خـاطـرات احمـد احمـد (۹)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
صحنه لحظهاى آرام شد. با سرعت به طرف آن جوان رفتم و او را از زمين بلند كردم. چند نفر ديگر نيز آمدند. من دست چپش و يكى دست راستش و دو نفر هم پاهايش را گرفتند و بلند كرده و حركت داديم. از وسط خيابان به طرف پياده رو مىرفتيم كه دوباره سرهنگ ارتش دستور آتش داد. كسى كه مقابل من پاى اين مجروح را گرفته بود، خم شد و افتاد. بعد فردى هم كه در كنار من، دست راست مجروح را گرفته بود، از پشت تير خورد و افتاد. تا وضع اين طور شد، من و آن ديگرى فرار كرديم. من خودم را دوباره به سينه ديوار بانك رساندم و مخفى شدم. به خود نگاه كردم و ديدم دستها و لباسم خونى شده است. مات و مبهوت به اين صحنهها نگاه مىكردم. قادر به هيچ حركتى نبودم و زمين گير شده بودم و ترس و وحشت وجودم را فراگرفته بود. يك دفعه صداى شعارهاى مردم را شنيدم. ديدم عدهاى از مردم، درحالى كه چوب و چماق دستشان است، به طرف ما مىآيند و شعار مىدهند. «يا مرگ، يا خمينى... مردم برويد به بازار... مردم برويد به بازار...»
كمى روحيه گرفتم. دقت كردم و ديدم برادرم مهدى با عدهاى از جوانهاى رشيد هيئت مؤتلفه به اين طرف مىآيند. مهدى مرا ديد. به طرفم آمد و دست روى شانهام گذاشت و تكانم داد. گفت: «چيه؟... احمد! چى شده؟». من به خود آمدم و گفتم: «داداش! ببين اينها را كشتهاند!»
گفت: «برو بابا! كجايش را ديدهاى؟! برو ببين، جنايتكاران همين طور نعش مردم را عين برگ خزان بر خيابانها ريختهاند و كسى نيست آنها را جمع كند، بيا برويم جلو، اينجا، نايست...» بعد دست مرا گرفت و كشيد و به طرف بازار حركت كرديم. هنگامى كه از داخل بازار رد مىشديم، ديدم كه اجساد را به كنار كوچه كشيدهاند. در يكى از دالانهاى بازار صحنه تكان دهندهاى ديدم. فردى كه از ناحيه ران چند تير خورده بود، كنار چهارچرخى افتاده بود و با انگشت سبابه به خون خود مىزد و روى تخته بدنه چهارچرخ درحال نوشتن جمله «يا مرگ يا خمينى» بود. حالت عجيبى به من دست داد. طاقت نياوردم و از آنجا دور شدم. آرامآرام، مسئله خون، قتل و قتال برايم عادى شد. داخل بازار از اين دالان به دالان ديگر مىرفتيم؛ ناگهان نظاميها درهاى ورودى بازار را مسدود كردند و داخل را به رگبار بستند. سربازها و نظاميها، داخل بازار و بازارچهها نمىشدند، فقط از همان مدخل تيراندازى مىكردند. وقتى كسى از اين سو به آن سوى بازار مىدويد، او را به رگبار مىبستند و گاهى او با چند بار زمين خوردن و برخاستن موفق به گذشتن و گاهى هم تير خورده و شهيد مىشد. وجود برادرم در كنارم قوت قلب خوبى بود. تكرار صحنهها ترسم را ريخت و مرگ را در نظرم بى ارزش كرد. به بازار نوروزخان رفتيم و از پشت مسجد شاه (امام) بيرون آمديم. به محض خروج از بازار ديدم مردم زيادى آنجا هستند، شروع كرديم به شعار دادن: «خمينى، خمينى، خدا نگهدار تو بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو.»
نظاميها به اصطلاح شروع كردند به دِرو و حسابى مردم را زخمى و يا شهيد كردند. گاز اشك آور چشمهايم را به شدت مىسوزاند و اشكهايم جارى بود. مهدى دستمال خيس كرد و به من داد تا روى چشمانم بگذارم.
اتفاق جالبى افتاد. ديدم گروهى ناشناس با دادن شعارهاى انحرافى از مردم مىخواهند كه به جهتهاى ديگر بروند. به عدهاى مىگويند: «برويد به طرف محله جُهودها!» و به عدهاى هم مىگويند: «برويد به طرف چهارراه سيروس!» و عدهاى ديگر را نيز به بازار آهنگرها مىخواندند. متوجه توطئه شدم. در آنجا يك دكه يخ فروشى بود به بالاى آن پريدم و با اينكه چشمهايم سوزش داشت و گاهى دستمال خيس را روى آن مىگذاشتم، شروع به صحبت كردم: «آى مردم! به حرف اينها كه نمىشناسيدشان گوش ندهيد. اينها دارند شما را متفرق مىكنند. مىخواهند اينجا را خالى كنند تا نظاميها بيايند و اينجا را بگيرند. اگر آنجا برويد معلوم نيست كه پليس نباشد. همين جا بمانيد، بايستيد، مقاومت كنيد و...»
همين طور كه صحبت مىكردم، كسى به پايم زد و گفت: «آقا! آقا!... آنجا را!» و با دست بالاى سرم را نشان داد. ديدم كه چيزى نمانده سرم به سيم برق بخورد. پايين پريدم و خواستم بروم آن طرف پياده رو، ديدم كه فردى درحال رد شدن از جوى آب تير خورد و داخل جوى افتاد. گويا اين تير را به سمت من نشانه رفته بودند. ما او را برداشتيم و به كنارى كشيديم. ديدم كه تير به سينهاش خورده، و ديگر كارش تمام است. نمىتوانستيم او را با خود ببريم، زيرا جنازههايى مثل او زياد بودند. وضع كه بحرانىتر شد، به اخوى گفتم: «داداش، بيا برگرديم تو بازار نوروزخان.» با چند نفر ديگر وارد بازار شديم. ورودى بازار از خيابان بوذر جمهرى (15 خرداد) چند پله به سمت پايين دارد و در پيچ بعدى به سمت چپ، ديوار بلندى است. ما با آن چند نفر هماهنگ كرديم كه عدهاى به بالاى بام حجرهها بروند و مخفى شوند، عدهاى هم در پايين شعار بدهند تا نظاميها تحريك شوند و به اين سو بيايند و وقتى كه به اينجا رسيدند، افراد بالاى بام بهروى آنها پريده و خلع سلاحشان كنند. از اين رو من با چند نفر ديگر به بالاى بام رفتيم و آنها كه در پايين بودند شعار سر دادند: «خمينى، خمينى، خدا نگهدار تو... عليل است، ذليل است، دشمن خونخوار تو»
هرچه همراهان شعار مىدادند، سربازها جلو نيامدند و از همان جايى كه ايستاده بودند، تيراندازى مىكردند. گويا دست ما را خوانده بودند. وقتى از اين طرح نتيجه نگرفتيم، پايين آمديم و به طرف بازار شيرازيها رفتيم و از آنجا وارد خيابان شديم.
كماندوها مدام حمله كرده و ما را به عقب مىراندند. به چهارراه سيروس رسيديم. آنجا ساختمان نيمه كاره بانكى بود كه كلى مصالح مقابلش ريخته بودند. فرصت خوبى بود. با آجر و سنگ شروع به مقابله كرديم. در حملات خيابانى گاه به جلو و گاه به عقب كشيده مىشديم. در اين بين پسر جوانى كه كت و شلوار مشكى ولى خاك آلود به تن داشت و شعار مىداد، ناگهان تيرى به دهانش خورد و از پشت گردنش خارج شد. دهانش پر خون شد و به زمين افتاد. به طرف او دويديم و به كنار خيابان كشيديمش. ماشينى نبود. كمى به اين طرف و آن طرف نگاه كرديم، ماشينى را ديديم كه كنار خيابان پارك كرده بود. درِ آن را به نحوى باز كرده و روشن كرديم. پيكر نيمه جان پسر جوان را داخل آن انداختيم و يكى از همراهان او را به بيمارستان سينا برد.
تا ساعت 3 بعدازظهر درگيرى به اين منوال ادامه داشت. ما هنوز شكست نخورده بوديم. كماندوهاى ارتش و شهربانى پس از تجديد قوا و با تجهيزات و تسليحات كامل به طرف ما پيش روى كردند. از چهارراه گلوبندك تا چهارراه سيروس پيش آمدند. ما تا اين ساعت مقابل آنها خيلى خوب ايستاده و مقاومت كرده بوديم، ولى رفته رفته آثار گرسنگى، تشنگى و خستگى در ما پيدا شد. هنوز مجالى براى خواندن نماز ظهر و عصر پيدا نكرده بوديم. لباسهايمان به خاطر انتقال مجروحين و شهدا خاكى و خونى بود.
در اين بين ناگهان متوجه ورود تانكها از طرف خيابان رى شدم. دو كاميون نظامى هم نيروهاى كماندو را سر خيابان رى، تقاطع بوذر جمهرى شرقى پياده كردند. آنها به طرف چهارراه سيروس حمله كرده و تير مىانداختند. به اين ترتيب شرايط براى تظاهر كنندگان بدتر شد. ما كه اوضاع را اينطور ديديم، با سرعت وارد خيابان سيروس (شهيد مصطفى خمينى) شديم. كماندوها پس از يورش خود از بازار آهنگرها به چهارراه سيروس، در تعقيب ما وارد خيابان سيروس شدند. اوضاع به شدت بحرانى و وحشتناك شده بود. نفسنفس زنان به سمت خيابان مولوى رفتيم. جمعيت از هرسو به سمت پياده رو و كوچههاى فرعى مىگريختند. گاهى من از نفس مىافتادم، ولى با نهيب برادرم مهدى باز لنگان لنگان مىدويدم. كماندوها و سربازان همچنان به دنبال ما مىآمدند و تيراندازى مىكردند. از همه جا آتش و خون مىباريد. گاهى هم افراد لاى دست و پاى يكديگر گير كرده و چند نفرى به زمين مىخوردند، ولى دوباره برخاسته و مىدويدند. من درحال دويدن لحظهاى ديدم كه در كمر نفر مقابل من سه نقطه قرمز ايجاد شد. به برادرم گفتم: «مثل اينكه طرف تير خوردهها، ولى دارد مىدود!» او چند قدم ديگر رفت، ولى ناگهان با سر افتاد و نقش زمين شد. من بى اختيار خم شدم تا بلندش كنم كه برادرم پشت گردنم را گرفت و بلند كرد و گفت: «احمد بدو! وقت اين كارها نيست، به هيچكس رحم نمىكنند، بدو الان از راه مىرسند، ما نمىرسيم او را كنار بكشيم.»
ما تا چهارراه مولوى دويديم و متوجه شديم كه از آن طرف هم نظاميها آمده مسجد حاج ابوالفتح را اشغال كردهاند و ميدان شاه (قيام) در تصرف آنهاست.
ساعت 4 بعدازظهر در حوالى خيابان مولوى بوديم. در آن شلوغى و بحران، اين طور تصور مىكرديم كه ديگر نهضت شكست خورده است. همه مردم از خيابانها پراكنده شدند و به منازل رفتند. يواش يواش نيروهاى نظامى و شهربانى تمام خيابانها را به تصرف خود درآوردند و بر نقاط استراتژيك شهر مسلط شدند.
ما نيز از صحنه دور شديم. درحالى كه ديگر بىرمق و ناتوان از حركت بوديم، تلوتلوخوران با آن سر و وضع آشفته، خود را به محلهمان رسانديم. آنقدر بىحس و حال راه مىرفتيم كه 45 دقيقه طول كشيد تا به منزلمان برسيم. در محله ما ديگر خبرى از دود و آتش و باروت نبود.
به پدر و مادرم اطلاع داده بودند كه مهدى و احمد در درگيريهاى امروز كشته شدهاند. اهالى محل وقتى ما را ديدند، در كوچهاى كه به خانه مان ختم مىشد، جمع شدند و با حالت بهت و حيرت به ما نگاه كردند، لباسهاى پاره پاره و خونى، سر و دست زخمى و خاكى ما و لبهاى تركيده و خشكيده، تعجب آنها را دو چندان كرده بود. برخى زنها و مردها كه مىترسيدند نظاميها در تعقيب ما به محل بريزند و يورش بياورند؛ بچههاى خود را از كوچه و خيابان جمع كرده و به منازل مىبردند. ساعت از 5 بعدازظهر گذشته بود كه با همان حال پريشان وارد منزل شديم. پدر و مادرم درحال گريه و زارى بودند و باديدن ما اشك در چشمهايشان خشكيد. لحظهاى مات و مبهوت شده و بعد از فرط خوشحالى با شتاب به سوى ما آمدند.
در اين روز بزرگ اگرچه شهادت نصيب من نشد، ولى آنچه از نزديك ديدم، غيرقابل توصيف است و زبان بيش از اين در توصيف آن نمىچرخد. ما در آن روز به تقدير خداوندى زنده مانديم تا پستى و بلندى و آزمايشهاى بيشترى را از سر گذرانده و تجربه كنيم.
هرچه در تأثير اين واقعه بزرگ و انگيزههاى الهى در جوشش آن سخن بگويم كم است. همين بس كه در اين روز، خدا چشم مرا به بسيارى از حقايق گشود كه تا پيروزى انقلاب اسلامى به رهبرى حضرت امام خمينى از پا ننشستم.
من در اين روز فهميدم كه ساواك به دليل كمتجربگى ما و ساير مبارزين در جريان نهضت، به راحتى عناصر خود را به بدنه دستهها و گروهها وارد كرده است و در مواقع مقتضى از همين مهرهها براى تفرق انقلابيون و از هم پاشيدن خط سير تظاهرات بهره مىجويد. من به چشم ديدم كه بعضى از اجتماعات را همين عناصر نفوذى، درحالى كه لباس مشكى به تن داشتند، متفرق و پراكنده مىكردند تا در برابر نظاميها ضعيف شوند و اين يكى از دلايل شكست ظاهرى آن روز بود. (1)
1- آقاى احمد تأكيد مىكند كه اين شكست براى قيام 15 خرداد ظاهرى بود. سير حوادث پس از اين روز بزرگ ثابت كرد كه اين واقعه پيروزى بزرگى را در دل داشت كه پس از 15 سال ظاهر شد. رژيم پهلوی با اشتباه خود و به خاك و خون كشيدن مردم مسلمان و بىگناه، گرچه توانست مدت كوتاهى، مغرورانه محيطى سراسر خفقان به وجود آورد، ولى با این کار بر ظلم و جناياتش صحه مىگذاشت و مردم به ماهيت واقعى و باطنى آن پى برده و با شيوههاى جديد و آموختههاى بيشتر و نو درصدد مخالفت و براندازى آن برآمدند.