خـاطـرات احمـد احمـد (۸)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
قيام جاودان
دوم فروردين سال 1342 به مناسبت سالروز شهادت حضرت امام صادق عليهالسلام، حضرت آيت الله العظمى گلپايگانى مراسم سوگوارى در مدرسه فيضيه برگزار كردند كه مورد تهاجم كماندوها و مأمورين رژيم شاه قرار گرفت. درنتيجه اين حمله، تعدادى از طلاب شهيد و مجروح شدند. اين فاجعه موجب تأسف قاطبه مردم ايران بهخصوص علما و روحانيون شد. علما و مراجع عظام، بازاريان، اصناف، جمعيتها و گروههاى اسلامى، در حمايت از حوزه علميه قم و محكوم كردن اقدام تروريستى رژيم، اطلاعيهها و اعلاميه هايى صادر كردند.
در اين ميان، اعلاميهها و خطابههاى حضرت امام خمينى از همه افشاگرانهتر، صريحتر و شجاعانهتر بود. ايشان از وعاظ، خطبا و سخنرانان خواست تا از هفتم ماه محرم به بعد، جنايات رژيم پهلوى را افشا كنند.
گفته مىشد كه قرار است حضرت امام در عصر عاشورا به مدرسه فيضيه بروند و سخنرانى افشاگرانهاى ايراد كنند. در تهران هم هيئتهاى مؤتلفه اسلامى دنبال تدارك برنامهاى بودند، تا روز عاشورا تظاهرات و راهپيمايى وسيع و عظيمى شكل دهند.
ماه محرم فرا رسيد، جلسات وعظ و سخنرانى شروع شد. دستههاى سينه زنى و عزادارى از طرف هيئتهاى مردمى به راه افتاد. تا روز عاشورا چند روزى نمانده بود. هيئتهاى مؤتلفه درصدد برگزارى اجتماع بزرگ روز عاشورا در مقابل مسجد حاج ابوالفتح بودند، ولى از طرف طيب حاجرضايى(1) و حسين رمضانيخى(2) نگران بودند كه اجتماع آنها را به هم بريزند. از اين رو شهيد حاج مهدى عراقى از طرف هيئتهاى مؤتلفه بهديدار اين دو نفر رفت و آنها قول دادند كه مراسم روز عاشوراى آنها را بههم نريزند.
من صبح عاشورا، خود را به اجتماع رساندم. هرلحظه بر ازدحام مردم افزوده مىشد. ناگهان يك هيئت پرطمطراق عزادارى از راه رسيد. سردسته هيئت فردى به نام ناصر جگركى(3) بود. گويا براى برهم زدن اجتماع آمده بود. وارد مسجد حاج ابوالفتح شد. اما با تمهيد شهيد حاج مهدى عراقى(4) و سخنرانى وى، ناصرخان در محذورات اخلاقى قرار گرفت و بازگشت.
پس از سخنرانى حاج مهدى عراقى، به سمت سرچشمه حركت كرديم و از آنجا به مجلس، بعد چهارراه مخبرالدوله، چهاراه استانبول، سفارت انگليس و ميدان فردوسى رفتيم. در برخى نقاط توقف كرده و سخنرانى كوتاهى نيز صورت مىگرفت. بعد از اين مسيرها به سمت دانشگاه تهران رفتيم. اول قرار بر اين بود كه مسير راهپيمايى از مسجد تا دانشگاه باشد، ولى با پيشنهاد جمعيت بعد از دانشگاه به سمت ميدان 24 اسفند (انقلاب) و خيابان سى مترى (كارگر)، پاستور و كاخ مرمر رفتيم. كاخ مرمر توسط نيروهاى امنيتى و انتظامى محاصره شده بود. دور كاخ چرخى زديم و با مشتهاى خود به ديوارهاى كاخ زده و شعار مىداديم: «مرگ بر ديكتاتور!»
بعدازظهر به بازار و مسجدشاه (امام) رسيديم و در آنجا راهپيمايى به پايان رسيد. هيئتهاى مؤتلفه اسلامى توانست برنامه خود را كاملاً موفق به اجرا درآورد.
صبح روز 15 خرداد نبش چهارراه عباسى، ديدم يكى از دوستانم به نام جعفرى(5) درحال مشاجره با يك مغازهدار است. به آنها نزديك شدم، آقاى جعفرى با عصبانيت گفت: «بايد مغازهات را ببندى!» مغازهدار با لهجه تركى جواب داد: «آخر نمىشود، الان از كلانترى مىآيند، پدر مرا درمىآورند.» حاج آقاى جعفرى با تندى بيشتر گفت: «خُب، بهشان بگو كه جعفرى گفته.»
جلوتر رفتم و پس از سلام و عليك از آقاى جعفرى پرسيدم: «چى شده حاج آقا؟» گفت: «مگر خبر ندارى؟» پرسيدم: «چه چيز را!؟» جواب داد: «ديشب آيتالله خمينى را گرفتهاند.»
با اين گفته، شوكه شدم و رنگم پريد. پرسيدم: «كى گفته؟» گفت: «خبرش را آوردهاند.» گفتم: «خُب، حالا بايد چه كار كنيم؟» گفت: «برويم بازار، بچهها بازار هستند.»
به اين ترتيب از حادثهاى كه رخ داده بود مطلع شدم. دلشوره زيادى داشتم. در رفتارم نگرانى پيدا بود. با عدهاى از بچههاى محل به ميدان اعدام (محمديه) و از خيابان خيام به سمت چهارراه گلوبندك رفتيم. در آنجا ديدم كه مردم دسته دسته به طرف بازار مىروند. جالب بود، بچههاى بازار بدون هيچ برنامه از پيش تعيين شدهاى مغازهها را بسته و كركره حجره هايشان را پايين كشيده بودند.
با ازدحام جمعيت، اوضاع شلوغ به نظر مىآمد، دقايقى بعد راهپيمايى خودجوشى شكل گرفت. مأموران از حركت آنها ممانعت مىكردند و براى اين منظور شروع به تيراندازى كردند. مردم شعار مىدادند: «يا مرگ يا خمينى...» يا مرگ يا خمينى... و به حركت خود ادامه مىدادند و از كوچهاى به كوچه ديگر و از خيابانى به خيابان ديگر مىرفتند و هرلحظه اوضاع شلوغتر مىشد.
در چهارراه گلوبندك يك سرهنگ ارتش، دستههاى نظامى و كماندوهاى تحتامر خود را به صورت يك صف جلو نشسته و يك صف عقب ايستاده، به چند جهت آرايش داده بود. گروهى در خيابان خيام به سمت ميدان اعدام، گروهى ديگر در خيابان بوذر جمهورى (15 خرداد) به سمت خيابان ابوسعيد و گروهى هم به سمت بازار و گروه آخر هم به سمت سه راهى روزنامه اطلاعات انتظام و صف آرايى كرده بودند. سرهنگ ارتش خود در وسط اين چهاردسته بود تا به موقع فرمان آتش و حمله را صادر كند. گفته مىشد به آنها اجازه آتش بدون پوكه(6) دادهاند.
حدود 10 صبح، هليكوپترى از بالاى سر ما و از روى بازار و خيابانهاى اطراف گذشت. معلوم بود كه رژيم، تمام قوا و تجهيزات خود را براى سركوب قيام مردم به كار گرفته است. وقتى در خيابان خيام به چهارراه گلوبندك نزديك شديم، ديدم كه سرهنگ ارتش دستش را به سوى دستهاى از كماندوهاى تحت امر خود بالا برد. من فكر نمىكردم كه تهديد او جدى باشد و به اصطلاح مىگفتم فيلم است، اما ناگهان او دستش را با شتاب پايين انداخت و گفت: «آتش»! صفير گلولهها را مىشنيديم كه از جلو چشمهايمان رد مىشد. من كه سربازى نرفته بودم و با صداى تير آشنا نبودم، مشاهده چنين صحنهاى تكانم داد. ناخودآگاه به سمت بازار كشيده شديم و ارتباطمان با چهاراه گلوبندك قطع شد. تيراندازى شدت گرفت، خود را به دهنه سنگى يك بانك رسانده و مخفى شدم، همچنان گلولهها از مقابلم رد مىشد و برخى هم به لبه ديوار سنگى مىخورد. وحشت مرا فراگرفته بود. خود را هرچه بيشتر به سينه ديوار بانك كشيدم تا از اصابت گلوله در امان باشم. يك دفعه ديدم پسر جوانى وسط خيابان تير خورده و كمى عقب عقب رفت و به پشت افتاد و چون مرغ سركنده شروع به دست و پا زدن كرد. مىخواستم به او كمك كنم، ولى آماج گلولهها ناتوانم كرده بود. دقايقى گذشت. طاقتم تاق شد، از خود بى خود شده و فرياد زدم: «آى، بى انصافها، واسه چى شعار مىدهيد و بعد فرار مىكنيد؟ بياييد اينجا، اين پسره داره مىميره.»
صحنه لحظهاى آرام شد. با سرعت به طرف آن جوان رفتم و او را از زمين بلند كردم. چند نفر ديگر نيز آمدند. من دست چپش و يكى دست راستش و دو نفر هم پاهايش را گرفتند و بلند كرده و حركت داديم. از وسط خيابان به طرف پياده رو مىرفتيم كه دوباره سرهنگ ارتش دستور آتش داد. كسى كه مقابل من پاى اين مجروح را گرفته بود، خم شد و افتاد. بعد فردى هم كه در كنار من، دست راست مجروح را گرفته بود، از پشت تير خورد و افتاد. تا وضع اين طور شد، من و آن ديگرى فرار كرديم. من خودم را دوباره به سينه ديوار بانك رساندم و مخفى شدم. به خود نگاه كردم و ديدم دستها و لباسم خونى شده است. مات و مبهوت به اين صحنهها نگاه مىكردم. قادر به هيچ حركتى نبودم و زمين گير شده بودم و ترس و وحشت وجودم را فراگرفته بود. يك دفعه صداى شعارهاى مردم را شنيدم. ديدم عدهاى از مردم، درحالى كه چوب و چماق دستشان است، به طرف ما مىآيند و شعار مىدهند. «يا مرگ، يا خمينى... مردم برويد به بازار... مردم برويد به بازار...»
۱ـ طيب حاج رضايى فرزند حسنعلى از لوتيها و قلدرهاى جنوب شهر تهران بود و به آزادگى و جوانمردى اشتهار داشت. او همه ساله در ايام ماه محرم الحرام دسته عزادارى و سينه زنى بزرگى در سطح شهر به راه مىانداخت. او همراه رادمرد ديگرى به نام حاج اسماعيل رضايى، بعد از قيام خونين 15 خرداد توسط ساواك دستگير شدند و پس از تحمل سختترين شكنجهها اعدام شهيد شدند.
2- حسين رمضان يخى، از لوتيهاى معروف تهران بود و همچون شهيد حاج طيب رضايى در ماه محرم دسته عزادارى ويژه هيئت خود راه مىانداخت.
3- ناصر جگركى از گردن كلفتها و لوتيهاى جنوب شهر و باغ فردوس بود. او نيز براى خود هيئت و دسته عزادارى داشت. گاه اين هيئتها به سردستگى همين لوتيها با هم تزاحم پيدا مىكردند و درگير مىشدند كه در اين صورت ممكن بود بعضيها زخمى و يا حتى كشته شوند.
4ـ شهيد حاج مهدى عراقى به سال 1309 در محله پاچنار تهران متولد شد. او از همان دوران كودكى علاقه زيادى به حضور در هيئتهاى مذهبى داشت و از دوران نوجوانى در بازار تهران مشغول به كار شد. در شانزده سالگى به عضويت شوراى مركزى جمعيت فداييان اسلام به رهبرى شهيد نواب صفوى درآمد و در بيشتر تحركات و فعاليتهاى آنها شركت مىكرد. او همراه 353 نفر به خاطر دستگيرى نواب صفوى در زندان قصر متحصن شد.
وى در سال 1341 همراه ساير دوستان و همسنگران خود هيئتهاى مؤتلفه اسلامى را راهاندازى كرد. شهيد عراقى در نهضت 15 خرداد 42 و اجتماع روز عاشورا در مسجد حاجابوالفتح نقش بسزايى داشت. در بهمن سال 43 همراه همسنگران خود در هيئتهاى مؤتلفه در اعدام انقلابى حسنعلى منصور شركت كرد و به همين خاطر دستگير و با يك درجه تخفيف به حبس ابد محكوم شد. شهيد عراقى در زندان عامل مهمى در انسجام و وحدت نيروهاى اسلامى در مقابل گروههاى ماركسيستى بود. او در سال 1355 از زندان آزاد شد و مبارزات خود را در بيرون از زندان پى گرفت. شهيد عراقى با هجرت امام خمينى به پاريس رفت و هنگام بازگشت امام از همراهان ايشان بود.
او بعد از پيروزى انقلاب اسلامى به عضويت شوراى مركزى حزب جمهورى اسلامى درآمد و مسئوليتهاى مختلفى چون سرپرستى زندان قصر، عضويت در شوراى مركزى و رياست واحد اجرايى بنياد مستضعفان و مديريت مالى روزنامه كيهان را به عهده گرفت.
سرانجام شهيد عراقى در سحرگاه 4/6/1358 به دست گروه خوارج فرقان همراه فرزندش حسام بهشهادت رسيد. امام خمينى بهمناسبت شهادت اين مجاهد ستمستيز فرمودند: «براى او مردن در رختخواب كوچك بود. او بايد شهيد مىشد.»
5ـ آقاى احمد، به خاطر حضور در مجامع و مساجد مختلف با افراد زيادى آشنا و يا دوست مىشد ازجمله آنها آقاى جعفرى است كه با او در مسجد صاحب الزمان عج ـ عباسى ـ آشنا شده بود.
6ـ به دليل مقررات ارتش و نيز كنترل مهمات به نيروهاى نظامى اعلام شده بود كه پس از هر آتش و تيراندازى، بايد پوكه گلولههاى شليك شده خود را تحويل دهند. اما در اين راهپيمايى رژيم كه پيشبينى مىكرد مردم از دستگيرى امام خمينى خشمگين شوند، به نيروهاى امنيتى و نظامى خود اجازه داده بود كه بدون تحويل پوكه تيراندازى و شليك كنند.