شماره 86    |    29 شهريور 1391

   


 



پاورقی شماره 86

خـاطـرات احمـد احمـد (۳)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


اولين تجربه زندان
نمره قبولى براى دانش‏آموزان در سالهاى اول تا پنجم دبيرستان 7 و براى سال ششم 10 بود. در سال تحصيلى 39 ـ 1338 من شاگرد كلاس ششم بودم كه متوجه يك نارضايتى عمومى در سطح دانش‏آموزان شدم كه تبديل به يك حركت و تظاهرات صنفى شد.
آموزش و پرورش در اطلاعيه‏اى اعلام كرد كه نمره قبولى براى دانش‏آموزان پنجم دبيرستان و به پايين، نمره 10 است. اين خوشايند دانش‏آموزان نبود. درنتيجه خيلى سريع از خود واكنش نشان دادند. با اينكه من در كلاس ششم دبيرستان بودم و مصوبه جديد هيچ ارتباطى به سرنوشت تحصيلى من نداشت، ولى چون آن را ناعادلانه ديدم بر آن شدم تا با ديگر دانش‏آموزان همراه شده سر به اعتراض بردارم. درنتيجه به راه‏پيمايى و تظاهرات آنها پيوستم.
دانش‏آموزان مدرسه مروى در اين تظاهرات و شلوغى نقش خيلى جدى اى داشتند. من مى‏ديدم كه سكوت، به دست همين دانش‏آموزان شكسته مى‏شد و ديگر از هياهوى بچگانه و جوانى خبرى نبود. همه يكپارچه جوش و خروش بودند.
معترضين در مقابل اداره كل آموزش و پرورش شهر تهران، واقع در حوالى خيابان سى تير ضلع شمالى پارك شهر اجتماع كردند. ما هم كه به دنبال گمشده خود بوديم به آنجا رسيديم. ديگر نتوانستيم خشم خود را فرو بنشانيم. در يك لحظه تظاهرات به خشونت گراييد. من و ديگر دانش‏آموزان شلوغ كرديم و شيشه‏هاى ساختمان آموزش و پرورش را كه مشرف به خيابان بود، شكستيم و با فرياد شعارهايى دادي.(1)
بعد از پايان تظاهرات با يكى از دوستانم به طرف سه راهى روزنامه اطلاعات حركت كرديم. در بين راه متوجه شديم كه چهار نفر سايه به سايه به دنبال ما مى‏آيند. كمى سرعتمان را زياد كرديم. آنها نيز چنين كردند. از سه‏راهى روزنامه اطلاعات به سمت باغ ملى رفتيم و آنها همچنان در تعقيب ما بودند. غروب فرا رسيد و هوا رو به تاريكى مى‏رفت. آن چهار نفر در نقطه‏اى ما را محاصره كردند. ناگهان يكى مرا گرفت و ديگرى به دستم دستبند زد. از صحبت آنها فهميدم كه ما را از زمانى كه اقدام به شكستن شيشه‏ها كرديم زيرنظر داشتند. پرسيدم: «چه شده؟» گفتند: «ساكت باش! بيا برويم، معلوم مى‏شود.» رو به دوستم كردم و گفتم: «شما برو و به خانواده‏ام اطلاع بده كه مرا در خيابان دستگير كردند.» آن چهار نفر به زور مرا سوار ماشين كرده و به كلانترى شماره 9 بردند. بلافاصله سروانى از راه رسيد و پرسيد: «چه شده؟» گفتند: «در راه‏پيمايى امروز، هم روى چهارپايه رفته و شعار داده است و هم با سنگ زده و شيشه‏ها را شكسته.» سروان گفت: «گزارشش را بنويسيد.» آنها هم گزارش نوشتند و بعد مرا داخل اتاقى بردند.
ساعت 9 شب، براى اولين مرتبه خود را در اتاقى شلوغ، تنها مى‏ديدم. دلم گرفت ولى احساس بودن مى‏كردم. در همان حال خود را در برابر سئوال پدر و مادرم مى‏ديدم و در ذهنم دنبال پاسخهايى براى آنها بودم. و اصلاً به سؤالاتى كه قرار بود از طرف مأمورين طرح شود فكر نمى‏كردم.
به غير از من 24 دانش‏آموز ديگر از جمله هشت نفر از مدرسه خودمان (مروى) در آنجا بودند. لحظات اول خيلى برايم سنگين گذشت، ولى كم‏كم با ديگر دانش‏آموزان مشغول صحبت شدم. از يكديگر درباره علت و نحوه دستگيرى پرسيديم. مشخص شد كه آنها هم به دليل شكستن شيشه و دادن شعار بازداشت شده‏اند. با گذشت زمان اضطراب ما بيشتر و بيشتر مى‏شد.
ساعت 11 شب هنوز هيچ خبرى نبود. آثار گرسنگى كم‏كم پيدا مى‏شد. تا آن لحظه هيچ غذايى به ما نداده بودند. نيمه شب شد. دو وانت آوردند و ما را سوار بر آنها كرده و با خود بردند. هوا تاريك و ظلمانى بود. متوجه نبوديم كه در چه مسيرى حركت مى‏كنيم. فقط به نظرم آمد از آب كرج (بلوار كشاورز) گذشتيم. به جايى رسيديم كه تقريبا خالى از سكنه بود. وارد فضايى وسيع شديم كه دور تا دورش را سيم خاردار كشيده بودند. همين‏طور كه وانتها مسير سربالايى را مى‏پيمودند، من از دو مأمور نگهبان پرسيدم كه ما را كجا مى‏بريد؟ جواب داد: «ساكت باش! خفه!» دوباره پرسيدم. جواب نداد. تهديد كردم و گفتم: «يا مى‏گوييد اينجا كجاست يا خودمان را پايين مى‏اندازيم.» آنها نرم شدند و گفتند: «نه! تو را به‏خدا اين كار را نكنيد، اينجا قزل‏قلعه است، ما شما را تحويل مى‏دهيم. ولى خب پس فردا آزادتان مى‏كنند. اگر خودتان را بيندازيد پايين، ماشين پشت سرى زيرتان مى‏گيرد و هم براى شما و هم براى ما دردسر درست مى‏شود. پس اين كار را نكنيد.» پليسى كه اين صحبت را كرد، پليس خوبى بود و راه‏نمايى و نصيحتى به ما كرد كه بعدها خيلى به دردمان خورد. او گفت: «ببينيد اينجا زندان قزل قلعه است. ديگر سر و كارتان با قنداق تفنگ و شلاق است، آن‏قدر بر سرتان مى‏زنند تا بميريد. هيچ كس هم از هيچ چيز مطلع نخواهد شد. حالا هر دَرى وَرى به ما گفتيد و فحش داديد عيبى ندارد، ولى بايد اينجا هرچه به شما گفتند بگوييد چشم. كوتاه بياييد. حواستان جمع باشد. شما محصلهاى اين مملكت هستيد، خودتان را به دردسر نيندازيد، هرچه گفتند قبول كنيد. شما هم بچه‏هاى ما هستيد.»
وارد قزل قلعه شديم. زندانى كه ديوارهاى خاكى بلندى حدود هفت متر و با ضخامت و قطر حدود دو متر داشت. از وانت پياده شديم و به رديف ايستاديم. گفتند كه بند كفشها و كمربندهايتان را باز و جيبهايتان را خالى كنيد. بعد به هر نفر كيسه‏اى دادند و گفتند وسايلتان را در آن بريزيد و تحويل دهيد. ابتدا كسى جدى نگرفت و همه به هم نگاه مى‏كرديم. يكى از درجه داران جلو آمد و به اولين نفر گفت: «باز نكردى؟! در نياوردى؟!» بعد با قنداق تفنگ محكم به‏سر آن بچه زد. او هم كنترل خود را از دست داد و محكم به ديوار خورد و به زمين افتاد. با ديدن اين صحنه فهميديم مثل اينكه قضيه خيلى جدى است. سريع كمربندها و بند كفشها را باز كرده و جيبهايمان را خالى كرديم.
بعد چند سرباز خواب آلود را آوردند تا موهاى سر ما را بتراشند. سرهاى تراشيده بچه‏ها ديدنى بود! هر كه را مى‏ديدى بى‏اختيار خنده‏ات مى‏گرفت، غافل از اينكه سر خودت بدشكل‏تر از ديگرى و موجب خنده آنهاست. بعد از تراشيدن موهاى سر، ما را داخل حمام سربازى بردند و گفتند كه چون تمام بندها و سلولها پر است، بايد اينجا بمانيد.
حمام شد زندان ما! وضعيت بسيار نامناسبى بود. از سقف آن آب مى‏چكيد و كَفَش خيس بود و نمى‏شد نشست. به غير از ما دانش‏آموزان ديگرى را هم كه در تظاهرات شركت داشته و دستگير شده بودند، به آنجا آوردند. جمع ما در اين حمام كه حكم زندان را داشت، حدود 120 نفر بود. تراكم جمعيت در آن فضاى محدود اجازه هر تحركى را از ما سلب كرده بود. چون همه جا خيس بود و جمعيت زياد و فضا محدود؛ به ناچار مانند شيرينى چيده شده در كنار هم ايستاديم. وضعيت رقت‏بار و آزاردهنده‏اى بود. ما مجبور بوديم در همان حالت ايستاده بخوابيم. بر اثر خستگى و گرسنگى مفرط برخى مواقع همه خوابشان مى‏برد. جالب اينكه گاهى يكى از بچه‏ها كه خوابش مى‏برد روى ديگرى مى‏افتاد و او هم روى نفر بعدى و همين طور تا آخر ادامه مى‏يافت؛ و بعد دوباره همه بلند شده و مى‏ايستادند.
شرايط خيلى سخت و دردآورى بود. آن هم براى دانش‏آموزان كم سن و سالى كه از كانون گرم خانواده، جدا شده و بى هيچ تجربه‏اى به چنين سرنوشتى دچار شده بودند. سه شبانه روز ما را در چنين شرايطى بدون غذاى مناسب نگه داشتند. غذايى كه به دستور ساقى ـ رئيس زندان ـ به ما مى‏دادند شامل ته مانده ديگها و بشقابهاى سربازها و زندانيان بود و از كيفيت بسيار پايين و پَستى برخوردار بود. آنها دليل مى‏آوردند كه به خاطر حضور ما جيره غذايى به اندازه كافى دريافت نمى‏كنند و آنچه را هم كه به ما بذل(!) مى‏كنند، از باقى مانده غذاى سربازها و زندانيان ديگر است. با اين وصف و پس از گذشت سه روز آمدند و از بچه‏ها پول جمع كردند تا غذاى مناسبى برايشان تهيه كنند. اين غذا شامل نان بربرى دو ريالى و مختصرى پنير يا حلوا ارده بود. البته همه پول همراهشان نبود و بعضيها هم پولهايشان را در اولين شب داخل كيسه وسايلشان ريخته بودند. من هرچه داشتم پرداختم و در خريد غذا براى دانش‏آموزان زندانى سهيم شدم. اين پول را در قبال كار در انبار شركت نفت دريافت كرده بودم.
شبهاى بعد برنامه‏اى ريختيم كه جمعيت 120 نفرى به دو قسمت شوند. ساعتى گروه اول بخوابد و گروه ديگر بيدار باشد و ساعتى بالعكس عمل شود. بيشتر بچه‏هاى دانش‏آموز در قيد اقامه نماز نبودند و بهانه‏هايى براى نخواندن نماز مى‏آوردند. عده كمى نماز مى‏خواندند. به دليل تراكم جمعيت، نماز خواندن هم مشكل بود. بايد دو نفر در دو طرف نمازگزار مى‏ايستادند تا فضايى را باز كرده و فشار موجود را مهار كنند.
در طول شبانه روز تنها سه وعده (صبح، ظهر و عصر) براى رفتن به دستشويى فرصت مى‏دادند. از آنجا كه تعداد توالتها كم بود، صبحها صف طويلى تشكيل مى‏شد و گاهى انتظار براى رسيدن نوبت باعث مى‏شد كه نماز صبح قضا شود. از اين رو در بيشتر مواقع با تيمم نماز مى‏خوانديم.
يكى از دانش‏آموزان كلاس پنجم به نام لولاگر جزو بازداشت شدگان بود. او پسرى جوان و چاق بود كه خيلى خوب نقش بازى مى‏كرد. هر غروب وقت مراسم شامگاه، وقتى كه مى‏خواستند به اصطلاح پرچم همايونى(!) را پايين بكشند، او مى‏نشست و گريه مى‏كرد و مى‏گفت: «من مامانم را مى‏خواهم!» همين طور اشكهايش شُرشُر مى‏ريخت. وقتى بچه‏ها نياز به دستشويى داشتند، مى‏گفتند: «لولاگر به داد ما برس!» او با حالتى واقعى شروع به گريه مى‏كرد و شكمش را مى‏گرفت و سر و صدا راه مى‏انداخت كه «آى مُردم آى... به‏دادم برسيد...»! هركه او را مى‏ديد باورش مى‏شد كه الان او جان به‏سر مى‏شود. آن وقت سرگروهبان مى‏آمد و در را روى او و بقيه باز مى‏كرد و به اين شكل مشكل بچه‏ها رفع مى‏شد.
سه روز كه از بازداشت دانش‏آموزان گذشت، ما را از آن حمام و فضاى كثيف به بند 4 زندان آوردند. در همين روز يك عده كه تقريبا سن و سال كمترى داشتند و بالطبع داراى روحيات بچگانه‏اى بودند، دور ديوار محوطه قزل قلعه نشستند و زدند زير گريه و مادر و پدرشان را خواستند. ساقى ـ رئيس زندان ـ آمد و به آنها فحش داد و گفت: «اينجا چه خبر است؟ آبروى زندان سياسى را برده‏ايد، آخر اين چه وضعش است! شما مثلاً زندانى سياسى هستيد!» صحبتهاى ساقى براى بعضيها خيلى جالب بود زيرا تا آن موقع نمى‏دانستند سياسى يعنى چه و سياسى كيست، لذا با تعجب به هم نگاه مى‏كردند. ساقى پس از كمى صحبت سرگروهبان را صداكرد و گفت: «برو ماشين را بياور، اينها را ببر بريز دم آب كرج (بلوار كشاورز)، اينجا مكتب‏خانه باز كرده‏ايد... هه!»
سرگروهبان رفت و دو تا اتوبوس آورد و همه آنها را سوار كرد و به آب كرج (بلوار كشاورز) برد و رهايشان كرد. به اين وسيله آنهايى كه گريه مى‏كردند از حبس خلاصى يافتند و ما مانديم. اين ضرب المثلى شد براى بعدها و مى‏گفتند كه طرف سابقه زندان دارد، زندانى استوار ساقى است.(2)
از روز سوم به بعد، به دليل آزادى زندانيان بكاء (گريان) فضا و مكان براى ماندن، بازتر و وسيع‏تر شد و وضعيت غذا نيز بهبود يافت.
روزى ما را در محوطه قزل قلعه جمع كردند و يكى از افراد شهربانى برايمان سخن‏رانى كرد و گفت: «اينها (دانش‏آموزان زندانى) هيچ كدامشان با شاه و مملكت مخالفت نداشته و ندارند، اينها بچه‏هاى ما هستند. جوانهاى ما هستند. اينها با دكتر اقبال و دار و دسته‏اى كه نمره قبولى هفت را ده كرده‏اند، مخالفند. بچه‏ها! مگر اين طور نيست؟» كه همه يك صدا گفتند: «بله!» بعد او ادامه داد: «خُب، اينجا يك تعهدنامه‏اى است كه شما آن را امضا مى‏كنيد و بعد آزاد مى‏شويد.» همه بچه‏ها خوشحال شدند واز جا پريدند و سوت و دست زدند. خلاصه از همه يك امضا گرفتند و بعد سوار ماشين كرده و بردند. نزديكيهاى ميدان 24 اسفند (ميدان انقلاب) رهايمان كردند و گفتند: «برويد خانه هايتان! آزاديد.»(3)
من از ميدان 24 اسفند مستقيم به طرف عباسى خاكى رفتم. وقتى كه وارد كوچه‏هاى محله شدم هركس كه سر و وضعم را مى‏ديد، مى‏خنديد. زيرا در زندان سرم را با پستى و بلندى زيادى تراشيده بودند و شكل ناجورى پيدا كرده بود.
وقتى به منزل رسيدم، خانواده‏ام از آزادى غيرمنتظره‏ام تعجب كرده و خوشحال شدند. گفتند، آخر چرا به كارى كه به تو مربوط نيست دخالت مى‏كنى؟... و من گفتم: «حالا كه شده...»
چند روز كه از آزاديم گذشت به مدرسه (دبيرستان مروى) رفتم. روى تابلو اعلانات به اصطلاح ليست سياهى را چسبانده و اسم پنجاه نفر از جمله من در آن درج شده بود. نوشته بودند كه اينها اخراجند. به اين ترتيب در آن سال تحصيلى همه ما پنجاه نفر را كه متشكل از تعدادى كلاس پنجمى و ششمى بوديم، مردود كردند.
در خرداد يا تيرماه همان سال (1338) به مدرسه رفتم تا براى بار دوم در كلاس ششم ثبت نام كنم، ولى آنها از نام نويسى من خوددارى كردند. در 27 شهريور باز به مدرسه مراجعه كردم. ديدم دانش‏آموزان در يك صف طويل ايستاده و با فشار به داخل دفتر مدرسه مى‏روند. به خاطر ازدحام دانش‏آموزان، از نظم و نزاكت خبرى نبود. من نيز خود را با فشار به داخل دفتر رساندم و با اينكه اسمم در ليست سياه بود، ثبت نام كردم و كسى هم تا آخر آن سال تحصيلى متوجه قضيه نشد. به اين ترتيب توانستم سال تحصيلى 40 ـ 1339 را در دبيرستان مروى گذرانده و موفق به اخذ ديپلم در رشته رياضى شوم.


۱-شعارها عليه شاه و سلطنت نبود، بلكه بيشتر عليه دكتر اقبال و عوامل دولت بود.

۲-با كاربرد اين ضرب المثل براى اشخاص مشخص مى‏كردند كه او زندانى بوده و به خاطر آن گريه بچگانه آزاد شده است!

۳-سابقه زندان احمد در اين دوره، بعدها هنگام دستگيرى به خاطر عضويت در حزب ملل اسلامى مورد استناد اطلاعات شهربانى قرار گرفت. در پرونده حزب ملل اسلامى 18 ـ 6 ـ 58 آمده است: «احمد احمد متهم رديف شش در روز تظاهرات دانش‏آموزان در سال 1338 به علت اداى جملات اهانت‏آميز به نخست‏وزير وقت، توسط مأمورين به اين اداره معرفى كه ضمن ]نامه] شماره 167128/5 س ـ 22/10/38 به ساواك تحويل شد.» (پرونده شهربانى ـ شعبه بازجويى به تاريخ 22/9/1344)



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'