نظریه تاریخ شفاهی-۳۳
نویسنده: لین آبرامز
Lynn Abrams
مترجم: علی فتحعلی آشتیانی
قرار نیست همه مصاحبهشوندگان بتوانند یا بخواهند «خود»ِ خودزیستنامهایشان را در چارچوب مصاحبه روایت کنند. این امر دلایل متعددی دارد. بعضیها موقعیت مصاحبه را تریبون مناسبی برای آشکارسازی خود نمیدانند. این چنین افرادی نقل داستان زندگی را امری خصوصی میبینند، آن را در جمع دوستان و خویشان خود بیان میکنند، پرسشهای مصاحبهگر را محتاطانه پاسخ میدهند و به جای پرداختن به احساسات خود، بیشتر بر حقایق تمرکز میکنند؛ ضمن آنکه اکثراً از پاسخ به پرسشهای صریح و بیپرده طفره میروند. با توجه به کهولت سن بعضی از پاسخگویانمان چنین اتفاقی تعجبآور نیست. اعضای این نسل چندان تحت تأثیر «فرهنگ اعترافگرا»ی غرب امروز نیستند و بیشتر به روایتهای تاریخی رایج بها میدهند. تقلا برای یادآوری رویدادهای سیاسی یا بحث سیاست خارجی و تاریخ وقوع آنها و توصیف مناسبتهای مهم عمومی، در میان این افراد اتفاق غریبی نیست، به خصوص وقتی که در چارچوب یک پروژة پژوهشی تاریخی با آنها مصاحبه میشود. بستر مصاحبة تاریخ شفاهی ممکن است پاسخگو را دچار این احساس کند که وی برای غنیسازی اطلاعات تاریخی لازم است اطلاعات واقعیتبنیاد را در اختیار مصاحبهگر بگذارد. در مصاحبه با یکی از راویانم از او خواستم تا دربارة آن دسته از زنان انگلیسی که سالهای تکوین شخصیتشان مابین دهه نسبتاً مذهبی1950 تا آغاز جنبش «آزادی زنان» در دهه 1970 واقع شده بود برایم سخن بگوید. او دربارة حرفة پرستاریاش که مستلزم سالهای طولانی مأموریت به خارج از کشور بود اطلاعات واقعیتبنیاد قابل توجهی به من داد، اما تمایلی نداشت تا مرا به عمق تجربههای ذهنیاش ببرد.(1) شاید پژوهشگری که همه نظریههای تاریخ شفاهی را خوانده و انتظار شنیدن یک روایت اندیشمندانة داستان زندگی دارد با چنین پاسخهایی دلسرد شود. اما حتی از همین اطلاعات ظاهراً ناامیدکننده نیز میتوانیم به عمق خودشناسی فرد راه یافته و نحوة موضعگیری او در بستر روایت را بفهمیم.
بعضی از راویان نیز ممکن است با خودآگاهی بیشتری شناخت از خویشتن را در جریان مصاحبة تاریخ شفاهی بیان کنند. در سال 1997 زنی به نام فرانسیس پس از مدتی تحقیقات بالاخره اطلاعاتی راجع به والدین تنی خود پیدا کرده بود و از قضا سر راه من قرار گرفت که طبیعتاً من نیز فرصت را مغتنم شمرده و با او دربارة دوران کودکی و والدین ناتنیاش مصاحبه کردم.(2) وی را در چهار ماهگی به زوجی اهل یکی از روستاهای کوچک شمال اسکاتلند سپرده بودند. آنان قبلاً سه دختر داشتند ولی بین او و خواهران ناتنیاش فرق نمیگذاشتند. «من هم مثل همه بچهها بزرگ شدم.» او تا هفتسالگی نمیدانست که فرزند واقعی خانواده ناتنیاش نیست تا اینکه در دعوا و قهر با همکلاسیهایش این واقعیت از زبان یکی از آنها بیرون پرید و همین کافی بود تا او به سراغ چمدانی زیر تختخواب پدر و مادرش برود و گواهی تولدش را ببیند. همه چیز برایش روشن شد یا به قول خودش:«فهمیدم که به آنها تعلق ندارم.» کشف او بالاخره سوءظن آزادهندهاش را تأئید کرد زیرا همیشه از دو نام خانوادگی استفاده میکرد: نام خانوادگی قید شده در گواهی تولدش و نام خانوادگی والدین ناتنیاش که «آنها را روی هر سند و برگهای در میان پرانتز مینوشتند». با وجودی که فرانسیس کودکی شیرینی را تجربه کرده بود، اما مسئلة هویت برایش چنان اهمیتی یافته بود که پس از کشف حقیقت دربارة خود، در هر موقعیتی بحث آن را پیش میکشید. این کشف برای او یک نقطة عطف واقعی و نمادین در داستان زندگی و طرح مسئلة هویتش محسوب میشد.
فرانسیس حتی بعد از ازدواج و به دنیا آوردن چند فرزند نیز از کنجکاوی دربارة خانوادة تنیاش دست نکشید. وی در این زمینه میگفت:«فکرم خیلی مشغول بود، میگفتم راستی چطوریه، خونوادم... قیافهشون... مثلاً میشه بچه خودت رو بغل کنی و بگی «این بچة عموته؟». اما مسئله زمانی جدی شد که وی در بستر بیماری افتاد و پزشکان دربارة سوابق خانوادگیاش از او سؤالاتی کردند و همین امر عزم او را برای پیدا کردن ریشههایش جدی کرد. به دنبال همین تحقیقات بود که فهمید آنچه تا آن زمان راجع به داستان خانوادهاش شنیده، همه دروغ بوده است. «مادر ناتنیام بهام میگفت که به اونم همین داستان رو گفته بودن و میدونم که حرفشون درست بود چون اون داستان رو بارها برام تعریف کردن، مادرم ناتنیام فقط 16 سال داشت و مادر واقعیام نمیتونست منو نگه داره». فرانسیس به اطلاعاتی به مراتب بیشتر از هویت مادر واقعیاش دست یافت. وی فهمید که مادر واقعیاش یک زن مجرد یهودی از کارگران منطقة گوربالز(3) در گلاسکو و پدرش نیز یک پروتستان بیکار بوده است. تنها ده روز از تولدش گذشته بود که وی را به شیرخوارگاه سپردند. مادرش را از خانواده طرد کرده بودند و چند سال بعد نیز به علت مشکلات روحی در آسایشگاه روانی بستری شده بود. مادر فرانسیس در سال 1976 و پیش از دیدار با دخترش از دنیا رفت.
کشف ریشه یهودی فرانسیس برای او چنان عواقب شدیدی داشت که حتی در زمان مصاحبه نیز هنوز موفق به هضم مسئله نشده بود. با توجه به تربیت او در یک خانوادة مسیحی پرسبیتری،(4) وی هیچ تصوری از خاستگاه «واقعی» دینی و فرهنگی خود نداشت. از نظر او بزرگ شدن در خانوادهای ناتنی حتی به نفعش تمام شده بود، با این وجود فکر میکرد:
«دلم میخواست بیشتر و بیشتر بفهمم، یه عالمه کتاب راجع به یهودیت خوندم طوری که الآن درک بهتری ازش دارم... وقتی فهمیدم یهودیام پیش خودم فکر کردم که حالا باید به فرهنگ اصلی خودم برگردم، شاید این تنها افسوس من در زندگیم باشه... آخه میون یهودیا باشی، باید این رو بفهمین، چون با کتاب خوندن هیچوقت یهودی نمیشین.»
فرانسیس در ابتدا از کشف ریشههای خانوادگیاش بسیار مسرور بود، مخصوصاً وقتی که بین خود و عکسی از مادرش شباهت دید و بعد از مدتی با چند قوم و خویش دور نیز دیدار کرد. اما در زمان مصاحبه همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرد و نمیتوانست خود را به خانوادة تنیاش مرتبط سازد زیرا اقوامش از وجود او چندان استقبال نکرده بودند و نمیتوانست اطلاعات بیشتری درباره مادر و پدرش به دست بیاورد. نظامی که او را به فرزندخواندگی سپرده بود نیز اعصابش را به هم میریخت. هر چند امتیازات خوبی به دست آورده بود، ولی این فکر نیز آزارش میداد که گویی «دولت اهمیتی به بچههای یهودی نمیدهد».
1 -Interview with E. Morgan, conducted with L. Abrams, 2009.
2 -Interview with Frances (all subsequent quotations from the same source). Transcript in the Scottish Oral History Centre Archive.
3 -Gorbals
4 -Presbyterian