شماره 160    |    31 ارديبهشت 1393

   


 



پاورقی شماره 160

خـاطـرات احمـد احمـد (۷۷)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


فرش فروشى
سه هفته پس از آزاديم، روزى حاج يوسف رشيدى ـ از دوستان حزب ملل اسلامى ـ تماس گرفت و گفت: «احمد! نبايد در خانه بمانى. بايد كار كنى، من مغازه‏اى نزديك امام‏زاده معصوم عليه‏السلام ـ دو راهى قپان گرفته‏ام، بيا برو بنشين آنجا.»
گفتم: «يوسف من كه پا ندارم. نمى‏توانم اين طرف و آن طرف بروم. گفت: «دكان براى داداشم هست و من شريك تو هستم و با توام، نگران نباش، تو فقط بنشين، كار به كار هيچى هم نداشته باش.» گفتم: «اى بابا!، در دكانت را مى‏بندند. خودت و داداشت را هم از نون خوردن مى‏اندازند.» گفت: «تو چه كار دارى، بيا برو! حداقلش اين است كه براى خود محملى دارى، در آنجا مى‏توانى با بچه‏ها تماس بگيرى.» گفتم: «باشد، ولى بايد اول آنجا را ببينم.»
مغازه در خيابان عبيد زاكانى در حوالى امام‏زاده معصوم عليه‏السلام بود كه به مبلغ چهارصد تومان در ماه اجاره كرده بودند. وقتى كه زواياى مختلف مغازه را ديدم، پيشنهاد حاج يوسف را پذيرفتم، هنگام بازگشت از آنجا، به صورت غيرمنتظره موتورسوارى جلويم توقف كرد و گفت: «من مى‏رسانمت!». فهميدم او ساواكى است و تا اينجا هم تعقيبم كرده است. او مرا تا در منزل برد و به خاطر اينكه به او شك نكنم، پانزده ريال هم كرايه گرفت.
دوستى داشتم به نام حميد حاجيها،(1) جوانى حدودا 22 ساله، بسيار فعال و پركار، كه نشيب و فراز زندگى من برايش خيلى جالب بود، از اين رو هميشه احترامم مى‏كرد. خيلى علاقه داشت كه كارى برايم انجام دهد. پدر وى تاجر بود و در ميدان قيام مغازه داشت، به همين خاطر از وضع مالى خوبى برخوردار بودند. حميد وقتى دريافت كه قرار است كار جديدى شروع كنم، ما را به يك كارخانه پتوبافى معرفى كرد. به صاحب كارخانه گفت: «احمد، از دوستان من است، مدتى در زندان بود و حالا بهش كار نمى‏دهند، شما به اعتبار من به او پتو بدهيد و فاكتورش را هم براى من بفرستيد.» حميد آدرس مغازه را گرفت. يك روز هم چند تخته فرش ماشينى كه آن موقع حدود شصت هزار تومان مى‏ارزيد، آورد و داخل مغازه ريخت. به اين ترتيب او دستمايه اوليه فرش فروشى را براى ما تهيه كرد. من هيچ گاه محبت اين شهيد بزرگوار را از ياد نمى‏برم.
درحالى شروع به كاسبى كردم كه هنوز الفباى كاسبى در اين صنف از جمله شناخت فرشهاى مختلف، تبليغ و راه جلب مشترى را نمى‏دانستم. به همين جهت با مشكلات زيادى مواجه شدم. اين حرفه جديد آب و نانى براى ما به ارمغان نياورد. فقط دل حاج يوسف رشيدى و ساير دوستان را آرام كرد كه من به اجتماع بازگشته‏ام و نيز شهيد حاجيها خشنود شد از اينكه كارى برايم انجام داده است.
نتوانستم به خاطر عدم تجربه كافى و مهارت لازم، در اين كار توفيقى به دست آورم. همان زمان حدود بيست هزار تومان ضرر كردم. مردم فقيرى به ما مراجعه مى‏كردند. فرشها را به صورت اقساط مى‏خريدند كه گاه مدت تقسيط طولانى مى‏شد و گاه خريدار قادر به پرداخت اقساط خود نمى‏شد و ما هم به آنها سخت نمى‏گرفتيم. از طرفى گاهى هم فروشى داشتيم كه به دليل سود ناچيزش چشمگير نبود. پس از مدتى هم درد پاهاى من عود كرد. مبارزه مردمى هم شدت مى‏گرفت و ديگر نتوانستم به مغازه بروم. حاج يوسف هم شكسته و بسته مى‏آمد. تأخيرى هم در پرداخت كرايه پيش آمد و مالك حكم تخليه مغازه را گرفت. با وجود اين همه مشكل، ديگر قادر به ادامه همكارى نبوديم، درنتيجه كركره مغازه را براى هميشه پايين كشيديم.


۱ـ سردار حاج حميد حاجيها در عمليات كربلاى 4، فرمانده گردان بود. او به همراه سه نفر از هم‏رزمان خود براى جلوگيرى از پيشروى پاتك دشمن، پشت تيربار نشسته و مى‏جنگد تا بچه‏ها عقب نشينى تاكتيكى كنند. آنها تا آخرين فشنگ مى‏جنگند و بعد هر چهار نفر به شهادت مى‏رسند.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'