خـاطـرات احمـد احمـد (۷۷)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
فرش فروشى
سه هفته پس از آزاديم، روزى حاج يوسف رشيدى ـ از دوستان حزب ملل اسلامى ـ تماس گرفت و گفت: «احمد! نبايد در خانه بمانى. بايد كار كنى، من مغازهاى نزديك امامزاده معصوم عليهالسلام ـ دو راهى قپان گرفتهام، بيا برو بنشين آنجا.»
گفتم: «يوسف من كه پا ندارم. نمىتوانم اين طرف و آن طرف بروم. گفت: «دكان براى داداشم هست و من شريك تو هستم و با توام، نگران نباش، تو فقط بنشين، كار به كار هيچى هم نداشته باش.» گفتم: «اى بابا!، در دكانت را مىبندند. خودت و داداشت را هم از نون خوردن مىاندازند.» گفت: «تو چه كار دارى، بيا برو! حداقلش اين است كه براى خود محملى دارى، در آنجا مىتوانى با بچهها تماس بگيرى.» گفتم: «باشد، ولى بايد اول آنجا را ببينم.»
مغازه در خيابان عبيد زاكانى در حوالى امامزاده معصوم عليهالسلام بود كه به مبلغ چهارصد تومان در ماه اجاره كرده بودند. وقتى كه زواياى مختلف مغازه را ديدم، پيشنهاد حاج يوسف را پذيرفتم، هنگام بازگشت از آنجا، به صورت غيرمنتظره موتورسوارى جلويم توقف كرد و گفت: «من مىرسانمت!». فهميدم او ساواكى است و تا اينجا هم تعقيبم كرده است. او مرا تا در منزل برد و به خاطر اينكه به او شك نكنم، پانزده ريال هم كرايه گرفت.
دوستى داشتم به نام حميد حاجيها،(1) جوانى حدودا 22 ساله، بسيار فعال و پركار، كه نشيب و فراز زندگى من برايش خيلى جالب بود، از اين رو هميشه احترامم مىكرد. خيلى علاقه داشت كه كارى برايم انجام دهد. پدر وى تاجر بود و در ميدان قيام مغازه داشت، به همين خاطر از وضع مالى خوبى برخوردار بودند. حميد وقتى دريافت كه قرار است كار جديدى شروع كنم، ما را به يك كارخانه پتوبافى معرفى كرد. به صاحب كارخانه گفت: «احمد، از دوستان من است، مدتى در زندان بود و حالا بهش كار نمىدهند، شما به اعتبار من به او پتو بدهيد و فاكتورش را هم براى من بفرستيد.» حميد آدرس مغازه را گرفت. يك روز هم چند تخته فرش ماشينى كه آن موقع حدود شصت هزار تومان مىارزيد، آورد و داخل مغازه ريخت. به اين ترتيب او دستمايه اوليه فرش فروشى را براى ما تهيه كرد. من هيچ گاه محبت اين شهيد بزرگوار را از ياد نمىبرم.
درحالى شروع به كاسبى كردم كه هنوز الفباى كاسبى در اين صنف از جمله شناخت فرشهاى مختلف، تبليغ و راه جلب مشترى را نمىدانستم. به همين جهت با مشكلات زيادى مواجه شدم. اين حرفه جديد آب و نانى براى ما به ارمغان نياورد. فقط دل حاج يوسف رشيدى و ساير دوستان را آرام كرد كه من به اجتماع بازگشتهام و نيز شهيد حاجيها خشنود شد از اينكه كارى برايم انجام داده است.
نتوانستم به خاطر عدم تجربه كافى و مهارت لازم، در اين كار توفيقى به دست آورم. همان زمان حدود بيست هزار تومان ضرر كردم. مردم فقيرى به ما مراجعه مىكردند. فرشها را به صورت اقساط مىخريدند كه گاه مدت تقسيط طولانى مىشد و گاه خريدار قادر به پرداخت اقساط خود نمىشد و ما هم به آنها سخت نمىگرفتيم. از طرفى گاهى هم فروشى داشتيم كه به دليل سود ناچيزش چشمگير نبود. پس از مدتى هم درد پاهاى من عود كرد. مبارزه مردمى هم شدت مىگرفت و ديگر نتوانستم به مغازه بروم. حاج يوسف هم شكسته و بسته مىآمد. تأخيرى هم در پرداخت كرايه پيش آمد و مالك حكم تخليه مغازه را گرفت. با وجود اين همه مشكل، ديگر قادر به ادامه همكارى نبوديم، درنتيجه كركره مغازه را براى هميشه پايين كشيديم.
۱ـ سردار حاج حميد حاجيها در عمليات كربلاى 4، فرمانده گردان بود. او به همراه سه نفر از همرزمان خود براى جلوگيرى از پيشروى پاتك دشمن، پشت تيربار نشسته و مىجنگد تا بچهها عقب نشينى تاكتيكى كنند. آنها تا آخرين فشنگ مىجنگند و بعد هر چهار نفر به شهادت مىرسند.