|
پاورقی شماره 158
|
|
خـاطـرات احمـد احمـد (۷۵) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
آزادى و توهم بايكوت دفعات قبلى كه در زندان بودم، با وجود آن همه كتك، شكنجه و بازجويى و دادگاه، چشم اميد به آزادى و ادامه راه و مبارزه داشتم. اما اين بار زندان فرق بسيارى با دفعات قبلى داشت، نه شكنجهاى، نه بازجويى و نه دادگاهى و نه كورسوى اميدى. از نظر روحى و روانى به هم ريخته و افسرده بودم. از نظر جسمانى نيز خيلى تحليل رفته و از ناحيه پا صدمات جدى ديده و معلول بودم. بلاتكليفى و بىخبرى از سرنوشتم و بىاطلاعى از وضعيت فاطمه، تمام فكر و ذهنم را اشغال كرده و آزارم مىداد. در اين مدت چند بار مرا به زيرهشت بردند، ولى از تهديد، شكنجه و كتك خبرى نبود. فقط به اصطلاح نصيحتم مىكردند و گاهى در صحبتهايشان وعده آزادى مىدادند. من علت اين نوع برخورد را نمىدانستم و در هالهاى از ابهام دست و پا مىزدم. تا اينكه متوجه شدم از طرف صليب سرخ جهانى و كميته حقوق بشر، تحت حمايت هستم. بعدها حاج آقا محمد مهرآيين به من گفت: «در آن زمان، من براى معالجه در انگلستان بهسر مىبردم. خبر رسيد كه احمد درگير و دستگير شده است. از ناحيه پا دچار معلوليت شده و قرار است پاهايش را قطع كنند. ناخنهايش را كشيدهاند و شكنجههاى سخت بر او وارد مىكنند. از اين رو دانشجويان مسلمان خارج از كشور در انگلستان، با اين تفاصيل اسم تو را به صليب سرخ دادند و آنها درصدد بودند تا تو را يافته و با تو مصاحبه كنند و وضعيتت را پىگيرى كنند و بهبود بخشند.» من در آن زمان اطلاعى از اين اقدامات دوستان در خارج از كشور نداشتم. به همين خاطر رفتار ساواك برايم سئوالبرانگيز بود. گويا صليبسرخ پس از اطلاع از وجود من، به ساواك مراجعه و درخواست ملاقات مىكند. به همين دليل ساواك بناى خوشرفتارى و نرمخويى را با من گذاشت تا چهره كريه خود را منطقى جلوه دهد. اين كارها مقدمهاى بود تا من در ديدار با صليب سرخ، از رفتارهاى خوب(!) و انسان دوستانه(!!) آنها بگويم. اوايل فروردين يا ارديبهشت 56، چهار نفر از صليب سرخ جهانى به همراه يك مترجم و پزشك، به سراغم آمدند. آنها مىخواستند گزارشى از وضعيتم تهيه كنند. ساواك خواست كه اين ملاقات زيرهشت باشد. من گفتم آنجا نمىآيم، اگر مىخواهند به اتاقم بيايند. آنها به اتاقم آمدند، همه را بيرون كرده و در را بستند. حتى بىحضور مأمورين شروع به صحبت كردند. ابتدا قول دادند مطالبى را كه از من مىشنوند، نزد خودشان نگهدارند و به ساواك انتقال ندهند. آنها تمام قسمتهاى بدنم، چشمها، گوشها، بينى و دهان و... را معاينه كرده و ضربان قلبم را گرفتند. كمر و بدنم را نگاه كردند. ظاهرا دنبال كشف آثار شكنجه و ضربات شلاق بودند. به آنها گفتم كه شما آن موقع كه مرا شكنجه مىكردند، كجا بوديد؟ شما زمانى به سراغم آمديد كه محل و آثار اين زخمها و شكنجهها بهبود يافته است. الان از پا فلجم و چون معلولم، ديگر شكنجهام ندادند. جريان درگيرى و معلوليت و نارساييهاى درمان و عمل جراحى را براى آنها تشريح كردم. مترجم حرفهايم را براى آنها ترجمه مىكرد. پزشك همراه نيز نقاط مختلف پاهايم را معاينه و نگاه كرد و نكات مهم را يادداشت مىكرد. در قبال سئوال صليب سرخيها مبنى بر شكنجهام، گفتم كه در اين نوبت از زندان، شكنجه نشدم ولى اى كاش شما سال 51 و 52 مرا در زندان مىديديد كه تا سرحد مرگ، شكنجهام مىدادند. گفتم شما اگر دنبال يافتن آثار شكنجه هستيد، برويد سراغ آقاى لاهوتى. (مشخصات اسمى و ظاهرى لاهوتى را به آنها دادم.) درحالى كه شب قبل، لاهوتى را از آنجا برده بودند. فعاليت صليب سرخ در آن سالها، تا حدودى ساواك را در برخى موارد، به انفعال كشانده بود. درنتيجه زندانيان رنگها را از شيشههاى زندان زدوده و درون اتاقها ديده مىشد. روزنامه و كتاب وارد سلولها و بندها مىشد. از شدت فشارها و شكنجهها كاسته شده بود. ولى در بيرون زندان عكس اين قضايا بود. ساواك با شدت و حدت بيشترى دنبال سياسيون و مبارزان بود و سعى مىكرد آنها را در كوچه و خيابان بزند و بكشد تا پايشان به زندان نرسد و درد سرشان كمتر شود. مدتى پس از ملاقات با صليب سرخ در تاريخ 12/4/56. يك روز مأمورين آمده و مرا به زيرهشت بردند و در آنجا كت و شلوارى به من دادند و گفتند كه بپوش و با ما بيا. در دل گفتم خدايا اين بار ديگر مرا كجا مىبرند. بعد چشمهايم را بسته و حركت كرديم. دو احتمال وجود داشت؛ اعدام يا ملاقات با يكى از مسئولين مملكتى. سه ماشين پيشاپيش هم حركت مىكردند. موقع حركت ماشين، علاوه بر بسته بودن چشمها و دستهايم، مأمورين سرم را نيز به پشت صندلى جلويى خم كرده بودند. در نقطهاى متوقف شديم. چشمم را كه باز كردند، ديدم در ميدان 24 اسفند (انقلاب) هستم. مرا از ماشين پياده كردند و چوبهاى زيربغلم را نيز دادند. كمى با بىسيم صحبت كردند و بعد خود سوار ماشين شده و پوزخندى زدند و رفتند. در بهت و حيرت بودم. نمىدانستم كار آنها چه معنايى دارد. فكر مىكردم كار آنها يك جور شوخى و سرگرمى و تمسخر است. دقايقى كه گذشت، اطرافم را نگريستم تا شايد آنها را ببينم، ولى خبرى نبود. كار آنها واقعا برايم بى معنى بود. تا چند لحظه پيش فكر مىكردم كه به سوى جوخه اعدام مىروم و حال آزاد و رها بودم! به كار آنها مشكوك بودم. فكر كردم ممكن است مرا در خيابان بزنند و بعد بگويند كه در حين فرار كشته شد. دلم شور مىزد. چند قدمى به اين طرف و آن طرف رفتم تا مطمئن شوم كه تعقيبم نمىكنند. حدود بيست دقيقه كه گذشت، دستم را جلو يك سوارى بلند كردم. ايستاد. مردد بودم، تصور مىكردم كه ماشين ساواك است، به هرحال سوار شدم، به چهارراه لشكر كه رسيديم از راننده خواستم كه سر كوچه بايستد تا برايش پول بياورم. او كمى به من و چوبهاى زير بغلم نگاه كرد و بعد راه افتاد و رفت. وقتى به در خانه رسيدم، مادرم با شنيدن صداى من، سراسيمه به سوى حياط و در آمد. باورش نمىشد كه من بازگشتهام. كمى مكث كرد و بعد دور و اطراف را نگاهى كرد و مطمئن شد كه كسى دنبالم نيست. بعد شروع به ابراز احساسات كرد و مرا بهداخل خانه برد. مادرم از رهايى من هيجان زده بود اما من غمزده و افسرده به مسائلى كه بر سرم آمده بود، مىانديشيدم. مادرم گفت: «احمد حالا كه آزاد شدى چرا ناراحتى؟» نمىتوانستم براى او توضيح دهم. مىخواستم علت آزاديم را بدانم. خيلى نگران بودم. در اين فكر بودم كه مردم درباره من چه خيال مىكنند؟ اينكه او با ساواك ساخت و آزادش كردند!! و يا اينكه او قربانى يك توطئه شده است. با اين نگاه كه «آن كس كه حساب پاك است، از محاسبه چه باك است.» خود را دلدارى مىدادم. مادرم بدون اطلاع من، به فاميل و دوستان زنگ زد و خبر آزاديم را به آنها داد. شب ساعت 9 بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد. وقتى گوشى را برداشتم، صداى حاج مهدى ـ برادرم ـ را شنيدم. خبرها سريع منتقل شده بود! به حاج مهدى گفتم: «مگر تو مبارز نيستى چرا تماس گرفتى؟ الان ردت را مىگيرند! بيشتر از سه دقيقه صحبت نكن.» گفت: «نه بابا! بى خيال اين حرفها، آنها نمىتوانند مرا پيدا كنند. فردا هم بهت زنگ مىزنم!» گفتم: «داداش خيلى بى عقلى!» گفت: «نگران نباش، بگو ببينم كه چى شد و چى گذشت.» من نيز خيلى سربسته و در يكى دو جمله براى او وقايع را گفتم. آن شب را تا صبح پلك بر هم نگذاشتم. به آنچه كه گذشته بود فكر مىكردم. به اينكه چطور شد سامان زندگيم از هم پاشيده شد؟ و آتش بر بوستان آرزوها و اميدهايم افتاد؟ و اينكه آيا با اين همه ظلم همچنان برقرار خواهد ماند يا كه مبارزات و زحمات ثمر خواهد داد؟
|