شماره 157    |    10 ارديبهشت 1393

   


 

تاریخ شفاهی طب سنتی در ایران


مراسم رونمایی از نقشه‎های ثبت شده تاریخی ایران در برنامه حافظه جهانی یونسکو


بارقه نور: خاطرات سه آمریکایی زندانی در ایران


نیروهای مذهبی در دوره پهلوی دوم-۱۱


يادي از سريال تلويزيوني دليران تنگستان -3


گزارش نشست تاریخ و همکاری‎های میان‎رشته‎ای-2


طرح تاریخ شفاهی بمب‏گذاری سال 1987 دادگاه برنامه ریزی شد


خاطراتی از ایران اواسط قرن بیستم-۲


ثبت تاریخ کوردولین


تاریخ و زبان‌های تاریخ در مصاحبه تاریخ شفاهی-4 و پایانی


 



پاورقی شماره 157

خـاطـرات احمـد احمـد (۷۴)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


روز به ياد ماندنى ملاقات
روزهاى ملاقات در زندان، براى دوستان حال و هواى خاصى داشت. آنها با ديدن اعضاى خانواده خود براى صبر و ادامه‏راه، روحيه مى‏گرفتند. از اين رو دوستان به من مى‏گفتند كه بگذار به خانواده ات اطلاع دهيم تا به ملاقاتت بيايند، ولى من چون احساس مى‏كردم كه اعدام خواهم شد، نمى‏پذيرفتم.
نوه آيت‏الله طالقانى، دختر اعظم خانم، كه حدود پانزده سال سن داشت، مرتب براى ملاقات مادر و پدربزرگش مى‏آمد. آقا در يكى از ملاقاتها مرا به او معرفى كرد تا شايد نوه‏اش خبر زنده و زندانى بودنم را بيرون از زندان پخش كند. يكبار هم مرحوم طالقانى گفت: «آقاى احمد بگذار اطلاع دهند، تا خانواده و بچه هايت بيايند تو را ببينند. خدا را چه ديدى، يك سيب را به هوا مى‏اندازى هزار چرخ مى‏خورد تا به زمين بيفتد. تو از كجا مى‏دانى كه مى‏كشندت!»
من هم پذيرفتم و منتظر فرا رسيدن روز ملاقات شدم. مدام در اين انديشه بودم كه پدر و مادر پيرم، با ديدن سر و وضع من چه عكس‏العملى خواهند داشت. و من چه بايد بكنم؟ از فاطمه براى آنها چه بگويم؟ و...
روز موعود فرا رسيد. آن روزها در محوطه زندان چادر برزنتى مى‏كشيدند و خانواده‏ها با زندانيان ملاقات مى‏كردند. مأمورين زيربغل مرا گرفته و به محوطه بردند و روى يك نيمكت نشاندند... دقايقى بعد در زندان باز شد. پدر و مادرم به سراغم آمدند. مادرم حال عجيبى داشت. چادرش را به زير بغل زده و با شتاب زنانه خاصى به سويم مى‏آمد. شرمنده بودم كه نمى‏توانستم پيش پاى آنها بايستم و يا به استقبالشان بروم. هنگامى كه نزديك رسيدند من همچنان روى نيمكت نشسته بودم، مرا در آغوش گرفتند. مادرم هق هق گريه مى‏كرد. پدرم بهت زده بود. دقايقى در سكوت و اشك گذشت. پدرم با دستمالش قطرات اشك را از گونه چروك شده‏اش ورمى‏چيد، مادرم گوشه چارقدش را به صورت مهربانش گرفته بود و هق هق باران غم مى‏باريد.
آنها در وهله اول به خاطر جو، فضا و شوق ديدار متوجه معلوليتم نشدند. پرسيدند كه احمد چه شده؟ گفتم: «هيچى درگير شديم و به خير گذشت.» پدرم هنوز بر اثر آن شوك وارد شده در سال 52 توسط يكى از مأمورين منوچهرى، دستانش مى‏لرزيد و بدنش لقوه داشت. مادرم گفت كه مادرزنم و فرزندانم، دم درِ زندان و داخل ماشين هستند. آنها را به داخل راه نداده بودند، از گروهبانى كه در آن اطراف بود خواهش كردم كه برود و ترتيبى دهد تا آنها هم براى ملاقات بيايند.
او گفت كه ساواك گفته مادرزنت(1) را راه ندهند ولى بچه‏ها مى‏توانند براى ملاقات شما بيايند. پدرم براى آوردن بچه‏ها رفت. دقايقى بعد دخترانم را ديدم كه دنبال پدربزرگشان كودكانه مى‏دويدند. وقتى كه نزديك شدند، پدرم به زهرا و مريم گفت: «برويد پيش باباتون!» آنها حدودا سه ساله بودند. با ترديد نگاهم مى‏كردند كه يعنى مگر ما بابا داريم؟!، من هم نمى‏توانستم بلند شوم و دنبالشان بروم، آنها كم‏كم و با ترديد جلو آمدند و من بغلشان گرفتم و بوسيدمشان.
لحظاتى بعد، بچه‏ها صميمى شدند و شروع به‏سر و صدا و شلوغ بازى كردند و از سر و كولم بالا رفتند. يك دفعه آنها زير نيمكت رفته و عصاى چوبى را بيرون كشيدند. مادرم با ديدن اين صحنه، زد زير گريه كه احمد اينها (عصاها) مال توست؟ گفتم كه هيچى نيست. گريه نكن! پاهايم درد مى‏كند، موقتى است. گفت: «نه احمد، شكنجه‏ات كرده‏اند.» گفتم: «نه ننه شكنجه نكردند.» بالاخره، در برابر اشكهاى مادرم مقاومتم را شكستم و اعتراف كردم و گفتم كه در درگيرى تير خورده‏ام. او را متقاعد كردم كه مسئله‏اى نيست. مادرم در آخرين لحظات سراغ فاطمه را گرفت، گفتم از زمانى كه دستگير شده‏ام از او خبرى ندارم.
ملاقات با خانواده‏ام بويژه فرزندانم مرا نسبت به زندگى اميدوار كرد. و از آن پس با روحيه‏اى مضاعف به استقبال مشكلات و حوادث رفتم.
در يكى از روزهاى ملاقات، نوه آيت‏الله طالقانى، آناناس هديه آورده بود. هيچ يك از ما ازجمله هاشمى رفسنجانى، موسوى خويينى‏ها و مهدوى كنى و... به خاطر زندگى ساده و طلبگى كه داشته‏اند، نمى‏دانستند كه اين ميوه را چطور بخورند. يكى مى‏گفت بايد گاز زد و ديگرى مى‏گفت كه مثل خربزه قاچش كنيد. سرانجام هم ندانستيم كه چه بايد بكنيم؟ آن را به پرولترهاى ماركسيست داديم و آنها خوردند و ما فهميديم كه بايد آن را چطور خورد.


۱- مادرزن احمد تحت‏كنترل و مراقبت ساواك بود و چندين بار نيز به او مراجعه و   بهخاطر احمد و فاطمه او را مورد بازجويى قرار داده بودند. آنها مطمئن بودند كه او با داماد و دخترش رابطه دارد و از موقعيت آنها مطلع است.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'