پاورقی شماره 157
|
|
خـاطـرات احمـد احمـد (۷۴) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
روز به ياد ماندنى ملاقات روزهاى ملاقات در زندان، براى دوستان حال و هواى خاصى داشت. آنها با ديدن اعضاى خانواده خود براى صبر و ادامهراه، روحيه مىگرفتند. از اين رو دوستان به من مىگفتند كه بگذار به خانواده ات اطلاع دهيم تا به ملاقاتت بيايند، ولى من چون احساس مىكردم كه اعدام خواهم شد، نمىپذيرفتم. نوه آيتالله طالقانى، دختر اعظم خانم، كه حدود پانزده سال سن داشت، مرتب براى ملاقات مادر و پدربزرگش مىآمد. آقا در يكى از ملاقاتها مرا به او معرفى كرد تا شايد نوهاش خبر زنده و زندانى بودنم را بيرون از زندان پخش كند. يكبار هم مرحوم طالقانى گفت: «آقاى احمد بگذار اطلاع دهند، تا خانواده و بچه هايت بيايند تو را ببينند. خدا را چه ديدى، يك سيب را به هوا مىاندازى هزار چرخ مىخورد تا به زمين بيفتد. تو از كجا مىدانى كه مىكشندت!» من هم پذيرفتم و منتظر فرا رسيدن روز ملاقات شدم. مدام در اين انديشه بودم كه پدر و مادر پيرم، با ديدن سر و وضع من چه عكسالعملى خواهند داشت. و من چه بايد بكنم؟ از فاطمه براى آنها چه بگويم؟ و... روز موعود فرا رسيد. آن روزها در محوطه زندان چادر برزنتى مىكشيدند و خانوادهها با زندانيان ملاقات مىكردند. مأمورين زيربغل مرا گرفته و به محوطه بردند و روى يك نيمكت نشاندند... دقايقى بعد در زندان باز شد. پدر و مادرم به سراغم آمدند. مادرم حال عجيبى داشت. چادرش را به زير بغل زده و با شتاب زنانه خاصى به سويم مىآمد. شرمنده بودم كه نمىتوانستم پيش پاى آنها بايستم و يا به استقبالشان بروم. هنگامى كه نزديك رسيدند من همچنان روى نيمكت نشسته بودم، مرا در آغوش گرفتند. مادرم هق هق گريه مىكرد. پدرم بهت زده بود. دقايقى در سكوت و اشك گذشت. پدرم با دستمالش قطرات اشك را از گونه چروك شدهاش ورمىچيد، مادرم گوشه چارقدش را به صورت مهربانش گرفته بود و هق هق باران غم مىباريد. آنها در وهله اول به خاطر جو، فضا و شوق ديدار متوجه معلوليتم نشدند. پرسيدند كه احمد چه شده؟ گفتم: «هيچى درگير شديم و به خير گذشت.» پدرم هنوز بر اثر آن شوك وارد شده در سال 52 توسط يكى از مأمورين منوچهرى، دستانش مىلرزيد و بدنش لقوه داشت. مادرم گفت كه مادرزنم و فرزندانم، دم درِ زندان و داخل ماشين هستند. آنها را به داخل راه نداده بودند، از گروهبانى كه در آن اطراف بود خواهش كردم كه برود و ترتيبى دهد تا آنها هم براى ملاقات بيايند. او گفت كه ساواك گفته مادرزنت(1) را راه ندهند ولى بچهها مىتوانند براى ملاقات شما بيايند. پدرم براى آوردن بچهها رفت. دقايقى بعد دخترانم را ديدم كه دنبال پدربزرگشان كودكانه مىدويدند. وقتى كه نزديك شدند، پدرم به زهرا و مريم گفت: «برويد پيش باباتون!» آنها حدودا سه ساله بودند. با ترديد نگاهم مىكردند كه يعنى مگر ما بابا داريم؟!، من هم نمىتوانستم بلند شوم و دنبالشان بروم، آنها كمكم و با ترديد جلو آمدند و من بغلشان گرفتم و بوسيدمشان. لحظاتى بعد، بچهها صميمى شدند و شروع بهسر و صدا و شلوغ بازى كردند و از سر و كولم بالا رفتند. يك دفعه آنها زير نيمكت رفته و عصاى چوبى را بيرون كشيدند. مادرم با ديدن اين صحنه، زد زير گريه كه احمد اينها (عصاها) مال توست؟ گفتم كه هيچى نيست. گريه نكن! پاهايم درد مىكند، موقتى است. گفت: «نه احمد، شكنجهات كردهاند.» گفتم: «نه ننه شكنجه نكردند.» بالاخره، در برابر اشكهاى مادرم مقاومتم را شكستم و اعتراف كردم و گفتم كه در درگيرى تير خوردهام. او را متقاعد كردم كه مسئلهاى نيست. مادرم در آخرين لحظات سراغ فاطمه را گرفت، گفتم از زمانى كه دستگير شدهام از او خبرى ندارم. ملاقات با خانوادهام بويژه فرزندانم مرا نسبت به زندگى اميدوار كرد. و از آن پس با روحيهاى مضاعف به استقبال مشكلات و حوادث رفتم. در يكى از روزهاى ملاقات، نوه آيتالله طالقانى، آناناس هديه آورده بود. هيچ يك از ما ازجمله هاشمى رفسنجانى، موسوى خويينىها و مهدوى كنى و... به خاطر زندگى ساده و طلبگى كه داشتهاند، نمىدانستند كه اين ميوه را چطور بخورند. يكى مىگفت بايد گاز زد و ديگرى مىگفت كه مثل خربزه قاچش كنيد. سرانجام هم ندانستيم كه چه بايد بكنيم؟ آن را به پرولترهاى ماركسيست داديم و آنها خوردند و ما فهميديم كه بايد آن را چطور خورد.
۱- مادرزن احمد تحتكنترل و مراقبت ساواك بود و چندين بار نيز به او مراجعه و بهخاطر احمد و فاطمه او را مورد بازجويى قرار داده بودند. آنها مطمئن بودند كه او با داماد و دخترش رابطه دارد و از موقعيت آنها مطلع است.
|