خـاطـرات احمـد احمـد (۷۲)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
بند 1 اوين
در اواسط بهمن ماه، مأمورين آمدند و بدون اينكه مطلبى بگويند، چشمهايم را بستند و با خود بردند. حدس مىزدم كه اين بار تيرباران خواهم شد. زير لب شهادتين مىگفتم.
در جايى چشمبند را از چشمهايم برداشتند. ديدم زندانيهاى ديگرى در رفت و آمد هستند. با هم حرف مىزنند و به من، به عنوان تازه وارد نگاه مىكنند. پرسيدم اينجا كجاست؟ گفتند كه بند 1 اوين است. تعجب كردم كه مرا از سلول انفرادى درآورده و به بند عمومى آوردهاند. به محض اينكه زندانبانها تنهايم گذاشتند، ديدم كسى به طرفم مىآيد. رحيم بنايى ناگهان در آغوشم گرفت. او از همان گروه ماركسيستى جريان بود كه در سال 52 ـ 51 در همين زندان با او آشنا شده بودم. بنايى با حالت تعجب گفت: «اى بابا! احمد! تويى؟! كجايى مرد؟! مىگفتند كه كشتنت! شهيد شدى! چى شد؟!...» خلاصه او از ديدن من حسابى جا خورده و در حيرت بود. دستم را گرفت و به اتاق بزرگى در سمت چپ برد. ديدم سبيل تا سبيل ماركسيستها روى تشكها نشستهاند. رحيم با صداى بلند گفت: «اين احمد احمد است، از آن زندانيها و مبارزهاى قديم، شايع كرده بودند كه كشته شده ولى حالا زنده زنده است...» من همان جا نشستم. از اينكه از انفرادى رها شده بودم، خوشحال بودم ولى در اينجا نمىدانستم كه تكليفم با اين ماركسيستها چيست؟ آنها به گرمى از من استقبال كردند. آنها هرچه داشتند، چاى، ميوه، كشمش و... براى پذيرايى آوردند. واقعا آنها خيلى محبت كردند. نمىدانستم كه چه كنم. مجبور شدم از خشكبار بخورم، ولى از خوردن ميوه و چاى اجتناب كردم. رحيم بنايى همچنان از من تعريف مىكرد. و البته گفت كه احمد مسلمانى جدى است تا به دوستانش بفهماند كه زياد براى صرف چاى تعارف نكنند. او مىدانست كه من آنها را نجس مىدانم. براى همين هيچ وقت با دست خيس با من مصافحه نمىكرد.
در همين حال و هوا يكى از جلو اتاق رد شد. نيمرخ او در يك نگاه برايم آشنا آمد، لنگان به بيرون اتاق رفتم و صدا زدم: «حاجى!»، او برگشت. مرا ديد. پس از مكثى كوتاه، جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «احمد اينجا آمدى چهكار؟!» گفتم: «الان مرا به اينجا آوردند، نمىدانستم كه بايد كجا بروم. از در كه وارد شدم رحيم بنايى دستم را گرفت و آورد اينجا، دور از ادب بود كه طور ديگرى برخورد كنم.» گفت: «اينجا دو قسمت است، يكى براى مسلمانها و يكى هم براى ماركسيستها. حالا پاشو خودت را جمع و جور كن كه برويم.» به نزد بنايى و دوستانش برگشتم و خداحافظى كردم. آنها اصرار داشتند كه زمان بيشترى نزدشان بمانم. گفتم كه بعدا بهتان سرى مىزنم.
حاج مهدى عراقى مرا به اتاقى برد. ديدم بَه بَه، بيشتر علما آنجا هستند. مرحوم طالقانى، هاشمى رفسنجانى، منتظرى، كروبى، مهدوى كنى، موسوى خويينىها، مرحوم لاهوتى، سالارى، انوارى، شهيد حقانى و از غير روحانيها مدرسىفر و حاج مهدى عراقى. برايم خيلى جالب بود كه روحانيون همه در اين بند جمع هستند. آنها پرسيدند كه چه اتفاقى برايم افتاده است؟ من چون حدس مىزدم و مىترسيدم كه در اتاقها ميكروفون و دستگاه شنود كار گذاشته باشند، بدون اشاره به ميثم و ارتباط با شهيد اندرزگو، گفتم: «هيچى! در خيابان مشغول قدم زدن بودم كه صداى ايست شنيدم. توجه نكردم و پا بهفرار گذاشتم، ولى آنها مرا تعقيب كرده و زدند.» اما در فرصتى مناسب، تمام مطالب را براى شهيد عراقى شرح دادم و از جدايى خود با فاطمه و آنچه كه در سازمان روى داده بود، سخن گفتم. اشاره كردم كه شهيد اسلامى شرايط خوبى بعد از جدايى از سازمان برايم فراهم كرد.
من به اتاقى رفتم كه عباس مدرسىفر(1) و آيتالله منتظرى و شهيد حاج مهدى عراقى آنجا بودند. برنامههاى عادى در زندان از سر گرفته شد. هر روز بعد از ناهار و نماز تا ساعت 3 بعدازظهر استراحت مىكردم. بين روز دو تا سه ساعت زندانيها به حياط مىرفتند. علما و روحانيون چون زياد اهل ورزش نبودند، كمتر به حياط مىرفتند؛ ولى ساير دوستان كه مىدانستند من ورزشكارم، كمك مىكردند تا من با عصاى زيربغل به حياط بروم. آنها ورزش مىكردند و من تماشا.
على حيدرى و محسن رفيقدوست هم در اين مدت به زندان افتادند. آنها در قسمت پايين بودند و ارتباطى با ما نداشتند. گويا آقاى حيدرى مرا در حياط ديده بود. خوشحال شده و از طريق شهيد حقانى، برايم پيغام فرستاد كه رفيقت[ميثم] زنده است. من كه از صحبت ساواكيها در بيمارستان متوجه زنده ماندن او شده بودم، بعد از پيام حاج على حيدرى خيالم كاملاً راحت شد.(2)
پس از دريافت اين پيام، افراد همبندم گلايه داشتند كه چرا موضوع را به ما نگفتى؟ برايشان توضيح دادم كه من مطمئن نيستم، اينها همه جا ميكروفون و دوربين كار گذاشتهاند. لزومى نداشت كه به همه اعلام كنم. شب نيز در اتاق به شهيد حقانى گفتم: «حاج آقا، ببين گوش من تا دهنم چقدر فاصله دارد؟! چرا شما موضوع را ميان جمعيت اعلام كردى؟» گفت: «آنها از خودمانند.» گفتم: «خودى باشند، ولى اينجا شنودكار گذاشتهاند.»
روزها خيلى سخت و مشقت بار، با دلتنگيهاى فراوان و دردهاى پنهان و صداهاى فروبلعيده از پى هم مىگذشت. خفتن و زيستن برايم ممكن نبود. از عاقبت و انجام خود اطلاعى نداشتم، مدتى طولانى از دستگيرىام مىگذشت، نه دادگاهى و نه بازجويىاى!
در هجدهم اسفند ماه 55 بعد از گذشت بيش از ده ماه، در مطبوعات خبر دستگيرى مرا در يك درگيرى اعلام كردند.(3) با اعلام اين خبر مطمئن شدم كه ديگر اعدام و تيرباران نخواهم شد؛ چرا كه بخشى از جامعه به وضعيتم حساس مىشوند. پس از رهايى از اين فكر، تنها نگرانى فردىام سرنوشت فاطمه بود. نمىدانستم كه او كجا و در چه وضعيتى است. آرزو مىكردم كه سالم در بيرون از زندان بودم و براى نجات او كارى مىكردم، ولى افسوس!
۱ ـ عباس مدرسى فر، فرزند محمدعلى به سال 1317 در تهران متولد شد. وى از شاگردان و همكاران شهيد صادق امانى محسوب مىشد. او پس از ترور حسنعلى منصور دستگير و در تاريخ 20/11/1343 بهاتهام توطئه عليه امنيت كشور و برهم زدن اساس حكومت به حبس ابد محكوم شد. وى بعدها صاحب افكار انحرافى و الحادى شد و به دامن منافقين غلتيد و اكنون در خارج از كشور بهسر مىبرد.
آقاى اسدالله بادامچيان در مورد عباس مدرسى فر چنين مىگويد:
«او جزء شوراى مركزى اوليه هيئتهاى مؤتلفه بود. وى قبل از ارتباط با مؤتلفه جوانى ژيگول بود و مقيد به مبانى اسلامى نبود. ولى از زمانى كه با شهيد حاج صادق امانى آشنا شد، تحت تأثير او قرار گرفت و تحول عميقى در روحيهاش پديد آمد و به شدت و به حد افراطى مذهبى شد. سر مىتراشيد، محاسن بلند مىكرد و قباى پالتويى بلند مىپوشيد و انگشتر عقيق و فيروزه به دست مىكرد. مدرسى حتى عكسهاى گذشتهاش را سوزاند تا عكسى از آن تاريخ برايش به يادگار نماند. او به دنبال اين تحول و انقلاب، تحصيل دروس دينى را در محضر مرحوم سيدعلى شاهچراغى آغاز كرد.
مدرسىفر در جريان اعدام انقلابى حسنعلى منصور دستگير و به حبس ابد محكوم شد. او در زندان قصر با پرويز نيكخواه رفيق شد و به تدريج از او تأثير گرفت و از نظر مذهبى دچار تزلزل شد. مدرسى در زمانى كه در زندان كرمانشاه در تبعيد بهسر مىبرد، بىدين شد؛ گرچه همچنان به مبارزه شديدا معتقد بود و محكم و مقاوم ايستاد و با رژيم سازش نكرد. هنگامى كه شهيد صادق اسلامى و آقاى عالى مهر از ملاقات او در كرمانشاه بازگشتند، شهيد اسلامى به من گفت: «به نظرم مدرسى تغيير كرده است. حالش يك حال ديگرى بود.» بعدها معلوم شد كه افكار او دوباره دستخوش تغيير شده است. مدرسى وقتى كه باز به زندان بازگشت، تحت تأثير افكار سازمان مجاهدين خلق منافقين قرار گرفت و به آنها پيوست. او پس از آزادى از زندان مسئول خزانه دارى سازمان منافقين شد. پس از بروز حوادث سالهاى 60 و 59 به خارج از كشور گريخت و گويا الان در فرانسه است.»
(آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى)
۲ ـ آقاى على حيدرى در خاطرات خود در اين زمينه مىگويد: «من از شهيد اندرزگو پرسيدم كه از ميثم چه خبر؟ گفت: «او حالش خوب است، براى دوا و درمان فرستاديمش مشهد، خوب شده است.» من اين خبر را وقتى در اوين بودم، از طريق شهيد حقانى به احمد رساندم.»
آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
۳ ـ «... احمد احمد از اعضاى سازمان مجاهدين خلق در يك درگيرى دستگير شد. وى يكى از اعضاى سابق حزب ملل اسلامى بود.» مطبوعات 18/12/1355