خـاطـرات احمـد احمـد (۷۱)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
زندان اوين
فرداى روز عيد فطر گفتند كه براى انتقال به زندان آماده شوم. من ابتدا خانم مصلحى را صدا كرده و از كمكهايش در اين مدت، بهخصوص به خاطر فراهم كردن زمينه ماندنم در بيمارستان در يك ماهه رمضان؛ تشكر كردم و برايش خيلى دعا كردم.
قبل از حركت، فرامرزى(1) ـ شكنجه گر ساواك ـ آمد و به مأمورين گفت كه چشمهاى او را نبنديد و از پلها و اتوبانهايى كه احداث شده برويد تا او ببيند كه اين كشور چقدر پيشرفت كرده و عمران و آبادانى يافته است. او هفت ماه در بيمارستان بوده و از هيچ چيز خبر ندارد.
من با پاى عليل قادر به راه رفتن نبودم و بايد با عصا جابه جا مىشدم. قبل از حركت نقشهاى كشيدم. به خيال اينكه اعدام خواهم شد. تصميم گرفتم كه با دستهاى بسته بهسر راننده بكوبم و تعادل ماشين را به هم بزنم. يا تصادف و يا چپ مىكرديم، به اين ترتيب با خودم چند مأمور خائن را هم نابود مىكردم. براى من فرقى نمىكرد كه اعدام شوم و يا در تصادف و با اين عمل شهادت طلبانه كشته شوم؛ ولى ظاهرا آنها فكر مرا خوانده بودند. زيرا مرا در صندلى عقب و بين خود نشاندند و دستهايم را زير پاى چپم دستبند زدند كه ديگر قادر به هيچ كارى نباشم.
طبق خواسته فرامرزى، مرا از بزرگراه پارك وى(شهيد چمران) و از روى پلها به طرف اوين بردند. درحالى كه من حواس و فكرم به اين بود كه چطور پايم را از ميان دو دستم بيرون بكشم. پس از اينكه از پل اول اوين گذشتيم آنها چشمم را بستند، خب معلوم بود كه مرا به اوين مىبرند.
زندان اوين، آن موقع ده راهرو و صد سلول داشت. وقتى وارد مىشدى در سمت چپ، سلولها قرار داشت و در سمت راست فقط ديوار بود. اين ديوار، ديوار پشت سلولهاى جلويى بود. همه راهروها به يك راهرو بزرگ و اصلى ختم مىشد.
مرا در همان حال، چشم بسته مستقيم بردند و داخل يكى از سلولهاى بند 209 انداختند و چشمبند و دستبندم را باز كردند. تمام وسايل مورد احتياج ازجمله پتو و توالت فرنگى، داخل سلول فراهم بود. من تا آن روز توالت فرنگى نديده بودم. روى سنگ توالت در پلاستيكى اى قرار داشت كه من ابتدا فكر كردم كه ميز است. مانند بسيارى از زندانيان، با آزمايش و خطا فهميدم كه توالت است. روى در سلول، دريچهاى بود كه از بيرون باز و بسته مىشد. نگهبان از طريق آن داخل سلول را كنترل مىكرد. در ابتدا هر بار كه مىخواستم از توالت استفاده كنم، مىديدم كه نگهبان از دريچه به داخل نگاه مىكند، لذا منصرف مىشدم. سرانجام طاقت نياوردم، تصميم گرفتم كه كار خودم را بكنم. از پيراهنم به عنوان مانع و حجاب استفاده كردم و احتياجم رفع شد. براى بار دوم نيز نگهبان كار خود را تكرار كرد و من باز از توالت، منصرف شدم. با آن پاى عليلم آمدم سر جايم نشستم. بعد به خود گفتم، مگر تو بچه عباسى نيستى، بگذار آنقدر نگاه كند تا جانش درآيد. لذا برخاسته و بدون توجه به نگاههاى نگهبان رفتم و...
نگهبان ديگر از رو رفت و از آن روز به بعد كسى اين كار را تكرار نكرد. آنها مىخواستند به اين ترتيب مرا شكنجه روحى و جسمى دهند كه من، خود را به بى خيالى زده و بر آنها پيروز شدم.
روزى سه بار (صبح، ظهر و شب) وقتى زنگى به صدا درمىآمد، بايد زندانيان ظرف غذا را شسته شده، جلو در مىگذاشتند. در اولين صبح زندان، صداى اذان به گوشم رسيد. گويا اذان از مسجد دانشگاه ملى (شهيد بهشتى) كه تازه ساز بود پخش مىشد. به اين ترتيب من در تمام مدتى كه در اين زندان بودم، نمازهاى صبح را اول وقت مىخواندم. البته دانشگاه ملى داراى ساعت شماطه دار بود كه زنگ مىزد و ساعت را به ما خبر مىداد. روزها از پىهم مىگذشت، يكنواخت و يكشكل. كمى از نظر فيزيكى وضعم بهتر شد. مأمورين مرتب براى بازجويى به سراغم مىآمدند ولى دستخالى برمىگشتند.
از آنجا كه كف زندان بتونى بود و بر ديوارهايش سيمان تگرى زده بودند، ديگر به سختى مىشد به آن مشت زد و علامت (مورس) براى سلول مجاور فرستاد. در گذشته بهراحتى با ضربه زدن، امكان ارسال مورس بود؛ ولى اينبار كار با دشوارى روبهرو شده بود و دستهايم زخمى مىشد. با اينحال من با استفاده از چوبهاى نيمسوخته كبريت كه سيگاريها دور مىانداختند، شروع به نوشتن و كشيدن جدول مورس كردم. در اين جدول حروف الفبا به چهار بخش در رديفهاى يك تا هشت تقسيم مىشد. با تعداد ضربات جدول را مىخوانديم. مثلاً سه ضربه پشت سر هم بعد فاصله و بعد شش ضربه ديگر، به بخش سوم جدول و حرف ششم آن، كه حرف «غ» بود، اشاره داشت.
شب كه مىشد صداى اين ضربات از سلولها شنيده مىشد. مأمورين هم قضيه را فهميده بودند و هر كسى را كه دستش زخم بود، تنبيه مىكردند. بعد از مدتى دريافتيم كه از دهنه لوله كف دستشويى، صدا منتقل مىشود. به اين ترتيب راه ارتباطى ديگرى نيز با ساير سلولها پيدا كرديم. با قاشق به كف دستشويى مىزديم و بعد منتظر شده جواب مىشنيديم.
با گذشت زمان، بيمارى تشنج، كه در زندان و شكنجههاى قبل به آن مبتلا شده بودم، دوباره به سراغم آمد. تشنج و معلوليت پاها، زندگى را برايم سخت كرده بود. با تشديد اين وضعيت، مأمورين آمدند و مرا چشم بسته به بهدارى زندان بردند. در بهدارى حالم بدتر شد، زيرا به قرص و دارو حساس بودم و كار درمان با سختى مواجه شد. با زور و اصرار فقط مىتوانستم قرص مسكن بخورم.
۱ ـ فرامرزى پس از پيروزى انقلاب اسلامى دستگير، محاكمه و اعدام شد.