خـاطـرات احمـد احمـد (۶۹)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
بوى تعفن و مقاومت
پانزده روز يا بيشتر در بيمارستان شهربانى بسترى بودم، ولى همچنان درد مىكشيدم. كار ويژهاى براى معالجهام جز تزريق چند آمپول مسكن صورت نداده بودند. گلولهها هنوز در بدنم بود. بدنم در تب مىسوخت. زخمهايم بوى چرك گرفته بود. روزى به دكتر جواد هيئت(1) ـ رئيس بخش جراحى بيمارستان ـ گزارشى مىرسد كه بوى تعفن در طبقه ما پخش شده است. او براى بازرسى مىآيد و پس از جستجو متوجه مىشود كه بو از اتاقى است كه من در آن بودم. وقتى او مىخواهد وارد اتاق شود، مأمورين جلو او را مىگيرند و مىگويند كه ورود شما ممنوع است؛ ولى او به زور وارد مىشود.
دكتر هيئت بر بالين من آمد. ملحفه را كنار زد. ديد كه بوى تعفن به خاطر عفونت زخمهاى پشت من است. گفت ملحفه را عوض و زخمها و اتاق را ضدعفونى كنند. ملحفه به زخمها چسبيده بود. وقتى پرستار آن را مىكشيد، بوى آب چرك و كثيف درفضا پخش مىشد. من از شدت درد، لب و دهانم را مىگزيدم. هيئت كه اوضاع را اسفبار ديد، بر سر پرستارها داد زد كه اين چهوضعى است؟ آنها گفتند اينها (ساواكيها) نمىگذارند ما ملحفهها را عوض و زخمها را پانسمان كنيم. دكتر مأمورين را ملامت كرد و گفت: «مگر مىخواهيد او بميرد؟ اينجا بيمارستان است، اگر مىخواهيد او را بكشيد از اينجا ببريدش.» بعد دستور داد به من نوالژين بزنند و نظافت و پانسمان كنند.
پرستاران دستور دكتر هيئت را موبهمو اجرا كرده و بعد با برانكارد مرا به حمام و دستشويى برده برگرداندند. قرصهاى نوالژين را به من خوراندند. دكتر گفته بود تا قرصهاى نوالژين را به او بخورانيد و در اختيار خودش نگذاريد. مىترسيد كه من آنها را جمع كرده و خودكشى كنم. او خواست كه براى عمل، وقتى معين كنند كه با مخالفت مأمورين مواجه شد. هيئت بر سر آنها فرياد زد: «اينجا زندان يا پادگان نيست، اينجا بيمارستان است. فقط من دستور مىدهم...!» مأمورين با بىسيم كسب تكليف كردند. دستور رسيد كه هركارى دكتر هيئت مىگويد، انجام دهيد.(2)
قسمتى از شكستگى پاى من كج جوش خورده بود. آن هم شايد به دليل وزنه هايى بود كه اشتباهى به پايم بسته بودند. چند روز بعد مرا به اتاق عمل بردند و پاى راستم و لگنم را عمل كردند و چند قطعه پلاتين هم كار گذاشتند؛ ولى پاى چپم را به خاطر همان كجى و قوسى كه داشت عمل نكردند.(3)
پس از عمل جراحى، دو سه روزى در تب مىسوختم و درد مىكشيدم و هر شش ساعت يك آمپول نوالژين پنج سىسى به من تزريق مىكردند. در يكى از اين شش ساعتها، پرستارى هنگام خارج كردن هوا از سرنگ، مقدارى از مايع آمپول را روى گچ ديوار ريخت. پس فردا كه دوباره شيفت كارى آن پرستار بود و براى تزريق آمد، گفت: «من نمىدانم تو چه هستى؟ آنجا را ببين.» جايى را كه قطرات نوالژين ريخته بود نشان داد. دست روى آن كشيد ولى پاك نشد. گفت: «ببين اين همينطور در رگ رسوب مىكند.» من كه اينطور ديدم گفتم: «ديگر نوالژين نمىزنم!» او تبسمى كرد و رفت.
شب ساعت 10، خانم پرستار ديگرى آمد تا آمپول ترزيق كند. گفتم: لازم ندارم. او نبضم را گرفت و گفت: «مىميريها!» گفتم: «بميرم هم، نمىزنم!» با تندى گفت: «من حوصله ندارم، براى من اداى قهرمانها را درنياور، ببين اگر الان بخواهى برايت مىزنم ولى بعد كه دردت شروع شد، وسط شب، نمىآيم. چون مىخواهم بروم بخوابم.» گفتم: «نيا!» با تعجب پرسيد: «راستى نمىزنى؟» گفتم: «نمىزنم.» او رفت و من ملحفه را رويم كشيدم تا بخوابم.
چند ساعتى گذشت، حدود ساعت 1 بعد از نيمه شب درد بر من مستولى شد و تب تمام وجودم را فراگرفت. بدنم خيس عرق شد. از شدت درد بىاختيار اشك از چشمانم مىريخت، ملحفه را روى سرم كشيدم تا درد و اشك را پنهان كنم. حالت عجيبى بود، هم درد داشتم و هم احساس زيباى نزديكى به خدا.
قطرات اشك تخت را كمى خيس كرد. يك دفعه شنيدم كسى صدايم مىكند: «تخت 62» ملحفه را كنار زده چشمم را باز كردم. ديدم همان خانم پرستار است كه مىگفت ديگر نمىآيد. گفت: «به خدا من جدى نگفتم، شوخى كردم، تو هر وقت بخواهى و صدا كنى من آمپولت را مىزنم...» و شروع به دلجويى كرد. از او تشكر كردم و گفتم: «نه! من خودم نمىخواهم بزنم.» با خود مىگفتم آخرش مرگ است كه من از خدا آن را مىطلبم. پرستار كه جدى بودن مرا در تصميم ديد گفت: «من مىروم ولى هر وقت زنگ بزنى مىآيم.»
حدود 75 روز سنگ وزنه از پايم آويزان بود و اذيتم مىكرد، ولى به ناچار آن را تحمل مىكردم. پاى چپم را از بالاى زانو سوراخ كرده بودند تا مفتولى را از آن رد كرده و وزنهاى را آويزان كنند. روزى به دكتر معالج گفتم: «من از اينجا پايم را نمىتوانم حركت دهم، فكر مىكنم اشتباه سوراخ شده است.» چند روز بعد او به همراه سه نفر ديگر آمده و گفتند كه مىخواهيم پايت را عمل كنيم. آنها بدون بى هوشى ناحيه ديگرى را سوراخ كردند. من تمام اين صحنهها را مىديدم و از شدت درد فرياد مىكشيدم و فحش مىدادم. چند نفر پايم را نگهداشته و دكتر آن را سوراخ مىكرد. من هم داد مىكشيدم. بالاخره سوراخ را در ناحيه مورد نظر خود ايجاد كرد و وزنهاى ديگر از آن آويزان كردند.
دردِ آن هنگام، آن روز و آن شب، قابل گفتن نيست. من خيس عرق بودم و اشك از چشمانم جارى بود. به دليل اينكه پاى چپم كج جوش خورده بود، دوباره مرا به اتاق عمل بردند، درحالى كه از نظر قواى بدنى نيز خيلى ضعيف و رنجور شده بودم. قبل از عمل مرا به حمام بردند. در آنجا پوست خشك شده پاهايم مثل پوست تخم مرغ جدا مىشد.
در اين عمل، استخوان ران را كه به لگن متصل مىشد دوباره عمل كردند. كمى وضعش بهتر شد ولى سالم نشد. بعد از عمل، كار فيزيوتراپى شروع شد. براى زخم نشدن و عفونت نكردن پشتم، مدام آن را با الكل شستشو مىدادند و پودر مىزدند. در رفت و آمدهايى كه براى فيزيوتراپى داشتم،متوجه شدم چهار اتاق انتهايى سالن بخش جراحى را كه در يكى از اتاقهايش من بودم، پاراوان كشيده و روى آن نوشته بودند: «بخش بيماران روانى ـ ورود ممنوع»!!
۱ـ دكتر جواد هيئت به سال 1304 در شهر تبريز متولد شد. تحصيلات ابتدايى را در دبستان رشديه تبريز، تحصيلات متوسطه را در دبيرستان نظام تهران، رشته پزشكى را در دانشگاه تهران و دورههاى تخصصى جراحى عمومى و قلب را در دانشگاه پاريس گذراند. وى قبلاز پيروزى انقلاب به مدت دوازده سال مجله دانش پزشكى را منتشر مىكرد و رئيس بخش جراحى بيمارستان دادگسترى بود.
دكتر هيئت از سال 1342 تا سال 1375 در بيمارستان شهربانى بهعنوان جراح، مشاور جراحى رئيس بخش جراحى فعاليت كرد. او اكنون عضو آكادمى جراحى پاريس و استاد دانشگاه آزاد است. و از سال 1358 مجله تركى ـ فارسى وارليق را منتشر مىكند. وى تاكنون مؤلف بيش از سه جلد كتاب جراحى، و نيز كتابهايى در زمينه تاريخ فلسفه، تركولوژى بهزبان فارسى و تركى، تاريخ ادبيات آذربايجان، تاريخ زبان و لهجههاى تركى ـ فارسى، تاريخ ادبيات شفاهى، مقايسهاللغتين است. وى نخستين جراح قلب باز در ايران است.
دكتر جواد هيئت براى ما گفت: «.. من از اول به مسائل اجتماعى و جنبى علاقه داشتم و از سياست فرار مىكردم، دوست داشتم به مانند حكماى قديم، حكيم باشم و فلسفه، ادبيات و تاريخ بدانم. تنها يك پزشك ساده نباشم. خداوند به من عمرى داد كه در كنار جراحى ـ چون تفريح و سرگرمى ديگرى نداشتم ـ شروع به آموختن و تتبع در فلسفه، تاريخ، زبانشناسى و اسلامشناسى كردم...»
۲ـ آقاى دكتر جواد هيئت در گفتگويى با واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى در اين زمينه گفت: سال 55 بود كه آقاى احمد احمد را به بيمارستان شهربانى آوردند. البته ما آنموقع آنها[مبارزين] را به اسم نمىشناختيم و تنها معرف آنها شماره تخت ايشان بود. احمد زانو و استخوانهاى ران و لگنش تير خورده، شكسته و مجروح شده بود. او در بخش جراحى بسترى شد ولى تحتنظر متخصصين و جراحان ارتوپد بود. و ويزيت و معالجهاش بر عهده آنها بود. از اينرو من تنها مريضهاى بخش خودمان را هر روز و نيز احمد را بر حسب نيازش ويزيت مىكردم. روزى وارد بخش شدم، ديدم بوى عفونت مىآيد. پىگيرى كرده و علت را پرسيدم. گفتند احتمالاً از اتاق شماره فلان و تخت شماره فلان است. وارد اتاق شدم، ديدم بله بو از اين اتاق است. مريض را معاينه كردم، ديدم پشتش چرك و عفونت كرده است. من ناراحت و عصبانى شدم. به پرسنلپرخاش كردم كه چرا اينطور شده؟ آنها گفتند كه ما بىتقصيريم. هر وقت مىخواهيم به او برسيم، مأمورين ممانعت كرده و برايمان مشكل مىتراشند. من ناچار شدم با مأمورين كميته مشترك درگير شوم. لذا به آنها توپيدم. از كار خود نمىترسيدم زيرا علاوه بر مريضها كه بعد از خدا به من اميد داشتند، مأمورين و افسران نيز به تخصص و كار من احتياج داشتند. با فرياد به مأمورين گفتم: «اينجا مريض تحتنظر ماست و ما مسئولش هستيم، بعد از اينكه او را از اينجا برديد هر كارى كه دوست داشتيد انجام دهيد. ولى اينجا ما بايد وظيفهامان را انجام دهيم.» به نرسها هم دستور دادم كه هر روز پانسمانش كنند.
بعد از اين جريان وضعيت اصلاح شد. سرلشكر دكتر حسين مختارى ـ رئيس بيمارستان ـ آمد و لبهاى مرا بوسيد و گفت: «دكتر! قربانتان بروم، خدا شما را حفظ كند. تو مىتوانى اين حرفها را بزنى، من نظامىام و نمىتوانم اين حرفها را بزنم. اگر اين كار را نمىكردى اينجا آلوده مىشد.»
دكتر هيئت گفت: «براى ما بيمار عزيزترين كس است، تا زمانى كه بيمار است، فارغ از اينكه اين بيمار همعقيده ما، هموطن ما و... باشد يا نباشد. چهدوست، چه دشمن فرقى نمىكند. بيمار ضعيف است. وظيفه الهى و انسانى ما حكم مىكند كه به مريض بدون در نظر گرفتن موقعيت او برسيم.»
پزشكان فرانسوى شعار مىدادند: «من نمىدانم تو كيستى و از كجا مىآيى، تو درد دارى، بنابراين به من نزديك شو.»
۳ـ پاى آقاى احمد پس از پيروزى انقلاب اسلامى دوباره عمل جراحى شد و درصدى از سلامت خود را بازيافت، ولى همچنان عوارض جراحت گلولهها و معلوليت در بدن وى پيداست. هنوز دو گلوله در پاهاى وى وجود دارد كه امكان خارج نمودن آنها نيست. در ايامى كه براى مصاحبه به حضورش مىرفتيم، وى به دليل شدت درد و تألم ناشى از همين عوارض و معلوليت، گاه چنان زمين گير مىشد كه قادر به ايستادن نبود و چهاردست و پا حركت مىكرد.