خـاطـرات احمـد احمـد (۶۸)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
بيمارستان شهربانى
پس از ورود به بيمارستان، مرا روى برانكارد گذاشتند. مأمورين فرصت را از دست نمىدادند و مدام مىپرسيدند: «اسمت چيست؟» وقتى فشار سؤالات آنها زياد مىشد، من از حال مىرفتم. آنها با شيوههاى مخصوص به خود، مثلاً با كشيدن چند مو يا زدن سيلى، به هوشم مىآوردند. پس از دقايقى برانكارد را به سوى اتاق عمل هل دادند. از اينكه عمل در چه شرايطى، با چه كادرى و به چه نحوى صورت گرفت، چيزى به خاطر ندارم. فقط وقتى چشم باز كردم، خودم را در داخل اتاق و روى تخت شماره 62 ديدم كه به رويم ملحفه سفيدى كشيده بودند. از آن به بعد پرسنل بيمارستان مرا فقط شماره 62 صدا مىكردند.(1)
دو نفر مأمور ساواك در كنار هم بودند، مأمورين دو به دو و هشت ساعت به هشت ساعت كشيك مىدادند و از من حفاظت و مراقبت مىكردند. دو نفر مأمور به نامهاى فرامرزى و شادى از همان لحظههاى اول هوشيارى، شروع به بازجويى كرده و مىخواستند قبل از اينكه اطلاعاتم سوخت شود، آنها را در اختيارشان بگذارم؛ ولى از آنجا كه هنوز اميد به مردن داشتم، فشارهاى آنها را تحمل كرده و دم برنمىآوردم.
بهياد ندارم كه نمازهاى ظهر، عصر، مغرب و عشاى آن روز را خوانده باشم. صبح با صداى اذان كه به گوش مىرسيد چشمهايم را باز كردم. ديدم نمردهام! گفتم خدايا چى شد، مگر قرار نبود ما بميريم و از اين زندگى خسته كننده راحت شويم! به اين ترتيب ديگر اميدى به مردنم نبود. به دستم نگاه كردم ديدم خونى است. صدايم گرفته بود. نمىتوانستم كسى را صدا بزنم. خاكى براى تيمم نبود. دستان خون آلودم را روى ملحفه زده و به اصطلاح تيمم كردم. نمازم را با همان حالت خواندم. نمىدانم كه اعمالم چقدر صحيح بود و چقدر غلط؛ ولى اين حداكثر توان و قدرتى بود كه به كار گرفتم. اميدوارم كه آن نمازها در آن حالتها در آخرت در زمره اعمال مقبول قرار گيرد.
مأمورى كه آنجا بود، بيرون رفت و نفر ديگرى را صدا كرد و داخل اتاق آورد و گفت: «مثل اينكه طرف به هوش آمده و دارد با خودش حرف مىزند!»
روز دوم با گذشت چند ساعت، هوشياريم بيشتر شد و به دنبالش احساس دردم نيز شدت گرفت. درد طاقت فرسايى بود. احساس مىكردم گلولهها استخوانهايم را خرد كردهاند، زيرا با هر تكانى براى لحظاتى از حال مىرفتم. براى كاهش دردم، شروع به تزريق آمپول نوالژين (داروى مسكن) كردند. با تزريق اين آمپول مدت زيادى به خواب مىرفتم، وقتى بيدار مىشدم دوباره دردتمام وجودم را فرامىگرفت.
روز سوم عكسى را بهمن نشان دادند و گفتند عكس توست. ديدم كه عكس مهدى برادرم است. نه تأييد كردم و نه تكذيب. آنها سماجت كردند تا من نظرى بدهم، بالاخره گفتم كه اين عكس از من پيرتر است، پس چطور مىتواند عكس من باشد؟! حالت تعجب را در قيافه آنها مىخواندم. در اين حال ناگهان ديدم در گوشهاى از اتاق تعدادى از كتابهايم را كه در خانه خيابان معزالسلطان نگه مىداشتم، روى هم چيدهاند. برايم خيانت محسن طريقت مسجل شد.
مأمورين واقعا اسم مرا نمىدانستند. كارت شناسايى كه از من پيدا كرده بودند، به نام احمد اكبرى بود و مىگفتند اين هويت واقعى تو نيست. وقتى دريافتم كه خانه معزالسلطان (مهدى موش) لو رفته براى آنها آدرس آنجا را گفتم.
با گذشت چند روز، بازجوها با فشار بيشترى شروع به بازجويى كردند. سرانجام گفتم كه احمد احمد هستم. مأمورين خوشحال از موفقيت خود به منوچهرى بى سيم زدند و گفتند كه اسمش احمد احمد است. منوچهرى گفت: «اِاِاِ... من ديدم اين... شده قيافهاش آشنا به نظر مىآيد، اى كاش همانجا مىكشتمش...»
پس از شناسايى من پرونده سوابق را آورده و گفتند وضعيت تو براى ما كاملاً مشخص است. آن يكى دوستت كه بود؟ بدون اينكه ذكرى از نام واقعى او ببرم، گفتم: «ميثم.» شهرت او را پرسيدند. گفتم كه من فقط مىدانم كه نامش ميثم است. آنها طورى وانمود كردند گويى كه او كشته شده است. خود نيز يقين داشتم كه او كشته شده است، زيرا هنگام تيراندازى يك زن فرياد كشيد «... جوان مردم را كشتيد...»! چون خود زنده بودم فكر مىكردم كه اين ميثم است كه كشته شده است. از اين مسئله خيلى ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم و تاحدى خود را مسئول مرگ وى مىدانستم. فكر مىكردم اگر تسليم شده بودم، شايد او الان زنده مانده بود.
ميثم زنده است
ساواكيها به نوبت نگهبانى مىدادند. هر روز صبح، ساعت 8، هر چهار نفر دور هم جمع مىشدند و روى نيمكتى كه در راهرو بيمارستان بود، با هم صحبت مىكردند. حدود يك ماه پس از حادثه، يك روز كه در اتاق باز بود، صداى آنها را شنيدم. يكى گفت: «... سه تا شليك كرد، كه يكىاش نزديك بود به من بخورد... دكتر منوچهرى كه تو ماشين نشسته بود وقتى فرار او را ديد، پاى چپش را زد، من هم بلند شدم و پاى راستش را زدم، ديدم افتاد... ولى رفيقش فرار كرد...». او تا گفت رفيقش فرار كرد، گل از گلم شكفت. گويى دنيا را به من دادند. گفتم خدايا شكرت. او در ادامه گفت: «... وقتى او داشت فرار مىكرد، بچههاى مدرسه ريختند بيرون، ما دنبالش دويديم، ولى او خودش را به خيابان رى رساند، ما از فاصله دور دست راستش را زديم. نمىدانم يك ژيان از كجا رسيد، و او پريد توى آن و در رفت، ما او را تعقيب كرديم. در نارمك ژيان را گير آورديم. ديدم كه طرف در رفته است. راننده ژيان را پايين كشيده و حسابى زديم تا همدستش را معرفى كند. او مىگفت من بى تقصيرم، من فقط يك كارمندم. داشتم مىرفتم خانه كه او با زور چاقو مرا وادار به اين كار كرد. ديديم راننده بيچاره را هم زخمى كرده است. پشتش پر از خون شده است. جالب اينكه بيست تومان هم به داخل ماشينش انداخته بود...!»(2) با شنيدن حرفهاى اين ساواكى، خيلى خوشحال شدم و خيالم راحت شد.
پس از كسب اطلاع از زنده ماندن ميثم، شروع كردم مسائل درستى را از انحراف سازمان مجاهدين و بهدروغ از خودم و ميثم براى آنها گفتم. علت حمل اسلحه را خطر حمله مجاهدين و ترور توسط آنها ذكر كردم. گفتم فكر نمىكردم كه شما مأمور باشيد حدس مىزدم كه از شاخه نظامى سازمان هستيد. به خاطر همين درگير شدم. وگرنه من خيلى مدت است كه از مبارزه دست كشيدهام.
يك روز منوچهرى آمد و گفت: «چه شد احمد؟ خانههاى تيمى كه شما در آن بوديد چنان فساد كردند، چنين كردند.» من هم تأييد كردم و گفتم بهخاطر همين مسائل، از آنها جدا شدم. شروع كردم مقدارى از نحوه تغيير ايدئولوژى براى او صحبت كردم. گفتم كه من دو تا دشمن دارم، شما براى من دشمن بوديد ولى خب ماهيتتان مشخص است، ولى اينها(سازمان) ما را فريب دادند. ندانستيم كه ماهيتشان چيست؟ مارى بودند كه ما خود در آستينمان پرورش داديم. اگر من به دست هر يك از دو دشمنم، از بين مىرفتم بهشتى مىشدم. البته اينها(سازمانيها) خطرناكتر از شما هستند.
۱ـ خانم پروين مصلحى ـ از پرسنل متعهد بيمارستان شهربانى ـ مىگويد: «ما به هيچ عنوان اسم كسى را نمىدانستيم. ما حتى دفترى براى خودمان درست كرده بوديم تا اگر مريض دوباره برگشت، براى خودمان سوابقش را داشته باشيم: ما براى اينها عدد و شماره گذاشته بوديم...»
آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
۲ ـ حاج على حيدرى در زندان اوين براى احمد چنين تعريف مىكند: «... ميثم وقتى به خيابان رى مىرسد، دستش تير مىخورد. جلو يك ژيان را مىگيرد و چاقويى را درآورده و بر گردن راننده مىگذارد و او را تا نارمك مىبرد، در آنجا چاقو را درآورده و روى گردن او مىگذارد. راننده كه ترسيده بود مىگويد كه تو هر جا كه خواستى بردمت، مگر مسلمان نيستى، چرا مىخواهى مرا بكشى؟! ميثم مىگويد من نمىكشمت فقط گردنت را خراش مىاندازم و اين به نفعت است...»
آقاى مهندس محمد توسلى براى ما نوشت: «شهيد مجيد توسلى در 9 ارديبهشت ماه سال 1355 در محل قرار با آقاى احمد احمد در مقابل مدرسه رفاه، توسط مأموران ساواك محاصره و با وجود زخمى شدن از ناحيه شانه، با استفاده از يك وانت و تهديد راننده، از محل فرار مىكند و به منزل آقاى مهندس مهدى رضايى، واقع در خيابان سمنگان نارمك مىرود. بلافاصله با تغيير قيافه با استفاده از چادر و پوشش، و در حال خونريزى دست از آنجا خارج مىشود. راننده وانت، موضوع را به پليس اطلاع مىدهد و در فاصله كوتاهى منزل آقاى مهندس رضايى و مغازه خواربار فروشى مرحوم حاج آقاى رضايى پدر مهدى محاصره مىشود؛ ولى آنها با خونسردى همه چيز را انكار مىكنند و پليس اثرى از او پيدا نمىكند. شهيد مجيد خود را به منزل مهندس هاشم صباغيان مىرساند. پس از مشورت به منزل مهندس عباس توسلى واقع در حوالى حسينيه ارشاد مىرود. از چند پزشك آشنا فقط دكتر طلوعى قبول مسئوليت كرده و در منزل با عمل جراحى گلوله را از دست وى خارج و چند نوبت آن را پانسمان مىكند. براى مدتى هم آقاى مهندس ميرحسين موسوى و همسر وى خانم زهرا رهنورد در منزل خود واقع در خيابان سهروردى، از مجيد مراقبت مىكنند. شهيد مجيد پس از بهبودى نسبى آنجا را ترك و مجددا به خانه مخفى خود مراجعت كرد. بعدها معلوم شد يكى از خانههاى امن وى منزل آقاى سيدعلىاكبر ابوترابى در قم بوده و شهيد سيدعلى اندرزگو نيز با او ارتباط داشته است. مجموعه اطلاعات پراكنده نشان مىدهد كه شهيد توسلى حدود پاييز سال 1356 در يك درگيرى در خيابان احمدآباد مشهد به شهادت مىرسد و در قبرستان عمومى مشهد در قطعات گمنام دفن شده است. زيرا كارت شناسايى او جعلى بوده و ساواك پى به ماهيت واقعىاش نمىبرد.»
واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى