خـاطـرات احمـد احمـد (۶۷)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
درگيرى با ساواك
پس از جدايى كامل از محسن طريقت در اواخر سال 54، ارتباطاتم با ميثم و دوستانش وسيعتر شد. لازم بود كه در شرايط جديد، از وضعيت خودم بيشتر مراقبت كنم. لذا در همه جا و هر لحظه كپسول سيانور و كلت كمرى 65/7 با خود همراه داشتم. حتى موقع خواب كلتم را از ضامن خارج كرده و زير بالش مىگذاشتم.
سال 55 با نگرانيها و تشويشهاى خاص خود فرا رسيد. نگرانى از خيانت طريقت و تهديد منوچهرى در زندان كميته مشترك مبنى بر درگيرى خيابانى و كشتن من و نگرانى از دورى فاطمه. بهار آن سال حال و هواى خاصى داشت. آسمان دايم تيره و تار و آب رودخانهها سرد و يخ زده بود. روى كوههاى اطراف تهران هنوز برف زيادى ديده مىشد. هوا كمى سرد و خنك بود. من هنوز كت زمستانى خود را مىپوشيدم.
اصل بر اين بود كه چريكهايى در حد ما كه دايم در مظان خطر و تهديد هستند، براى دفاع از خود سلاح همراه داشته باشند. از اين رو من هميشه سلاحم را همراه داشتم و احتمال مىدادم ميثم نيز مسلح باشد. چون ما بيشتر روزها بيرون از خانه بوديم، ناهار را بايد در بيرون مىخورديم و اين در هرجا ممكن نبود، چرا كه بسيارى از رستورانهاو اغذيهفروشيها غذاى خود را با گوشتهاى يخى تهيه مىكردند، درحالى كه حضرت امام اين گوشتها را حرام مىدانستند. لذا براى خوردن ناهار دردسر داشتيم و بايد محل و مكان مطمئنى را پيدا مىكرديم.
پنجشنبه 6/2/1355 ساعت 5/12، با ميثم در كوچه قائن حوالى ميدان بهارستان قرار داشتم، خود را به او رساندم و بعد قدم زنان درحال صحبت به طرف خيابان ژاله(مجاهدين) حركت كرديم. سپس وارد كوچهاى در ضلع شرقى بيمارستان شفايحياييان شده و به طرف مدرسه رفاه رفتيم. در ضلع غربى مدرسه رفاه، زمين خاكى، خالى و وسيعى بود. داخل اين ضلع شديم تا پساز گذر از آن به كبابى كه در يكى از كوچههاى آن اطراف بود برويم. درحالى كه با هم درباره قرار روز يكشنبه آينده با شهيد اندرزگو صحبت مىكرديم، من متوجه شدم كه وضع اطراف مشكوك است و حالت عادى و طبيعى ندارد. انتظار نداشتم هنگام ظهر اين همه آدم در آنجا باشند. آنها با فاصله از ما و در گرداگرد زمين دو به دو درحال قدم زدن بودند. دوباره نگاهى به اطراف كردم. شك و ترديدم تبديل به يقين شد.
ميثم پرسيد: «احمد چه شده؟» گفتم: «فقط پشت سرت را نگاه نكن! از زير چشم، دست راستت را ببين! دو نفر سايه به سايه دنبال ما مىآيند. دست چپت نيز همين طور، فكر مىكنم ما محاصره شدهايم!» او نگاه كرد و گفت: «آره، توى دام افتاديم، هيچ وقت اينجا اين طورى نبود، چه كار كنيم احمد؟» گفتم: «كارمون تمومه، تعدادشون زياده. فقط عادى جلوه كن! نه تند و نه كند راه برو! عادى قدمهايت را بردار! يك راه بيشتر نداريم و بايد خودمان را بهسر كوچه برسانيم (كوچهاى كه به خيابان عينالدوله باز مىشد) چون كوچه تنگ است آنجا مىتوانيم با سرعت فرار كرده و خود را نجات دهيم.»
همان طور كه به رفتن خود ادامه مىداديم، كسى از پشت سر، ما را صدا كرد: «آقا! آقا!... آقا!». گفتم: «ميثم گوش نده و به روى خودت نياور كه با ما هستند.» بعد از ميثم پرسيدم كه مسلح هستى يا نه؟ گفت: «نه! ولى يك چاقوى ضامن دار به ساق پايم بستهام.» به شوخى گفتم: «حتما ضامنش هم خودت هستى.» ميثم خنده آرامى كرد و گفت: «احمد! حسابى تو هچل افتاديم.» گفتم: «اگر تا سر كوچه خود را برسانيم از آنجا با سرعت وارد خيابان عين الدوله مىشويم. در آنجا من به سمت چپ مىدوم و تو به سمت راست فرار كن. تو به سمت چهارراه سرچشمه مىروى و من به عين الدوله. شب ساعت 8 قرار ما باشد. اگر هر يك نيامديم مىفهميم كه ديگرى را زده و يا دستگير كردهاند.»
دكمه كت را به آرامى باز كرده خود را آماده درگيرى كردم. درحالى كه بهسر كوچه نزديك و نزديكتر مىشديم، خودروى پيكانى با سرعت از نقطهاى به حركت درآمد. سركوچه، به شدت ترمز كرد و در قسمت آسفالته زمين توقف كرد. ما هنوز در قسمت خاكى زمين بوديم. گفتم: «ميثم توجهى نكن، راهت را برو، من درگير مىشوم و تو با تمام قدرت بدو و فرار كن.» ما در فاصله پنج مترى با پيكان بوديم كه مردى قوى هيكل، بلندقامت و ورزيده از آن پياده شد و درحالى كه اسلحه يوزى به دست داشت، با سرعت به پشت قسمت جلويى ماشين رفت و اسلحه را به حالت آماده براى تيراندازى به روى كاپوت گذاشت. يك دفعه به لفظ جاهلى گفت: «سالار! دستا بالا.»
شمارش معكوس آغاز شد. با توجه به اين فاصله نزديك، فكر مىكردم كه ديگر كارمان تمام است. نفس در سينهامان حبس شده و عرق بر پيشانىامان نشسته بود. صداى مسلح شدن اسلحههاى افرادى را كه در دور و بر بودند مىشنيدم. ديدم كه محاصره كنندگان دارند به ما نزديك مىشوند. هيچ اميدى نبود. در همين افكار بودم كه ديدم ميثم، دستهايش را بالا برده است. نمىدانستم كه بايد چه كار كنم. درلحظهاى و آنى تصميم گرفتم كه درگير شوم. يا مىزنند يا مىزنم! اگر زدند سيانور را كه در گردنم آويزان است درآورده مىبلعم.
ساواكى تكرار كرد: «گفتم دستا بالا!» دستها را جمع كرده و آرام آرام به سمت بالا آوردم. آنها حس كردند كه دارم تسليم مىشوم، كمى خود را شل كردند. در همين لحظه كه دستها را بالا مىآوردم با سرعتى باور نكردنى دست راستم را به زير كت برده اسلحه را خارج و برقآسا سه تير شليك كردم. كه مىگفتند يكى به شيشه مثلثى پيكان و ديگرى به كاپوت اصابت كرده سومى هم بىهدف بوده است. با اين تيراندازى همه آنها روى زمين دراز كشيدند و من بىدرنگ و با سرعت شروع به دويدن كردم و وارد كوچه شدم. شايد حدود ده مترى از ماشين پيكان فاصله نگرفته بودم كه همزمان با شنيدن صداى رگبار گلوله، احساس كردم زير پايم خالى شد. تعادلم را از دست دادم. در همين حال رگبار دوم هم بسته شد و من با تكان شديدى و با سر محكم به طرف زمين پرت شدم. گويا هنگام گريز من، منوچهرى ملعون كه آن لحظه در ماشين نشسته بود، وقتى مىبيند كه به اصطلاح مرغ دارد از قفس مىپرد، از همان داخل با اسلحه يوزى مرا از كمر به پايين به رگبار مىبندد. پاى چپ من از بالاى زانو تير خورد. در رگبار دوم لگنم از طرف راست تير خورد.
وقتى كه به زمين خوردم سلاحم دو سه متر جلوتر از من پرتاب شد. به وضوح احساس مىكردم كه روحم درحال جدا شدن از بدنم است، كه ناگهان صداى جيغ زنى مرا به وضعيت قبل برگرداند. گويى كه روح دوباره به كالبدم دميده شد. زن همچنان جيغ و داد مىكرد و مىگفت: «كشتيد! جوان مردم را كشتيد!!...» در همان اوضاع و احوال فكر كردم كه خب، من كه زنده هستم، پس ميثم كشته شده است. جالب اينكه وقتى پيكر نيمه جان و غرق به خونم آنجا افتاده بود، مأمورين مىترسيدند و جلو نمىآمدند. فكر مىكردند كه دست راستم كه در زير بدنم بود، نارنجك است.
احساس ضعف شديدى مىكردم. در همان حال شهادتين را گفتم. يكى از مأمورين جرئت به خرج داد و آمد بالاى سرم و با پايش مرا برگرداند تا مطمئن شود چيزى در دستم نيست. اطرافم خيلى شلوغ شده بود. گويا دانشآموزان مدرسه رفاه با شنيدن صداى شليك و تيراندازى، از مدرسه بيرون زده و به محل حادثه آمده بودند. يكى از مأمورين اجتماع را متفرق مىكرد. مأمورى كه به من نزديك شده بود زير لباسهاى دور شكمم را گشت. من ديگر چيزى نفهميدم و بى هوش شدم. پس از بىهوشى مرا به صندوق عقب پيكان انداخته و به بيمارستان منتقل كردند. در بين راه بر اثر بالا و پايين رفتن ماشين در دستاندازها از حالت بىهوشى خارج شدم. پيش خود خيال نمىكردم كه زنده بمانم. با خدا نجوا مىكردم كه خب الحمدلله ما هم مرديم. راحت شديم، چند بار هم شهادتين را گفتم. درحالى كه نيمه هوشيار در كف صندوق عقب به صورت مچاله افتاده بودم، به فكرم رسيد سيانورى را كه آويزه گردنم بود، درآورده و بخورم. آمدم تا دستم را تكان دهم. ديدم كه از پشت بستهاند.
دوباره بىهوش شدم. ظاهرا خونريزى شديدى داشتم و بر اثر ضعف از حال مىرفتم. مرا ابتدا به بيمارستان بازرگانان بردند. به خاطر ريزش خون، كف كفش به كف پايم چسبيده بود. چون گلولهها وارد استخوانم شده بود با هر تكانى از حال مىرفتم.
مرا براى معاينه وارد اتاقى كردند، پزشكى لاغراندام با ريش پروفسورى، بالاى سرم آمد، ابتدا فشارخون را اندازه گرفت و گفت كه قلبش كاملاً خوب مىزند. فشارش هم سيزده ـ معمولى ـ است. من در اين فواصل بههوش آمده و از هوش مىرفتم. با شنيدن جملات پزشك، ترسيدم كه نميرم! ناراحت شدم. چرا كه تا آن لحظه فكر مىكردم دارم راحت مىشوم. مأمورى با بىسيم تماس گرفت و آنچه را كه از دكتر شنيده بود، گزارش داد. از آن سوى خط بىسيم گفتند كه اگر قلبش خوب كار مىكند، بياورينش و در آنجا عملش نكنيد. پس از اين گفتگو مرا داخل آمبولانس گذاشته و حركت كردند. در بين راه يكى از مأمورين سرم را تكان مىداد و مىپرسيد: «اسمت چيست؟» من بىاعتنا به سئوالهاى او زير لب شهادتين مىگفتم، هنوز اميد داشتم كه دقايقى ديگر بميرم. در بين راه آمبولانس دايم آژير مىكشيد.
ساعت حدود 4 بعدازظهر، به بيمارستان شهربانى واقع در خيابان بهار شمالى وارد شديم. درحالى كه من از درد تيرها به خود مىپيچيدم و مأمورين خوشحال بودند كه يك چريك را زدهاند. در آن زمان براى كشتن و زدن يك چريك جايزه مىدادند. آنها از جايزهاى كه در انتظارشان بود، خوشحال بودند.
بعدها فهميدم از افرادى كه در محل حادثه جمع شده بودند، كسى مرا شناخته و خبر را به دوستان و خانواده رسانده است و گفته كه احمد را در جلو مدرسه رفاه زدند و شهيد شد. جسدش را هم برداشتند و بردند. دوستان هم مىروند و برايم ختم مىگيرند.(1)
1ـ آقاى احمد شيرينى در خاطرات خود بيان مىكند: «... شايع شد كه آقاى احمد در پشت مجلس شوراى ملى سابق در كوچهاى درگير و شهيد شده است. اين خبر را آقاى مولايى آورد. بعد چند وقت كه خبرى ازش نبود، شبى در خانه ما براى احمد ختم گذاشتيم و هفت، هشت نفر از بچهها نيز آمدند ختمى برايش برگزار كرديم و تمام شد. ديگر فاتحه احمد را خوانديم...».
خانم مريم مصلحتجو همسر مرحوم ناصر نراقى نيز در اين خصوص مىگويد:
«... در ارديبهشت سال 55 خبر شهادت آقاى احمد احمد را به ما دادند. من پسر اولم رادر آن زمان حامله بودم. پس از دريافت خبر شهادت، يك سرى زيارت عاشورا و دعاى كميل در خانه انداختيم و برايشان مراسم گرفتيم. با مرحوم ناصر قرار گذاشتيم اگر پسرمان به دنيا آمد، اسمش را بگذاريم احمد. به ياد حاج آقاى احمد... بعدا فهميديم احمد شهيد نشده و زخمى شده است. بچه امان نيز در تيرماه به دنيا آمد، اسمش را گذاشتيم، اميرحسين. مرحوم ناصر آن اسم را در پشت جلد قرآن نوشت و داخل پرانتز گذاشت احمد...»
آرشيو واحد تاريخ شفاهى دفتر ادبيات انقلاب اسلامى