خـاطـرات احمـد احمـد (۶۵)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
كشف يك جنايت
پس از جدايى از سازمان و ارتباط با شهيد اندرزگو، روزى به پول احتياج پيدا كردم. تصميم گرفتم كه به آخرين خانه تيمى كه در خيابان گرگان اجاره كرده بودم، مراجعه و وديعهاى كه نزد صاحبخانه داشتم بگيرم. از اين رو سر ظهر به قهوهخانهاى كه متعلق به مالك و در خيابان مازندران بود رفتم. مالك تا مرا ديد، سلام و احوالپرسى گرمى كرد و گفت: «كجايى آقاى اكبرى؟» گفتم: «من خانوادهام را بردم شهرستان.» و بدون اينكه از من بپرسد ناهار خوردهام يا نه، به شاگردش دستور داد كه يك ديزى برايم بياورد. بعد به من گفت: «ناهارت را بخور مىآيم پيشت.» من مشغول خوردن آبگوشت شدم و او به مشتريهاى خود مىرسيد. بعد از صرف غذا كمى منتظر شدم. ديدم خبرى نيست. از گفتن منظور و بيان مقصودم از رفتن به آنجا، صرفنظر كردم. بلند شدم و طرف پيشخوان رفتم. خواستم كه پول ديزى را حساب كنم كه نپذيرفت و گفت: «آقاى اكبرى اين برادرخانمت [ايرج] چند مرتبه آمد و مىخواست پول پيش را بگيرد ولى من به او ندادم.» برايم خباثت و نامردى آنها جالب بود. اينكه تا آخرين دم و لحظه براى سودجويى فرصتى را از دست نمىدادند. به خاطر اينكه او به قضيه مشكوك نشود، گفتم: «خب مىدادى طورى نمىشد، غريبه كه نبود...» گفت: «نه من پول را از خودت گرفتم به خودت هم مىدهم، الان هم آماده است، برو از خانمم بگير، يكى دو تيكه زيلو و موكت هم هست آنها را هم بردار.» از لطف او تشكر كرده و خداحافظى كردم.
در خيابان گرگان كمى اطراف را بررسى كردم و بعد در خانه موردنظر را زدم. زن صاحبخانه در را باز كرد. سلام و عليك كرده و گفتم كه آمدهام الباقى وسايلم را ببرم. او رفت و شش هزار تومان پول آورد و به من داد. كليد را انداخته و در را باز كردم و وارد اتاق شدم موكت را جمع كردم. چند كاغذ خطاطى شده توسط پرويز و يك پاسپورت، زير موكت بود. پاسپورت را باز كردم، از آنچه كه مىديدم به خود لرزيدم. جا خوردم، حرارت بدنم بالا رفت، روى پاسپورت عكس پرويز بود. همان پاسپورتى كه ما براى پرويز به دستور سازمان(!) جعل كرديم. شك و شبههام تبديل به يقين شد. فهميدم سناريوى خروج پرويز از كشور و تشكر سازمان از من به خاطر جعل خوب پاسپورت! همه ساختگى و براى فريب ما بوده است و دريافتم معنى «از مرز گذشت» چيست. اطمينان يافتم كه پرويز را به قتل رساندهاند. چند چرك نويسِ نامه به دستخط ايرج پيدا كردم كه در آن گزارشهايى درباره تعصبات، مخالفتها، ارتجاعى بودن من خطاب به سازمان نوشته شده بود. كاغذها را جمع كرده بعد به شهيد اسلامى دادم تا برايم نگهدارد.(1)
با اطلاع از كشته شدن پرويز(2) نفرت من از سازمان و روشهاى ماكياولى و انحرافيشان دوچندان شد. فهميدم كه خودم هم در معرض تهديد هستم و بايد بيشتر مراقب خود و اطرافم باشم.
اعلان جنگ با سازمان
مدتى بود كه از فاطمه و مريم ـ دخترم ـ خبرى نداشتم. محسن طريقت كه با من در ارتباط بود در روزهاى قبل خبرهايى از سلامت آنها مىآورد، ولى مدتى بود كه از آنها هيچ خبرى نمىداد. روزى از او خواستم كه زمينه ملاقات حضورى من و فاطمه را فراهم كند، هدفم اين بود كه يكبار ديگر از فاطمه بخواهم كه از سازمان جدا شود. اگر نپذيرفت حداقل دخترم را به من برگرداند، چرا كه خيلى نگران دخترم و سرنوشتش بودم. محسن پذيرفت كه اين كار را انجام دهد. در قرار بعدى او گفت كه شاپورزاده (فاطمه) پذيرفته كه پس فردا در آخرين محل قرار (خيابان گرگان) به ديدنت بيايد. من از شنيدن اين خبر خيلى خوشحال شدم و براى آن لحظه شمارى كردم.
وقت موعود فرا رسيد. من به محل موردنظر رفتم و به انتظار همسرم ماندم. دقايقى گذشت و خبرى از او نشد. هرچه انتظار كشيدم او نيامد كه نيامد. پس از گذشت چند ساعت نااميدانه بازگشتم.
در ديدار ديگرى كه با شهيد اندرزگو داشتم، موضوع را به اطلاعش رساندم و پرسيدم: «حاج آقا! آيا من ولى دم بچه خودم هستم يا نه؟ من بچهام را مىخواهم!»، گفت: «چطورى؟ چهكار مىتوانى بكنى؟» گفتم: «مىخواهم به آنها ضرب الاجل بدهم كه اگر تا يك هفته مريم را برنگردانند، با آنها مسلحانه برخورد خواهم كرد. اگر هريك از آنها را در خيابان ببينم با تير خواهم زد.» حاج آقا مرا از اين كار منع نكرد، البته تأييد هم نكرد و تنها سكوت كرد.
روز بعد كه طريقت را ديدم گفتم: «چرا زنم نيامد؟». گفت: «او عاقل و بالغ است. خودش نيامد.» گفتم: «محسن! به سازمان بگو از امروز تا يك هفته ديگر فرصت دارند كه دخترم را به من برگردانند، درغير اين صورت هر يك از آنها را در هرجا ببينم، خواهم زد. و آنها هم هرجا مرا ديدند بزنند. برو و به آنها اعلان جنگ بده.» محسن كمى صحبت كرد تا مرا از تصميمم منصرف كند؛ ولى من در تصميمم جدى بودم. طريقت مىدانست كه من اگر حرفى را بگويم عملى خواهم كرد. از اين رو قيافه او خيلى درهم و نگران شد.
شب و روز من با ياد مريم سپرى مىشد. حاضر بودم كه براى نجات او از جان خود نيز بگذرم. هرچه كه مىگذشت آتش رويارويى در من شعله ورتر مىشد. وابستگى پدر به فرزند وابستگى خاصى است كه من آن روزها، كاملاً آن را لمس و حس مىكردم.
روزها از پى هم گذشت و خبرى از رهايى مريم نشد. خود را آماده كردم تا از فردا در مكانهايى كه آشنايى دارم، حاضر شده با آنها بجنگم. براى اينكه احتمال مىدادم در درگيريها خود نيز كشته شوم به منزل مادرزنم زنگ زدم تا در لحظات آخر خبرى از احوال دخترم زهرا كه پيش آنها بود بگيرم. گوشى را مادرزنم برداشت. صدايش گرفته و محزون بود. پس از سلام و احوالپرسى او پرسيد: «فاطمه چطور است؟» گفتم: «الحمدلله خوب است، سلام مىرساند»! دوباره پرسيد: «مريم چطور است؟» گفتم: «او هم خوب است مىخواستم بيارمش پيش شما...» يكدفعه او زد زير گريه و صحبتم نيمهتمام ماند. او هق هق گريه مىكرد و ديگر نتوانست به صحبت ادامه دهد، گوشى را گذاشت.
دلشوره و نگرانى مرا فراگرفت؛ فكر مىكردم براى زهرا اتفاقى افتاده باشد. ده دقيقهاى حوالى باجه تلفن قدم زدم و بعد دوباره تماس گرفتم. باز هم مادرزنم گوشى را برداشت. پرسيدم: «مادر چه شده؟ چرا گريه مىكنى؟» او كه همچنان محزون و گرفته بود گفت: «احمد آقا! همان موقع كه تو به من مىگفتى فاطمه خوب است و مريم را مىخواهم بياورم پيشت، مريم اينجا جفت پاهاى مرا محكم بغل گرفته بود و ول نمىكرد و...» از طرفى جا خوردم و از طرف ديگر، خوشحال شدم كه ضرب الاجل من كار خودش را كرده و آنها مريم را برگرداندهاند. پرسيدم: «چه اتفاقى افتاده؟» گفت: «نمىدانم فقط همين قدر كه ديروز بعد از غروب، ميرزا غلامعلى تماس گرفت و گفت نوه ات پيش من است بياييد ببريد. من رفتم آنجا و ديدم كه مريم در بغل اوست.» ميرزا غلامعلى از دوستان صميمى پدرزنم و در كار خريد و فروش پارچه بود.
ميرزا غلامعلى براى مادرزنم تعريف كرده بود كه ديروز غروب، جوانى به مغازه من آمد و در مقابل پيش خوان ايستاد، كمى اين طرف و آن طرف را ورانداز كرد. يك نفر هم در مقابل مغازه ايستاده و داخل را نگاه مىكرد. چند لحظه بعد دختر شما(فاطمه) هم آمد و پس از سلام و احوالپرسى چند پارچه را قيمت كرد و بعد گفت: «ميرزا غلامعلى! چند دقيقه بچه من اينجا باشد تا من دو تا مغازه پايينتر بروم و برگردم.» گفتم: «بابا دم غروب است مىخواهم بروم نماز، دير مىشود.» گفت: «نه چيزى طول نمىكشد، الان برمىگردم.» و رفت. دقايقى بعد از رفتن او بچه شروع به گريه كرد. هرچه منتظر شدم دخترت نيامد. من هم از نماز اول وقت افتادم. زنگ زدم به خانه شما تا بياييد اين طفل معصوم را ببريد.
بعد از اين تلفن، مادرزنم سراسيمه به مغازه مزبور مىرود و مريم را به همراه ساكى كه لباسهاى بچه در آن بوده، با خود به خانه مىآورد. او گفت: «وقتى زنگ زدى، فهميدم كه شما از هم جدا شدهايد و از هم خبر نداريد. الان هم بچه آن قدر دورى كشيده و ترسيده است كه اصلاً از بغل من جدا نمىشود. گاهى حتى وقتى روى زمين است مىآيد و محكم پاهايم را مىچسبد.»
با شنيدن اين خبر دلم لرزيد و اشك از چشمانم جارى شد. از وضعيتى كه براى اين طفل معصوم پيش آمده بود، خيلى متأثر بودم و خود را سرزنش مىكردم. از طرفى هم خيالم از جانب بچه راحت شد. در روزهاى بعد به ديدن بچه رفتم. او در محوطه خانه چهاردست و پا به اين طرف و آن طرف مىرفت، حال مريضى داشت و آنقدر بى توجهى و كم عاطفگى و دورى ديده بود كه از همه چيز مىترسيد. مدام به بغل مادربزرگش پناه مىبرد.
بعد از اين حادثه، ديگر از رجعت فاطمه نااميد شدم. چند روز قبل از جدايى من با سازمان، درحالى كه او در وانت كنار دست من نشسته بود و به جايى مىرفتيم؛ از او خواستم كه همراه من بيايد، ولى او بهانههايى آورد. با اين حال به خاطر اينكه او همه پلها را خراب شده نبيند گفتم: «فاطمه! جدايى من از سازمان حتمى است و حالا كه نمىخواهى با من بيايى، بدان كه اگر يك روز به اين نتيجه رسيدى كه راهى كه در آن مىروى باطل است، مىتوانى برگردى و مطمئن باش من با تمام وجود امنيتت را فراهم مىكنم و اگر براى ارتباط به من دسترسى نداشتى، كافى است به مادرت اطلاع دهى و من به دنبالت خواهم آمد.» از اين رو او بهترين راه برگرداندن مريم را به من، منزل مادرش تشخيص داد. اما خودش رفت و در ميان انبوهى از مه و تاريكى گم شد.
۱ ـ آقاى احمد در ادامه خاطره خود گفت: «من پس از پيروزى انقلاب، سراغ كاغذ پاره هايم را از شهيد اسلامى گرفتم. او گفت كه من آنها را آوردم و به بچهها نشان دادم، بعد به خاطر اينكه دست ساواك نيفتند، بردم داخل ناودان پنهان كردم. ديگر فراموش كردم كه آنها را كجا گذاشتم. تا اينكه يك روز بارندگى شديدى شد و آب در بام خانه ما جمع شد و از سقف چكه كرد. با چوب و سيم گرفتگى راه ناودان را باز كردم. آمدم داخل حياط، ديدم كه تكه تكههاى كاغذ از ناودان خارج مىشود. يادم افتاد كه كاغذها را در ناودان مخفى كرده بودم.»
۲ـ علىاصغر ميرزا جعفر علافخسرو در مصاحبهاى مطبوعاتى درباره سرنوشت برادرش على (پرويز) چنين گفت: «او[على] را بردند در خارج از كشور و زير زجر و شكنجه كشتند، چون فقط يك چرا گفته بود و اين يكى از صدها به اصطلاح خدمات آنها است!!... برادر من چون زبان مىدانست انتخاب شد كه براى ارتباط با گروههاى خارجى برود. در آنجا با رهبران گروه كه به خارج رفتهاند، تماس گرفت. او در آنجا خيلى زود متوجه شد كه اينها نه تنها مسلمان نيستند، بلكه كافر و ماركسيست هستند. و در آنجا به اين طرز فكر اعتراض كرد و از آنها توضيح خواست كه چرا ماركسيست شدهاند؟ آنها از اين اعتراض ناراحت شدند و چون او از عقايد خود دست بردار نبود او را شكنجه كردند و بعد هم زير فشار شكنجه از ميان رفت.»
روزنامه كيهان: 7/2/1357