خـاطـرات احمـد احمـد (۶۴)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
در همان جلسه اول وقايع خيانتبارى را كه از سرم گذشته بود شرح دادم. از نحوه برخورد و كلام او دريافتم كه وى مطلعتر از من است. به حاج آقا گفتم كه اكنون من كاملاً از سازمان به صورت تشكيلاتى جدا شدهام و در معرض تهديد سازمان و ساواك هستم. هر لحظه امكان درگيرى و يا ترور من وجود دارد. شهيد اندرزگو گفت: «احمد! نگران نباش، با خدا باش، به خدا توكل كن. آقا [حضرت امام خمينى] خودش به اين مسائل اشراف دارد.» گفتم: «حاجآقا اين كره خرى است كه خودمان روى بام بردهايم، حالا كه خر شده است نمىدانيم چطور پايين بياوريم. اينها مارهاى خوش خط و خالى هستند كه خودمان در آستين پرورش دادهايم.»
حاج آقا پرسيد: «الان هيچ ارتباطى با سازمان ندارى؟» گفتم: «با هماهنگى و اطلاع بچهها [اسلامى، رفيقدوست و حيدرى] هنوز با محسن طريقت قرارها، بحثها و ارتباطاتى دارم و يك سرى اخبار را از او كسب مىكنم.» توضيح دادم كه فرهاد صفا و محسن طريقت شاخه مذهبى را تشكيل دادهاند. شهيد اندرزگو گفت: «مواظب باش، ديگر سر قرار نرو! اگر اين بار بروى تو را مىزنند. به اين بچهها پيشنهاد كن كه از سازمان خارج شوند تا با هم كار كنيد. اگر آنها واقعا دست بكشند، ما هم كمكشان مىكنيم. هرچه اسلحه بخواهيد در اختيارتان مىگذاريم.» گفتم: «حاج آقا! من الان به غير از دو كپسول سيانور، هيچ سلاحى براى دفاع از خود ندارم.» يك دفعه شهيد اندرزگو كُلتى را درآورد و مسلحش كرد. ناگهان با صداى چكيده شدن ماشه من از جا جستم. حاج آقا گفت: «نترس بابا! چيزى نشد؟ با خدا باش، من استخاره كردهام براىپذيرش تو، خوب بود. عاقبت به خيرى دارد، پس ديگر نترس. غصه هم نخور، اتفاقى نمىافتد.»
البته من نترسيده بودم. فقط به خاطر صداى ناگهانى به صورت طبيعى از جا پريدم، ولى خب همين واكنش موجب شد تا صحبتها و نكات جالبى را از او بشنوم.
شهيد اندرزگو اعتقاد زيادى به استخاره داشت. ازجمله افرادى بود كه بيشتر كارهايش با استخاره صورت مىگرفت. در قرارهاى بعدى كه با او داشتم، گاهى سر قرار مىآمد و گاهى نمىآمد و علت آن را خوب يا بد آمدن استخاره ذكر مىكرد.
اندرزگو در همان جلسه اول، با اعتمادى كه به من داشت سلاح كلت كمرى 65/7 را به همراه دو خشاب گلوله به من داد. تأكيد كرد كه حتىالامكان از درگيرى اجتناب كنم و از اسلحه استفاده نكنم.
بعد از اين جلسه من ارتباطات نزديكى با شهيد اندرزگو پيدا كردم. ارتباط و قرار ملاقات با شهيد اندرزگو، با همه فرق مىكرد. نه نياز به ارتباط دايم هشت ساعت يكبار بود و نه نياز به زدن علامت سلامت. او تعيين مىكرد مثلاً ده روز ديگر، در فلان ساعت، در چه خيابانى باشم. او حتى نقطه خاصى را در آن خيابان مشخص نمىكرد؛ ولى مىگفت مثلاً از ضلع شمالى وارد شو و از ضلع جنوبى خارج شو و ديگر كار به هيچچيز نداشته باش. گاهى وقتها من فكر مىكردم او خلف وعده مىكند و سر قرار نمىآيد؛ ولى چند روز بعد او در ديدارى ديگر گزارش حضور لحظه به لحظه مرا در سر قرار مىداد.
گاهى من به حاج على حيدرى زنگ مىزدم و مىگفتم كه مقدارى ميوه مىخواهم. او هم مىگفت كه برايت كنار مىگذارم، فلان ساعت بيا ببر. بهاين ترتيب من محل و ساعت قرار و ملاقات با اندرزگو را مىگرفتم. براى دلخوشى هم كه شده، نشد يكبار ما شهيد اندرزگو را بر سر قرار ببينيم. هميشه هنگام رفتن يا برگشتن از سر قرار يا بين راه او را مىديديم. به عنوان مثال يكبار براى ديدن او به خيابان گرگان (شهيد نامجو) رفتم و منتظر شدم. وقتى خبرى از او نشد، برگشتم و به خيابان زرين نعل آمدم. از كوچه، پس كوچهاى مىگذشتم كه يكى از پشتسر گفت: «سلام عليكم.» خودش بود، شهيد اندرزگو. فهميدم كه او از سر قرار تا اينجا مراقب من بوده است.
تاكتيك شهيد اندرزگو چنين بود كه محلهايى را به عنوان نقطه قرار انتخاب مىكرد كه در آن، با چند كاسب و دستفروش آشنا باشد. آشنايان وى مشخصات افراد مرتبط را داشتند و آنها را تحت كنترل گرفته و مىپاييدند. بعد گزارشش را به شهيد اندرزگو مىدادند. مثلاً مىگفتند فلانى آمد و 20 دقيقه هم منتظر شد و بعد از خيابان فلان راهش را كشيد و رفت. اندرزگو با چنين تاكتيكهايى، ساواك را سردرگم و ناراحت كرده بود. هيچوقت لو نمىرفت، گاهى يك دستفروش و يا حتى يك گداى خيابان، عامل شهيد اندرزگو بود. به نحوى كه كسى تصور آن را در خيال هم نداشت.
در آخرين ملاقاتها من متوجه شده بودم كه بعضى صاحبان مغازهها، با حالت خاصى مرا نگاه مىكنند. چون خود حالت عادى و معمولى داشتم از خود مىپرسيدم كه چرا آنها اينگونه به من نگاه مىكنند. گاهى كه او سر قرار نمىآمد و از طريق همين آشنايان خبر سلامت ما به او مىرسيد.
شهيد اندرزگو(1) هربار در شكل و شمايلى متفاوت از قبل ظاهر مىشد. او از لباسهاى متفاوت، از عرقچين گرفته تا شاپو و از كت و شلوار و پالتو تا عبا و عمامه و لباس عربى استفاده مىكرد. گاهى با ريش و گاهى بى ريش، گاهى با عينك و گاهى بى عينك و... ظاهر مىشد.
نجات يك دوست
على ميرزا جعفر علاف (پرويز) از اولين برگههاى سوخته دفتر شوم سازمان بود. او نه تنها مقام، موقعيت، مال و منال خود را در راه سازمان از دست داد؛ بلكه در تداوم وساوس شيطانى سازمان از همسرى كه به آن عشق مىورزيد جدا شد. من نيز خود چنين قربانى شدم و شايد بدتر. چرا كه سازمان توانست با لطايف الحيلى و با ايجاد شخصيت كاذب، تحت عناوين واهى و مسئوليتهاى تهى و ميان خالى براى همسرم، او را براى هميشه از من بگيرد.
مسئله سرنوشت غمانگيز پرويز و همسرم، دايم فكر و ذهن مرا اشغال مىكرد و لحظهاى رهايم نمىكرد. روزى كه در همين افكار غوطه مىخوردم، به ياد جملهاى از ايرج افتادم: «تو آدم دگمى هستى، ما مثل تو چند تايى داريم. يكى از اين دگمها، حتى هشت سال زندان بوده و زن دارد. او هم زنش روشنفكر و داراى عقايد مترقى است و در مرحله جذب به سازمان است.» اين جمله چون پتكى چند بار بر ذهنم كوفته شد. ناگهان به يادم افتاد كه بين افراد حزب ملل اسلامى، چند نفر به هشت سال زندان محكوم شده بودند، ازجمله محمدحسن ابن الرضا و ناصر نراقى. احتمال دادم كه فرد مورد صحبت ايرج، مرحوم نراقى باشد. تصميم گرفتم نزد او رفته و حقايقى را كه مىدانم بازگو كنم. چند بار به منزلشان مراجعه كردم. از آنجا كه همسرش مرا نمىشناخت و من هم خود را معرفى نمىكردم، شايد حدس مىزد كه مأمور ساواك باشم. مىگفت ناصر نيست.
سرانجام در يكى از اين دفعهها خود را معرفى كرده و گفتم كه از دوستان آقا ناصر مىباشم. او رفت كه اطلاع دهد. دقايقى بعد ديدم كه مرحوم ناصر با عجله و پابرهنه دم در آمد. از ديدن يكديگر خوشحال شده و همديگر را به آغوش كشيديم و ديده بوسى كرديم. ناصر با اصرار مرا به داخل منزل برد. گفتم: «ناصر! من از سازمان بريدهام و الان اگر گير بيفتم مرا مىكشند و نمىدانم كه الان وضعيت تو چيست؟ آيا به سازمان جذب شدهاى يا نه واگر شدهاى آيا مرا لو خواهى داد يا نه؟ حرفى در دلم سنگينى مىكرد كه آمدم به تو بگويم. براى همين پيه همه خطرها را به تن ماليدهام، زيرا به اين اميدم كه تو با سازمان نباشى. تو يك بچه مسلمانى و دو بار كه من بهزندان آمدم با تو همبند بودم و...» پس از اين مقدمات، سرگذشت خود، فاطمه و فرزندانم را براى او شرح دادم. او بسيار متأثر شد. وقتى تأثير كلامم را در او ديدم، گفتم: «ناصر! گويا تو هم به سرنوشت من مبتلا شدهاى؟» پرسيد: «چطور؟!» گفتم: «ايرج درباره فردى كه هشت سال سابقه زندان دارد، صحبت كرد كه خودش دگم و متعصب ولى زنش مترقى(!) و روشنفكر(!) است. من حدس مىزنم كه مقصود ايرج تو باشى.» ناصر چهرهاش درهم شد و رنگ از رويش پريد و ناراحت شد. پس از كمى سكوت گفت: «بله، من هستم. بر پدرشان لعنت. احمد! مرا هم دارند به سرنوشت تو مبتلا مىكنند. نمىدانم كه چه بايد بكنم؟» گفتم: «من به تو مىگويم كه چهكار كنى تا از اين دام رها شوى، سريع از آنها دست بكش! قاطعانه نگذار كه زنت برود. بنشين با او صحبت كن و ماجراى مرا هم براى او تعريف كن.» آن روز من خيلى با ناصر حرف زدم و به او دلدارى و اميد دادم.
چند بار ديگر بهمنزل مرحوم نراقى رفتم و با او و همسرش مفصل صحبت كردم. فجايع و جنايتهاى سازمان را براى آنها تشريح كردم. به اين ترتيب همسر ناصر با اين جلسات و صحبتها؛ خود داوطلبانه از سازمان دورى جست. رابطه اين زوج با سازمان قطع شد و زندگيشان از خطر سقوط نجات يافت.(2)
۱ـ سيدعلى اندرزگو، ماه مبارك رمضان 1316 ش، در خانوادهاى مذهبى و در جنوب شهر تهران چشم به جهان گشود. او پس از پايان تحصيلات ابتدايى به دليل فقر خانوادگى و كمك به معيشت خانواده تحصيلات را ترك و در بازار مشغول به كار شد. او كه خود را از حركت زمانه باز نمىداشت، براى فراگيرى دروس حوزوى به مسجد محل رفت و به تحصيل علوم دينى و حوزوى پرداخت. او در همين دوران به شاخه نظامى هيئتهاى مؤتلفه پيوست و پس از اعدام انقلابى حسنعلى منصور، براى ادامه تحصيل ابتدا به قم و بعد به نجف اشرف رفت. او پس از بازگشت از عراق مجددا در حوزه علميه قم مشغول به تحصيل شد و از محضر حضرات آيات مشكينى و مكارم شيرازى بهره برد. از آنجهت كه تحتتعقيب ساواك بود، خود را در قم به نام شيخ عباس تهرانى معرفى مىكرد. ولى پس از گذشت مدتى به دليل فعاليتهاى مختلف مورد شناسايى قرار گرفت. لذا به حوزه چيذر واقع در محلهاى نزديك شميران تهران و نزد آيت الله سيدعلىاصغر هاشمى آمد و تحصيلات خود را پى گرفت. او پس از چند صباحى به مشهد رفت و در حريم رضوى رحل اقامت افكند و به اين ترتيب توانست ترددهايى نيز به كشور افغانستان بكند.
اندرزگو در 27 سالگى ازدواج كرد. ولى پس از مدت كوتاهى در زمانى كه به خاطر ترور منصور متوارى بود، ناخواسته تن به جدايى داد. بعدها او با دختر آقاى عزت الله سيل سپور ازدواج مىكند. ثمره اين ازدواج چهار پسر است.
شهيد اندرزگو طى دوران مبارزه از طريق شهيد محمد مفيدى با سازمان حزبالله و از طريق شهيد احمد رضايى با سازمان مجاهدين خلق ارتباط برقرار كرد. با علنى شدن مواضع التقاطى و ماركسيستى سازمان در سال 54 و در پى به شهادت رسيدن مجيد شريف واقفى و مرتضى صمديه لباف، اسم اندرزگو نيز به خاطر حفظ مواضع اسلامى در ليست تصفيه و ترور سازمان قرار گرفت.
اندرزگو سرانجام شناسايى شد و در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان (دوم شهريور) سال 1357 توسط ساواك در خيابان ايران به شهادت رسيد. برخى از نامهاى مستعار سيدعلى عبارتند از:
1. شيخ عباس تهرانى 2. دكتر سيدحسين حسينى 3. ابوالقاسم واسعى 4. عبدالكريم سپهرنيا 5. ابوالحسن نحوى 6. محمدحسين جوهرچى 7. جوادى
۲ ـ خانم مريم مصلحت جو همسر مرحوم ناصر نراقى در خاطرات خود مىگويد: «... ايشان [ناصر نراقى] از سال 44، كه من چهارده سالم بود در خانه ما زندگى مىكرد، يعنى مستأجر بود. در همان سال هم دستگير شد و پدر من چند دفعه به ملاقات او در زندان رفت. در سال 52 كه از زندان آزاد شد ما با هم ازدواج كرديم. براى زندگى به نارمك (تهران) رفتيم. در آنجا ما از طريق محسن طريقت با سازمان مجاهدين خلق ارتباط يافتيم. در آن روزها من روزى چهارده ساعت كتاب مىخواندم. كتابهايى چون: زردهاى سرخ، پاپيون، شناخت و كتابهاى دكتر شريعتى. ما در خانه امان اعلاميههاى سازمان را تايپ مىكرديم. بهسر قرارها مىرفتيم و علامت سلامت مىزديم. براى مدتى هم در خانهامان اسلحه و مهمات سازمان را جاسازى ونگهدارى مىكرديم. تا اينكه يك روز در نيمه دوم سال 1354 آقاى احمد احمد زنگ منزل ما را زد. من او را نمىشناختم، او خودش را با نام مستعار احمد اكبرى معرفى كرد و سراغ آقاى نراقى را گرفت، من كه ريخت و قيافه ايشان را ديدم ترسيدم. فكر كردم از ساواك كسى آمده. گفتم كه ناصر اينجا نيست. وقتى كه مرحوم ناصر از سركار آمد گفتم امروز يكى آمده بود و مىگفت احمد اكبرى است. همان شب ما كتابها و اسناد و مدارك را داخل ماشين ريختيم و به طرف خانه مادرشوهرم در احمدآباد كرج حركت كرديم. در بين راه فكر مىكرديم او در تعقيب ماست به همين خاطر آنها را به درون رودخانه ريختيم و دو سه روز هم در احمدآباد مانديم. وقتى برگشتيم او دوباره آمد و گفت كه احمد احمد هستم. آقاى احمد در آن سالها زندگى مخفى را انتخاب كرده بود و در خانههاى تيمى بود. ما از طريق احمد آقا آگاه شديم كه اينها ماركسيست شدهاند. ما هم پرهيز كرده و ديگر ادامه فعاليت نداديم...»