شماره 146    |    2 بهمن 1392

   


 

سفرنامه هیروشیما بخش پانزدهم و پایانی


گفت‌وگو با علیرضا کمری، دبیر علمی نشست تاریخ شفاهی ایثار و شهادت


برپایی نشست تخصصی 9 و 10 دی ماه 1357 در مرکز اسناد آستان قدس رضوی


عملکرد شوروی در جنگ تحمیلی


ديدار با اعضاى ستاد برگزارى بزرگداشت سرداران و ده هزار شهيد استان مازندران


سورنا ستاری: پدرم در حال تدوین کتاب اولین‌های نیروی هوایی بود


نقد کتاب: زندگی خصوصی خانواده‏ها در شوروی (1)


خاطرات بوسنی در سنت لوییز حفظ می‏شوند


اهميت صحت تاريخى در روزگار امروزى


تاریخ شفاهی: مصاحبه (خود)زیست‌نگاری به شیوه مشارکتی-5


 



پاورقی شماره 146

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۳)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


تُندر

ارتباط با شهيد اندرزگو

پس از جدايى از سازمان و انتقال اسباب و اثاثيه‏ام به خانه خيابان معزالسلطان، همين‏طور كه بى هدف در خيابانها قدم مى‏زدم، تصميم گرفتم به نزد حاج صادق اسلامى بروم. پس از سلام‏وعليك؛ شرح ماوقع، فعاليتها و ملاقاتهاى چند روز گذشته‏ام را به حاج آقا اسلامى گزارش دادم. از عمل سازمان نسبت به جداسازى من و همسرم اظهار تألم و تأسف كردم. حاج آقا گفت: «بچه‏هاى اعضاى هيئت مؤتلفه به من گفته‏اند احمد را دريابيد. از اين رو تو فردا ساعت 9 صبح با اين شماره تلفن به حاج محسن رفيقدوست (۱) زنگ بزن و بگو حاج صادق گفته آن بارها را كه كنار گذاشتى، من بيايم و ببرم. بعد او به تو مى‏گويد كه چه‏كار كنى. برو و خيالت راحت باشد.»
فرداى آن روز، رأس ساعت مقرر با شماره مورد نظر تماس گرفتم و پيام حاج صادق را به حاج محسن گفتم. آقاى رفيقدوست پرسيد: «الان كجايى؟» گفتم: «زياد دور نيستم» گفت: «مى‏توانى ساعت 10 بيايى» گفتم: «بله». با اينكه ساعت 10 صبح بود، ولى سر او خيلى شلوغ بود. من به پستويى كه در ته مغازه نشانم داده بود رفتم. آنجا محل استراحت كارگران و رانندگان بود.
وقتى كه آقاى رفيقدوست از كار فارغ شد و آمد، جريان تغيير ايدئولوژى سازمان و مواضع و مخالفتهاى خودم را با اين انحراف براى او شرح دادم. او نيز شماره‏اى به من داد و گفت: «در ساعت 9 صبح فردا با حاج على حيدرى (۲) تماس بگير، و بگو كه براى خريد جزئى شما را معرفى كرده‏اند.» من نيز به توصيه و راه‏نماييهاى اين دوستان مو به مو عمل كردم. وقتى با حاج على حيدرى (سبزى فروش) تماس گرفتم گفتم: «حاج محسن رفيقدوست براى خريد جزئى پرتقال شما را معرفى كرده است.» گفت: «چند جعبه مى‏خواهى؟» گفتم: «پنج جعبه». گفت: «فردا ساعت 11 بيا بردار و ببر».
اين برو بياها آن زمان خسته كننده بود ولى شرايط پليسى و خفقان آن روزها، چنين تدابير امنيتى را مى‏طلبيد.
در موعد مقرر به نزد حاج على رفتم و براى او هم شرح آنچه را كه گذشته بود، دادم. حاج على گفت ديگر ارتباطت را با حاج محسن قطع كن و با من قرار بگذار. هر وقت هم زنگ مى‏زنى بگو كه ميوه مى‏خواهى. او سپس شماره تلفن منزل را علاوه بر حجره‏اش به من داد. به اين ترتيب چندين مرتبه و در روزهاى آتى، با او قرار وعده گذاشته و ضمن ملاقات آخرين اخبارى را كه به دستم مى‏رسيد ارائه مى‏كردم.
در يكى از روزها، حاج على گفت كه مى‏خواهم تو را به قرار خيلى مهمى ببرم و با شخص ديگرى آشنايت كنم. با هم به ساختمانى واقع در خيابان غياثى رفتيم. ساختمان از خانه‏هاى قديمى تهران و داراى حياط بزرگى بود كه چند اتاق داشت. در يكى دو تا از اين اتاقها، گويا مجلس ختمى برپا بود و حياط هم مملو از جمعيت بود. حاج على در گوشه حياط پله‏هاى زيرزمينى را نشانم داد و گفت بايد برويم آنجا. همه چيز برايم مبهم بود. به دنبال حاج على وارد اتاقى در زيرزمين شديم. وسط اتاق يك كرسى بود كه كسى پشت آن نشسته بود و عرق چين مشكى بر سر داشت. سلام گفتيم و او بلند شد و جواب سلام داد و مصافحه و معانقه كرد. حاج على گفت: «اين همان احمد است.» و آن فرد گفت: «احمد، من تو را مى‏شناسم، تو هم مرا مى‏شناسى؟» گفتم: «حاج آقا چهره اتان برايم آشناست ولى به ياد ندارم كه كجاديدمتان.» گفت: «اگر هم ديده بودى نمى‏شناختى چرا كه من مدتهاست مخفى‏ام، اندرزگو شنيده‏اى؟» من يك دفعه گل از گلم شكفت، با خوشحالى زايدالوصفى گفتم: «حاج آقا تويى؟!» بعد مجدد با هم ديده بوسى كرديم. ديدن اين سيد بزرگوار چنان آرامشى به من داد كه بسيارى از دردهايم را فراموش كردم. وقتى او سخن مى‏گفت قلبم قوت مى‏گرفت و روحم حيات مى‏يافت.(۳)


۱ـ آقاى محسن رفيقدوست در خاطرات خود بيان مى‏كند: «... من از چهار كانال با مجاهدين ارتباط داشتم يكى مرحوم اندرزگو بود [و يكى ديگر] آقاى احمد احمد. [او] در درگيريهاى قبل از انقلاب مجروح و دستگير شد و مدتها در زندان بود. الان هم بدن خسته و كوفته‏اى دارد، ولى الحمدلله در قيد حيات است. [كانال سوم ]توسط مرحوم رجايى و [كانال چهارم ]مرحوم مجيد شريف واقفى بود.»
(آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى)
«محسن رفيقدوست»، به سال 1319 در خانواده‏اى مذهبى و از نظر مالى متوسط در جنوب شهر تهران به دنيا آمد. پس از طى دوره تحصيلات ابتدايى، وارد دبيرستان بهبهانى شد ولى در سال دوم دبيرستان به دليل فعاليتهاى سياسى از مدرسه اخراج شد. درنتيجه به كار آزاد نزد پدر مشغول گشت و به صورت شبانه و متفرقه تحصيل خود را پى‏گرفت، تا اينكه در سال 1336 توانست ديپلم خود را در رشته رياضى بگيرد. او از كودكى با شهيد نواب صفوى و شهيد عبدالحسين واحدى از فداييان اسلام آشنا شد و در برخى جلسات سخن‏رانى ايشان شركت مى‏كرد.
با تأسيس نهضت آزادى در 1339 به همكارى با آنها مبادرت مى‏كند و بعد در ايجاد هيئتهاى مؤتلفه با ساير برادران همفكر خود مشاركت كرده و در شاخه نظامى هيئت با مرحوم اندرزگو همكارى مى‏كند. بر اثر همين ارتباط و همكارى در سال 55 دستگير و زندانى شد و در سال 57 آزاد شد. او در راه‏پيماييهاى تاسوعا و عاشوراى سال 57 نقش مؤثرى داشت. سپس مسئوليت تداركات و امنيت كميته استقبال از امام را به عهده داشت. ضمنا وى راننده ماشين بليزر حامل امام از فرودگاه تهران بود. وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى مسئول تداركات سپاه، وزير سپاه، رئيس بنياد تعاون سپاه و رئيس بنياد مستضعفان و جانبازان بود.

۲ ـ على‏اكبر حيدرى معروف به على سبزى فروش، سال 1316 در خانواده‏اى كشاورز و متدين در محله دولاب تهران متولد شد. او تحصيلات ابتدايى خود را در مكتب‏خانه به اتمام رساند. وى فعاليتهاى سياسى و مذهبى خود را از مسجد نايب‏السلطنه و جلسات سخن‏رانى حاج شيخ مهدى معزالدوله شروع كرد و با حضور در مسجد مهديه تهران، به آن شدت بخشيد و در سخن‏رانيهاى شهيد آيت‏الله سعيدى حاضر مى‏شد. او عضو هيئتهاى مؤتلفه اسلامى بود و در شكل دهى راه‏پيماييهاى روز عاشورا و قيام 15 خرداد حضور جدى داشت. وى در گرفتن امضا از علما و مراجع تقليد مبنى بر تأييد مرجعيت حضرت امام با ديگر دوستانش تلاش زيادى كرد. او پس از ترور حسنعلى منصور همچون ساير دوستان خود در مؤتلفه دستگير و روانه زندان شد و تا سال 46 در زندان به‏سر برد. در سال 1355 در پى دستگيرى آقاى رفيقدوست، او هم دستگير شد و در اوايل 1357 آزاد شد.

۳ ـ آقاى على حيدرى در خاطرات خود مى‏گويد: «... آقاى احمد از دوستان و مورد تأييد ما بودند، قبلاً به شهيد اندرزگو گفته بودم كه مى‏خواهم آقاى احمد احمد را به شما معرفى كنم. گفت: «بگذار چند روزى بگذرد.» اندرزگو چند روزى به قم رفت. وقتى بازگشت دوباره به او گفتم اجازه بدهيد كه بگويم آقاى احمد بيايد. گفت: «نه، بگو فردا بيايد، فردا بهت زنگ مى‏زنم كه چه ساعتى و كجا بيايد.» بعد من احمد را به خانه پدرم در انتهاى خيابان غياثى آوردم. اتفاقا آن روز در منزل به خاطر فوت يكى از اقوام مجلس ختمى برپا بود. او را بردم پيش آقاى اندرزگو در زيرزمين خانه. اندرزگو زير كرسى نشسته بود. آنها را با هم آشنا كردم...»
آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'