خـاطـرات احمـد احمـد (۶۳)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
تُندر
ارتباط با شهيد اندرزگو
پس از جدايى از سازمان و انتقال اسباب و اثاثيهام به خانه خيابان معزالسلطان، همينطور كه بى هدف در خيابانها قدم مىزدم، تصميم گرفتم به نزد حاج صادق اسلامى بروم. پس از سلاموعليك؛ شرح ماوقع، فعاليتها و ملاقاتهاى چند روز گذشتهام را به حاج آقا اسلامى گزارش دادم. از عمل سازمان نسبت به جداسازى من و همسرم اظهار تألم و تأسف كردم. حاج آقا گفت: «بچههاى اعضاى هيئت مؤتلفه به من گفتهاند احمد را دريابيد. از اين رو تو فردا ساعت 9 صبح با اين شماره تلفن به حاج محسن رفيقدوست (۱) زنگ بزن و بگو حاج صادق گفته آن بارها را كه كنار گذاشتى، من بيايم و ببرم. بعد او به تو مىگويد كه چهكار كنى. برو و خيالت راحت باشد.»
فرداى آن روز، رأس ساعت مقرر با شماره مورد نظر تماس گرفتم و پيام حاج صادق را به حاج محسن گفتم. آقاى رفيقدوست پرسيد: «الان كجايى؟» گفتم: «زياد دور نيستم» گفت: «مىتوانى ساعت 10 بيايى» گفتم: «بله». با اينكه ساعت 10 صبح بود، ولى سر او خيلى شلوغ بود. من به پستويى كه در ته مغازه نشانم داده بود رفتم. آنجا محل استراحت كارگران و رانندگان بود.
وقتى كه آقاى رفيقدوست از كار فارغ شد و آمد، جريان تغيير ايدئولوژى سازمان و مواضع و مخالفتهاى خودم را با اين انحراف براى او شرح دادم. او نيز شمارهاى به من داد و گفت: «در ساعت 9 صبح فردا با حاج على حيدرى (۲) تماس بگير، و بگو كه براى خريد جزئى شما را معرفى كردهاند.» من نيز به توصيه و راهنماييهاى اين دوستان مو به مو عمل كردم. وقتى با حاج على حيدرى (سبزى فروش) تماس گرفتم گفتم: «حاج محسن رفيقدوست براى خريد جزئى پرتقال شما را معرفى كرده است.» گفت: «چند جعبه مىخواهى؟» گفتم: «پنج جعبه». گفت: «فردا ساعت 11 بيا بردار و ببر».
اين برو بياها آن زمان خسته كننده بود ولى شرايط پليسى و خفقان آن روزها، چنين تدابير امنيتى را مىطلبيد.
در موعد مقرر به نزد حاج على رفتم و براى او هم شرح آنچه را كه گذشته بود، دادم. حاج على گفت ديگر ارتباطت را با حاج محسن قطع كن و با من قرار بگذار. هر وقت هم زنگ مىزنى بگو كه ميوه مىخواهى. او سپس شماره تلفن منزل را علاوه بر حجرهاش به من داد. به اين ترتيب چندين مرتبه و در روزهاى آتى، با او قرار وعده گذاشته و ضمن ملاقات آخرين اخبارى را كه به دستم مىرسيد ارائه مىكردم.
در يكى از روزها، حاج على گفت كه مىخواهم تو را به قرار خيلى مهمى ببرم و با شخص ديگرى آشنايت كنم. با هم به ساختمانى واقع در خيابان غياثى رفتيم. ساختمان از خانههاى قديمى تهران و داراى حياط بزرگى بود كه چند اتاق داشت. در يكى دو تا از اين اتاقها، گويا مجلس ختمى برپا بود و حياط هم مملو از جمعيت بود. حاج على در گوشه حياط پلههاى زيرزمينى را نشانم داد و گفت بايد برويم آنجا. همه چيز برايم مبهم بود. به دنبال حاج على وارد اتاقى در زيرزمين شديم. وسط اتاق يك كرسى بود كه كسى پشت آن نشسته بود و عرق چين مشكى بر سر داشت. سلام گفتيم و او بلند شد و جواب سلام داد و مصافحه و معانقه كرد. حاج على گفت: «اين همان احمد است.» و آن فرد گفت: «احمد، من تو را مىشناسم، تو هم مرا مىشناسى؟» گفتم: «حاج آقا چهره اتان برايم آشناست ولى به ياد ندارم كه كجاديدمتان.» گفت: «اگر هم ديده بودى نمىشناختى چرا كه من مدتهاست مخفىام، اندرزگو شنيدهاى؟» من يك دفعه گل از گلم شكفت، با خوشحالى زايدالوصفى گفتم: «حاج آقا تويى؟!» بعد مجدد با هم ديده بوسى كرديم. ديدن اين سيد بزرگوار چنان آرامشى به من داد كه بسيارى از دردهايم را فراموش كردم. وقتى او سخن مىگفت قلبم قوت مىگرفت و روحم حيات مىيافت.(۳)
۱ـ آقاى محسن رفيقدوست در خاطرات خود بيان مىكند: «... من از چهار كانال با مجاهدين ارتباط داشتم يكى مرحوم اندرزگو بود [و يكى ديگر] آقاى احمد احمد. [او] در درگيريهاى قبل از انقلاب مجروح و دستگير شد و مدتها در زندان بود. الان هم بدن خسته و كوفتهاى دارد، ولى الحمدلله در قيد حيات است. [كانال سوم ]توسط مرحوم رجايى و [كانال چهارم ]مرحوم مجيد شريف واقفى بود.»
(آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى)
«محسن رفيقدوست»، به سال 1319 در خانوادهاى مذهبى و از نظر مالى متوسط در جنوب شهر تهران به دنيا آمد. پس از طى دوره تحصيلات ابتدايى، وارد دبيرستان بهبهانى شد ولى در سال دوم دبيرستان به دليل فعاليتهاى سياسى از مدرسه اخراج شد. درنتيجه به كار آزاد نزد پدر مشغول گشت و به صورت شبانه و متفرقه تحصيل خود را پىگرفت، تا اينكه در سال 1336 توانست ديپلم خود را در رشته رياضى بگيرد. او از كودكى با شهيد نواب صفوى و شهيد عبدالحسين واحدى از فداييان اسلام آشنا شد و در برخى جلسات سخنرانى ايشان شركت مىكرد.
با تأسيس نهضت آزادى در 1339 به همكارى با آنها مبادرت مىكند و بعد در ايجاد هيئتهاى مؤتلفه با ساير برادران همفكر خود مشاركت كرده و در شاخه نظامى هيئت با مرحوم اندرزگو همكارى مىكند. بر اثر همين ارتباط و همكارى در سال 55 دستگير و زندانى شد و در سال 57 آزاد شد. او در راهپيماييهاى تاسوعا و عاشوراى سال 57 نقش مؤثرى داشت. سپس مسئوليت تداركات و امنيت كميته استقبال از امام را به عهده داشت. ضمنا وى راننده ماشين بليزر حامل امام از فرودگاه تهران بود. وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى مسئول تداركات سپاه، وزير سپاه، رئيس بنياد تعاون سپاه و رئيس بنياد مستضعفان و جانبازان بود.
۲ ـ علىاكبر حيدرى معروف به على سبزى فروش، سال 1316 در خانوادهاى كشاورز و متدين در محله دولاب تهران متولد شد. او تحصيلات ابتدايى خود را در مكتبخانه به اتمام رساند. وى فعاليتهاى سياسى و مذهبى خود را از مسجد نايبالسلطنه و جلسات سخنرانى حاج شيخ مهدى معزالدوله شروع كرد و با حضور در مسجد مهديه تهران، به آن شدت بخشيد و در سخنرانيهاى شهيد آيتالله سعيدى حاضر مىشد. او عضو هيئتهاى مؤتلفه اسلامى بود و در شكل دهى راهپيماييهاى روز عاشورا و قيام 15 خرداد حضور جدى داشت. وى در گرفتن امضا از علما و مراجع تقليد مبنى بر تأييد مرجعيت حضرت امام با ديگر دوستانش تلاش زيادى كرد. او پس از ترور حسنعلى منصور همچون ساير دوستان خود در مؤتلفه دستگير و روانه زندان شد و تا سال 46 در زندان بهسر برد. در سال 1355 در پى دستگيرى آقاى رفيقدوست، او هم دستگير شد و در اوايل 1357 آزاد شد.
۳ ـ آقاى على حيدرى در خاطرات خود مىگويد: «... آقاى احمد از دوستان و مورد تأييد ما بودند، قبلاً به شهيد اندرزگو گفته بودم كه مىخواهم آقاى احمد احمد را به شما معرفى كنم. گفت: «بگذار چند روزى بگذرد.» اندرزگو چند روزى به قم رفت. وقتى بازگشت دوباره به او گفتم اجازه بدهيد كه بگويم آقاى احمد بيايد. گفت: «نه، بگو فردا بيايد، فردا بهت زنگ مىزنم كه چه ساعتى و كجا بيايد.» بعد من احمد را به خانه پدرم در انتهاى خيابان غياثى آوردم. اتفاقا آن روز در منزل به خاطر فوت يكى از اقوام مجلس ختمى برپا بود. او را بردم پيش آقاى اندرزگو در زيرزمين خانه. اندرزگو زير كرسى نشسته بود. آنها را با هم آشنا كردم...»
آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى