خـاطـرات احمـد احمـد (۶۲)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
جدايى از سازمان
سازمان پس از نااميدى از من به فكر چارهاى ديگر افتاد. در اوايل آبان ماه سال 54، هنگامى كه هنوز در خانه خيابان گرگان ساكن بوديم، روزى خانمم براى خريد بيرون رفت. مدتى طول كشيد تا برگردد. وقتى آمد گفت كه در نانوايى با جوانى حدودا 23 ساله از بچههاى محله اشان مواجه شده است و براى اينكه رد خود را گم كند، ناچار بوده كه از چند مسير انحرافى و كوچه و خيابان اصلى و فرعى بگذرد. با اين حال او همچنان نگران و مضطرب بود. احتمال مىداد كه جوان رد وى را گرفته باشد.
ايرج گفت كه احتمال دارد او موضوع را به كلانترى يا ساواك گزارش دهد، بايد سريع دست به كار شد و اينجا را تخليه كرد. او گفت: «همشيره [شاپورزاده] كه جا دارد. من هم كه جا دارم. خسرو! تو هم برو به آن خانه تيمى كه با آن ارتباط دارى...». من متوجه شدم كه او تكليف همه را مشخص كرد جز من. پرسيدم: «من چه كار كنم؟» گفت: «شاپور تو همينجا بمان، اميدواريم كه اتفاقى نيفتد. باش، تا ببينيم چه مىشود»!! من كاملاً منظور او را دريافتم. ايرج اميدوار بود كه من در اينجا بمانم و به دست ساواك بيفتم و به اين طريق مسئله من هم براى آنها حل شود.
آنها خارج شدند. نگاه نگران فاطمه به پشت سرش بود و من ديدم كه سايه او در امتداد يك اشتباه بزرگ، كوتاه مىشود. در دلم آشوب بود. نمىدانستم كه بايد چه كنم. دقايقى در حالت گنگى و منگى گذشت. سكوت خانه را فرا گرفت. ناگهان به خود آمدم، وسايل مورد نيازم را برداشته درها را قفل كردم و راهى شدم. به اين ترتيب من نيز از آنجا و از سازمان خارج شدم. حالت عجيبى داشتم، نگرانى، تشويش و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. مىترسيدم، نه از سرنوشت خودم بلكه از آينده فاطمه و فرزندانم. راه مىرفتم و اشك مىريختم و باخدا نجوا مىكردم كه اين چه سرنوشتى است كه براى من رقم زدهاى؟
... آن روز آسمان برايم تيره و تار بود. پس از گذاردن اسباب و اثاثيهام در خانهاى كه در حوالى معزالسلطان اجاره كرده بودم، طاقت نياورده و بيرون زدم. در كوچه و خيابانهاى زيادى پرسه زدم. بىجهت به اينسو و آنسو مىرفتم، از درد به خود مىپيچيدم. زمان برايم سرعتى مرگبار گرفته بود. درد جدايى از فاطمه و فرزندانم جانكاه بود. دايم خود را سرزنش مىكردم كه چرا از فاطمه مراقبت نكردم و چرا چنين و چنان شد.
هبوط فاطمه
من با فاطمه فرتوكزاده در مهر ماه سال 1352 پيوند زناشويى بستم، تا يار و پشتيبان هم، و در غم و شادى شريك يكديگر باشيم. ده روز بيشتر از زندگى مشترك ما نمىگذشت كه مرا به مدت يك ماه به زندان بردند. او نسبت به تنگى و كمبودهاى مالى زندگى بسيار صبور بود و هيچوقت زبان به گلايه نگشود.
هنگامى كه من به سازمان به اصطلاح مجاهدين خلق پيوستم، او نيز همراه و همدوش من بود. داوطلبانه زندگى مخفى را پذيرفت و نقشهاى حساسى را ايفا كرد كه برايش نقطه عطفى بود. در اين زمان بهاستعدادهايش در كارهاى تشكيلاتى پى برد. در يافتن خانههاى تيمى آنچنان پيش رفت كه يكى از مدرسان مجرب خانهيابى براى تيمها شد. زمانى كه سازمان، وابستگى شديد او را نسبت به من ديد براى بهره جويى بيشتر سعى كرد جدايى و فاصلهاى بين ما بيندازد. آنها با پيش كشيدن زمينه استقلال فكرى و شخصيتى فاطمه و نيز تئورى عدم وابستگى زن به شوهر، با دلايل واهى پويايى در مبارزه و ادامه راه، حتى درصورت از بين رفتن همسر، سعى مىكردند تا ما را نسبت به هم بيگانه كنند. نظريه بيگانهسازى پس از اعلام علنى تغيير مواضع ايدئولوژيك شدت گرفت. سازمان كه مخالفت و رودررويى مرا نسبت به خود احتمال مىداد، شروع به ايجاد شخصيتسازى كاذب براى فاطمه كرد. رهبران سازمان شخصيتى تو خالى براى فاطمه تراشيدند و به او القاء كردند كه مىتواند راهى سواى راه شوهرش برود.
آن روزهاى آخر، روزهاى هولناك و وحشتناكى بود كه سايههاى وجودى فاطمه برايم كمرنگ مىشد. روزهايى كه او در گرداب فتنه سازمان غوطه ور بود و من مىخواستم نجات غريق باشم، نمىپذيرفت.
در واپسين روزهايى كه نفسهاى من به شماره افتاده بود و در بايكوت اطلاعاتى و ارتباطى قرار داشتم، هرگاه كه فرصتى دست مىداد با فاطمه زمزمهها و مشورتهايى مىكردم و او نظريات مرا مىشنيد و ابراز همفكرى و يك رأيى مىكرد. ولى كافى بود، شبى از من دور شود تا نظرياتش كاملاً متضاد و متناقض نظر من شود.
فاطمه مىگفت: «احمد، تو هم فكر كن! بالاخره راهى است كه آمدهايم و برگشتى در آن نيست، بايد مبارزه را تا آخرش رفت، حالا چه جورى و چطورى مهم نيست. مهم اين است كه با استكبار و امپرياليسم مبارزه كنيم.» و من جواب مىگفتم: «آخر فاطمه!، اگر پاى اسلام در ميان نباشد، چه مرضى دارم كه با امپرياليسم بجنگم. اين اسلام است كه مبارزه با استعمار، استكبار و استثمار را برايم تكليف كرده است. وقتى آدم دين نداشته باشد، فرق نمىكند كه چه يوغ حكومتى بر گردنش باشد.» و او مىگفت: «اينها مىگويند براى آزادى خلق از يوغ امپرياليسم مبارزه مىكنند. و دنبال اين هستند كه كارگرها را از زير استثمار بيرون بكشند و طبقه اشتراكى و برابر ايجاد كنند. آنها معتقدند كه روزى تمام دنيا و جهان، كارگرى خواهد شد و بعد قيام كارگرى همه جا را فرا مىگيرد.» و من جواب مىگفتم: «فاطمه جان! اين اسلام است كه اولين دفاع را از كارگر كرده و ارزش والايى به او داده، آنها از اين قضيه براى فريب من و تو استفاده مىكنند و به چيزى جز قدرت خود نمىانديشند. چرا ما عامل به قدرت رسيدن آنها باشيم.»
فاطمه در اين مباحثات هيچگاه نظرى از خود بروز نمىداد و هميشه از آنها نقل قول مىكرد. او تا روز آخر كه با من بود و تا روز جدايى من از سازمان، نمازش را مىخواند و حجابش را رعايت مىكرد و بر تمام تكاليف شرعيش استوار بود ولى سازمان به شدت روى چارچوب فكرى او كار كرده بود. با اينكه اعتقادات مذهبى و دينى هنوز در او رنگ نباخته بود، ولى حيات خود را در پيروى از مشى و منش سازمان مىدانست. سازمان براى آنها جا انداخته بود كه هرجا بروند، در معرض تهديد ساواك هستند و بدون پوشش امنيتى سازمان بيش از 24 ساعت نمىتوانند دوام بياورند. از اين رو بيشتر بچههاى مذهبى، بويژه زنان احساس تنهايى شديدى مىكردند.
فاطمه نيز راهى را رفت كه من از اول، از آن مىترسيدم. او به نقطهاى رسيده بود كه فكر مىكرد جدايى از سازمان مساوى است با مرگ و نيستى، و ديگر اينكه مىانديشيد با ماندن در سازمان مىتواند از جان من و فرزندانش دفاع كند. او يكبار وقتى به ديدن مادرش مىرود، مادرش از او مىپرسد: «شنيدهام كه از احمد جدا و ماركسيست شدهاى؟». فاطمه جواب مىدهد: «مادر، من اعتقاد خودم را دارم، ولى به خاطر حفظ جان احمد و بچه هايم مجبورم كه در سازمان بمانم.»
بعدها شنيدم كه سازمان طرح قتل و ترور مرا مىكشد، كه فاطمه با آنها به شدت مخالفت كرده و جلو آنها را مىگيرد و مىگويد كه كشتن احمد براى شما هيچ سودى ندارد، چه عيبى دارد كه او براى خودش بچرخد و با رژيم مبارزه كند، مگر هدف شما مبارزه با رژيم نيست، پس بگذاريد او هر طور كه دوست دارد زندگى و مبارزه كند.
و چنين شد كه فاطمه رفت...!