خـاطـرات احمـد احمـد (۶۰)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
سرنوشت غمانگيز
پرويز و خسرو (على و علىاصغر ميرزا جعفر علاف) كه با ما در يك خانه تيمى بودند، مواضعشان كاملاً با من منطبق بود. آنها نيز از وضعيت به وجود آمده ضربه سخت و سهمگينى خورده بودند. به آنها دو راه پيشنهاد شده بود، اول اينكه در سازمان باقى بمانند و با مشى و شيوه سازمان حركت كنند و به اعتقادات مذهبى خود فقط به صورت فردى و غيرعلنى عمل كنند. سازمان به آنها وعده مىداد كه در آينده شاخهاى جداگانه براى فعاليت بچههاى مسلمان ايجاد مىكنند. دوم اينكه به خارج از كشور رفته و در آنجا به مبارزه ادامه دهند. راه سومى هم بود كه گفته نمىشد!
پرويز كه برادر كوچكتر بود و همسر، شغل و ثروت خود را در راه اهداف سازمان از دست داده بود، برايش سخت بود كه دست از اعتقاداتش بردارد. جدايى و از دست دادن اين يكى، ديگر ميسر نبود، خيلى ناآرامى مىكرد و گاهى حرفهاى خطرناك مىزد. او ابتدا تصميم داشت بدون هماهنگى سازمان، جدا شده و وارد اجتماع شود، كه ما جلو او را گرفتيم. چرا كه امكان دستگيرى، درگيرى و كشته شدن براى او بود، زيرا فاقد پوشش امنيتى بود. سازمان با مشاهده بىتابيهاى پرويز نسبت به وضعيت او مشكوك و نگران شد، از اينكه وى از سازمان خارج و لطمه و صدماتى را به سازمان وارد آورد، مىترسيد.
ايرج در جلسهاى ضمن تشريح وضعيت ناآرام پرويز گفت كه او خائن است و بايد كشته شود. و به من پيشنهاد قتل او را داد. با شنيدن اين جمله من تكان خوردم، ولى خود را كنترل كردم و شروع به توجيه و صحبت كردم. ايرج را متقاعد كردم كه پرويز را تصفيه نكند. گفتم: «راههاى ديگرى هم هست، مثلاً به او اجازه بدهيد كه به شهرستان برود. نزديك پانصد هزار تومان او به سازمان كمك كرده است. از آن مبلغ، پنجاه هزار تومان را به او برگردانيد تا برود براى خود خانهاى تهيه كند و به مرور زمان مشكلش حل مىشود...» ايرج كه موضع سخت مرا ديد، به ظاهر حرفم را پذيرفت.
هر روز كه مىگذشت پرويز عرصه را بر آنها بيشتر تنگ مىكرد. من نيز محتاطتر شده بودم. مىترسيدم سازمان چنين ديدى را هم نسبت به من پيدا كند. غافل از اينكه آنها چاههاى عميقترى پيش پايم حفر كردهاند. پرويز خود را يكه و تنها مىديد. كاملاً بريده بود و در وضعيت نامتعادلى بهسر مىبرد. من قصد داشتم كه باقى نقشه هايم را با او عملى كنم ولى با حركات و افعال نامتعادلش اين فرصت را از من مىگرفت.
در اين مدت، ايرج ـ عنصر سرسپرده سازمان ـ تمام برخوردها، رفتار و صحبتهاى ما را بى كم و كاست به سازمان انتقال مىداد. چند جلسهاى براى تعيين تكليف من و پرويز گذاشته شد. ايرج مىگفت: «وضعيت شاپور با پرويز فرق دارد، شاپور دنبال اين است كه بيرون برود و مبارزه كند، ولى پرويز بريده و احتمال خطر دستگيرى و اعتراف از طرف او وجود دارد. پس بايد او را ازبين برد.» من با اين نظر سخت مخالفت و برخورد مىكردم. در نهايت پيشنهاد دادم كه او را به خارج از كشور بفرستند.
روزى ايرج آمد و گفت كه شاپور، سازمان با نظر و پيشنهاد تو موافقت كرده و مىخواهد پرويز را به خارج بفرستد و بايد پاسپورت بى نقصى براى او جعل كنيد. اين صورت و ظاهر قضيه بود ولى در واقع سازمان به دنبال عملى كردن نقشه شوم خود بود.
من به اين روزنه اميد بدبين بودم و با ترديد و دودلى به همراه خسرو (برادرش) شروع به جعل پاسپورت كرديم و در اختيار على قرار داديم.
روزى ديگر ايرج آمد و سويچ و كليد ماشين را از من گرفت و گفت: «مىخواهيم برويم پرويز را از مرز خارج كنيم.» من نااميدانه سويچ را به او دادم و بعد پرويز را در آغوش گرفتم و او را بوسيدم و بوييدم، ديدم كه چشمانش از نگرانى موج مىزند. او در آغوشم شروع به گريه كرد، من هم گريه كردم، گفت: «شاپور! ما رفتيم، اما خدا مىداند كه چه خواهد شد...» گفتم: «به خدا توكل كن.» من نيز در آتش دلشوره مىسوختم ولى چارهاى نبود. بايد اطمينان مىكرديم!
دو روز بعد ايرج آمد و گفت: «بچهها! پرويز از مرز گذشت». من كه همچنان نگران و مشوش بودم حرف او را باور نداشتم، با تحير و تعجب تكرار كردم: «از مرز گذشت!!». ايرج فهميد كه منظور من مرز جغرافيايى نيست بلكه مرز بين دنيا و آخرت است. رنگ چهرهاش سرخ شد و با عصبانيت گفت: «يعنى چه؟» گفتم: «به همين راحتى!» گفت: «ما او را برديم فرودگاه و كسى هم به پاسپورتش شك نكرد، بعد سوار هواپيما شد و رفت». و بعد براى اينكه اطمينان مرا جلب كند ادامه داد: «سازمان از تو هم به خاطر جعل خوب پاسپورت تشكر كرده است.» من در دل به تشكر آنها خنديدم.
ايرج گفت: «حالا نوبت توست! سازمان دو راه پيش رويت گذاشته است. راه اول اينكه مثل پرويز از مرز خارج شده و براى مبارزه به ظفار بروى و راه دوم اينكه، چند نفر از بچههاى مسلمان هستند كه يك شاخهاى مجزا در سازمان درست كرده و باقى ماندهاند، تو هم به آنها بپيوند. البته تو هم آنها را مىشناسى!»
شاخه مذهبى سازمان(1)
درحالى كه من همچنان در انديشه راه سوم(؟!) بودم، براى بررسى راه دوم پيشنهادى سازمان از ايرج اسم رمزها و علامتهاى قرار شاخه مذهبى را گرفتم. از طريق ايرج با يكى از آنها در حوالى چهارراه لشكر قرار گذاشتم.
در سر قرار وقتى فرد عضو شاخه آمد، ديدم كه دوست خودم فرهاد صفا (۲) است. من او را از قبل و از زندان قزل حصار مىشناختم. او در زندان فردى مسلمان، متدين و منطقى بود كه هيچ تندروى در كارهايش ديده نمىشد.
فرهاد نزديك آمد و گفت: «احمد، تويى!» بعد همديگر را در آغوش كشيديم و كمى با هم قدم زده و خوش و بش كرديم. فرهاد گفت: «احمد! ما با اين اعلاميه [تغيير ايدئولوژيك] ضربه خورديم، هم از اينها [سازمان] و هم از مسلمانها. زيرا با اين وصف ديگر آنها به ما كمك نخواهند كرد، ولى ما بايد خودمان را حفظ كنيم. الان من، محسن طريقت و محمد اكبرى قبول كردهايم كه شاخه مذهبى را حفظ كنيم. البته مسئول تيم ما يك دخترخانم ماركسيست است»(!)
من دريافتم كه سازمان چه بلايى دارد سر آنها مىآورد. براى چند نفر جوان مسلمان مجرد، يك دختر جوان بىحجاب را مسئول قرار داده است تا به اين ترتيب، به تدريج اساس منطق، فكر، عقيده و مذهب آنها را فرو بريزد.
فرهاد گفت: «... راهى است كه آمدهايم و توش ماندهايم. اگر تو به ما بپيوندى، وضعمان بهتر مىشود و شايد فرجى هم بشود...». گفتم: «نه فرهاد، من فى البداهه نمىتوانم تصميم بگيرم، بايد فكر كنم، بعد جواب مىدهم.» برايم وضعيت آنها بويژه با آن دختر ماركسيست مطلوب نبود.
سازمان كه قبلاً آقايان و خانمها را در خانههاى تيمى از هم جدا كرده بود، اكنون در روند نو و سياست جديد آنها را مختلط مىكرد. با اين شيوه، نوعى اشتغال ذهنى و استحاله تدريجى فكرى را محقق مىساخت. ما روزهاى آخر در خانه تيمى گرگان مستقر بوديم، يك روز صبح كه ورزش مىكرديم، ايرج گفت: «شاپورزاده تو هم بيا و ورزش كن!» من تعجب كردم. با عصبانيت گفتم: «يعنى چه؟... براى چه؟، اينجا دو اتاق تو درتو كه بيشتر ندارد، او چطور مىتواند ورزش كند؟». ايرج با موضعى ملايم گفت:«شاپور! چرا عصبانى مىشوى؟ ما ديگر خواهر و برادريم!» با خشم گفتم: «امكان ندارد!» فاطمه هم اظهار علاقهاى نكرد. ولى واقعا در برخى خانههاى تيمى، شئون اسلامى رعايت نمىشد و دخترها و پسرهاى نامحرم با هم زندگى مىكردند.
حال براى استحاله فكرى و عبور از اين بحران، مىخواستند براى چند جوان مسلمان مجرد، از همين ترفند استفاده كنند. مىدانستم كه وجود يك دختر مجرد جوان و زيبا، آن هم بى حجاب و ماركسيست بالاخره بنيان فكرى افراد پيرامون خود را درهم مىريزد. از اين رو تصميم گرفتم كه به گروه فرهاد هم نپيوندم، ولى قصد كردم تا حد امكان هر نوع كمكى كه از دستم ساخته است به آنها بكنم تا از اين مخمصه رهايى يابند.
در روزهاى بعد محسن طريقت از اعضاى همين شاخه دايم با من در تماس بود و من با او جلسات بحث زيادى داشتم. ارتباط با او زمينه بروز حوادثى بود.
۱ـ مجاهدين ماركسيست مىخواستند به هر شكل ممكن ارتباطى با مسلمانان گرفته و حتى در صورت امكان «شاخه مذهبى» در كنار سازمان ايجاد كنند. آنها مىگفتند: «با تشكيل شاخه مذهبى به دو هدف دست خواهيم يافت. يكى اينكه به مردم ثابت خواهيم كرد كه ما ضدمذهبى نيستيم ديگر اينكه ثابت مىكنيم كه پرولتاريا بايد رهبرى هر جنبشى را عهدهدار شود» با چنين هدفى سازمان پس از صدور بيانيه، گروهى از مسلمانان سازمان را يارى دادند تا بتوانند «شاخه مذهبى سازمان مجاهدين» را تشكيل دهند. اين شاخه را برادران شهيد محمدحسين اكبرى آهنگر و فرهاد صفا با همكارى محمد صادق و محسن طريقت كه در فاصله سالهاى 50 تا 53 در زندان بودند تشكيل مىدهند. تاريخ تشكيل آن حدود دى يا بهمن 54 است. سازمان مجاهدين (ماركسيستها) اسلحه و امكانات و همچنين افراد مسلمان به ايشان معرفى مىكردند، تا به اين وسيله وابستگى آنها را به خود تثبيت كند.
(جزوه مواضع گروهها در زندان)
۲ ـ فرهاد صفا، بعد از ضربه سال 1350 دستگير و به سه سال زندان محكوم شد. او پس از آزادى به فعاليت خود در سازمان ادامه داد. وى پس از تغيير ايدئولوژى در سازمان، شاخه مذهبى سازمان را ايجاد و اعضاى مذهبى را گرد خود جمع كرد. جسد وى در روز نوزدهم اسفندماه سال 1354 در خيابان ديده شد. مرگ وى در هالهاى از ابهام است. نشريه خبرى شماره 23، سازمان مجاهدين به تاريخ 23/3/56 درخصوص وى نوشت:
«انقلابى شهيد فرهاد صفا، در يك رويارويى با مأموران ساواك و كميته، پس از آنكه داخل يك خيابان بن بست احتمالاً خيابان ترجمان مىشود، براى اينكه زنده به دست مأموران رژيم گرفتار نيايد، دست به خودكشى زده و به شهادت مىرسد.
انقلابى شهيد فرهاد صفا، از رفقاى سابق سازمان ما بود كه پس از آزادى از زندان و تحول ايدئولوژيك سازمان، در يك گروه انقلابى مذهبى به فعاليت مبارزاتى خود ادامه مىداد...»