خـاطـرات احمـد احمـد (۵۹)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
غفلت از فرزندان
سازمان تمام زندگى، حيات و وقت ما را گرفته بود، به نحوى كه بسيارى از جزئيات زندگى و امور شخصى خود را فراموش كرده بوديم. در اين ميان سهم بزرگى كه ناديده گرفته شد، حقوق طبيعى فرزندانمان بود. نه من و نه همسرم، هيچ كدام توجهى به رشد و پرورش دوقلوهايمان نداشتيم. من در كارها و آموزشهاى سازمانى، قرارها، چاپ و تكثير اعلاميهها و كارهاى مختلف سازمان غرق شده بودم و فاطمه هم به آموزشهاى درون گروهى و مطالعه كتب مختلف مشغول بود. ما نتوانستيم مانند ساير والدين، مريم و زهرا را از محبت و مهر مادرى و پدرى سيراب كنيم.
برنامه نگهدارى مريم و زهرا به اين ترتيب بود كه يكى از آنها نزد والدين همسرم و ديگرى نزد خودمان نگهدارى مىشد و هرچند مدت يكبار آنها را با هم عوض مىكرديم. علاوه بر آن هر وقت دچار بيمارى يا سوء تغذيه مىشدند، براى مداوا و تقويت جسمى و بدنى آنها را به پدر و مادرزنم مىسپرديم.
قبلاً گفتم كه حتى دوقلوها در سازمان نقش داشتند و با اينكه طفلى بيش نبودند، در خدمت اهداف سازمان بودند. دختران و پسران دانشجو هنگام يافتن خانههاى اجارهاى، براى اينكه خود را متأهل نشان دهند، زهرا يا مريم را به آغوش گرفته و دنبال خانه مىگشتند.
يك روز بعدازظهر من و همسرم در اتاق نشسته بوديم. من روزنامه مىخواندم و فاطمه كتابى در دست داشت. دخترم مريم كه حدود يك سال داشت، در اتاق چهاردست و پا به اين طرف و آن طرف مىرفت و چند بار هم به سوى من و مادرش آمد، ولى ما توجهى به او نكرديم و به كار خود ادامه داديم. بعد از دقايقى او به گوشه اتاق رفت. گوشه روزنامه را برگرداندم و به او نگاه كردم. ديدم مىخواهد كارى كند. روى زانوهايش نشست. كمى به اين سو و آن سو نگاه كرد. سپس آرام آرام از زمين بلند شد و روى پايش ايستاد. نفس در سينهام حبس شد. برايم مثل معجزه بود، چرا كه ما هيچ تمرينى با اين بچه نكرده بوديم و اغلب بچهها اين حركت را با كمك پدر و مادر شروع مىكنند. اين طفل معصوم در عالم بى توجهى ما، با تكيه بر هوشيارى كودكانهاش، به طور غريزى و بدون كمترين كمكى بلند شد، و روى پاهاى خود ايستاد. روزنامه را بهسويى پرت كردم و با سرعت به طرف فرزندم رفتم و او را به بغل گرفتم و گريستم. مادرش نيز از پى من آمد. بعد هر دو، دست او را گرفته و «تاتى تاتى» برديم.
نماز، آخرين پاسخ
روزى ايرج براى من قرارى با حبيب گذاشته بود تا جزوههاى تغيير ايدئولوژيك را به او برسانم. من به خاطر تجديد ديدار و ملاقات با او اين كار را پذيرفتم و بهسر قرار رفتم. پس از احوالپرسى گفتم: «حبيب! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقيب و گريز؟ چرا اين طورى شد؟ تو كه با ما بودى، همه مسلمان بوديم، نماز مىخوانديم، اينها مىگويند تو هم ماركسيست شدهاى!» گفت: «شاپور! من از قبل ماركسيست بودم.» گفتم: «ولى تو با ما نماز مىخواندى، قرآن و نهجالبلاغه تفسير مىكردى.» گفت: «نماز من نماز سياسى بود. من از سال 52 ماركسيست بودم.» با شنيدن اين جملات بيشتر و بيشتر در خود فرو مىشكستم. دلم براى خود، همسرم و ساير كسانى كه صادقانه پا به اين راه گذاشتند، مىسوخت. كسانى كه با دنيايى از اميد و عشق، از خانه و كاشانه دور افتادند تا در گرداب فريب و مكر سازمان اسير شدند.
آنها دستبردار نبودند و به راههاى مختلف سعى در تغيير مرام و اعتقاد من داشتند. ديدار و بحث با شهرام، حبيب و ايرج تأثيرى در من نداشت و اين براى آنها گران بود. برچسب زدنها شروع شد. مىخواستند تحريكم كنند. شهرام مىگفت: «تو اپورتونيست چپ نماى راست رو هستى.» ايرج وقتى در مباحث كم مىآورد، مىگفت: «تو يك آدم دگم، مرتجع و متعصب هستى كه مذهب چشمت را كور كرده. تو زمانى چشمهايت را روى حقايق و وقايع باز مىكنى كه از اين حالت دستبردارى و تعصباتت را كنار بگذارى.» او معتقد بود كه نماز خواندن من از همين مقوله است. روزى گفت: «براى امتحان هم كه شده، بيا و پنج روز نماز نخوان، بعد بيا با ما بحث كن، آن وقت خواهى ديد كه ماركسيسم تنها راه پيروزى است. بعد از اين پنج روز اگر حرفهاى ما را قبول كردى، كه چه بهتر و اگر قبول نكردى، چيزى را از دست ندادهاى و قضاى نمازت را بخوان و در جهل خودت باقى بمان.»
وسوسههاى ايرج در من اثر كرد. و روزى كه همه بچهها بودند، تصميم گرفتم به پيشنهاد او عمل كنم. من كه نمازم را اول وقت مىخواندم، تصميم گرفتم كه براى مدتى نخوانم. دقايق از پى هم گذشت، به اذان ظهر نزديك مىشديم. در فكر غوطه مىخوردم. اذان شد و با اينكه وضو داشتم براى نماز برنخاستم، لحظهبهلحظه نگرانيم بيشتر مىشد. ساعتى گذشت و اضطراب و تشويش تمام فكر و ذهنم را گرفت. عقربهها بهسرعت بهپيش مىتاختند. احساس مىكردم درحال فرو افتادن به قعر جهنم هستم. دلشورهام شديد و شديدتر شد. از خود مىپرسيدم كه ساعتى نماز نخواندم، چنين در آتش تشويش و نگرانى مىسوزم، چطور طاقت خواهم آورد كه چند روز نماز نخوانم؟! كار از اضطراب و دل آشوبى گذشت و به نقطه بحرانى رسيدم. وضعيت كسى را داشتم كه گويى فرزند يا عزيزى را از دست داده باشد. بدنم گُر گرفته بود و مىسوخت.
بچههاى تيم از وضعم نگران شدند. با حالت تعجب و حيرت نگاهم مىكردند. نمىدانستند كه بايد چه كار كنند.
ديگر آرام و قرار نداشتم. طول و عرض اتاق را با گامهاى تند درهم ضرب مىكردم. عرق از سر و صورتم مىباريد. حس عجيبى بود و حال غريبى داشتم. تمام كارنامه مبارزاتى و زندگيم را در آن ساعات در ذهنم مرور كردم و بى اختيار تصاوير آن همه رنج و محنت، زندان، شكنجه، حرمان و دورى از خانواده در مقابل ديدگانم به نمايش درآمد. سرعت عقربهها مرگبار شده بود. آرزو مىكردم كه مرگ عقربهها فرا رسد و از حركت بازافتند. دوست داشتم زمان هم بميرد و چرخ آن متوقف شود. حس و حال آن ساعات و دقايق به واقع وصف ناشدنى است.
ساعت از 5 عصر گذشت، شيدايى شدم و مجنون. از دلم آتش زبانه مىكشيد و چشمانم مانند رعد مىدرخشيد. چون مرغى در قفس خود را به در و ديوار آهنين مىكوفتم. شايد اين همه به خاطر وضويى بود كه داشتم. ساعت را نگاه كردم، فرصت چندانى نبود تا نماز ظهر قضا شود. ناگهان عقربهها ايستادند. من تمام آن افكار و انديشههاى موهوم را بر زمين گذاشتم و گريان پيش دويدم. «...اللهاكبر...». آنچنان كه فكر كردم نهتنها خانه بلكه زمين و زمان به خود لرزيد. مىگريستم و مىخواندم: «... اياكنعبد... اهدانا الصراط المستقيم... غيرالمغضوب عليهم والضالين...»
از چشمانم مانند ابر بهارى اشك مىباريد. آن همه آتش فروكش كرد. سردم شده بود و بر اثر شدت سرما مىلرزيدم، ضجه مىزدم، ناله مىكردم «سبحانالله» اشكها مرا غسل پاكى مىدادند: «سبحان ربى الاعلى وبحمده.»
خدايا! چه روى داده، چه چيزى شكست و به چه چيزى پيوند خوردم؟ آنقدر خود را به خدا نزديك مىديدم و او را لمس مىكردم كه اصلاً از حالت نماز خارج شدم و ندانستم كه كى آن را به پايان رساندم.(1) به حال سجده در خاك بودم كه پرويز صدايم كرد. ديدم كه زير پايم از باران اشكها خيس است. به خود آمدم و بلند شدم. آنچه را كه گذشت به ياد آوردم و خدا را شكر كردم كه بار ديگر نجاتم داد. به بقيه نگاه كردم. ايرج، پرويز، خسرو و شاپورزاده با بهت و حيرت به من چشم دوخته بودند. كسى جرئت حرف زدن نداشت. فقط پرويز شانه هايم را گرفته با دست نوازش مىداد.
ايرج درهم شده بود، گو اينكه از پيشنهاد خود پشيمان شده بود. مىديد كه چند ساعت تأخير در اقامه نماز چه تأثير شگرفى در من گذاشته است و پيشنهاد او نتيجه معكوس داده است. اين نماز، آخرين پاسخ دندان شكن من به هجويات آنها بود و اميدوارى آنها را به يأس مبدل كرد. تكبير نماز، رسمىترين و صريحترين موضعى بود كه در برابر مواضع آنها اعلام شد. اين نماز براى من تفسير كامل آيه «والذين جاهدوا فينا، لنهدينهم سبلنا» بود.
۱ ـ آقاى احمد هنگام تعريف اين خاطره زيبا و شنيدنى گويى در همان حس و حال قرار گرفت، زيرا به آرامى اشك مىريخت.