شماره 142    |    20 آذر 1392

   


 

ظهور ادبیات انقلاب و دفاع مقدس بی‏نیازی ما از ادبیات وارداتی


سفرنامه هیروشیما- بخش یازدهم


تاریخ شفاهی: مصاحبه (خود)زیست‌نگاری به شیوه مشارکتی-1


فرم درخواست بورسیه از همایش انجمن بین‌المللی تاریخ شفاهی


ارزیابی تجربه زندگینامه‌نویسی دفاع مقدس در ایران


در پایتخت فراموشی


در جستجوی حقایق شهریور 1320 مشهد، شاخه نظامی حزب توده(12)


صداهای دانش: راه اندازی وبسایت جدید کتابخانه بریتانیا


دیجیتالی‌کردن تاریخ شفاهی و برقراری دموکراسی در آن


همرا با استادز ترکل و کتاب او در باره کار کردن


 



پاورقی شماره 142

خـاطـرات احمـد احمـد (۵۹)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


غفلت از فرزندان

سازمان تمام زندگى، حيات و وقت ما را گرفته بود، به نحوى كه بسيارى از جزئيات زندگى و امور شخصى خود را فراموش كرده بوديم. در اين ميان سهم بزرگى كه ناديده گرفته شد، حقوق طبيعى فرزندانمان بود. نه من و نه همسرم، هيچ كدام توجهى به رشد و پرورش دوقلوهايمان نداشتيم. من در كارها و آموزشهاى سازمانى، قرارها، چاپ و تكثير اعلاميه‏ها و كارهاى مختلف سازمان غرق شده بودم و فاطمه هم به آموزشهاى درون گروهى و مطالعه كتب مختلف مشغول بود. ما نتوانستيم مانند ساير والدين، مريم و زهرا را از محبت و مهر مادرى و پدرى سيراب كنيم.
برنامه نگهدارى مريم و زهرا به اين ترتيب بود كه يكى از آنها نزد والدين همسرم و ديگرى نزد خودمان نگهدارى مى‏شد و هرچند مدت يكبار آنها را با هم عوض مى‏كرديم. علاوه بر آن هر وقت دچار بيمارى يا سوء تغذيه مى‏شدند، براى مداوا و تقويت جسمى و بدنى آنها را به پدر و مادرزنم مى‏سپرديم.
قبلاً گفتم كه حتى دوقلوها در سازمان نقش داشتند و با اينكه طفلى بيش نبودند، در خدمت اهداف سازمان بودند. دختران و پسران دانشجو هنگام يافتن خانه‏هاى اجاره‏اى، براى اينكه خود را متأهل نشان دهند، زهرا يا مريم را به آغوش گرفته و دنبال خانه مى‏گشتند.
يك روز بعدازظهر من و همسرم در اتاق نشسته بوديم. من روزنامه مى‏خواندم و فاطمه كتابى در دست داشت. دخترم مريم كه حدود يك سال داشت، در اتاق چهاردست و پا به اين طرف و آن طرف مى‏رفت و چند بار هم به سوى من و مادرش آمد، ولى ما توجهى به او نكرديم و به كار خود ادامه داديم. بعد از دقايقى او به گوشه اتاق رفت. گوشه روزنامه را برگرداندم و به او نگاه كردم. ديدم مى‏خواهد كارى كند. روى زانوهايش نشست. كمى به اين سو و آن سو نگاه كرد. سپس آرام آرام از زمين بلند شد و روى پايش ايستاد. نفس در سينه‏ام حبس شد. برايم مثل معجزه بود، چرا كه ما هيچ تمرينى با اين بچه نكرده بوديم و اغلب بچه‏ها اين حركت را با كمك پدر و مادر شروع مى‏كنند. اين طفل معصوم در عالم بى توجهى ما، با تكيه بر هوشيارى كودكانه‏اش، به طور غريزى و بدون كمترين كمكى بلند شد، و روى پاهاى خود ايستاد. روزنامه را به‏سويى پرت كردم و با سرعت به طرف فرزندم رفتم و او را به بغل گرفتم و گريستم. مادرش نيز از پى من آمد. بعد هر دو، دست او را گرفته و «تاتى تاتى» برديم.

نماز، آخرين پاسخ

روزى ايرج براى من قرارى با حبيب گذاشته بود تا جزوه‏هاى تغيير ايدئولوژيك را به او برسانم. من به خاطر تجديد ديدار و ملاقات با او اين كار را پذيرفتم و به‏سر قرار رفتم. پس از احوالپرسى گفتم: «حبيب! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقيب و گريز؟ چرا اين طورى شد؟ تو كه با ما بودى، همه مسلمان بوديم، نماز مى‏خوانديم، اينها مى‏گويند تو هم ماركسيست شده‏اى!» گفت: «شاپور! من از قبل ماركسيست بودم.» گفتم: «ولى تو با ما نماز مى‏خواندى، قرآن و نهج‏البلاغه تفسير مى‏كردى.» گفت: «نماز من نماز سياسى بود. من از سال 52 ماركسيست بودم.» با شنيدن اين جملات بيشتر و بيشتر در خود فرو مى‏شكستم. دلم براى خود، همسرم و ساير كسانى كه صادقانه پا به اين راه گذاشتند، مى‏سوخت. كسانى كه با دنيايى از اميد و عشق، از خانه و كاشانه دور افتادند تا در گرداب فريب و مكر سازمان اسير شدند.
آنها دست‏بردار نبودند و به راههاى مختلف سعى در تغيير مرام و اعتقاد من داشتند. ديدار و بحث با شهرام، حبيب و ايرج تأثيرى در من نداشت و اين براى آنها گران بود. برچسب زدنها شروع شد. مى‏خواستند تحريكم كنند. شهرام مى‏گفت: «تو اپورتونيست چپ نماى راست رو هستى.» ايرج وقتى در مباحث كم مى‏آورد، مى‏گفت: «تو يك آدم دگم، مرتجع و متعصب هستى كه مذهب چشمت را كور كرده. تو زمانى چشمهايت را روى حقايق و وقايع باز مى‏كنى كه از اين حالت دست‏بردارى و تعصباتت را كنار بگذارى.» او معتقد بود كه نماز خواندن من از همين مقوله است. روزى گفت: «براى امتحان هم كه شده، بيا و پنج روز نماز نخوان، بعد بيا با ما بحث كن، آن وقت خواهى ديد كه ماركسيسم تنها راه پيروزى است. بعد از اين پنج روز اگر حرفهاى ما را قبول كردى، كه چه بهتر و اگر قبول نكردى، چيزى را از دست نداده‏اى و قضاى نمازت را بخوان و در جهل خودت باقى بمان.»
وسوسه‏هاى ايرج در من اثر كرد. و روزى كه همه بچه‏ها بودند، تصميم گرفتم به پيشنهاد او عمل كنم. من كه نمازم را اول وقت مى‏خواندم، تصميم گرفتم كه براى مدتى نخوانم. دقايق از پى هم گذشت، به اذان ظهر نزديك مى‏شديم. در فكر غوطه مى‏خوردم. اذان شد و با اينكه وضو داشتم براى نماز برنخاستم، لحظه‏به‏لحظه نگرانيم بيشتر مى‏شد. ساعتى گذشت و اضطراب و تشويش تمام فكر و ذهنم را گرفت. عقربه‏ها به‏سرعت به‏پيش مى‏تاختند. احساس مى‏كردم درحال فرو افتادن به قعر جهنم هستم. دلشوره‏ام شديد و شديدتر شد. از خود مى‏پرسيدم كه ساعتى نماز نخواندم، چنين در آتش تشويش و نگرانى مى‏سوزم، چطور طاقت خواهم آورد كه چند روز نماز نخوانم؟! كار از اضطراب و دل آشوبى گذشت و به نقطه بحرانى رسيدم. وضعيت كسى را داشتم كه گويى فرزند يا عزيزى را از دست داده باشد. بدنم گُر گرفته بود و مى‏سوخت.
بچه‏هاى تيم از وضعم نگران شدند. با حالت تعجب و حيرت نگاهم مى‏كردند. نمى‏دانستند كه بايد چه كار كنند.
ديگر آرام و قرار نداشتم. طول و عرض اتاق را با گامهاى تند درهم ضرب مى‏كردم. عرق از سر و صورتم مى‏باريد. حس عجيبى بود و حال غريبى داشتم. تمام كارنامه مبارزاتى و زندگيم را در آن ساعات در ذهنم مرور كردم و بى اختيار تصاوير آن همه رنج و محنت، زندان، شكنجه، حرمان و دورى از خانواده در مقابل ديدگانم به نمايش درآمد. سرعت عقربه‏ها مرگبار شده بود. آرزو مى‏كردم كه مرگ عقربه‏ها فرا رسد و از حركت بازافتند. دوست داشتم زمان هم بميرد و چرخ آن متوقف شود. حس و حال آن ساعات و دقايق به واقع وصف ناشدنى است.
ساعت از 5 عصر گذشت، شيدايى شدم و مجنون. از دلم آتش زبانه مى‏كشيد و چشمانم مانند رعد مى‏درخشيد. چون مرغى در قفس خود را به در و ديوار آهنين مى‏كوفتم. شايد اين همه به خاطر وضويى بود كه داشتم. ساعت را نگاه كردم، فرصت چندانى نبود تا نماز ظهر قضا شود. ناگهان عقربه‏ها ايستادند. من تمام آن افكار و انديشه‏هاى موهوم را بر زمين گذاشتم و گريان پيش دويدم. «...الله‏اكبر...». آن‏چنان كه فكر كردم نه‏تنها خانه بلكه زمين و زمان به خود لرزيد. مى‏گريستم و مى‏خواندم: «... اياك‏نعبد... اهدانا الصراط المستقيم... غيرالمغضوب عليهم والضالين...»
از چشمانم مانند ابر بهارى اشك مى‏باريد. آن همه آتش فروكش كرد. سردم شده بود و بر اثر شدت سرما مى‏لرزيدم، ضجه مى‏زدم، ناله مى‏كردم «سبحان‏الله» اشكها مرا غسل پاكى مى‏دادند: «سبحان ربى الاعلى وبحمده.»
خدايا! چه روى داده، چه چيزى شكست و به چه چيزى پيوند خوردم؟ آن‏قدر خود را به خدا نزديك مى‏ديدم و او را لمس مى‏كردم كه اصلاً از حالت نماز خارج شدم و ندانستم كه كى آن را به پايان رساندم.(1) به حال سجده در خاك بودم كه پرويز صدايم كرد. ديدم كه زير پايم از باران اشكها خيس است. به خود آمدم و بلند شدم. آنچه را كه گذشت به ياد آوردم و خدا را شكر كردم كه بار ديگر نجاتم داد. به بقيه نگاه كردم. ايرج، پرويز، خسرو و شاپورزاده با بهت و حيرت به من چشم دوخته بودند. كسى جرئت حرف زدن نداشت. فقط پرويز شانه هايم را گرفته با دست نوازش مى‏داد.
ايرج درهم شده بود، گو اينكه از پيشنهاد خود پشيمان شده بود. مى‏ديد كه چند ساعت تأخير در اقامه نماز چه تأثير شگرفى در من گذاشته است و پيشنهاد او نتيجه معكوس داده است. اين نماز، آخرين پاسخ دندان شكن من به هجويات آنها بود و اميدوارى آنها را به يأس مبدل كرد. تكبير نماز، رسمى‏ترين و صريح‏ترين موضعى بود كه در برابر مواضع آنها اعلام شد. اين نماز براى من تفسير كامل آيه «والذين جاهدوا فينا، لنهدينهم سبلنا» بود.


۱ ـ آقاى احمد هنگام تعريف اين خاطره زيبا و شنيدنى گويى در همان حس و حال قرار گرفت، زيرا به آرامى اشك مى‏ريخت.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'