خـاطـرات احمـد احمـد (۵۷)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
تقى شهرام كه از دست من كاملاً عصبانى شده بود در بين صحبتهاى خود مدام برچسبهاى مختلفى مانند خرده بورژواى مرفه، اپورتونيست چپنماى راسترو(1) و مرتجع به من مىزد. او رو به ايرج گفت: «اين خرده بورژواى مرفه است و هنوز نمىتواند موقعيت كارگرى را تشخيص بدهد.» گفتم: «اين شما هستيد كه تشخيص نمىدهيد، از پول اين كارگرها، مسلمانها و ملت استفاده كردهايد و حال به آنها پشت مىكنيد.» او گفت: «اين حق ماست و مبارزه اصلى را ما رهبرى كردهايم و اين حق ماست كه از امكانات مالى آنها استفاده كنيم.» پرسيدم: «سرنوشت بچههاى مسلمان ديگر چه مىشود؟» گفت: «همه تغيير ايدئولوژى را پذيرفتهاند. چند نفرى مثل تو ماندهاند كه به آنها اجازه مىدهيم تا اعتقادات مذهبى خود را حفظ كنند، آن هم تنها به شكل فردى. ولى بايد در مبارزه كنار ما باشند. الان وقت تضاد و تفرقه نيست وحدت نيروها اصل است. تو هم الان نمىتوانى حرف ما را درك كنى. لذا بايد مدتى بروى و مانند كارگرها كار كنى تا حرف ما را بفهمى. ادامه اين بحث در اين شرايط بى فايده است. الان تو بايد تا زمان تعيين تكليف از طرف سازمان، كارهايت را با روال عادى دنبال كنى...»
من آن روز واقعا با تندى تمام با او برخورد كردم. مانند كسى كه چيزى براى باختن ندارد و از زندگى قطع اميد كرده است. برايم جالب بود كه با آن همه جسارت و تندى كه كردم، او اين همه از خود انعطاف نشان داد و سؤالات، اعتراضات و انتقاداتم را توجيه مىكرد. او نتوانست به نتيجهاى كه دلش مىخواست برسد. و از اينكه در حضور ساير افراد اين بحث و جدل رخ داده و او توفيقى به دست نياورده بود، به شدت عصبانى و ناراحت بود. من نيز دايم در ذهن از خود مىپرسيدم پس نتيجه آيه والذين جاهدوا فينا لنهدينم سلبنا چه شد؟ حالت خاصى داشتم كه به تعريف نمىآيد. همه چيز در نظرم يكسان شده بود. ناگهان در درون خود حرارتى احساس كردم. بدنم داغ شد، عرق روى پيشانيم نشست و جرقهاى در ذهنم زده شد كه نكند در توجيه و اعتقاداتم خللى وارد شده باشد و بعد بر خود لرزيدم.
من، خسرو و پرويز پس از آن جلسه، نشستها و بحثهاى زيادى با هم داشتيم و تصميم گرفتيم تا پاى جان در برابر اين تغيير و انحراف مقاومت كنيم، درحالى كه همسرم فاطمه چنين هماهنگىاى با ما نداشت و رفتارش نگران كننده بود.
توصيه بىثمر
شهرام مرا متهم كرد چون جزو طبقه كارگر نيستم و تاكنون درد طبقه كارگر را نچشيدهام، نمىتوانم حرف آنها و مواضعشان را درك كنم. از اينرو به من گفت: «شاپور! براى اينكه دانش سياسى خود را بالا ببرى و بتوانى حرفهاى مرا بفهمى، بايد بروى و در كارخانهها كار كنى.» سپس دستور سازمانى براى اين امر به من ابلاغ شد.
براى جستجوى كار به خيابان دماوند رفتم. در يكى از خيابانهاى فرعى چند كارخانه وجود داشت. يك كارخانه قفل سازى آنجا بود كه كارگر مىگرفت. افراد زيادى مقابل كارخانه به صف ايستاده بودند تا مصاحبه و انتخاب شوند. من نيز ايستادم، وقتى نوبت به من رسيد، فردى كه مصاحبه مىكرد خواست كه كف دستهايم را به او نشان دهم. من نيز چنين كردم. او لبخندى زد؛ يعنى اينكه از اين دستهاى نرم و لطيف پيداست كه تابه حال كارگرى نكردهاى. دست كارگر زمخت و پينه بسته است. پرسيد: «كجا كار كردهاى؟» من با توجه به لبخند معنى دار او، با لهجه سمنانى(2) گفتم: «در سمنان بقالى داشتم، شريكم سرم را كلاه گذاشت و من ورشكست شدم. حالا آمدهام تهران تا براى زن و بچه هايم نان دربياورم.» او كه به من مشكوك شده بود، گفت: «مىدانى آخر و عاقبت اين كار چيست؟» گفتم: «خُب، هر كسى در كار خود دنبال پيشرفت و ترقى است.» گفت: «اين دوچرخهسوارها را ديدهاى كه در كوچه و خيابانها راه مىافتند و داد مىزنند كه آى قفلسازى، قفل مىسازيم، كليد مىسازيم،... خيلى كه درست باشى مىشوى اين!» و بعد شروع كرد به خنديدن. من كه متوجه استهزاى او شدم، از آنجا بيرون آمدم و به جستجويم ادامه دادم.
كارخانه ميخسازى كارگرانى را به كار مىگرفت كه از حداقل سواد برخوردار باشند. من كه واجد اين شرط بودم و هيكل درشت و ورزيدهاى داشتم، در آنجا پذيرفته شدم. از همان روز پاى دستگاه پرس ايستادم و شروع به كار كردم. وقت ظهر گفتند كه يك ساعت براى ناهار فرصت داريد. از كارگرى پرسيدم كه نمازخانه كجاست؟ او با حالت تعجب گفت: «نمازخانه؟!» و بعد طبقه دوم را كه نيمه ساز بود، نشان داد و گفت: «نمازخانه كه نيست، ولى مىتوان كارتنى، زيلويى بيندازى و نماز بخوانى.» وقتى به طبقه دوم رفتم، سه نفر ديگر نيز آمدند، كارتنى پهن كرده و نمازمان را خوانديم. اين نكته بسيار جالب بود كه از هفتاد نفر كارگر كارخانه، تنها ما چهار نفر در آنجا نماز مىخوانديم. در اين كارخانه نيز وقتى از گذشتهام سئوال شد، داستان ساختگى بقالى در سمنان و خيانت يك دوست و درنتيجه ورشكستگى را براى آنها بازمىگفتم. زيرا اگر كسى از سمنان مىپرسيد كاملاً كوچهها و خيابانهاى آنجا را مىشناختم و ديگر لزومى هم نداشت كسى اين راه طولانى را براى تحقيق گفتههايم به سمنان برود.
به هرحال سازمان مرا وادار به كارگرى كرد تا شايد به خيال آنها نظرشان را در وضعيت جديد بپذيرم، ولى اين عمل نيز در من اثر معكوس گذاشت. در آنجا نيز رسالت خود را دنبال مىكردم، نمازم را به موقع مىخواندم و انديشههاى سياسى و دينى خود را با ساير كارگران به بحث مىگذاشتم و از اين كار لذت مىبردم.
سازمان با اجبارى كه براى من در اين امر فراهم كرد، اشتباه بزرگى مرتكب شد. برخى روزها كه به بهانه كار و كارخانه بيرون مىآمدم، به آنجا نمىرفتم و به اين طرف و آن طرف و نزد اشخاص مختلف ازجمله شهيد صادق اسلامى مىرفتم تا راه نجاتى از منجلاب انحراف سازمان براى خودم بيابم.
۱ ـ «... آنهايى كه در شرايط كنونى به مبارزه انقلابى مسلحانه پشت مىكنند، يا آنهايى كه به نفع دشمن، به جاى وحدت نيروها، تضاد و تفرقه ميان آنها را اصل گرفته و دامن مىزنند؛ يا آنهايى كه وحدت نيروها را بدون توجه به تضاد آنها، مطلق نموده و به دنبالهروى از سرمايهدارى و سرمايهدارى كوچك كشانده مىشوند، اپورتونيست هستند. اين انحراف و فرصتطلبى اپورتونيسم، با توجه به مفهوم چپروى و راستروى، كه عبارت از جلوتر يا عقبتر حركت كردن از شرايط (زمان) مىباشد، انحراف به چپ (اپورتونيسم چپ) و يا انحراف به راست (اپورتونيسم راست)، خوانده مىشود.
جرياناتى كه فقط به مبارزه سياسى مىپردازند، دچار اپورتونيسم راست هستند. آنهايى كه تضاد نيروها را اصل گرفته و وحدت را فرع بگيرند، اپورتونيست چپ هستند.
اپورتونيست معادل انحراف از اصول به معنى زير پا گذاشتن و نقض اصول در عمل مىباشد. اپورتونيست را فدا كردن اصل و گرفتن فرع مىدانند.»
(آموزشهايى درباره سازمان شماره 3 ـ سازمان مجاهدين خلق ايران)
۲ ـ آقاى احمد در دوران خدمت سربازى در سپاهى ترويج آبادانى و مسكن در سمنان، با لهجه و زبان مردم اين شهر آشنا شده بود.