خـاطـرات احمـد احمـد (۵۶)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
ديدارى پشت پرده با تقى شهرام
نمىدانستم كه چرا فاطمه در برابر اين تغيير از خود واكنشى نشان نمىدهد و اين سخت آزارم مىداد. حدس مىزدم كه در بينش فاطمه تغييراتى ايجاد شده باشد. خيال مىكردم رگههاى مذهبى او اين اجازه را نمىدهد كه او موضعى در مقابل من بگيرد. عدم واكنش او مرا به فكر درباره كارها و اقدامات و حرفهاى چندين ماهه او فرو برد و بعد بر خود لرزيدم.
ايرج چند روز بعد آمد و گفت: «شاپور، امروز كسى مىآيد تا با تو بحث كند و اعتراضت را بشنود و اين تغيير را برايت تشريح كند.» ايرج، طنابى بين اتاق كشيد و روى آن چادرى انداخت و آن را به دو قسمت كرد. بعدازظهر آن فرد آمد. او و ايرج در آن طرف و من و خسرو و پرويز اين طرف چادر نشستيم. جالب بود كه شاپورزاده وسط نشست، به نحوى كه هر دو طرف را مىديد. برايم خيلى مسئله بود كه همسرم امكان ديدن آن فرد را داشت، ولى ما اجازه ديدار او را نداشتيم و اين نشانهاى غمبار براى من بود. چرا كه دليلى بود بر اينكه شاپورزاده او را از قبل مىشناسد و احتمالاً هماهنگى فكرى و نظرى از پيش بين آنها وجود داشته است. با اولين جملات صداى او را شناختم و فهميدم كه محمدتقى شهرام است. درضمن از پشت چادر بهخاطر تابش نور سايه، هيكل بزرگ و بدتركيب شهرام را بهوضوح ديدم و برايم مشخص شد كه وجود كثيف اوست كه در پشت پرده مخاطب من است.
در اين بين ايرج با دخترم مريم كه طفلى بيش نبود بازى مىكرد و به اين طرف و آن طرف مىدويد و پيدا بود كه بين آنها صميميتى هست. با مشاهده اين صحنهها عمق فاجعه را درك كرده فاتحه همه چيز را خواندم. من تقى شهرام را در سالهاى 51 ـ 50 در زندان قزل قلعه ديده بودم و با قد و قواره و هيكل درشت و صداى زمخت و صورت سنگى او كاملاً آشنا بودم.
تقى شهرام گفت: «... شاپور! من تو را خوب مىشناسم...» معلوم بود كه مرا از دوران زندان و با توضيحاتى كه همسرم و ايرج به او دادهاند، مىشناسد. ابتدا به صورت مبنايى به بحث درباره آرمان مترقى و مبارزه تودهها و خلق، قيام پرولتاريا و... پرداخت و گفت كه در راه مبارزه بايد از همهچيز گذشت، حتى از ايده و عقيده، ماركسيسم امروزه علم است و براى پيروز شدن بر طاغوت و امپرياليسم بايد به اين علم مسلح شد. اين يگانه راه پيروزى است و آينده از آن طبقه كارگر است، زيرا ساليان متمادى استثمار شده و بالاخره دست به قيام خواهد زد. ما دو سال است كه ماركسيست شدهايم و اين كار فىالبداهه صورت نگرفته است.
گفتم: «مگر شما ماركسيست نيستيد، بچهها هم شما را قبول ندارند، پس چه ارتباطى وجود دارد كه شما خودتان را مسئول بدانيد. درضمن اگر شما از دو سال پيش ماركسيست شده بوديد، چرا وقتى در سال 52 بهسازمان آمدم، حرفى نزديد؟» او گفت: «اگر مىگفتيم، آموزشى كه به شما داديم مىسوخت.» گفتم: «حالا نسوخت؟!»
تقى شهرام وقتى سرسختى مرا ديد عصبانى شد و گفت: «... تو اگر نمىخواهى ماركسيسم را قبول كنى، مىتوانى بروى».
گفتم: «بروم؟! بههمين راحتى! حالا كه در اين باتلاق گير كردهام و از خانه و كاشانه و زندگى رانده شدهام، آنهم در زمانى كه ساواك با تمام قوا در تعقيب من است، حالا كه از همهجا رانده و از همهجا مانده شدهام...!»
در اين ميان يك مرتبه مريم به بغل من آمد. ايرج گفت: «مريم را بده بيايد اين طرف.» منظورش اين بود كه من حواسم به صحبت باشد. تقى شهرام دستش را دراز كرد تا از اين طرف چادر مريم را بگيرد. دست پرمو، چاق و زمخت او برايم كاملاً آشنا بود. ديگر مطمئن شدم كه او تقى شهرام است.
شهرام گفت: «شاپور! تو خرده بورژواى مرفه هستى، نمىتوانى طبقه كارگر (پرولتر) را درك كنى و همراه آن مبارزه كنى. راه ديگرى هم وجود دارد، بيا تا بفرستمت به ظفار(1) تا آنجا عليه امپرياليسم بجنگى.» گفتم: «نه، ديگر اشتباه نمىكنم و اين را بدانيد كه اين مدت را ما اشتباه كرديم و فريب كار تشكيلاتى و سازمانى را خورديم. شما مار خوش خط و خالى هستيد كه در آستينمان پرورشتان داديم و حال خود ما را نيش مىزنيد. اين كار شما نمك نشناسى و خيانت است.»(2)
او از سير حركت تاريخ و فرايند تز، آنتى تز و سنتز و مباحثى از اين نوع برايم گفت. من دقايقى سكوت كردم تا او تمام حرفهايش را بگويد. سپس نوبت به من رسيد. چون آتشفشان خروشيدم: «... اينهايى كه شما مىگوييد، همه مزخرف است. چرا نمىشود بدون ماركسيسم مبارزه كرد؟ پس ما تا الان چه كار مىكرديم؟! علم اصلى علم توحيد است و هر كسى آن را نداشته باشد، هيچ چيز ندارد. كار بىتوحيد و كار بىعقيده عبث است و كشته شدن در اين راه نفله شدن است. من اصلاً بهخاطر اسلام مبارزه مىكنم و براى بقاى آن جانم و زندگيم را فدا خواهم كرد. اگر اسلام نباشد، من نيستم و هر كه را در مقابلم بايستد، نابود مىكنم...».
ناگهان سير حوادث اخير به يادم افتاد، گفتم: «پس به خاطر جريان ماركسيستى، رهبران مسلمان سازمان را كشتيد؟» او شروع به توجيه كرد و گفت: «مجيد شريف واقفى در عمليات تأمين سلاح به شهادت رسيده است(!!) و ما هم از مرگ او متأثريم»!! من مىدانستم كه او دروغ مىگويد و دستش به خون شريف واقفى آلوده است.
هرچه مىگفت، جواب سربالا مىدادم. او كه به اصطلاح تئوريسين اصلى نهضت تغيير ايدئولوژى بود، با هدف مجاب كردن من به اين ديدار آمده بود، ولى نتوانست نتيجه دلخواه را بگيرد. به او گفتم كه چرا نمىگذاريد بچه هايى كه ماركسيست را قبول ندارند، سازمان را ترك كرده و به سراغ كارشان بروند؟ گفت كه آنها نمىفهمند كه چه مىكنند آنها از اينجا كه بروند، به دليل نداشتن سازماندهى خود را به كشتن مىدهند و ما مسئول خونشان هستيم.
۱ ـ ظفار، بخشى از سلطان نشين مسقط و عمان محسوب مىشود كه در جنوب شرقى شبه جزيره عربستان قرار دارد. پايتخت آن شهر ساحلى سلاله است. با اعلام تصميم دولت انگلستان مبنى بر خروج نيروهاى خود از خليج فارس در سال 1346 جبهه آزاديبخش ظفار نيز مبارزه خود را براى دست يافتن به استقلال افزايش داد.
۲ ـ احمد مىگويد: «پس از پيروزى انقلاب، و بعد از دستگيرى تقى شهرام، من به ديدن او در زندان رفتم و به او گفتم: «ديدى آن روز به تو گفتم تو خائنى، حالا ديدى؟» گفت: «نه، من خائن نيستم. خائن آنها مسعود رجوى و طيف او هستند كه مىگويند ما مسلمانيم، درحالى كه من مىدانم ماركسيست هستند و ما تبلور آموزش درون گروهى هستيم، ما فرزندان رهبران قبلى هستيم.»