خـاطـرات احمـد احمـد (۵۵)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
آنچه كه بعد از تحويل كليد مغازه اتفاق افتاد، جاى تأمل بسيار دارد. ايرج كليد را در اختيار تقى شهرام قرار داد. او و يك دختر جوان به آنجا آمد و شد كرده و شبها در آنجا مستقر مىشدند. سرايدار پاساژ مىگفت كه عصرها، دختر خانمى از در سمت خيابان سيروس وارد پاساژ شده و به مغازه اكبرى مىرفت و شب كه همه مغازهها تعطيل مىشدند، آنها (تقى شهرام و دختر جوان) آنجا را ترك نمىكردند. سرايدار مىگفت كه من به وضعيت آنها مشكوك شدم، چند بار به جلو مغازه رفتم و ديدم كه در مغازه قفل است، ولى چراغى در آن روشن است. فرداى آن روز وقتى از مغازه دار (تقى شهرام) علت را سئوال كردم، جواب مىداد كه حتما چراغ از غروب روشن مانده بود. ولى حقيقت، امر ديگرى بود. تقى شهرام و آن دختر جوان شبها در آنجا مىماندند و شهرام در آنجا جزوه تغيير ايدئولوژى سازمان را مىنوشت. جزوهاى دست نويس كه هر كس آن را مىديد و كمى با خط شهرام آشنا بود، مىفهميد كه دستخط اوست. اين مغازه به مكان امن و آرامى تبديل شده بود تا تقى شهرام بتواند با فراغ خاطر و با استفاده از هر نوع امكانات، دست به نگارش جزوه تغيير ايدئولوژى بزند.
به هرحال سرايدار پاساژ كه هر روز بيش از پيش به اوضاع مشكوك مىشود، شبى پس از رفتن ساير كاسبها به طرف مغازه مىرود. گويا به اشتباه و از روى فراموشى در مغازه قفل نبوده است. در را باز كرده و داخل مغازه مىشود. تقى شهرام را با آن دختر مىبيند. شروع به داد و بيداد مىكند: «... اينجا شهرنو باز كردهايد... اينجا مغازه است، احترام دارد... بىحياها...!». تقى شهرام كه از نظر جسمى، قوى هيكل بود، با مشت به دهان پيرمرد سرايدار مىكوبد. پيرمرد براى شكايت از آنها مغازه را ترك مىكند و به كلانترى مىرود و به فكرش نمىرسد كه در پاساژ را از بيرون قفل كند و يا كسى را براى مواظبت در آنجا بگذارد. وقتى مأمورين كلانترى از راه مىرسند، با مغازهاى باز و آشفته مواجه مىشوند. آنها با ديدن كاغذ پاره و دست نوشتهها و آرم سازمان موضوع را به ساواك اطلاع مىدهند.
به اين ترتيب ساواك اولين مركزى است كه از تغييراتى بنيانى در ايدئولوژى و مرام سازمان مطلع مىشود. از آن رو بعد از اين كشف شروع به تبليغات وسيع عليه اين سازمان مىكند كه البته ساير گروهها چون از اين حركت انحرافى تا زمان اعلان تغيير مواضع و ايدئولوژى اطلاع نداشتند، تبليغات ساواك را فريبكارانه و از روى بغض تعريف مىكنند.
خياطى كه آنجا بود بعدها تعريف كرد پس از اين واقعه ديگر كسى به آن مغازه مراجعه نكرد و آنجا تا مدتها خالى بود.(1)
يك هفته بعد از ترور مستشاران امريكايى در خرداد ماه 54، ايرج جلسهاى اضطرارى و فوق العاده در خانه تيمى ما تشكيل داد. او پس از كمى مقدمه چينى گفت علت اصلى اينكه ما آيه قرآن را از بالاى آرم سازمان حذف كرديم، اين بود كه ما تغيير مواضع ايدئولوژيك دادهايم. من ناگهان از جاى خود بلند شدم و با عصبانيت گفتم: «يعنى چه؟» گفت: «بله، ما تغيير ايدئولوژى داده و ماركسيسم را به عنوان ايدئولوژى برتر و مسلط پذيرفتهايم. راههاى رفته وشيوههاى قبلى به ما ثابت كرد كه اشكال اساسى در كارمان وجود دارد و پس از مطالعات و بررسيهاى عميق و كارشناسانه به اين نتيجه رسيديم كه اسلام نمىتواند جوابگوى نيازهاى ما باشد و تنها ماركسيسم است كه علم مبارزه است و...»
ايرج اين صحبتها را مسلسل وار طرح مىكرد و با اداى هر كلمه گويى گلولهاى به قلب من شليك مىكرد و بى امان به سويم رگبار مىبست. عرق سردى بر پيشانيم نشست. چهرهام رنگارنگ مىشد. بدنم سرد شده و دندانهايم به هم مىخورد. ديگر هيچ نمىديدم و نمىشنيدم، تمام صداها برايم گنگ بود. احساس مىكردم كه با شتاب و در حالتى معلق در چاهى سياه و تاريك و بى پايان سقوط مىكنم. به معناى واقعى كلمه احساس غبن و زيان مىكردم، مىانديشيدم كه مصداق بارز خسرالدنيا و الاخره هستم. يك دفعه تمام زندگى مبارزاتى و زندان و شكنجه هايم را در ذهن مرور كردم.
نماز نخواندن آنها، سخنان بى ريشه و بى مايه شان، آرم بدون آيه قرآن و... همه در پيش رويم رژه مىرفتند. در گوشهاى از اتاق قدم مىزدم. خون، خونم را مىخورد. همه چيز را پايان يافته مىديدم. گويى كه به ته درهاى عميق پرت شدهام و به پايان دنيا رسيدهام. با راه رفتن تند، كمى بر خود مسلط شدم و افكار مغشوش و متشتت خود را جمع و جور كردم و به طرف جمع بازگشتم. ايرج كه چنين عكس العملى را از من توقع نداشت، كمى ترسيد و جابه جا شد. ديدم كه خسرو، پرويز و شاپورزاده نيز در سكوت مطلق هستند. با پرخاش به ايرج گفتم: «چرا؟ مگر مىتوانيد؟» ايرج كه جا خورده بود با احتياط گفت: «شاپور! بايد كمى صبر كنى، دستور از بالاى سازمان است و...»
باز دگرگون شدم، در يك لحظه تصميم گرفتم كه از آبروى اسلام دفاع كنم. نشستم و گفتم: «بىخود! چهصبرى؟! چه دستورى؟! دستور ما دستور اسلام است!... شما ما را گول زديد، خيانت كرديد، خائن هستيد، شما با ظاهرفريبى كار را به اينجا كشيديد، شما از امكانات مسلمانها استفاده كرده و بعد به آنها خيانت كرديد. حتى الان هم شما از كمكهاى بازاريها و مسلمانها سرپاييد. شما چطور جرئت كرديد كه اين كار را بكنيد؟ چهار تا جوان تازه به دوران رسيده آمديد براى خودتان تغيير مواضع ايدئولوژيك طرح كردهايد، غلط كردهايد!، شما چه كارهايد كه از طرف همه تصميم گرفتهايد...»
من كه مدتها در زندان بودم، معناى تغيير ايدئولوژى و ماركسيست شدن را به وضوح مىدانستم. از اين رو و درحالى كه همه چيز را پايان يافته مىديدم، شروع كردم به دست و پا زدن در اين درياى مواج افكار و انديشهها، با آخرين نفسها. ايرج كه از ناراحتى و عكسالعمل تند وشديد من جاخورده بود، گفت: «شاپور! تو الان عصبانى هستى، بحث بىفايده است و من نمىتوانم با تو صحبت كنم. اعتراضت را به بالا انتقال مىدهم.»
او كتاب تغيير ايدئولوژى را بين افراد تقسيم كرد و با شتاب خانه را ترك كرد. خسرو و پرويز نيز مانند من ناراحت بودند، ولى شاپورزاده سكوت كرده بود و موضع و حالت خاصى از خود بروز نمىداد. اين بر آزردگى و ناراحتى من مىافزود. از خود مىپرسيدم كه چه اتفاقى افتاده؟ چرا فاطمه ساكت است؟...
از تصور اينكه فاطمه از قبل، از اين جريان خبر داشته و آن را پذيرفته باشد، مىترسيدم و به شدت مىلرزيدم. ساعتى گذشت. كتاب را برداشته و شروع به خواندن آن كردم. براى من مصيبتى بالاتر از اين نبود. من به خاطر خدا و اسلام قيام كردهام و حال بايد به خاطر اينها دست از اسلام برداشته و ماركسيست شوم. همه چيز را از دست رفته مىديدم. مىگفتم: «احمد چه شد آن همه زندان؟ شهادت محمد مفيدى و باقر عباسى؟ چه شد آن همه شكنجه و آزار؟ چه شد آن همه تبعيد و حرمان و دربهدرى؟ چه شد آرمان و ايدهآلى كه دنبالش بودى؟ چه شد...»
۱ ـ دوست خياط آقاى احمد بعد از پيروزى انقلاب اسلامى در سال 58 عامل دستگيرى تقى شهرام بود. احمد در قسمتى از خاطرات خود مىگويد: «... اين خياط، جوان بلندقد و از دوستان من بود، شنيده بود تقى شهرام باعث قتل زن من است. در ميدان توحيد شهرام را همراه دو زن مىبيند. جلو مىرود و مىگويد تو تقى شهرام هستى! شهرام جا مىخورد و مىگويد كه نه! ولى دوست خياط دست انداخته و او را در بغل مىگيرد تا فرار نكند. شهرام و دو زن همراهش داد و بيداد مىكنند كه آقا چرا مزاحمت ايجاد مىكنى؟ اشتباه گرفتهاى! او مىگويد: «نه! من اشتباه نمىكنم.» مردم دورادور او جمع مىشوند و مىگويند كه خب، آقا! چرا اذيت مىكنى، اشتباه گرفتهاى ديگر، ولش كن. در اين بين دو زن محافظ تقى شهرام فرار مىكنند. دوست خياط مىگويد كه بابا! مردم! من با اين كارى ندارم، فقط او را تا كميته مىبرم. تقى شهرام مىگويد: «من تقى شهرام نيستم، آقا ول كن ببينم، كثافت!» دوست من مىگويد كه من اين آدم را تا دم كميته مىبرم، اگر نبود، همانجا پايش را ماچ مىكنم! اگر هم بود، كه خب دستگيرش مىكنند. او قاتل زن يكى از دوستانم است.
در اين گيرودار باجناق و پدرزن آن دوست از راه مىرسند و به او كمك مىكنند و شهرام را به كميته انقلاب اسلامى منطقه مىبرند و در اتاقى در طبقه سوم نگه مىدارند. بعد به كميته مركز تلفن مىزنند و مىگويند يك نفر را گرفتهاند و مىگويند تقى شهرام است و مشخصاتش را مىدهند. از كميته مركز مىگويند: «بدويد بگيريدش! الان خودش را از پنجره به پايين پرت مىكند و مىكشد. شما بىخود او را در آن طبقه نگهداشتهايد. مواظب باشيد كه ما آمديم.»