خـاطـرات احمـد احمـد (۵۴)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
ترورها و تغييرها
در اواخر زمستان سال 53، ايرج دستور تهيه هفت متر چادر مشكى را از طرف سازمان به ما ابلاغ كرد. براى ما جاى سئوال بود كه چادر براى چه؟ و چرا هفت متر؟ چادرها معمولاً يك قوارهاى (شش مترى) خريدارى مىشدند. به هرحال به سختى ما چادرى در اين اندازه براى آنها تهيه كرديم. چند روز بعد اعلاميهاى براى چاپ و تكثير به ما دادند. در اعلاميه شماره 21 به شرح ترور انقلابى سرتيپ زندىپور پرداخته شده بود. ترور توسط شهيد مرتضى صمديهلباف و چند نفر ديگر از اعضاى سازمان طراحى شده و صورت گرفته بود. صمديه قد بلندى داشت و دريافتيم كه چادر هفت مترى براى استفاده در جريان ترور بوده است.
نكتهاى در اين اعلاميه توجه مرا به خود جلب كرد و آن كوچك شدن آيه «فضلالله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما» بر بالاى آرم سازمان بود. ابتدا كمى شك كرده و به فكر فرو رفتم و اما بعد حمل بر صحت كرده و براى خود توجيه كردم كه شايد از نظر هنرى و گرافيكى و فنى، اين ترتيب و شكل زيبندهتر و نافذتر است.
در نيمه ارديبهشت ماه سال بعد (54)، خبر شهادت مجيد شريف واقفى را شنيدم. ما او را به عنوان يك رهبر انقلابى مسلمان مىشناختيم و نسبت به او بسيار احترام و علاقه داشتيم. از خبر فقدانش بسيار متأثر شديم. مرگ او و خبرهايى كه در اين زمينه مىرسيد، بسيار ضد و نقيض بود و شك هر شنوندهاى را برمىانگيخت. احساس مىكردم كه حوادث ناگوارى در شرف وقوع است. مرگ مجيد اين احساس و ابهامات را نسبت به فضاى موجود دوچندان كرد.(1)
در آخرين روز ارديبهشت ماه، وحيد افراخته و محسن خاموشى ـ دو تن از اعضاى سازمان مجاهدين خلق ـ دست به ترور دو مستشار امريكايى زدند.(2) ايرج، بى فوت وقت، اطلاعيه سياسى ـ نظامى شماره 22 مربوط به اين عمليات ترور را براى تكثير نزد ما آورد. به محض رؤيت اطلاعيه جا خوردم. آيه قرآن از بالاى آرم سازمان حذف شده بود. (سند شماره 17)
آنچه را كه مىديدم باور نمىكردم. عرق سردى بر پيشانيم نشست. دقايق زيادى را گيج و منگ در سكوت سر كردم. بقيه افراد گروه نيز در تحير و تعجب بودند. پس از بحث و مشورت به اين نتيجه رسيديم كه آنها فراموش كردهاند آيه را در آرم سازمان لحاظ كنند، پس ما هم آن را تكثير نمىكنيم. صبح روز بعد، سر قرار رفتم. ايرج اعلاميههاى تكثير شده را خواست. به او گفتم كه نزديم. با عصبانيت پرسيد: «چرا؟» گفتم: «بهخاطر اينكه فراموش كردهايد آيه را در آرم بياوريد.» قيافه او درهم شد و داد زد: «به شما ارتباطى ندارد، شما بايد فقط دستور را اجرا مىكرديد! شما حق اظهار و اعمالنظر نداشتيد...» قرص و محكم گفتم: «نه! ما بدون آيه آن را تكثير نخواهيم كرد و هيچ كار ديگرى هم نخواهيم كرد و اصلاً بودن ما در سازمان به خاطر همين آيه است.» او كه سرسختى و اصرار مرا ديد، موضع خود را نرم كرد و گفت: «شاپور! شما بايد فقط دستور را اجرا مىكرديد. حتما دليلى داشته است كه آيه را نزدهاند!» گفتم: «چه دليلى؟» او با زيركى و از روى فريب گفت: «شاپور! اين اطلاعيه براى ترور مستشاران امريكايى است و چون ما قصد داريم آن را به داخل سفارتخانههاى كشورهاى بيگانه و كافر بيندازيم، درست نبود كه آيه زير دست و پاى آنها ريخته شود و اجنبى پا روى آيه بگذارد!»
توجيه ايرج مرا متقاعد كرد، ولى هنوز در دل نسبت به آن شك داشتم. از آنجا آمدم و فريب ايرج را براى بقيه افراد تيم توضيح دادم. آنها هم توجيه او را پذيرفتند و شروع به تكثير اطلاعيه كرديم. در روزهاى آينده ابرهاى ابهام كنار رفت و همهچيز روشن شد. ثابت شد كه آنچه من در دل به آن شك داشتم، چيزى جز يك واقعيت تلخ نبود.
تمام اين تغييرات و حركتها زمينهاى براى بروز يك توطئه و هدف شوم و آغاز يك انحراف بزرگ... و الحاد بود.
كودتاى تغيير ايدئولوژى
قبل از ترور سرتيپ زندى پور، ايرج از طرف سازمان به من ابلاغ كرد كه براى كسب و كارم مغازهاى مستقل تهيه كنم. تا محملى براى فعاليتهايم داشته باشم.
پس از كمى جستجو، مغازهاى در پاساژ دو طبقه كوير واقع در چراغبرق يافتم و به مبلغ هفده هزار تومان رهن و دويست تومان كرايه در ماه اجاره كردم. اين مغازه حدود پانزده مترمربع مساحت داشت. به توصيه ايرج با پارتيشن آن را به دو قسمت كردم. قسمت جلويى، دفتر كسب و كار و قسمت عقبى را نيز براى كارهاى شخصى و سازمانى و تشكيلاتى اختصاص دادم. سپس براى آنجا چند مبل و صندلى دست دوم تهيه كردم. مقدارى هم كاتالوگ نبشى آهن، پروفيل و ميلگرد با كمك حاج آقا پور استاد تهيه كردم تا رنگ و نماى فروشگاه آهن را پيدا كند. تنها كاركرد مهم اين دفتر، پوشش دادن فعاليتهاى سازمانىام بود.
پاساژ كوير دو دهنه بود كه يكى از دهنهها به طرف خيابان سيروس و ديگرى به طرف خيابان چراغ برق (اميركبير) باز مىشد. در جنب و مقابل مغازه ما، چند مغازه ديگر از جمله يك مغازه خياطى وجود داشت. من مدتى به آنجا آمد وشد كردم و چند نفر از مغازه داران آنجا از جمله صاحب مغازه خياطى مرا شناختند. ولى بهروى خود نمىآوردند. در آنجا مرا به نام احمد اكبرى مىشناختند. مدتى بعد از ترور زندى پور و قبل از ترور مستشاران امريكايى ايرج آمد و كليد مغازه را از من گرفت و گفت ديگر نيازى نيست كه تو به آنجا بروى.
۱ ـ پس از دستگيرى تعدادى از كادرهاى مركزى سازمان مانند كاظم ذوالانوار در سال 52 و شهادت رضا رضايى، كادر مركزى سازمان در اختيار محمدتقى شهرام، بهرام آرام و مجيد شريف واقفى قرار گرفت. در اواخر سال 53 به خاطر ايدههاى انحرافى شهرام و آرام بين آنها اختلافى ايجاد مىشود. شريف واقفى كه با ايدههاى ماركسيستى آن دو به شدت مخالف بود، از كادر مركزى طرد مىشود.
اصرار مجيد شريف واقفى و مرتضى صمديه لباف حسين بر مواضع اسلامى خود،براى سران ماركسيست گران مىآيد. از اينرو به آنها هشدار مىدهند. مجيد نيز در اين ميان شروع به جمع كردن هواداران خود و تهيه و تأمين سلاح مىكند. اخبار فعاليتهاى وى توسط ليلازمرديان (همسر مجيد) به كادر رهبرى اكثريت گزارش مىشود. آنها براى مقابله، او را سر قرارى احضار مىكنند. بهرام آرام، وحيد افراخته، محسن خاموشى و حسين سياه كلاه وى را در پانزدهم ارديبهشت ماه در خيابان آب منگل به دام انداخته درگير مىشوند. درنتيجه سيدمجيد شريف واقفى در همان جا شهيد مىشود. افراد خود فروخته جسد او را به هجده كيلومترى جاده مسگرآباد برده و آن را منفجر كرده و مىسوزانند تا هويت وى شناسايى نشود.
مرتضى صمديه لباف نيز در قرارى در همان روز با آنها درگير مىشود. او با اصابت گلولهاى زخمى شده و موفق به فرار مىشود. بعد توسط برادرش براى مداوا به بيمارستان سينا منتقل مىشود. درنتيجه ساواك او را يافته و به بند مىكشد. سرانجام اين انقلابى مسلمان در چهارم بهمن ماه سال 54 در ميدان تير چيتگر تيرباران و شهيد مىشود.
۲ ـ سرهنگ «شفر جويز» و سرهنگ دوم «جك ترنرويل»، در ساعت 40/6 دقيقه روز چهارشنبه 31 ارديبهشت 1354 ترور شدند.