خـاطـرات احمـد احمـد (۴۷)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
فرداى آن شب، دانشجوى اصفهانى را خواستند و آزادى او را اعلام كردند. وى لباسهايش را برداشت و با ما خداحافظى كرد و رفت. او رفت و از سرانجامش هيچاطلاعى ندارم، ولى هرگاه به ياد مقاومت قهرمانانهاش مىافتم، او را در دل تحسين مىكنم. او واقعا فردى مبارز و مقاوم بود و تا آخرين روز، نه تنها به مأمورين حتى به ما هم نگفت كه چهكاره است و چه كرده؛ از برخورد و رفتار او پيدا بود كه به گروههاى مسلحانه كوچك و مسلمان وصل است و براى بار اول بود كه به زندان مىآمد. او نيز هيچ وقت از من نپرسيد كه براى چه دستگير شدهام و كه هستم. من هميشه از او به عنوان يك فرد مؤمن، معتقد و مبارز و مقاوم ياد مىكنم كه در آن زمان نماز خواندن و روزه گرفتنش، با آن حال نزار، براى ما طمأنينه خاطر و آرامش بخش بود. اميدوارم كه عاقبتش هم ختم به خير شده باشد.
سه روز پس از افشاى خبر قرار منع تعقيب من توسط رسولى، حدود 15 آبان ماه سال 1352، زندانبان آمد و اعلام كرد كه لباسهايت را جمع كن، آزادى.(1) سپس چشمهايم را با چشمبند بست و از بند بيرون آورد. نزديك در آهنى بزرگ عقب زندان، چشمبند را از چشمهايم برداشت. قبل از اينكه از در خارج شوم منوچهرى دستم را گرفت و خطاب به بقيه مأمورين گفت كه برگردند. بعد با دست به سينه من زد و گفت: «احمد! تو مىروى و چريك مىشوى اگر يك دفعه ديگر تو را بگيرم مادر... هستم اگر درجا تيرى توى سرت خالى نكنم! هيچ مطلب، اعتراف و اطلاعى از تو نمىخواهم، فقط يك تير توى مغزت خالى مىكنم، تا همه راحت شوند. هرجا ببينمت، مىزنمت. پس حواست باشد وقتى چشمت به من افتاد، بدان كه مردهاى...» من در دل به عقدهاى كه او داشت خنديدم و گفتم كه خدا را چه ديدهاى شايد من تو را زدم و كشتم!
او تا در باغ ملى با من آمد و كلى تهديد و ارعاب كرد، سپس من با يك جفت دمپايى كه به پا داشتم راهى منزل شدم. درحالى كه وقتى مرا به كميته مىبردند، يك جفت كفش ورنى نو كه براى روز داماديم بود به پا داشتم... ماشينى را دربست گرفتم و چون پول نداشتم آن را تا در خانه بردم و از منزل پانزده ريال آورده و كرايهام را پرداختم. راننده تاكسى هم از دريافت اين مبلغ خوشحال شد و از آنجا دور شد.
ارزيابى از كميته مشترك
كميته مشترك ضدخرابكارى، با اينكه تشكيلاتى نوپا بود، ولى مخوف و قدرتمند بود. گرچه دوره زندان من در آنجا كوتاه بود، ولى توانستم تجربه فراوانى را كسب كنم و بيشتر به فنون و اصول مبارزه آشنا شوم.
در كميته بود كه رمز موفقيت پنهان نگهداشتن مطالب و اطلاعات را حتى از همسلوليهايم به صورت عملى تجربه كردم. در آنجا با تعدادى از بچهها روى در و ديوار سلولها و حتى دستشوييها هشدارهايى مبنى بر حفظ اطلاعات مىنوشتيم. مانند: «بچهها! مراقب باشيد از هر دو نفر يك نفر جاسوس است.» از اين رو حتى هم سلوليهاى من، اطلاعات دقيقى از خود و فعاليتهايشان برايم نگفتند. افراد همديگر را به نام نمىشناختند و تنها يكديگر را با نام شماره سلول صدا مىزدند. مثلاً مرا با عنوان «شماره 17» مىشناختند.
در كميته از نزديك قدرت و توفيق و تأثير روحانيت (چون آقاى لاهوتى) را حتى بر نيروهاى ساواك و مأمورين جبار كميته لمس كردم. همچنين شقاوت، سنگدلى و بىرحمى جلادان خون آشامى چون منوچهرى و رسولى را ديدم و چشيدم.
بعدها، بسيار به اين موضوع فكر كردم كه چرا بدون علت، نزديك به چهل روز در كميته مشترك زندانى شدم؛ ولى به جواب مشخص نرسيدم، جز اينكه حدس مىزنم خدا مىخواسته من در بند شوم تا در آنجا از دو زندانى كه سبعانه شكنجه شدند، پرستارى كنم و ابزار و سبب مراقبت از آنها باشم.
سرانجام محاصره
وقتى وارد منزل شدم، مادرم مات و مبهوت نگاهم مىكرد. حال ناخوشى داشت. پدرم را ديدم كه بر اثر حادثه آن شب، همچنان دست و دهانش رعشه و لقوه داشت. همسرم نيز كه نوعروس بود و به اصطلاح تازه به خانه بخت آمده در كنار آنها بود. جلو رفته و دست و روى پدر و مادرم را بوسيدم. چشمهاى مادرم غرق در اشك شد. سراغ همسر و فرزندان حاج مهدى را از همسرم گرفتم. گفت همگى فرار كردهاند. بى اختيار چهرهام باز شد و خنده بر لبانم آمد. قضيه فرار و اختفاى حاج مهدى، همسر و فرزندانش خيلى جالب است.
اين خانه با كمك مالى برادرم خريدارى شده و داراى چند اتاق با حالت خاصى بود. يكى از اين اتاقها نزديك در اصلى بود كه ساواكيها در آن مستقر شده بودند. زن و بچهها در اتاقهاى پشتى بودند. يكى از اتاقها به حياط خلوت مجاور راه داشت. از حياط خلوت نيز درى كوچك و چوبى به كوچه پشتى ساختمان باز مىشد.
دو ـ سه روز پس از دستگيرى من، ساعت حدود 2 بعدازظهر خانمها كه در قسمت اتاقهاى پشت بودند، صداى بچه هايى را كه فوتبال بازى مىكردند مىشنوند. گويا يكى، دو صدا به گوش خانمِ حاجى آشنا مىآيد. او شك مىكند و به فكر فرو مىرود كه سابقه نداشته است اين وقت روز، هنگام استراحت مردم، بچهها در كوچه بازى كنند. از روى كنجكاوى به حياط خلوت مىرود و ناگهان صداى سه ضربه توپ را روى در مىشنود. به طرف در مىرود... و بعد كاغذى را لاى در مىبيند. آن را مىكشد. در همينحين يكى از بچهها كه از درز در به درون حياط نگاه مىكرد، خود را عقب مىكشد. خانم حاجى از همانجا به بيرون نگاه مىكند و مىبيند كه بچههاى شريك قبلى(كه در خريد اين ساختمان شريك بودند) با چند بچه ديگر، در حال بازى كردن هستند. خانم حاجى سريع به اتاق برمىگردد. مىبيند كاغذ حاوى يادداشتى از طرف حاجى است مبنى بر اينكه در فلان ساعت، با بچههايش به حوالى ميدان منيريه برود و ماشينى را با مشخصاتى كه گفته بود بيابد.
خانم حاجى جزئيات مطلب را براى همسرم تعريف مىكند. فاطمه هم به او مىگويد كه از جانب مادر و پدر خيالش آسوده باشد، چرا كه خود از آنها مراقبت و نگهدارى مىكند. زنبرادرم به همراه سه فرزندش طبق نقشه حاج مهدى از حلقه محاصره گريخته به شوهرش مىپيوندد. آنها پس از مدتى به شهر مقدس مشهد رفته و در آنجا زندگى مخفى خود را پىمىگيرند.
همسرم تعريف كرد كه در يكى از روزها، محمدحسن ابنالرضا بىخبر از همه جا به منزل ما مىآيد. وقتى در خانه را به صدا درمىآورد، با مأمورين ساواك مواجه مىشود. به جهت تجربهاى كه داشته متوجه غيرعادى بودن اوضاع مىشود و سريع خود را جمع و جور مىكند. سراغ مرا مىگيرد. مأمورين او را به داخل هدايت مىكنند و يك روز تمام او را در خانه بازداشت مىكنند، ولى چيزى از او به دست نمىآورند. ابن الرضا به خوبى ساواكيها را فريب مىدهد و حتى اسمش را عوضى گفته و مىگويد كه معلم است و از دوستان دوران معلمى من است. بالاخره مأمورين او را شب هنگام آزاد مىكنند. ابن الرضا نيز به محض رهايى با ساير دوستان و مرتبطين تماس مىگيرد كه دور و بر خانه احمد آفتابى نشويد!
همان روز آزادى، ساعت 9 شب زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشى را برداشتم، ديدم صداى حاج مهدى است. پس از سلام و عليك معترض شدم و گفتم: «حاجى براى چه زنگ زدى؟ الان گراى خط را مىگيرند و پيدايت مىكنند.» گفت: «نگران نباش خودم حسابش را دارم. بىخيالش، حالت چطوره؟... من زنگ زدم ببينم روبهراهى...». او كه فكر مىكرد من از دستش دلخور باشم توضيح داد: «احمد من به خاطر اين خودم را معرفى نكردم كه چون مىدانستم آنها نمىتوانند بدون مدرك و دليل تو را بيش از اين مدت نگهدارند. حالا ديگر مواظب خودت باش.» گفتم: «حاجى خوب كردى كه خودت را معرفى نكردى، مىبينى كه بالاخره آزادم كردند...» بعد اصرار كردم كه ديگر تماس نگيرد و مراقب خود و فرزندانش باشد.
۱ ـ در پرونده احمد تاريخ آزادى وى 8/8/1352 ذكر شده است. علت اين اختلاف به خاطر تأخير در ابلاغ آزادى وى به خاطر كينه ورزى منوچهرى است.