پاورقی شماره 120
خـاطـرات احمـد احمـد (۳۷) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
انتقال به زندان اوين
پس از هشت ماه نشيب و فراز، ديگر طاقتم طاق شد. سلول انفرادى برايم ديوانه كننده شده بود. براى رهايى از اين وضعيت و فرار از يكنواختى، تصميم به اعتصاب غذا گرفتم. فرداى آن روز اعتصاب كردم. زندانبانها متوجه امتناع من از خوردن غذا شدند و به ساواك گزارش دادند. ساعت حدود ده شب آنها به سراغم آمده و علت را جويا شدند. به آنها اعلام اعتصاب غذا كردم و گفتم تا تكليف و وضعيتم روشن نشود، لب به هيچ چيز نخواهم زد. آنها شروع به تهديد و ارعاب كردند. گفتم كه هشت ماه است هر بلايى كه خواستيد سرم آوردهايد، بدون محاكمه مرا اينجا نگهداشتهايد، ديگر خسته شدهام، تحملم تمام شده است، هر كارى مىخواهيد بكنيد. درنهايت مرا مىكشيد كه براى من مرگ آرزوست و بر اين زندگى ترجيح دارد... ساواكيها نتيجه نگرفتند و بازگشتند. فردا صبح ساقى آمد و با لهجه غليظ تركى گفت: «احمد! تو باز هم دارى شلوغ مىكنى،ها! مگر كتكها يادت رفته؟» گفتم: «آقاى ساقى اين دفعه مىخواهم بميرم، ديگر حوصله زنده بودن را ندارم و از همه چيز سير شدهام و به آخر خط رسيدهام...» ساقى پس از كمى صحبت تهديد كرد كه اعتصاب را بشكنم؛ ولى نپذيرفتم و اصرار كردم كه بايد تكليفم را روشن كنيد و يا حداقل مرا به بند عمومى ببريد. ساقى(1) وعده داد كه اگر اعتصابم را بشكنم در روز ديگر (شنبه) تكليفم را مشخص كند. با توجه به خصوصياتى كه از ساقى سراغ داشتم، باور كردم كه پاى حرفش مىايستد. به خاطر همين حرف او را پذيرفته و اعتصاب را شكستم. شنبه صبح، استوار انوشه در سلول را باز كرد و گفت: «اسبابت را جمع كن، دنبال من بيا!» فهميدم كه ساقى به حرف خود عمل كرده است. مختصر كهنه لباسم را برداشته و راه افتادم. مرا به زندان عمومى بردند. زندان عمومى با چند سال پيش آن خيلى تفاوت كرده بود. در فضاى جديد به سختى ماركسيست از مسلمان قابل تشخيص بود. آنها، آنقدر با هم قاطى شده بودند كه هيچ مرزى بين آنها وجود نداشت. حتى سفره غذاى مشتركى داشتند. اين صحنهها براى من جاى بسى تأسف بود. من سه روز در زندان عمومى بودم. روز سوم منوچهرى ـ جلاد معروف ساواك ـ وارد زندان شد. من او را مىشناختم، زيرا كه در روزهاى اول شكنجهام با او مواجه شده بودم. منوچهرى پس از گشتى كه در زندان زد، به طرف من آمد. شايد قيافهام برايش آشنا آمد. پرسيد: «اسمت چيست؟» تا شنيد «احمد احمد»، جا خورد و گفت: «احمد احمد هستى؟»، گفتم: «بلى». كمى فكر كرد و رفت. سه ساعت بعد، دو مأمور ديگر آمدند و از من خواستند كه لباسهايم را برداشته و دنبال آنها بروم. به نزديك در زندان عمومى كه رسيديم آنها مچدست مرا به دست فردى دادند كه بعدها فهميدم او حسينى(2) ـ رئيس زندان اوين ـ است. سوار يك خودرو شده و راه افتاديم. حسينى از من خواست كه سرم را پايين بگيرم، بعد كتم را بر سرم كشيدند. بهاين ترتيب من نيمه اول اسفند سال 50 وارد زندان اوين شدم. مرا وارد اتاقى كردند، حدود سه ساعت انتظار كشيدم تا حسينى همراه يك گروهبان آمد. قيافه حسينى برايم جالب بود، دهان او به نحو خاصى هميشه باز بود، گويى كه هميشه مىخندد. او حتى وقتى كسى را كتك مىزد اين حالت توهمى خنده را داشت. در اين موقع فكر مىكرديم كه مورد تمسخر او هستيم. حسينى پرسيد: «مىدانى اينجا كجاست؟» گفتم: «اوين.» گفت: «ما اينجا پوست مىكنيم...» حسينى تمام صحبتش با تهديد و ارعاب همراه بود و چندين مرتبه هم زد توى ملاجم. به او گفتم: «چرا مىزنى؟» گفت: «سرت را بينداز پايين، موقع صحبت با من، به چشمهايم نگاه نكن!» پس از خط و نشان كشيدن مرا به سلول شماره 16 بردند.
سلول شماره 16 اوين
وقتى وارد اوين شديم، ساختمانى دو طبقه در دست راست و ساختمانى با دو رديف سلول در سمت چپ قرار داشت. در رديف دوم اين ساختمان شانزده سلول بزرگ در حدود 3×5/2 مترمربع، يك اتاق سرپرستى و در انتهاى آن بيست سلول انفرادى به مساحت سه مترمربع (2×5/1) قرار داشت كه همگى به سيستم گرمايشى شوفاژ مجهز بود. من در سلول انفرادى شماره 16 جاى گرفتم. آنجا تازه ساز به نظر مىرسيد. وسايل وامكانات آن هم نصب نشده بود و هنوز گچكاريهاى آن خشك نشده بود و رطوبت زيادى داشت، تا حدى كه صبحها وقتى از خواب برمىخاستم مىديدم پتو كاملاً مرطوب است. در اثر رطوبت زياد، من بيمار شده و به بو حساسيت پيدا كردم. اين بيمارى بعدها برايم مشكلات و معضلات فراوانى بهوجود آورد كه گاه درحد ديوانه كننده و غيرقابل تحمل بود. بعد از گذشت چند شب، ناگهان در سلول باز شد و فردى را به داخل انداختند. او كسى نبود جز سعيد محمدى فاتح. پس از سلام و عليك دريافتم كه حضور او در اينجا بىدليل نيست. برحسب تجربه حدس زدم، وجود او در كنار من حكايت از تشكيل دادگاه در چند روز آينده دارد. آنها از اين اقدام دو هدف محتمل را دنبال مىكردند، اول ما در كنار يكديگر مطالبمان را چك كرده و هماهنگ كنيم و ديگر آنكه حرفها، مطالب و سخنان ما را با ميكروفونهايى كه احتمالاً در جاهاى مختلف تعبيه شده بود، شنود كنند و در دادگاه از آن سود جويند. در ابتدا دهانم را به گوش سعيد نزديك كرده و آهسته گفتم: «امكان شنود است، با اشاره و آرام صحبت كن!» بعد با اشاره و درگوشى شروع به صحبت كرديم. به او گفتم: «سعيد! خيلى مواظب باش! تو فقط امشب اينجا هستى، مواظب حرفهايى كه مىزنى باش. يواش بگو كه چه اطلاعاتى از من به آنها دادهاى؟» گفت: «من جريان ملاقات با ماسالى و رضايى و مكاتباتى را كه با تو داشتهام گفتهام.» گفتم: «من از اينكه مرا لو دادهاى ناراحت نيستم، خب مبارزه از اين نوع مسائل هم دارد. هرچه كه بوده گذشته و الان هم ممكن است به تو اعدام دهند و شايد به من هم پانزده سال زندان ولى ما بايد اميد داشته باشيم كه از اينجا بيرون برويم، و خط مبارزه را دنبال كنيم.» او گفت كه خيلى شكنجهاش دادهاند. ما آن شب را تا صبح با هم حرف زده و مطالبمان را منطبق كرديم. حدود ساعت 9 صبح مأمورين آمده و سعيد را بردند. من منتظر ماندم تا بزودى محاكمه شوم. يك روز صبح كه از دستشويى بازمىگشتم، ناگهان با آقاى هاشمى رفسنجانى در سلولم مواجه شدم. پرسيدم كه حاج آقا اينجا چه كار مىكنيد؟ گفت: «دو سه روز بعد از آن واقعه (سخنرانى و آب ريختن اجبارى به دهان در قزل قلعه) مرا به اينجا آوردند.» سئوال كردم كه چرا آن روز در مقابل ريختن آب به دهانتان مقاومت كرديد؟ درحالى كه نياز نبود آن همه سختى بكشيد و روزه اتان هم باطل نمىشد. آقاى هاشمى با تبسمى گفت: «بله! من مسئلهاش را مىدانم. ولى بايد مقابل اينها مقاومت كرد، براى هر كارى و براى هر چيزى.» وى سپس توصيه كرد كه به بچهها بگو، مواظب برخوردهايشان با حسينى باشند. فريب كره و ماستى را كه به آنها مىدهند، نخورند. عزت خود را حفظ كنند. در آخر من از حاج آقا خواستم اگر مىتواند به بيرون خبر دهد كه مرا به اوين آوردهاند. سپس با هم روبوسى و خداحافظى كرديم.
۱ ـ استوار ساقى ـ مسئول زندان قزلقلعه ـ از آن تيپ مردانى بود كه در حرفه زندانبانى، احساس مروت و انسان دوستى داشت. او ضمن انجام وظيفه، با زندانيان مهربان بوده، به درد دل آنها گوش مىكرد و به قدر توان و قدرت خود نسبت به آنها، در هر درجه و مقامى كه بودند نيكى مىكرد... استوار ساقى پس از پيروزى انقلاب دستگير شد، ولى عده زيادى از زندانيان رژيم شاه از جمله آيتالله طالقانى طى نامهاى به عنوان دادگاه انقلاب با توضيح روش انسان دوستانه استوار ساقى نسبت به زندانيان؛ درخواست آزادى او را كردند. دادگاه نيز او را آزاد كرد. ر.ك: تاريخ سياسى بيست و پنج ساله ايران نوشته سرهنگ غلامرضا نجاتى
۲ ـ محمدعلى شعبانى معروف به «حسينى»، جلاد خونآشام رژيم. به سال 1302 در خمين به دنيا آمد. وى سالها بازجو و شكنجهگر ساواك در زندان اوين و كميته مشترك بود. او در 1332 كه گروهبان ركن 2 ارتش بود با تأسيس ساواك در 1336 به آنجا منتقل شد. براى مدتى مدير داخلى بازداشتگاه اوين بود. با ايجاد كميته مشترك خرابكارى در سال 1351، به آنجا منتقل گرديد. سختترين و صعبترين شكنجههاى كميته مشترك به نام او ثبت شده است. آقاى جواد منصورى در مورد حسينى در خاطرات خود چنين مىگويد: ««حسينى» بهواقع يك گرگ و به تعبير برخى گوريل و كفتار بود. او شخصا زندانيان را وحشيانه شكنجه مىكرد و برخوردهايى بسيار تند، تحقيرآميز و بعضا وحشيانه داشت. حسينى يك استوار ارتش بود كه به علت هيكل و قيافه بسيار بزرگ و بدقوارهاش موجب ترس عدهاى مىشد. حسينى علىرغم سن زياد و سابقه خدمت طولانى تا آخرين روزهاى رژيم شاه مشغول كار بود. پس از پيروزى انقلاب تلاش زيادى براى دستگيرى وى شد و بالاخره او زمانى كه با پاسداران مواجه شد با سلاح كمرى خود، خودكشى كرد و پس از چند روز در بيمارستان به هلاكت رسيد.» ر.ك: خاطرات جواد منصورى روزنامه كيهان نيز در تاريخ 26/12/1357، زير عنوان «استاد شكنجه جوانان چگونه به دام افتاد» چنين مىنويسد: «... از چندى پيش به كميته انقلاب مسجد صاحب الزمان اطلاع داده شده بود كه حسينى بازجو و شكنجه گر معروف ساواك در زندان اوين، در منزلش واقع در خيابان خوش شمالى سكونت دارد. از اين رو پاسداران چند روز خانه وى را تحت نظر گرفتند و هنگامى كه با محاصره خانه مىخواستند براى دستگيرى او اقدام كنند، حسينى با اسلحه كمرى اقدام به خودكشى مىكند... حسينى را همه ايرانيان، كم و بيش مىشناسند و از نظر بينالمللى نيز معروفيتى در سطح اربابش شاه دارد، بعد از سال 50 و گسترش كار كميته مشترك، حسينى، مظهر خشونت رژيم شد. او در طبقه دوم كميته، اتاقى داشت: «اتاق حسينى». ديگر لازم نبود، بگوييد اتاق شكنجه. نام حسينى، شكنجهآور بود. هيكل تنومند و سيهچرده دارد. وزنش به صد كيلو مىرسد، سر كوچكى دارد و چشمان دريده خونآلود. به علت نوع كارش، سخت عصبى و متشنج است و دندانهاى درازش، با پريدن مدام گونهاش، بيرون مىزند و گويى مدام به ريش انسان مىخندد.»
|