شماره 120    |    5 تير 1392

   


 

زندگی‌نامه‌ی خودنوشت؛ نلسون ماندلا


وداع با پدر عکاسی خراسان


زمینه‌های کاربردی شدن تاریخ شفاهی در مطالعات میان‌رشته‌ای درایران


«خاطرات آیت‌الله سیدمحمد خامنه‌ای»، کتابی پرنکته درباره‌ی خاندان خامنه‌ای


فراخوان مقاله: سمينار دانشگاه نيو ساوث ويلز (UNSW)- جمعه 4 اکتبر سال 2013


تاریخ نوادا در دانشگاه نوادا


رونمایی از تاریخ شفاهی توصیفی هوی متال


روایت «جنبش دانشجویی» و اتحادیه ملی به‌ قلم حمید شوکت


«ناگفته‌های دمشق» با شیوه تدوین موازی جذاب شد


نگاهی به کتاب مرگ، خاطره و فرهنگ مادی


 



پاورقی شماره 120

خـاطـرات احمـد احمـد (۳۷)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


انتقال به زندان اوين

پس از هشت ماه نشيب و فراز، ديگر طاقتم طاق شد. سلول انفرادى برايم ديوانه كننده شده بود. براى رهايى از اين وضعيت و فرار از يكنواختى، تصميم به اعتصاب غذا گرفتم. فرداى آن روز اعتصاب كردم. زندانبانها متوجه امتناع من از خوردن غذا شدند و به ساواك گزارش دادند. ساعت حدود ده شب آنها به سراغم آمده و علت را جويا شدند. به آنها اعلام اعتصاب غذا كردم و گفتم تا تكليف و وضعيتم روشن نشود، لب به هيچ چيز نخواهم زد. آنها شروع به تهديد و ارعاب كردند. گفتم كه هشت ماه است هر بلايى كه خواستيد سرم آورده‏ايد، بدون محاكمه مرا اينجا نگهداشته‏ايد، ديگر خسته شده‏ام، تحملم تمام شده است، هر كارى مى‏خواهيد بكنيد. درنهايت مرا مى‏كشيد كه براى من مرگ آرزوست و بر اين زندگى ترجيح دارد...
ساواكيها نتيجه نگرفتند و بازگشتند. فردا صبح ساقى آمد و با لهجه غليظ تركى گفت: «احمد! تو باز هم دارى شلوغ مى‏كنى،ها! مگر كتكها يادت رفته؟» گفتم: «آقاى ساقى اين دفعه مى‏خواهم بميرم، ديگر حوصله زنده بودن را ندارم و از همه چيز سير شده‏ام و به آخر خط رسيده‏ام...» ساقى پس از كمى صحبت تهديد كرد كه اعتصاب را بشكنم؛ ولى نپذيرفتم و اصرار كردم كه بايد تكليفم را روشن كنيد و يا حداقل مرا به بند عمومى ببريد. ساقى(1)  وعده داد كه اگر اعتصابم را بشكنم در روز ديگر (شنبه) تكليفم را مشخص كند. با توجه به خصوصياتى كه از ساقى سراغ داشتم، باور كردم كه پاى حرفش مى‏ايستد. به خاطر همين حرف او را پذيرفته و اعتصاب را شكستم.
شنبه صبح، استوار انوشه در سلول را باز كرد و گفت: «اسبابت را جمع كن، دنبال من بيا!» فهميدم كه ساقى به حرف خود عمل كرده است. مختصر كهنه لباسم را برداشته و راه افتادم. مرا به زندان عمومى بردند.
زندان عمومى با چند سال پيش آن خيلى تفاوت كرده بود. در فضاى جديد به سختى ماركسيست از مسلمان قابل تشخيص بود. آنها، آن‏قدر با هم قاطى شده بودند كه هيچ مرزى بين آنها وجود نداشت. حتى سفره غذاى مشتركى داشتند. اين صحنه‏ها براى من جاى بسى تأسف بود.
من سه روز در زندان عمومى بودم. روز سوم منوچهرى ـ جلاد معروف ساواك ـ وارد زندان شد. من او را مى‏شناختم، زيرا كه در روزهاى اول شكنجه‏ام با او مواجه شده بودم. منوچهرى پس از گشتى كه در زندان زد، به طرف من آمد. شايد قيافه‏ام برايش آشنا آمد. پرسيد: «اسمت چيست؟» تا شنيد «احمد احمد»، جا خورد و گفت: «احمد احمد هستى؟»، گفتم: «بلى». كمى فكر كرد و رفت. سه ساعت بعد، دو مأمور ديگر آمدند و از من خواستند كه لباسهايم را برداشته و دنبال آنها بروم. به نزديك در زندان عمومى كه رسيديم آنها مچ‏دست مرا به دست فردى دادند كه بعدها فهميدم او حسينى(2)  ـ رئيس زندان اوين ـ است.
سوار يك خودرو شده و راه افتاديم. حسينى از من خواست كه سرم را پايين بگيرم، بعد كتم را بر سرم كشيدند. به‏اين ترتيب من نيمه اول اسفند سال 50 وارد زندان اوين شدم.
مرا وارد اتاقى كردند، حدود سه ساعت انتظار كشيدم تا حسينى همراه يك گروهبان آمد. قيافه حسينى برايم جالب بود، دهان او به نحو خاصى هميشه باز بود، گويى كه هميشه مى‏خندد. او حتى وقتى كسى را كتك مى‏زد اين حالت توهمى خنده را داشت. در اين موقع فكر مى‏كرديم كه مورد تمسخر او هستيم. حسينى پرسيد: «مى‏دانى اينجا كجاست؟» گفتم: «اوين.» گفت: «ما اينجا پوست مى‏كنيم...»
حسينى تمام صحبتش با تهديد و ارعاب همراه بود و چندين مرتبه هم زد توى ملاجم. به او گفتم: «چرا مى‏زنى؟» گفت: «سرت را بينداز پايين، موقع صحبت با من، به چشمهايم نگاه نكن!» پس از خط و نشان كشيدن مرا به سلول شماره 16 بردند.

سلول شماره 16 اوين

وقتى وارد اوين شديم، ساختمانى دو طبقه در دست راست و ساختمانى با دو رديف سلول در سمت چپ قرار داشت. در رديف دوم اين ساختمان شانزده سلول بزرگ در حدود 3×5/2 مترمربع، يك اتاق سرپرستى و در انتهاى آن بيست سلول انفرادى به مساحت سه مترمربع (2×5/1) قرار داشت كه همگى به سيستم گرمايشى شوفاژ مجهز بود. من در سلول انفرادى شماره 16 جاى گرفتم. آنجا تازه ساز به نظر مى‏رسيد. وسايل وامكانات آن هم نصب نشده بود و هنوز گچ‏كاريهاى آن خشك نشده بود و رطوبت زيادى داشت، تا حدى كه صبحها وقتى از خواب برمى‏خاستم مى‏ديدم پتو كاملاً مرطوب است. در اثر رطوبت زياد، من بيمار شده و به بو حساسيت پيدا كردم. اين بيمارى بعدها برايم مشكلات و معضلات فراوانى به‏وجود آورد كه گاه درحد ديوانه كننده و غيرقابل تحمل بود.
بعد از گذشت چند شب، ناگهان در سلول باز شد و فردى را به داخل انداختند. او كسى نبود جز سعيد محمدى فاتح. پس از سلام و عليك دريافتم كه حضور او در اينجا بى‏دليل نيست. برحسب تجربه حدس زدم، وجود او در كنار من حكايت از تشكيل دادگاه در چند روز آينده دارد. آنها از اين اقدام دو هدف محتمل را دنبال مى‏كردند، اول ما در كنار يكديگر مطالبمان را چك كرده و هماهنگ كنيم و ديگر آنكه حرفها، مطالب و سخنان ما را با ميكروفونهايى كه احتمالاً در جاهاى مختلف تعبيه شده بود، شنود كنند و در دادگاه از آن سود جويند.
در ابتدا دهانم را به گوش سعيد نزديك كرده و آهسته گفتم: «امكان شنود است، با اشاره و آرام صحبت كن!» بعد با اشاره و درگوشى شروع به صحبت كرديم. به او گفتم: «سعيد! خيلى مواظب باش! تو فقط امشب اينجا هستى، مواظب حرفهايى كه مى‏زنى باش. يواش بگو كه چه اطلاعاتى از من به آنها داده‏اى؟» گفت: «من جريان ملاقات با ماسالى و رضايى و مكاتباتى را كه با تو داشته‏ام گفته‏ام.» گفتم: «من از اينكه مرا لو داده‏اى ناراحت نيستم، خب مبارزه از اين نوع مسائل هم دارد. هرچه كه بوده گذشته و الان هم ممكن است به تو اعدام دهند و شايد به من هم پانزده سال زندان ولى ما بايد اميد داشته باشيم كه از اينجا بيرون برويم، و خط مبارزه را دنبال كنيم.»
او گفت كه خيلى شكنجه‏اش داده‏اند. ما آن شب را تا صبح با هم حرف زده و مطالبمان را منطبق كرديم. حدود ساعت 9 صبح مأمورين آمده و سعيد را بردند. من منتظر ماندم تا بزودى محاكمه شوم.
يك روز صبح كه از دستشويى بازمى‏گشتم، ناگهان با آقاى هاشمى رفسنجانى در سلولم مواجه شدم. پرسيدم كه حاج آقا اينجا چه كار مى‏كنيد؟ گفت: «دو سه روز بعد از آن واقعه (سخن‏رانى و آب ريختن اجبارى به دهان در قزل قلعه) مرا به اينجا آوردند.» سئوال كردم كه چرا آن روز در مقابل ريختن آب به دهانتان مقاومت كرديد؟ درحالى كه نياز نبود آن همه سختى بكشيد و روزه اتان هم باطل نمى‏شد. آقاى هاشمى با تبسمى گفت: «بله! من مسئله‏اش را مى‏دانم. ولى بايد مقابل اينها مقاومت كرد، براى هر كارى و براى هر چيزى.»
وى سپس توصيه كرد كه به بچه‏ها بگو، مواظب برخوردهايشان با حسينى باشند. فريب كره و ماستى را كه به آنها مى‏دهند، نخورند. عزت خود را حفظ كنند. در آخر من از حاج آقا خواستم اگر مى‏تواند به بيرون خبر دهد كه مرا به اوين آورده‏اند. سپس با هم روبوسى و خداحافظى كرديم.


۱ ـ استوار ساقى ـ مسئول زندان قزل‏قلعه ـ از آن تيپ مردانى بود كه در حرفه زندانبانى، احساس مروت و انسان دوستى داشت. او ضمن انجام وظيفه، با زندانيان مهربان بوده، به درد دل آنها گوش مى‏كرد و به قدر توان و قدرت خود نسبت به آنها، در هر درجه و مقامى كه بودند نيكى مى‏كرد... استوار ساقى پس از پيروزى انقلاب دستگير شد، ولى عده زيادى از زندانيان رژيم شاه از جمله آيت‏الله طالقانى طى نامه‏اى به عنوان دادگاه انقلاب با توضيح روش انسان دوستانه استوار ساقى نسبت به زندانيان؛ درخواست آزادى او را كردند. دادگاه نيز او را آزاد كرد.
ر.ك: تاريخ سياسى بيست و پنج ساله ايران نوشته سرهنگ غلامرضا نجاتى

۲ ـ محمدعلى شعبانى معروف به «حسينى»، جلاد خون‏آشام رژيم. به سال 1302 در خمين به دنيا آمد. وى سالها بازجو و شكنجه‏گر ساواك در زندان اوين و كميته مشترك بود. او در 1332 كه گروهبان ركن 2 ارتش بود با تأسيس ساواك در 1336 به آنجا منتقل شد. براى مدتى مدير داخلى بازداشتگاه اوين بود. با ايجاد كميته مشترك خرابكارى در سال 1351، به آنجا منتقل گرديد. سخت‏ترين و صعب‏ترين شكنجه‏هاى كميته مشترك به نام او ثبت شده است.
آقاى جواد منصورى در مورد حسينى در خاطرات خود چنين مى‏گويد:
««حسينى» به‏واقع يك گرگ و به تعبير برخى گوريل و كفتار بود. او شخصا زندانيان را وحشيانه شكنجه مى‏كرد و برخوردهايى بسيار تند، تحقيرآميز و بعضا وحشيانه داشت. حسينى يك استوار ارتش بود كه به علت هيكل و قيافه بسيار بزرگ و بدقواره‏اش موجب ترس عده‏اى مى‏شد. حسينى على‏رغم سن زياد و سابقه خدمت طولانى تا آخرين روزهاى رژيم شاه مشغول كار بود. پس از پيروزى انقلاب تلاش زيادى براى دستگيرى وى شد و بالاخره او زمانى كه با پاسداران مواجه شد با سلاح كمرى خود، خودكشى كرد و پس از چند روز در بيمارستان به هلاكت رسيد.»
ر.ك: خاطرات جواد منصورى
 روزنامه كيهان نيز در تاريخ 26/12/1357، زير عنوان «استاد شكنجه جوانان چگونه به دام افتاد» چنين مى‏نويسد:
«... از چندى پيش به كميته انقلاب مسجد صاحب الزمان اطلاع داده شده بود كه حسينى بازجو و شكنجه گر معروف ساواك در زندان اوين، در منزلش واقع در خيابان خوش شمالى سكونت دارد. از اين رو پاسداران چند روز خانه وى را تحت نظر گرفتند و هنگامى كه با محاصره خانه مى‏خواستند براى دستگيرى او اقدام كنند، حسينى با اسلحه كمرى اقدام به خودكشى مى‏كند... حسينى را همه ايرانيان، كم و بيش مى‏شناسند و از نظر بين‏المللى نيز معروفيتى در سطح اربابش شاه دارد، بعد از سال 50 و گسترش كار كميته مشترك، حسينى، مظهر خشونت رژيم شد. او در طبقه دوم كميته، اتاقى داشت: «اتاق حسينى». ديگر لازم نبود، بگوييد اتاق شكنجه. نام حسينى، شكنجه‏آور بود. هيكل تنومند و سيه‏چرده دارد. وزنش به صد كيلو مى‏رسد، سر كوچكى دارد و چشمان دريده خون‏آلود. به علت نوع كارش، سخت عصبى و متشنج است و دندانهاى درازش، با پريدن مدام گونه‏اش، بيرون مى‏زند و گويى مدام به ريش انسان مى‏خندد.»



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.
counter UPDATE error: 1054, Unknown column 'count' in 'field list'