|
پاورقی شماره 119
|
|
خـاطـرات احمـد احمـد (۳۶) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
صلابت و مقاومت
ماه رمضان از راه رسيد، ماه خدا، ماه پاكى و رحمت. براى چندمين بار در زندانهاى ستمشاهى به ضيافت الهى دعوت شديم. روزه، دعا و راز و نياز با خدا در آن سلول انفرادى حال و هواى ديگر داشت. من از اينكه بعد از آن همه اذيت و آزار و شكنجه و تحمل سختيها و شدايد، به درياى شفابخش رمضان رسيدم سرمست بودم و مىتوانستم زخمها و آلامم را التيام بخشم. حظى را كه من در اوقات سحر و افطار در عزلت و تنهايى بردم قابل وصف نيست. تنهايى كه هميشه برايم خسته كننده و رنج آور بود اكنون برايم شيرين و گوارا شده بود، زيرا كه در اين تنهايى راحت و صريح و سريع با خدايم نجوا مىكردم. در اين ماه بود كه متوجه شدم آقاى هاشمى رفسنجانى در سلول شماره 17 مقابل سلول من زندانى است. من از قبل به واسطه حضور برادرم در هيئتهاى مؤتلفه او را مىشناختم و با افكار وى آشنا بودم. و گاهى هم در جلسات سخنرانى وى شركت مىكردم. او كه يك مبارز خستگىناپذير بود حصار زندان را مانع و رافع رسالت و مسئوليتش نمىديد. از اين رو يك سلسله مباحث و سخنرانيهايى را در همان سلول انفرادى شروع كرد. عجيب است سخنرانى در سلول انفرادى(!). ولى اين امر عينيت داشت. به اين شكل كه، سلول شماره 17 در قسمت بالاى چارچوب درش كتيبهاى داشت كه شيشهاش شكسته بود. در فرصتى كه دو زندانبان به نام انوشه و اطهرى، براى افطار مىرفتند، آقاى هاشمى از كتيبه بالاى در كه مشرف به راهرو و ديگر سلولها بود شروع به سخنرانى مىكرد. چند شب اين برنامه تكرار شد. در يكى از شبهاى قدر و احيا سخنرانى وى طول كشيد. او به قدرى گرم صحبت بود كه از اوضاع پيرامون خود غافل شد. من ناگهان حس كردم چند نفر وارد راهرو شدند. هرچه سرفه كردم و علامت دادم حاج آقا متوجه خطر نشد، تا اينكه چهار يا پنج نفر در مقابل سلول وى ظاهر شدند. حاج آقا با ديدن آنها به كف سلول افتاد. مأمورين به هم نگاه كرده و گفتند: «به به! دستمان درد نكند! براى خودمان زندان درست كردهايم! آقا سخنرانى هم مىكند! به به!...» آنها پس از اداى جملاتى توهينآميز و تهديد و تحقير بازگشته و رفتند. ما متوجه شديم كه انوشه اين چند شب متوجه قضيه بوده و گزارشش را هم ارائه كرده است. ما منتظر واكنش بعدى آنها بوديم. صبح روز بعد مأمورين دوباره آمدند و مستقيم به سراغ سلول شماره 17 رفتند. در را باز كرده و وارد شدند، بعد صداى تالاپ، تولوپ بود كه شنيده مىشد. آنها با مشت و لگد و به سختى حاج آقا را كتك مىزدند. سپس او را به زمين خواباندند. دست و پايش را محكم گرفتند تا تكان نخورد و بعد سعى كردند به زور، آب به حلق او بريزند. اما حاج آقا مقاومت مىكرد و دهانش را باز نمىكرد. او با حركتهاى تند سر و بدنش، از باز شدن دهانش جلوگيرى مىكرد. آنها موفق نشدند كه قطرهاى آب به دهان او بريزند؛ ولى در يك لحظه گويا فكرى به مغز خراب مأمورين مىرسد. مأمور با دستش محكم بينى حاج آقا را گرفت و راه تنفس او را بند آورد. حاج آقا چند لحظه مقاومت كرد ولى ديگر در حال خفه شدن بود. در يك لحظه كه دهانش را براى تنفس باز كرد آنها آب را به حلق او ريختند و بعد رهايش كردند. آنها مغرورانه و با احساس پيروزى بلند شده و رفتند. چند روز بعد حاج آقا را از آنجا به نقطه نامعلومى بردند، درحالى كه من تا مدتى، از رمز و راز مقاومت او براى نخوردن آب بى اطلاع بودم. حدود شش ماه از حبس من در اين سلول مىگذشت. يك روز، وقتى كه از دريچه سلول به محوطه نگاه مىكردم، ديدم كسى در كنار ديوار زير نور آفتاب ايستاده است. با ديدن او شوكه شدم، فكر كردم خيالاتى شدهام، چهره او به آقاى عظيمى مىماند. بلند گفتم: «ان الله مع الصابرين.» با اين آيه توجه او هم به من جلب شد و مستقيم به طرفم آمد. به نزديك حفره عقبى سلول كه رسيد، گفت: «احمد تويى؟» گفتم: «بله!» گفت: «هيچ معلوم است كه كجايى؟ ما الان چند ماه است كه از تو خبر نداريم.» گفتم كه مگر نمىدانستيد كه من در زندانم، تو اينجا چهكار مىكنى؟ براى او هم جالب بود كه من در قزل قلعه بودم. گفت كه مرا به خاطر همراه داشتن اعلاميه دستگير كردهاند. در اين بين مأمورى به طرف ما آمد. درنتيجه گفتگويمان نيمهتمام ماند. عظيمى شروع كرد به گفتن ذكر. مأمور به او رسيد و با عتاب پرسيد: «چه مىگفتى؟» جواب داد: «ذكر.» سپس او را با خود برد. عظيمى هنگام رفتن يكى دو مرتبه سرش را به عقب برگرداند و مرا نگاه كرد. در ساعت بعد پى بردم كه او در سلول شماره 23 زندانى است. پس از آگاهى از اين موضوع، سرباز نگهبان را صدا زده و گفتم كه مىخواهم به دستشويى بروم. او در را به رويم باز كرد. سرباز به من به عنوان يك زندانى قديمى نگاه مىكرد. درنتيجه دنبال من نيامد. از فرصت به دست آمده استفاده كردم و به كنار سلول 23 رفتم. تخته روى دريچه را كنار زده و صدا كردم: «عظيمى جان، عظيمى! چطورى؟ در چه حالى؟» او به كنار درآمد و شرح ماوقع او را پرسيدم. او توضيح داد كه در كنار خيابان حدود نيم ساعت منتظر موتورسوارى بوده تا گونى اعلاميهها را به او تحويل دهد كه مورد سوءظن مأمورين قرار گرفته و دستگير شده بود. از مطالب او دريافتم كه مدتى تحت تعقيب بوده و در زمانى كه سنگينترين جرم مترتبش مىشده دستگيرش كردهاند. از او پرسيدم كه كسى را هم لو داده است كه گفت: «نه! هيچكس را. هرچه كتكم زدند، فقط گفتم اين (گونى) مال من نيست.» او كتك زيادى خورده بود تا بگويد كه گونى براى كيست ولى لب به سخن نگشوده بود. به او گفتم: «خب يك اسم جعلى مىگفتى.» گفت كه نمىگويم. نتوانستم بيشتر از اين گفتگو معطل كنم و سريع به سلولم بازگشتم. بعدازظهر متوجه شدم مأمورين او را با خود مىبرند. حدس زدم كه بازجويى، شكنجه و اتاقعمل در انتظار اوست. بعد از اذان مغرب بود كه صداى «ياعلى، يا مهدى» شنيديم، بلند شده و دريچه در را كنار زدم، ديدم عظيمى را خونين و مالين به سلولش باز مىگردانند. دقايقى بعد دوباره دستشويى را بهانه كرده و به كنار سلول او رفتم. ديدم وضع بسيار بدى دارد. آن طور كه تعريف مىكرد در اثر ضربات و جراحات، حين شكنجه چندين بار بى هوش شده است كه با پاشيدن آب او را به حالت عادى بازگرداندهاند. گفتم: «عظيمى جان! تازه اول كار آنهاست، آنقدر مىزنندت تا بگويى كه اعلاميهها را از كجا آوردهاى و براى كيست.» ساعت 8 شب بود كه دوباره او را براى شكنجه بردند و آوردند. او گفت: «بالاخره گفتم اعلاميهها براى خودم است.» گفتم: «حالا آنقدر كتك مىزنند تا بگويى از كجا آوردهاى.» گفت كه اين يكى را نمىگويم. حتى اگر بميرم. پرسيدم: «چرا؟» گفت: «آخر آنها را از سيدمهدى طباطبايى گرفتهام. او يك روحانى و سيد ضعيفى است. اگر او را بگيرند، حتما در زير شكنجه ازبين مىرود.» كارى نمىتوانستم براى او بكنم به سلول بازگشته و برايش دعا كردم. فرداى آن شب، عظيمى را چند نوبت براى شكنجه بردند و در هر بار بيشتر از پيش او را مىزدند. جسم او كاملاً مجروح، كوفته و داغان شده بود. به او سفارش كردم كه جاهاى كبود و متورم بدنش را با آب نمك ولرم ماساژ دهد. از سرباز نگهبان هم خواهش كردم كه آب گرم و نمك را در اختيارش قرار دهد. روز بعد آنچنان او را مورد ضرب و جرح قرار داده بودند كه ديگر قادر به راه رفتن نبود. لنگان لنگان و «ياعلى، يا مهدى» گويان درحالى كه دستش را به ديوار گرفته بود مىآمد. شكنجهاى كه بر اين مرد خدا وارد مىكردند بى حد بود. هرروز كه مىگذشت جسم او در اثر اين همه فشار و شكنجه ناتوان، بى رمق و رنجورتر مىشد؛ ولى به هيچ وجه حاضر و راضى نمىشد كه كوچكترين نشانه، آدرس و نامى از سيدمهدى طباطبايى در اختيار ساواك قرار دهد. روزى ديدم كه شكنجه و آزار او به حدى رسيده بود كه دو سرباز زيربغل او را گرفته و كشانكشان به نزديك سلولش آورده و روى زمين رهايش كردند. بر اثر اين كار، صداى دردناك و دلخراشش به آسمان برخاست. آنها دهان او را گرفتند و لگدى به او زده و گفتند كه صدايت درنيايد. اين روزها از بدترين روزهاى عمر من بود، چرا كه جلو چشمانم، دوستم را قطعه قطعه مىكردند. مىديدم كه جسم نحيف او ذره ذره آب مىشود. از فكر او شبها، خواب به چشمانم نمىآمد. خيلى عذاب مىكشيدم، دستم بسته بود، نمىدانستم كه چه كار بايد كنم؟ آن روزها خون دل زيادى خوردم و شبهاى زيادى به مظلوميت عظيمى گريستم. حاضر بودم كه مرا به جاى او شكنجه كنند. هيچ از ياد نمىبرم صحنهاى را كه به او گفتم: «عظيمى جان، چند روزى است كه از دستگيرى تو گذشته و حتما آن سيد روحانى متوجه غيبت تو شده و خودش را جمع و جور كرده است، اسمش را بگو، نمىتوانند او را بگيرند. اگر هم دستگير شود، حرجى براى تو نيست چرا كه تو به اندازه كافى زجر كشيده و مقاومت كردهاى.» او پاسخ داد كه نه احمد! فرداى قيامت چطور جواب مادر او حضرت زهرا(س) را بدهم. او براى رهايى از اين وضعيت راهنمايى براى خودكشى خواست. به او گفتم كه اين چاره كار نيست، و نهايتا استفاده از پريز برق را پيشنهاد دادم. ساعتى از اين پيشنهاد نگذشته بود كه يك دفعه برق رفت. حدس زدم كه عظيمى خودكشى كرده است. مأمورى داد زد: «از دستشويى است!» بعد چند مأمور آنجا رفته و او را بيرون آوردند، ولى هنوز زنده بود. تعجب كردم، بعد فهميدم كه ولتاژ برق آنجا فقط قدرت روشن كردن لامپ مهتابى را دارد. و براى از كار انداختن سيستم دفاعى بدن ضعيف است. درنتيجه با اقدام عظيمى تنها فيوز پريده و آسيبى به او نرسيده بود. همان شب او را براى شكنجه بردند و اين بار چيزى از او باقى نگذاشتند. جسم او را پاره پاره كردند به طورى كه او را به حالت اغما و در درون پتو به سلولش بازگرداندند. به بهانهاى خود را به كنار سلول او رساندم. هيچ صدايى را نمىشنيد و قادر به كوچكترين حركتى نبود، ديگر اميدى به زنده ماندن او نبود. به هر كسى كه از كنار سلولم مىگذشت مىگفتم براى عظيمى دعا كنيد او امشب مىميرد. صبح كه شد، چند سرباز آمده و او را داخل پتو به زندان عمومى بردند. از طريق يكى از بچهها به بند عمومى خبر دادم كه عظيمى از خودمان است، نگذاريد كه بميرد. در آنجا چند پزشك مسلمان زندانى، براى درمان وى اقدام كردند. پس از يك تلاش مستمر و مراقبت شبانه روزى، با لطف و عنايت خدا عظيمى از مرگ نجات يافت. بعدها شنيدم كه انتقال عظيمى به بند عمومى به خاطر اقدامات و پىگيريهايى بوده كه همسرش صورت داده بود. او پس از مدتى هم توانست با وساطت يكى از نظاميهاى رده بالا، از زندان آزاد شود. البته من اين فرج و نجات را ناشى از دعاى بچههاى در بند سلولهاى انفرادى مىدانم.
|