خـاطـرات احمـد احمـد (۳۴)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
آفتاب هنوز مىتابد
از در بزرگ سربازخانه گذشته وارد محوطهاى باز شديم. مأمور مرا به كناره ديوارى برد و گفت: «همين جا بايست.» بعد چند سرباز را صدا زد و گفت كه اين بايد همين جا بايستد و تكان نخورد، اگر حركتى كرد با قنداق و سرنيزه تفنگ بزنيدش. او اينجا مىماند تا من برگردم. سربازها كه با جملات مأمور ترسيده بودند، با حالتى آماده و نگران به من نگاه مىكردند. گويى كه با فردى خطرناك و جانى مواجه شدهاند.
باورم نمىشد كه دوباره تابش آفتاب را ببينم و گرماى اشعه آن را حس كنم. آنقدر در تاريكى بودم كه آن همه نور با چشمهايم غريبى مىكرد و ناخواسته از آن اشك جارى مىشد. با آن همه درد و رنج و زخمهايى كه بر پيكر داشتم و بىخوابىايى كه بر من مستولى بود، اين هوا و نور برايم در حد معجزه بود. احساس مىكردم كه روى ابرها و در آسمان پرواز مىكنم. در تصور خود حتى صداى چشمه سار و نغمه پرندگان را مىشنيدم. در همين حال و هوا سير مىكردم كه خوابم برد. كسى تكانم داد و من از خواب جستم. هراسان نفسى عميق كشيدم. ابتدا فكر كردم مأمور همراهم برگشته است. يكى از سربازها بود، گفت آقا تكيه بده به ديوار. من آرام عقب رفتم و به ديوار تكيه دادم. واقعا لحظات شيرين و به ياد ماندنى بود، احساس مىكردم كه در بهشت هستم، آرامش عجيبى پيدا كرده بودم. دوباره خوابم برد.
با صداى اذان ظهر بيدار شدم. مدتها بود كه صداى روحانگيز و دلنواز اذان را نشنيده بودم. به آن سرباز گفتم كه مىخواهم به دستشويى بروم و براى نماز وضو بگيرم. گفت كه نمىشود. اصرار كردم و گفتم كه بابا تو مگر مسلمان نيستى، مىخواهم نماز بخوانم. گفت: «به ما گفتهاند كه از اينجا نبايد تكان بخورى.» سرباز ديگرى پا پيش گذاشت و گفت كه چه كارش دارى، خب مىخواهد نماز بخواند. تهديد كردم كه اگر نگذاريد كه به دستشويى بروم، الان اينجا كثيف مىشود. ديگر نمىتوانم خودم را نگهدارم. سرگروه (دسته) آنها آمد جريان را پرسيد. به او هم توضيح دادم. به يكى از سربازها گفت: ببريدش دستشويى. وقتى وارد دستشويى شدم، شايد حدود 5 دقيقه خوابم برد. ناگهان تق تق، صداى در را شنيدم، و بعد: «چه كار مىكنى؟...». يك دفعه چشمهايم را باز كردمو گفتم: «الان مىآيم.» سريع آمدم بيرون.
آفتاب ظهر شديد شده بود. اجازه دادند كه زير سايه نماز بخوانم. به جهتى كه نشانم دادند قامت بستم... اللهاكبر... نمىدانم در سجده كدام ركعت از نماز بودم كه خوابم برد. لحظاتى بعد سربازى آمد. بلندم كرد و گفت برو آنجا بنشين. روى يك پله نشسته و آرام گرفتم.
دقايقى بعد دوباره دلدرد را بهانه كرده و گفتم مىخواهم بروم دستشويى. سربازها كه با مشاهده نماز خواندنم با آن حال نزار، ملايمتر شده بودند، دوباره مرا به دستشويى بردند. در آنجا يك نصفه تيغ ريشتراشى ديدم. فكرى به ذهنم خطور كرد. آن را برداشته و زير شير آب شستم و در جيب گذاشتم و پس از تجديد وضو دوباره بهروى پله بازگشتم.
يك لنگه از كفشهايم را به سختى از پاى ورم كردهام درآورده و با كف آنور رفتم. سرانجام قسمتى از آن را جدا كردم. بعد تيغ نصفه را در آن جاسازى كردم و كفش را به حالت اولش درآوردم. در اين فكر بودم كه اگر شكنجه و آزار را دوباره از سر گرفتند، با تيغ رگ دستم را بزنم و خود را راحت كنم. بيشتر انگيزه اين افكار ناشى از اعتقاد بر عدم افشاى گروه حزب الله و بچههاى مرتبط با آن به هر قيمتى بود.
حدود ساعت 3 بعدازظهر بود كه من آرام آرام به وضع عادى برمىگشتم. در فكر و خيال و حالت خواب و بيدارى بودم كه يكى از سربازها با سرعت به طرفم آمد و گفت: «زود باش برو سر جايت بايست.» من هم با عجله به جاى اولم بازگشتم و ايستادم. سرباز هم در يك حالت نمايشى تفنگ را به صورت پيشفنگ نگهداشت. مأمور از راه رسيد، فهميد كه به من خوش گذشته! ولى به روى خود نياورد. دست مرا گرفت و كشان كشان به داخل ساختمان برد و تحويل استوار ساقى ـ رئيس زندان ـ داد. ساقى دو سرباز را صدا كرد و گفت كه زندانى را دنبال من بياوريد.
زندانى سلول شماره 21
مرا به داخل سلول انداختند. سلول شماره 21 در بند 2 زندان، سلولى كه در آن خاطرات پرنشيب و فرازى برايم رقم خورد. اين بند، راهرويى شرقى ـ غربى با عرض 5/1 متر بود كه در دو طرف آن سلولهايى كنار هم قرار داشت. وقتى از در شمالى وارد اين راهرو مىشدى، سلولهاى سمت راست (رو به غرب) يكسره به هم چسبيده بود و فقط يك راهرو در وسطش بود. سلولهاى سمت چپ در ميانه امتدادش، ميدان كوچكى در ابعاد حدود 5×5 متر داشت. در كنار اين ميدان چند صندلى قرار داشت كه گاهى مأمورين و زندانبانان در آنجا استراحت كرده و با هم گپ مىزدند.
سلول شماره 21 و ساير سلولهاى بند، داراى مساحتى حدود 5/2×3 مترمربع بود. در انتهاى سلول سكويى به ارتفاع حدود يك متر قرار داشت كه با آجر ساخته شده بود. روى ديوار كنار سكو سوراخ و حفرهاى به اندازه 20×20 سانتيمترمربع قرار داشت. البته ديوار سلول خيلى قطور بود. وجود اين حفره در آن براى تهويه هوا و تأمين روشنايى سلول بسيار لازم بود. در روزهاى بعد گاهى من از اين حفره به بيرون نگاه مىكردم و تردد سربازها و زندانبانها را مىديدم.
درِ سلول به سمت راهرو باز مىشد و روى آن دريچهاى قرار داشت كه با تختهاى كه از آن آويزان بود باز و بسته مىشد. گاه و بى گاه زندانبانها آن را كنار كشيده داخل سلول را ورانداز مىكردند. من نيز پس از مدتى، گاهى با انگشتم آن تخته را كنار زده ترددهاى داخل راهرو را نگاه مىكردم.
وقتى در اين سلول قرار گرفتم نفس راحتى كشيده و احساس آرامش كردم. حدس مىزدم كه ديگر از ضربات مشت و لگد و تازيانههاى شلاق رهايى يافتهام. دقايقى گذشت تا به پايدار بودن وضعيت مطمئن شوم. خود را با زحمت فراوان به طرف سكو كشانده و روى پتويى كه آنجا بود نشستم. سپس روى آن غلت زده و افتادم. ديگر چيزى نفهميدم.
با صداى زندانبان از خواب برخاستم، ديدم به اندازه دو وعده غذا پشت در است. گويا زندانبان وقتى وعده دوم غذا را مىآورد، مىبيند كه غذاى اول دست نخورده باقى مانده و من هم بى حركت افتادهام. تصور مىكند كه من مردهام، از اين رو با هول و هراس صدايم مىكند.
با اينكه در فضاى جديد قرار داشتم ولى هنوز در همان حال و هواى اتاق عمل سير مىكردم. صحنههاى شكنجه چون تصويرى شفاف مقابل ذهنم بود. دقايقى گذشت تا از آن عالم خواب و خيال بيرون آمده و خود را دريابم. سپس به طرف ظرف غذا رفتم. ولى قادر به خوردن غذا نبودم زيرا كه گلو و روده هايم خشكيده بود. حالت دلزدگى نسبت به غذا داشتم. غذاى دوم آش بود، آن را امتحان كردم هنوز گرم بود. چند قاشق از آن را به دهانم ريختم و با غرغره كردن آب آش، كم كم راه گلويم باز شد. حال نزارى داشتم، واقعا رو به موت بودم. با اكراه خود را مجبور به خوردن غذا كردم.
چند روزى نفس راحتى كشيدم. از شكنجه ديگر خبرى نبود، تا اينكه از طرف استوار ساقى آمدند و خواستند كه همراهشان بروم. ناراحتى و تشويش به وجودم بازگشت. گفتم خدايا! خودت رحم كن، باز هم دارند مرا براى بازجويى مىبرند. از بند 2 خارج شده وارد محوطه شديم. نگاهى به برج و باروها كردم، زندان در حصار ديوارهايى به ارتفاع حدود هفت متر بود. سكوى بلندى در محوطه قرار داشت. چون من ناتوان، مجروح و بيمار بودم سربازها زيربغلم را گرفتند و بالاى سكو نشاندند و گفتند كه همينجا بمان.
ديدم ساقى پيشاپيش دو زن به سوى من مىآيد. وقتى كه نزديكتر شدند، باورم نمىشد كه آن دو زن يكى مادر و ديگرى خواهرم باشند. هاج و واج و بهت زده به نزديك شدن آنها نگريستم. از تعجب و حيرت قادر به حركتى نبودم.
ساقى با لهجه تركى غليظ به مادرم گفت: «اين احمد،... احمد،ها... پسرت.» بعد سربازى را صدا كرد و گفت: «مواظبش باش زياد حرف نزند...» بعد از ما دور شد. من هنوز بهت زده به مادر و خواهرم مىنگريستم. مادرم درحالى كه اشك از چشمانش جارى بود گفت: «احمد، پسرم چى شد؟» گفتم كه هيچى مادر! گفت: «همه نگرانتيم، رفقايت، همكلاسهايت، همه مىآيند و از وضعت سئوال مىكنند.» با شنيدن اين خبر ناراحت شده و گفتم كه اگر دوباره آمدند و دوباره آنها را ديديد، بگوييد احمد گفت خاك بر سرتان شما مثل اينكه الفباى مبارزه را هم نمىدانيد. مگر نمىدانيد خانه ما تحتنظر است و امكان شناسايى شما وجود دارد و...
آگاهى از تردد دوستانم به خانه ما بدون رعايت مسائل و نكات امنيتى براى من سخت و دشوار بود. من تا سرحد مرگ شكنجه شده بودم تا نشانه، اثر و نامى از آنها افشا نشود، حال مىشنيدم كه آنها به راحتى خود را در معرض خطر قرار مىدادند.
نگرانى در چشمان مادر و خواهرم موج مىزد. مادر حرفهاى ناگفته و رازهايى در دل داشت كه نمىتوانست برايم بازگويد. اشكهاى او و نفسهايش چنين گواهى مىداد. او نگران اين بود كه زندان، آخرين مكان دنيايى من باشد. در آن ملاقات دريافتم كه او با دنيايى از ابهامات روبه رو است.
پس از احوالپرسى و گفتگو با خواهرم، دريافتم كه برادرم تلاش زيادى براى تعيين تكليف و وضعيت من انجام داده و مادر و خواهرم نيز مكاتباتى با رياست دادستانى ارتش در اين خصوص و نيز درخواست ملاقات با من، كردهاند.(سند شماره 6)
آنها در آخر چاره را در مراجعه به ساقى ديدهاند. ساقى كه خود ترك بود، وقتى متوجه زبان تركى مادرم مىشود ضمن گفتگو، از تربيت فرزندانش انتقاد مىكند و سرانجام به خاطر عرق قومى، رضايت به ملاقات آنها با من داد.(1)
در اين ملاقات كمى از جهت دفترچه يادداشتى كه در جيب پيراهنم داشتم، خيالم راحت شد. گويا در روزهاى اول بازداشت من، عليرضا سپاسى براى بازبينى اوضاع به منزل ما مىرود. مادرم اظهار نگرانى مىكند. عليرضا دليلش را مىپرسد. مادرم مىگويد كه پسرم پيراهنش را عوضى پوشيده و بى پول مانده است. عليرضا مىگويد آن پيراهن را بياوريد. بعد او دفترچه را در جيب آن پيراهن پيدا مىكند و پيش بچهها برده و مىگويد كه خيالتان راحت باشد دفترچه همراه او نبود و خودش هم قطعا در برابر شكنجه مقاومت مىكند.(2)
آن روز به ياد ماندنى گذشت و من كمكم با شرايط موجود خو گرفتم. از آن به بعد خانواده مرتب برايم پول مىفرستادند. البته تا آن روز زندانيهاى قديمى از دريچه سلولم پول مىانداختند. من نيز پس از دريافت پول، قسمتى از آن را به درون سلول زندانيان جديد مىانداختم. با پولى كه داشتيم گاهى از طريق يك استوار مواد و وسايل مورد نياز خود را تهيه مىكرديم.
ارتباط با ساير زندانيان با وجود سلولهاى انفرادى، سخت و گاهى ناممكن بود. با اين حال ما سعى خود را مىكرديم. اين امر گاهى هنگام رفتن به دستشويى و با بازجويى و گذر از كنار سلولها محقق مىشد. به محض اينكه مأمور همراه، چند مترى از ما فاصله مىگرفت از نام، نشان و جرم زندانى سلولى كه در مجاورت آن حركت مىكرديم سئوال مىكرديم.
با اين شرايط حدود هشت ماه در سلول شماره 21 بهسر بردم. شرايطى كه بسيار يكنواخت و خسته كننده بود و بيشتر اوقات آن به خوردن و خوابيدن اختصاص داشت. شايد عمده كار من در سلول مكررخوانى يادداشتهاى زندانيان قبلى بر در و ديوار سلول بود. بيشتر وقت خود را صرف خواندن آيات و ادعيه هايى كه از حفظ بودم مىكردم. در اين مدت در فواصل مختلف تعدادى زندانى به سلولم آوردند و بردند كه هر يك ماجراى خاص خود را دارد.
۱ ـ رئيس زندان قزل قلعه استوار با سابقه ارتش به نام ساقى بود. او با لهجه غليظ تركى صحبت مىكرد و شهرتى بين كليه زندانيان سياسى داشت. ساقى ظاهرا آدم ملايم و بىطرفى نسبت به زندانيان بود. معمولاً امكانات مناسبى با توجه به شرايط فراهم مىكرد و مخالف سختگيريهاى شديد و شدت عمل نسبت به زندانيان بود. بهطورى كه گاهى به طنز، زندان قزلقلعه را هتل ساقى، در قياس با جهنم اوين به رياست استوار حسينى، مىگفتند.
ر.ك: خاطرات جواد منصورى
«... بعدها كه قزلقلعه منحل شد و كادر ادارى آن را آوردند به اوين ـ كه تازه ساخته شده بود ـ ساقى شد جزء كادر ادارى. ديگر در زدن و كوبيدن زندانى شركت نكرد. مىگويند يك روز جوانى را كتك مىزند و شب كه به خانه مىرود، بچهاش تب شديدى مىكند. از آن پس توبه مىكند و مىرود در كادر ادارى. اين ساقى همان زمان هم كمك مىكرد. اگر خانوادهاى از راه دور براى ديدن بچهشان مىآمدند و وقت ملاقات نبود او خودش ملاقات مىداد. از زندانيهايى كه خيلى ضعف نشان مىدادند بدش مىآمد و به آنها مىگفت: اگر... ش را ندارى چرا سياسى شدى؟!
ر.ك: خاطرات صفرخان
2ـ آقاى جواد منصورى در خاطرات خود مىگويد: «در ارديبهشت ماه سال 1350 يكى از اعضاى حزبالله به نام سعيد فاتح در بازگشت از يك دوره چريكى از سرزمين فلسطين و لبنان دستگير شد و با اعترافات او و كشف بعضى مدارك، آقاى احمد احمد نيز دستگير شد. با مقاومت احمد احمد در بازجويى و عدم اعتراف او به مطلب قابل توجهى، تشكيلات حزبالله از هرگونه لطمه و صدمهاى مصون ماند. اگرچه دستگيرى وى موجب اختفاى بيشتر ما و رعايت بيشتر مسائل امنيتى شد.»