خـاطـرات احمـد احمـد (۳۲)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
تغيير شغل
كاريابى و حفظ كار يكى از بزرگترين معضلات كسانى بود كه سابقه زندان داشتند. من كه پس از سربازى در كارخانه پارس متال مشغول به كار شده بودم، از طرف ساواك زيرنظر بودم. آنها پس از مدتى به احمد تحصيلى و حاجى بابا (صاحبان شركت) فشار آوردند كه مرا از كارخانه اخراج كنند، ولى آنها در برابر خواسته ساواك مقاومت كرده و حاضر به اخراج من نشدند. در اين شركت به شغل كارپردازى مشغول شدم. ماشينى هم در اختيارم قرار گرفت تا كارها را با سرعت و نظم بيشترى انجام دهم. پس از مدتى كار با مشكل بسيار جدى مواجه شدم. هنگام خريد اجناس و اقلام مورد نياز شركت، تعداد زيادى از فروشندگان حاضر به نوشتن مبلغ تخفيف در فاكتور نبودند. گاهى آنها خود پس از صدور فاكتور انعام و يا مبلغ تخفيف را نقدى به من مىدادند. اصرار براى قيد آن در فاكتور بى فايده بود. من اين مشكل را با حاج احمد تحصيلى در ميان گذاشتم. او گفت: «عيب ندارد، آن را بگير و بياور بده به من.»
با خود انديشيدم كه شايد اين عمل مشكل شرعى را حل كند ولى تصوير و تأثير اين شكل كار بر ذهن فروشنده باقى خواهد ماند. تصويرى كه حكايت از آن داشت كه بچه مسلمانها نيز اهل گرفتن پورسانت هستند.
بالاخره نتوانستم اين شرايط را تحمل كنم، لذا با جلب رضايت حاج آقاى تحصيلى از آن شركت خارج شدم. مدتى را بىكار بودم، تا اينكه توسط برادرم به كارخانه بلورسازى صداقت در ميدان شوش معرفى شدم. پس از گفتگو و مصاحبهاى با رئيس كارخانه در اداره حسابدارى مشغول به كار شدم. حضور در اين كار و اين كارخانه برايم خاطرات تلخى را بههمراه دارد. آنچه كه هيچگاه از لوح ذهن و قلبم پاك نخواهد شد، فقر، حرمان و وضعيت فلاكت بار كارگران بود. گاهى آنها هنگام دريافت حقوق؛ آنچنان حساب حقوق خود را در دست داشتند كه تا ريال آخر تمام مزد خود را مىگرفتند و گاه چنان اشتباه محاسبات ما را يادآور مىشدند كه متعجب مىشديم. زنانى را مىديدم كه با كلى التماس و تمنا كودكان خردسال خود را براى كار، در اين كارخانه مىگماردند.
بازگشت سعيد محمدى فاتح
قرار بود كه سعيد خود را براى عمليات عليه جشن 2500 ساله به ايران برساند. او پس از كسب آموزشهاى لازم نظامى از لبنان خارج و به آلمان رفت. چون پاسپورت وى ممهور به مهر اداره گذرنامه لبنان بود، براى ورود به ايران مشكل داشت. او براى حل اين مشكل طبق نقشهاى درصدد فريب ساواك برآمد. طبق برنامه، او شش ماه قبل از ورود به كشور به سفارت ايران در آلمان مراجعه و ادعا كرد كه پاسپورتش را گم كرده است. سفارت بهوضعيت و ادعاى او مشكوك شد. نام و مشخصات او را گرفته و از ساواك وضعيت او را استعلام كرد. ساواك كه شكار خود را يافته بود از سفارت مىخواهد كه ترتيب ورود او را به كشور فراهم كند. سعيد در مدت شش ماه، چندين بار به سفارت مراجعه و رد پاسپورتش را مىگيرد، غافل از اينكه آنها متوجه فريب او شده و كنترلش مىكنند. سرانجام سفارت با هماهنگى ساواك به وى مىگويد كه امكان صدور پاسپورت المثنى در اينجا نيست، ما فقط براى تو ويزا صادر مىكنيم تا بتوانى به ايران بروى. در آنجا مىتوانى براى گرفتن پاسپورت اقدام كنى. سعيد كه خيال كرده بود سفارت را فريب داده است از پيشنهاد آنها استقبال كرد. به اين ترتيب عازم ايران شد. ساواك شرايطى را فراهم كرد تا او به راحتى وارد كشور شده و از بازرسى فرودگاه و كنترل مدارك بدون هيچ مشكلى رد شود. چند روز او را به حال خود رها كرد تا با مراقبت و تعقيب، ارتباطات وى را با ديگر افراد كشف كند.
ساواك بعد از جريان ورود سعيد به آلمان و بىاحتياطى او در اعتماد به بيگانگان، چندبار به خانه پدرى او رفته و از اعضاى خانوادهاش تحقيق و تفحص كرده بود. من متوجه لو رفتن او شده بودم. از اينرو در نامهاى به او اطلاع دادم كه به ايران نيايد. اين نامه را كه با نام مستعار بود به برادرش محمد دادم كه پست كند. اين نامه هم به دست ساواك افتاد. سعيد از همه جا بى خبر، پس از خانواده با من به عنوان اولين نفر تماس گرفت و به خانه ما آمد. به او گفتم: سعيد چرا اينجا آمدى؟ ممكن است تحت تعقيب باشى! گفت: نه بابا! شايد تو تحت تعقيب باشى، ولى من نيستم.
بعد شروع كرد جريان و نحوه بازگشتش به ايران را شرح داد. فهميدم ساواك براى او دامى تنيده است. به او گفتم كه سعيد تو فريب خوردهاى و ساواك برايت تله گذاشته است. دلايلم را براى وى بازگو كردم و خواستم كه ديگر با من تماس مستقيم نگيرد. از آن به بعد تمام ارتباطات و تماسهاى ما از طريق برادرش محمد محمدى فاتح صورت مىگرفت و مىتوانستيم در قرارهايى همديگر را ببينيم. عمده بحث ما در اين قرارها هماهنگى بين گفتههايمان هنگام دستگيرى بود. براى اينكه در نظر ساواك همين قرارها را هم توجيه كرده باشيم با خود وسايل ورزشى چون كفش كتانى، لباس ورزشى و... همراه مىبرديم، مثلاً هماهنگ شد كه براى اين جلسه بگوييم كه قرار رفتن به كوه در روز جمعه را گذاشتيم و از اين قبيل. در اين مدت ساواك او را به عناوين مختلف فراخواند و مىخواست او را وادار به همكارى كند. سرانجام در اوايل تيرماه سال 1350، سعيد بر سر يكى از قرارها حاضر نشد. من نگران شدم، حدس مىزدم كه او را دستگير كرده باشند، با خانه او تماس گرفتم. محمد گوشى را برداشت. از او سراغ سعيد را گرفتم و گفتم كه شب به كوه مىخواهيم برويم. محمد گفت كه او از صبح رفته و هنوز خانه نيامده است. گفتم كه پس تو به جاى او بيا. ولى او هم نيامد. گويا وقتى محمد براى ديدن من از خانه خارج مىشود، به اوضاع مشكوك شده و حدس مىزند كه منزلشان تحت كنترل و مراقبت است.از اين رو در يك اقدام سنجيده مسيرى را انحرافى رفته و به خانه ما نمىآيد. به اين ترتيب متوجه شديم كه سعيد بازداشت شده است.
بازداشت مجدد
سعيد محمدى فاتح به خاطر سهل انگارى و ساده باورى به دام افتاد و دستگير شد. او پس از گذشت سه روز و تحمل شكنجه و فشار ساواك به رابطه خود با من اعتراف كرد. وى جزئيات صحبتهاى خود را با من براى آنها شرح داد.
با اينكه سعيد فعاليتها و حركتهايى را براى حزب الله صورت مىداد، ولى به خاطر دورانديشى ما، هيچ گاه از وجود و ماهيت چنين تشكيلاتى مطلع نشد. از اين رو هنگام بازجويى مطلب قابل توجهى از اين گروه عنوان نكرد و حزب الله توانست از خطرى جدى و تهديدى آشكار به سلامت بگذرد.
سعيد در اعترافات خود به ارتباط با عباس آقا زمانى و حضور در كلاسها و جلسات او بهواسطه من اعتراف كرد. محمدى فاتح درخصوص نحوه خروجش از كشور بهقصد شركت در نمايشگاه صنعتى ازاكاى ژاپن و سپس عزيمت به آلمان و لبنان و نيز شيوه ارتباط با حسين رضايى و حسن ماسالى (از طريق آقا زمانى) و علت سفرش به اردوگاه الفتح (براى طى دورههاى چريكى) اعترافاتى كرده بود. او در اين بين از مكاتبات خود با من نيز صحبت كرده بود.
من كه متوجه اوضاع بحرانى و مشكوك شده بودم، با تعدادى از دوستان تماس گرفته و وضعيت را براى آنان تشريح كردم واز احتمال دستگيرى سعيد به آنها خبر دادم. از آنها خواستم كه تمام ارتباطات خود را با من و خانوادهام قطع كنند. من بيشتر نگران عملياتى بودم كه براى شهريور ماه جهت حمله به جشنهاى 2500 ساله شاهنشاهى تدارك ديده بوديم. با دستگيرى من آن عمليات تحتالشعاع قرار مىگرفت.
مدارك و اسنادم را در اختيار باقر عباسى قرار دادم و او آنها را با خود برد. شب هفتم تير ماه سال 1350 من در طبقه دوم خانهامان خوابيده بودم. دقايقى از نيمهشب نگذشته بود كه در زدند. مادرم كه خوابش از همه سبكتر بود پشت در رفت و پرسيد: «كيه؟» جواب شنيد: «ما از دوستان احمد هستيم احمد هست؟!» مادرم گفت كه احمد دوستى ندارد كه 5/12 شب سراغش بيايند. آنها تهديد به شكستن در كردند. مادرم شروع به داد و هوار كرد. من و پدرم كه تا اين ساعت در خواب بوديم با سر و صداى مادر از خواب جستيم. پدرم به حياط رفت. من حدس زدم كه موضوع به بازداشت سعيد برمىگردد. از اينرو با سرعت زياد باقيمانده مدارك و نامههايى را كه از سعيد داشتم لابهلاى كيسههاى زغال پنهان كرده و به بام رفتم. همينكه خواستم از بام بهكوچه پشتى بپرم، ديدم كه در آنجا نيز مأمور هست. به اتاقم برگشتم و خود را به خواب زدم.
چند لحظه بعد در اتاقم را كوبيدند، با حالت خوابآلودگى بلند شدم تا در را باز كنم يكى گفت كه بله، احمد هست، خودشه!! بعد يكى از آنها بىسيم زد و گفت: «سوژه را گرفتيم.»
از من خواستند كه پيراهنم را بپوشم، كمى با آنها بحث و جدل كردم كه مگر چه كار كردهام كه اينطورى و اين وقت شب مزاحم خانوادهام شدهايد؟ به هرحال آنها مرا سوار خودروى جيپ كردند. دو طرفم مأمور نشست. از همان داخل خودرو كارشان را شروع كردند. با تهديد و ارعاب جملاتى از اين قبيل گفتند كه تو! هنوز دست از كارهايت برنداشتى! كى مىخواهى آدم شوى! اينبار ديگر برگشتى تو كار نيست!...
من هم شروع كردم به دفاع از خود و گفتم: «من الان كارهاى نيستم، تو هيچ گروه و دستهاى نيستم، دنبال زندگيم هستم، دو سال براى اين مملكت سربازى رفتم و سپاهى ممتاز شدم، تو يك كارخانه كار گرفتم و...» ولى آنها گوششان به صحبتهاى من بدهكار نبود. همچنان به تهديد و شماتت خود ادامه مىدادند.
در اين بين به نظرم رسيد كه نكند كليد و دفترچهاى همراهم باشد. رنگ از رويم پريد، ضربان قلبم تندتر شد، گرماى بدنم را احساس مىكردم. آرام دست بستهام را به جيب پيراهنم زدم، ديدم نه، از دفترچه خبرى نيست، خيالم كمى راحت شد. ولى كليد پيشم بود. خيلى نگران بودم زيرا اين كليد متعلق به در خانهاى بود كه در خيابان كميل براى كارهاى تشكيلاتى اجاره كرده بوديم. دنبال فرصتى بودم تا آن را از خود دور كنم.
از مسير پيدا بود كه به طرف زندان قزلقلعه مىرويم. زندان قزلقلعه ديگر براى من يك مأواى قديمى بود.