پاورقی شماره 112
خـاطـرات احمـد احمـد (۲۹) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
موزمبل (1)
پس از مأنوس شدن با مردم خيرآباد، بر آن شدم كه به وظيفه الهى خود عمل كنم. از اينرو به نزد فرماندار رفته و از مشكلات و سختيهاى مردم گزارش دادم. از او خواستم كه براى رفع ظلم و ناعدالتى از اين مردم پاك و خالص، كارى كند. فرماندار مأيوس بود و مىگفت كه تلاشهايش بى نتيجه بوده است. تا زمانى كه خان و خان بازى وجود دارد وضع همين طور خواهد بود. او گفت: حالا تو بيفت جلو، كارى را شروع كن، هر كارى بكنى من كمكت مىكنم، اما نه مستقيم، چرا كه نمىخواهم وارد دعواهاى ايلات و طوايف شوم. او در اين ديدار براى من روشن كرد كه اين وضعيت از روى سياست، پيش آمده است. سياستى كه از طرف فئودالهايى چون وفا شريعتى اعمال مىشود. در اين سياست آنها مىخواهند، با تنگ كردن عرصه و فشار و زور، مردم را به تخليه روستا و زمينهايشان متقاعد كنند. از اين طريق زمينهايى رايگان يا به قيمت خيلى نازل و ناچيز تهيه كنند و آن را به زير كشت مكانيزه ببرند و از رهآورد آن، سود كلانى عايدشان شود. او گفت كه نمىتواند مستقيما كارى كند، زيرا توان و اختياراتش محدود بود. ولى قول داد كه از من حمايت كند. تلاش فرماندار در انجمن شهر نيز به خاطر نفوذ وفا شريعتى بىفايده بود. پس از چراغ سبز فرماندار، به خيرآباد بازگشتم و مردم را به مسجد دعوت كرده و برايشان سخنرانى كردم: «...تا به كى شما مىخواهيد در فلاكت زندگى كنيد، تا كى مىخواهيد اين بىعدالتى را تحمل كنيد. تا كى مىخواهيد آب را از مسافت دور روى شانههاى زخميتان به خانه هايتان بياوريد. چرا براى پايان دادن به رنجها حركتى نمىكنيد؟ شما جمعيت غالب اين روستا هستيد ولى از اقل امكانات محروميد. اينجا خان و خان بازى است و تا خودتان حركتى نكنيد، آب و آبادانى به اين ده نخواهد آمد... من امروز پيش فرماندار رفتم و از او قول همكارى گرفتم. از اينجاى كار ديگر به عهده خود شما است...» اهالى گفتند ما نمىدانيم كه چه كار بايد بكنيم. گفتم كه من يك تقاضانامه تنظيم مىكنم و شما بايد همه آن را امضا كنيد. پس از اخذ امضاها، رفت و آمد بسيار من به فرماندارى و انجمن شهر شروع شد. ديگر هم و غم من شده بود لوله كشى آب خيرآباد. جلسات و صحبتهاى طولانى با فرماندار و رئيس انجمن شهر داشتم. نهايتا در انجمنشهر گفتند كه بههيچ عنوان براى لولهكشى سرمايهگذارى نمىكنند ولى براى ساخت موزمبل، حاضر بههمكارى هستند و از وفا شريعتىها خواهند خواست كه هفتهاى يكبار، آب را روانه موزمبل كنند تا پس از پر شدن، مورد مصرف اهالى قرار گيرد. من آن را نپذيرفتم.بهخاطر اين اختلافنظر، چند روزى پىگيرى من متوقف شد. تا اينكه يكروز كه من در ده نبودم، از طرف شهردارى سمنان به آنجا آمده و براى مردم از ساخت موزمبل صحبت كرده بودند. هنگامى كه به ده رسيدم، ديدم كه سه تا ماشين از آنجا خارج مىشوند. خود را به مردم رساندم، ديدم كه خيلى خوشحالند. پرسيدم كه چه شده؟ گفتند كه پى گيريهاى شما نتيجه داده است، از شهردارى آمدند و گفتند مىخواهند براى ما موزمبل بسازند. نقطهاى از ده را هم براى اينكار با گچ، دايرهاى سفيد كشيدهاند. گفتم: موزمبل! موزمبل براى چه؟ گفتند: خب قرار است، هفتهاى يكبار آن را پر از آب كنند. و براى اينكه كار سريع انجام شود ساخت آن را به يكنفر به قيمت شصت هزار تومان كنترات دادهاند. بيست درصد از اين پول را بايد اهالى ده بدهند. من در مقابل يك عمل انجام شده قرار گرفتم. تصميم گرفتم كه صريح با آنها سخن بگويم... شما باور كرديد! شما فكر مىكنيد كه آنها به شما آب مىدهند!... نه! مطمئن باشيد اين آبانبار خالى مىماند. وفا شريعتىها به شما آب نخواهند داد. فقط موقع بارش باران است كه آن پر مىشود. اين موزمبل رودست شما مىماند. از طرفى ديگر نمىتوانيد درخواست لولهكشى بكنيد و پولش را هم نخواهيد داشت. چرا كه آنها خواهند گفت ما برايتان موزمبل ساختهايم... در همين حين فكرى به نظرم رسيد و آن تظاهرات و راهپيمايى به سمت فرماندارى بود. تعداد مردان جمع اندك بود، از اين رو به زنها و بچهها گفتم: «الان تنها يك راه داريد و آن اينكه دستجمعى به ساختمان فرماندارى برويد و بگوييد ما موزمبل نمىخواهيم، آب لوله كشى مىخواهيم.» ابتدا آنها كمى ترديد كردند ولى بالاخره دريافتند كه اين بهترين راه است؛ پس به سمت شهر سمنان حركت كردند و من نيز پيشاپيش آنها قرار گرفتم. پس از پيمودن حدود سه كيلومتر راه به ابتداى شهر رسيديم. از آنجا زنها و كودكان شروع كردند به شعار دادن. جالب بود. آنها طورى شعار مىدادند كه مخالفت با رژيم تلقى نشود و دردسر و زحمتى برايشان فراهم نشود. زن و بچه، پير و جوان فرياد مىزدند: زنده باد شاه، ما آب مىخواهيم، موزمبل نمىخواهيم... زنده باد شاه... ما آب مىخواهيم...
چون شهر كوچك بود. خبر ورود روستاييان و شعارهاى آنهابهسرعت در فضاى شهر پيچيد. برخى از مردم شهر نيز از روى كنجكاوى به اين جمع پيوستند. آهسته آهسته جمعيت زياد شد. در بين راه يك مأمور شهربانى جلو مرا گرفت و گفت: «چرا شهر را شلوغ كردهايد؟» گفتم: «چند نفر دهاتى دارند راهپيمايى آرام مىكنند و زنده باد شاه مىگويند. مگر شما با اين شعار مخالفيد!» مأمور، با اين موضع و حرف، عقب كشيد. بعدها فهميدم كه در ميانه راه چند زن مسن كه فهميدهتر از بقيه بودند به بقيه سفارش كرده بودند كه چون من سپاهى هستم و ارتشى؛ اگر يك وقت مسئلهاى و حادثهاى در شهر پيش آمد، مردم خود دخالت و برخورد كنند و مرا دخيل در ماجرا نكنند. وقتى به ساختمان فرماندارى نزديك مىشديم به تعدادى زن مسن سفارش كردم كه در فرماندارى اگر در باز بود آنها به داخل و نزد فرماندار بروند و خواسته هايشان را مطرح كنند. و اگر در بسته بود، به زور آن را باز كرده و وارد شوند؛ چرا كه فكر مىكردم احتمال برخورد و درگيرى با زنان كمتر است. به آنان اطمينان دادم كه در صورت درگيرى، من نيز دخالت خواهم كرد. در ساختمان فرماندارى، تا نگهبان بپرسد كه چه مىخواهيد، مردم وارد صحن و محوطه فرماندارى شدند. در وسط حياط يك حوض بزرگ آب قرار داشت. چون هوا خيلى گرم بود مردم در كنار حوض يله افتادند و شروع كردند به پاشيدن آب بهسر و صورت، تا خود را خنك كنند. من نيز به اتاق فرماندار رفتم. او مشوش و مضطرب بود، گفت: «احمد، تو چه كار كردهاى؟» گفتم: «مگر شما نگفتيد، من براى آوردن آب به خيرآباد تلاش كنم. خب اين هم اولين قدمش است.» گفت: «آخر اين چه وضعى است؟ من الان چه كار كنم؟» گفتم: «نمىدانم، ولى بهتر است به محوطه بروى و با آنها صحبت كنى.» او پيشنهاد مرا پذيرفت و به حياط رفت. همان لحظه يكى از بچهها به داخل حوض افتاده بود و گريه مىكرد. او آن بچه را به بغل گرفت، نوازشش كرد و بوسيد و گفت: «آب بهت مىدهم، بچه خوبم، گريه نكن...» او خود چند قطرهاى اشك ريخت و توانست با يك برخورد احساسى مردم را متمايل به خود كند، او گفت: «چرا بايد اين بچهها تشنه باشند؟ چرا شما نبايد آب داشته باشيد؟ پس اين انجمن شهر چه مىكند؟ شهردار چه مىكند؟...» سپس او كسى را صدا زد و گفت: «برو به فلانى و فلانى بگو كه بيايند اينجا.» او توانست همدردى خوبى از خود نشان دهد و نيز گفت: «اين آقاى احمد احمد از آن جوانهاى بسيار فعال است، خدا حفظش كند، او پىگير قضيه آب براى شما است. و من خودم هم اين مورد را پىگيرى مىكنم تا به نتيجه برسد. اصلاً آنجا نبايد موزمبل ساخته شود و من از فردا به شما آب مىدهم...» آقاى دبيران نزديك به 45 دقيقه با مردم صحبت كرد و رضايت آنها را به دست آورد و به عبارتى غائله را ختم به خير كرد. از فرداى روز راهپيمايى، طبق قول فرماندار هر روز ماشين تانكر آب، به ده آب مىرساند، اما اين كار بيشتر از دو هفته طول نكشيد و وضع به صورت قبلى بازگشت. ولى من همچنان به پىگيريهاى خود ادامه مىدادم. پاى اداره ترويج آبادانى و مسكن را نيز به ميان كشيدم، ولى توصيهها و اقدامات آنها نيز ثمربخش نبود.
1 ـ موزمبل، نام محلى آب انبار است. قبل از اينكه آب آشاميدنى با زدن چاههاى عميق و لوله كشى به خانهها به دست مردم برسد، آنها از مخازن آبى كه در زيرزمين ايجاد كرده بودند و آب باران در آن نگه مىداشتند، بهره مىبردند، كه يك سيستم غيربهداشتى بود.
|