پاورقی شماره 109
خـاطـرات احمـد احمـد (۲۶) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
اعزام به سربازى ـ پادگان كرج من حدود هفت سال به خاطر كفالت پدرم، از معافيت موقت برخوردار بودم. مدت اين معافيت رو به اتمام بود. براى تمديد آن به اداره حوزه نظاموظيفه مراجعه كردم. آنها پرونده مرا براى بررسى به دادگاه ارجاع دادند. در آنجا آنها با خط قرمز بر روى آن نوشتند: «سرباز». و گفتند كه شما برويد به مملكتتان خدمت كنيد. براى آنها دليل آوردم اكنون كه پدر من هفت سال پيرتر شده است، بايد معافيتم تمديد يا دايم شود، ولى آنها نپذيرفتند و گفتند از دست ما كارى ساخته نيست. حالا براى چه؟ نمىدانم! ولى حدس مىزنم كه احتمالاً زندان و محكوميت كيفرى من و دخالت ساواك در اين تصميمگيرى مؤثر بوده است. به هرحال با رفتن عليرضا سپاسى آشتيانى و عباس آقا زمانى به دانشگاه، من هم در تاريخ 13/7/1347 به خدمت سربازى اعزام شدم. در روز تقسيم، مرا به يگان سپاهى ترويج آبادانى و مسكن در پادگان كرج فرستادند. از همان روزهاى اول با خود عهد كردم كه فعاليتهاى مبارزاتى خود را محتاطانه در اين پادگان دنبال كنم. در مدتى كه در پادگان بودم، سعى كردم وجاهت خود را حفظ كرده و افراد معتقد و سياسى را شناسايى كنم. روزها با آموزشهاى مختلف مىگذشت، تا اينكه در يكى از روزهاى زمستان واقعهاى اتفاق افتاد. تيمسارى در حال سان ديدن بود كه ناگهان صداى چكاندن ماشهاى آمدو همه تكان خوردند و آرام خنديدند. ديديم يكى از بچهها دست و پايش را گم كرد و رنگ از رويش پريد. معلوم شد كه اسلحه او در ضامن نبوده و با اصابت انگشتش به ماشه، چكيده است. تيمسار نيم نگاهى به همه كرد و رد شد. از آن طرف افسر ديگرى آمد و سيلى محكمى به گوش سرباز خاطى زد. از مشاهده اين صحنه و شرمندگى آن سرباز خيلى ناراحت شدم و گفتم:«چرا مىزنى؟» شرايط را براى برخورد بيشتر از اين مناسب نديدم. پس از برنامه سان به سراغ افسر يگان خودمان رفتم و گفتم: «در جايى كه شما حاضر بوديد، اين درست نبود كه افسر ديگرى بيايد و به گوش سرباز يگان شما بزند. شما سرگرد هستيد و او سروان، و اين توهين به شماست. اگر قرار بود با آن سرباز برخوردى شود، بهتر بود خود شما اين كار را مىكرديد.» به اين ترتيب سرگرد را عليه سروان تحريك كردم. گويا برخورد و تضادى هم بين آنها پيش آمد. پس از اين رويداد و اطلاع سربازها از اقدام من، آنها نسبت به من خوش بين شدند. خود را به من نزديك كرده و درد دل مىكردند. در اين فضا بود كه مباحث فكرى و اعتقادى و بعضا سياسى را با آنها در ميان مىگذاشتم. گرچه مدت اين دوره كوتاه بود و من نتوانستم به مقاصد و اهدافم برسم، ولى بعدها بسيارى از اين افراد را در خط مبارزه ديدم. فرمانده يگان براى دسته ما، سردستهاى انتخاب كرده بود. او آدم بدخلق و بىادبى بود كه بچهها را اذيت مىكرد. بچهها از اعتراض به او مىترسيدند چون به زندان و تنبيه، تهديد مىشدند. تا اينكه صبر من لبريز شد. با هماهنگى سربازان يك درگيرى تصنعى ايجاد كرديم. فرمانده گروهان افراد را در كريدور ساختمان جمع كرد و گفت: «من فرمانده گروهان هستم و به جاى پدر شما هستم، اين چه كارى است كه مىكنيد، چرا آشوب مىكنيد.» بعد پرسيد: «اعتراضتان چيست؟ چه كسى اعتراض دارد؟...» ديدم همه ساكت شدند. بلند شدم و گفتم: «من اعتراض دارم، مگر شما نمىگوييد فرمانده گروهان هستيد و به جاى پدر ما هستيد، شما چطور پدرى هستيد كه نمىبينيد اين فرمانده دسته، چطور فرزندان شما را اذيت و آزار مىكند، فحش و ناسزا مىگويد و بعد تهديد به زندان و تبعيد مىكند و...» با صحبتهاى من، بقيه هم جرئت پيدا كرده و لب به اعتراض گشودند و مطالب مرا تأييد كردند. فرمانده گروهان به من اشاره كرد و گفت بيا جلو، رفتم. گفت: «از اين به بعد تو سردسته هستى.» گفتم: «نه جناب سرگرد من براى اين كار اعتراض نكردهام و براى اين كار هم ساخته نشدهام، من فرد بهترى را معرفى مىكنم.» بعد يكى از بچههاى باهوش و زرنگ را معرفى كردم. او هم مشروط بر اينكه من معاونش باشم پذيرفت. بعد از اين ماجرا بين من و سردسته جديد، رابطه خوبى برقرار شد. او مرا در كارها آزاد گذاشت و كارى به كارم نداشت. بعضى از صبحها در پادگان كرج افراد را به صف كرده و بيماران را سوار كاميون نظامى مىكردند و به پادگان فرحآباد(1) در تهران مىبردند. در يكى از اين روزها فرمانده گروهان آمد و گفت: «احمد احمد!» من يك قدم جلو آمدم. باز گفت: «احمد احمد!» گفتم: «بله جناب سرگرد!» سرش را به گوشم نزديك كرد و آهسته گفت كه مىدانى! تو را به ركن دو(2) خواستهاند، به كسى چيزى نگو. بعد گروهبانى را صدا كرد و آرام به او گفت كه اين را ببر ركن 2. بعد از من پرسيد: «راستش را بگو تو چهكار كردهاى؟» گفتم كه هيچى. گفت كه نه يك كارى كردهاى. گفتم: «من چند سال از سربازى معاف بودم، ولى بعد گفتند بايد به سربازى بروى، من شكايتى كردم كه اينها حق مرا ضايع كردهاند، و براى معافى دادن حق حساب مىخواهند، و من اين پول را ندارم.» از چهره سرگرد پيدا بود كه از گفتههاى من تعجب كرده است، ولى با شك و ابهام سرش را به نشانه پذيرش تكان داد. در ساختمان ركن 2، وارد راهرويى شدم كه يك طرف آن ديوار و طرف ديگرش چند اتاق در كنار هم بود. از روزنهاى داخل اتاقها را مىشد ديد. مرا به مقابل يك اتاق بردند و گفتند كه اينجا منتظر باش. در اين راهرو سكوت عجيبى بود، فقط گاهى يكى دو نفر وارد اتاق شده و پس از دقايقى خارج مىشدند. انتظار من نزديك به دو ساعت طول كشيد. وضعيت كلافه كنندهاى بود. از آن همه سكوت خسته شدم. ناگهان از جا بلند شده و وارد اتاق شدم. سلام داده و احترام نظامى به جاى آوردم. يكى پرسيد كه چيه؟ گفتم: «هيچى، الان دو ساعت است كه مرا اينجا آوردهايد، ديگر از اين همه انتظار خسته شدهام.» پرسيد: «چه كار كردهاى؟» گفتم: «من چه مىدانم! شما از طريق فرماندهام به اينجا احضارم كردهايد.» گفت: «اين سردوشى را چه كسى به تو داده؟» گفتم: «فلانى» صدايش را بلند كرد و گفت كه بى خود دادهاند. گفتم: «خب بكنيدش.» او تند شد. من هم تند شدم. البته تمام اينها صحنه سازى آنها بود. يكى ديگر از آنها به آرامى گفت: «سركار احمد! شما تشريف بياوريد اينجا.» من پيش او رفتم. به نشانه احترام از جايش بلند شد و گفت: «بفرما بنشين!» من هم كه از انتظار طولانى خسته شده بودم نشستم. او شروع به احوالپرسى و دلجويى كرد. ديدم لحن بيان او با آن فرد اولى كاملاً فرق مىكند. فهميدم كه اينها همه نقشه است. او پنداشت كه با من كنار آمده است. سؤالات مقدماتى از وضعيت سربازيم بود. من هم جواب دادم. ناگهان گفت: «احمد! تو يك زمانى زندانى بودى؟» بعد سؤالاتى راجع به حزب مللاسلامى، مدت محكوميت، تاريخ آزادى و... پرسيد. من جوابهاى مشخص و معلومى دادم. او پرسيد: «آيا كسى از سربازها از گذشته تو مطلع هست؟» گفتم كه نه، لزومى ندارد كه بدانند. دورهاى در گذشته بود كه تمام شده و رفته. جورش را هم كشيدهام و به زندان رفتهام. الان هم كارى با گذشته ندارم. او گفت: «احمد! يادت باشد ما در آنجا (پادگان) سايه به سايه دنبالت هستيم، ديدى كه الان چطور به اينجا خواستيمت. بعد هم مىتوانيم. و بدان كه هميشه تحت نظر هستى.» گفتم: «من كارى نمىكنم و نكردهام كه بترسم وگرنه تا الان چند بار مرا احضار مىكرديد.» گفت: «ما هم مىخواهيم همين را بگوييم، تو الان دارى به شهرستان ديگرى اعزام مىشوى، پس مواظب خودت باش، ما قدم به قدم دنبالت هستيم.» گفتم: «اگر شما هم نمىگفتيد خودم مىدانستم.» بعد از پايان صحبتها گلايه كردم كه چرا اين همه مرا منتظر گذاشته و معطل كرديد. او گفت كه در كارهاى ادارى اين امور پيش مىآيد. در دو ماهه آخر آموزشى، كلاسها با برنامه فشردهترى دنبال مىشد. درسهاى اختصاصى بهداشت، كشاورزى، آبيارى، حتى مرغدارى و كلياتى درباره راهسازى و پل سازى؛ ازجمله متونى بود كه به ما آموزش داده مىشد كه در ترويج آبادانى و مسكن كاربرد داشت. جالب اينكه هيچكس به مباحث ارائه شده توجه نمىكرد. تقريبا روزى چهار كلاس داشتيم. گاهى صداى وق وق مرغابيهايى كه در آنجا پرورش مىدادند، در محوطه طنين انداز مىشد. به همراه آن بچههاى كلاس نيز شروع به وقوق مىكردند. نه اضافه خدمت، نه بازداشت انفرادى و نه هيچ تهديد و تنبيه ديگرى كارساز نبود. اين شلوغى تا حدى ادامه مىيافت كه معلم مجبور به ترك كلاس مىشد. من علت اصلى اين ناهماهنگى و نافرمانى را در بى رغبتى و بى انگيزگى بچهها مىدانستم. اين افعال آنها به نوعى مخالفت با سيستم آموزشى و نظامى بود. روزى معلم جديدى با ديسيپلين، هيبت و هيمنه خاصى وارد كلاس شد. او پس از معرفى و ستايش از خود شروع به تهديد و اخطار كرد و گفت: «من خود يك نظامى هستم و انيفورم نظامى به تن دارم. در كلاس من مقررات نظامى حاكم است و هركس از اين مقررات و نظم تخطى كند، پدرش را درمىآورم. اينجا سربازخانه است، نه خانه خاله و...» او خط و نشان كشيد، ولى بچهها مىدانستند كه او هم از قبيله آنهايى است كه مىگويند: من آنم كه رستم بود پهلوان! با ادامه صحبتهاى اين معلم خشك، فضاى ترس و سكوت كلاس را فراگرفت و كسى دم برنمى آورد. وقتى تهديد و ارعاب او تمام شد برگشت تا بر روى تخته چيزى بنويسد كه يكى از بچهها با صداى بلند شيشكى بست. يك دفعه كلاس منفجر شد و بچهها با صداى بلند زدند زير خنده. دقايقى طول كشيد تا آنها ساكت شوند. ابهت و هيبت معلم شكسته و كنترل كلاس از دستش خارج شد. رنگ روى او چون لبو سرخ شده بود و از شدت عصبانيت نمىدانست كه چه كار كند. به هرحال كلاس آرام شد. او تك تك بچهها را از پشت ميزها بيرون كشيد تا بفهمد كه چه كسى اين كار را كرده. آن فردى كه اين كار را كرده بود مىگفت: استاد اين نبود، من مىدانم كه اين نبود! به هرحال هركس آن عمل را از خود نفى و انكار مىكرد. وقتى معلم از اقدام خود نتيجه نگرفت همه را از كلاس بيرون كشيد و در محوطه پادگان كلاغ پر برد. در يك روز بارانى، چند دقيقهاى كه از وقت آمدن معلم گذشت و از او خبرى نشد، با بچهها براى نوشيدن چاى به رستوران پادگان رفتيم.(3) در اين فاصله سرگرد شرقى ـ معاون فرمانده پادگان ـ به كلاس ما رفته و كسى را در آنجا نمىبيند، و دنبال ما مىگردد. وقتى او با صحنه چاى نوشيدن بچهها مواجه شد، با داد و فرياد، فحش و ناسزا داد. ناگهان يكى از بچهها از طرف ديگر رستوران بلند شد و گفت: خودتى! چند فحش ديگر داد و قبل از اينكه سرگرد او را ببيند با چالاكى از رستوران زد بيرون و فرار را برقرار ترجيح داد. بهدنبال او سرگرد نيز ناسزاگويان دويد. اين فرصتى شد تا ما درحالى كه باران مىباريد خود را از خيابان آسفالته به كلاس رسانديم و منتظر شديم. چند دقيقه كه گذشت آن سرباز درحالى كه پوتينهايش گِلى بود، نفسنفسزنان وارد كلاس شد و درجاى خود نشست. بعد از چند دقيقه ديگر سرگرد شرقى نيز درحالى كه پوتينهاى او هم گِلى بود به كلاس وارد شد، ديد كه همه سرجاى خود منظم نشستهاند. او از اينكه پيش سربازها فحش خورده بود خيلى عصبانى بود. پرسيد: «كى بود به من فحش داد؟!» صدايى از كسى درنيامد. او خودش مىدانست كه چه كسى آن كار را كرده و يا حداقل اينكه مىتوانست به پوتينهاى بچهها نگاه كند و مقصر را بيابد ولى دوباره گفت: «اگر كسى كه به من فحش داد، خودش را معرفى كند به شرافت سربازيم قسم كه كارى بهكار او نداشته باشم، وگرنه خودم پيدايش مىكنم و پدرش را درمىآورم...» بلافاصله آن سرباز بلند شد و گفت: «من بودم.» سرگرد گفت: «بيا بيرون!» سكوت فضاى كلاس را گرفته بود. ما منتظر بوديم تا ببينيم كه با او چه مىكند. سرگرد پرسيد: «اين چهكارى بود كردى؟ چرا فرار كردى؟» سرباز كه كمى هم واهمه داشت گفت: «قربان! خب ما معلم نداشتيم، رفتيم بيرون چاى بخوريم و گپى بزنيم كه شما آمديد آنجا فحش داديد.» سرگرد جمله او را قطع كرد و با تندى گفت: «بس است ديگر! حرف نزن! برو بنشين!» بعد از كلاس خارج شد. براى ما ايستادگى سرگرد روى حرفش و عمل به قولش، جالب بود. او نشان داد كه در دستگاه حاكمه و نظامى هم، افرادى هستند كه از روحيات آزادمنشى و غيرطاغوتى برخوردارند. من از آن زمان حساب بدنه ارتش را از سران آن، دو مقوله جدا از هم دانستم. تمامى اين وقايع را به ذهن سپردم تا راهگشاى مسير مبارزه باشد.
۱ـ امور ادارى و بهدارى و درمانى پادگان كرج در پادگان فرح آباد متمركز بود.
۲ ـ اداره اطلاعات و امنيت ارتش.
۳ـ سربازها در آن زمان با پول خود چاى تهيه مىكردند.
|