پاورقی شماره 103
|
|
خـاطـرات احمـد احمـد (۲۰) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
زندان قصر روز پنجشنبه، پس از پايان محاكمه، ما را به زندان قصر(1) منتقل كردند. در آنجا ما را از پانزده نفر كه به اعدام و حبس ابد و طويل المدت محكوم شده بودند، جدا كرده و ابتدا به مدرسه نوسازى بردند و بعد در اتاق بزرگ و كثيفى كه در آن مقدارى زغال سنگ بود جاى دادند. اين اتاق، اتاق ملاقات قديم زندان بند 1 بود. برنامه آنها اين بود كه در روزهاى بعد ما را به زندان شماره 1 ببرند. من كه قبلاً به خاطر حضور برادرم در اين زندان با آن آشنا بودم، به بچهها گفتم كه زندان شماره 1، مخصوص زندانيهاى عادى است و داراى يك فضاى غيراخلاقى است. چند نفر ديگر نيز گفته مرا تأييد كردند. قرار بر اين شد كه درصورت رفتن به اين زندان، به شدت مخالفت و مقابله كنيم. البته از جمع ما در آن شب سيزده نفر از جمله آقاى محمد جواد حجتى كرمانى و جواد منصورى را جدا كرده و به زندان شماره 3 بردند. مااز همان شب اول شروع به اعتراض كرديم و خواستيم كه ما را هم به شماره 3 ببرند؛ اما آنها بهانه گرفته و مىگفتند كه در آنجا كمونيستها و ماركسيستها هستند و ممكن است شما را بى دين كنند. بچهها بدون توجه به دلايل و بهانههاى آنها به اعتراض خود ادامه دادند. همان شب يك نظافتچى خود را به اتاق ما رساند و پرسيد: احمد كيست؟ شالچى كيست؟ من و محمدتقى شالچى خودمان را معرفى كرديم. او گفت كه حاج آقا عراقى اين دم پختك را براى شما فرستاده و گفته است، واى به حالتان اگر قبول كنيد به زندان عمومى بياييد. با اين گفته شهيد حاج مهدى عراقى(2) حجت بر ما تمام شد. بچهها پس از خوردن غذا شروع به خواندن دعاى كميل كردند. آقاى اكبر صلاحمند با سوز و گداز دعا را مىخواند و بچهها نيز منقلب شده و مىگريستند. ناگهان زندانبانها در را باز كرده و داخل اتاق شدند و گفتند: «شما كه عرضه نداشتيد چرا دنبال اين كارها رفتيد!» درحال گريه از حرف آنها خندهامان گرفت. پس از دعا جوانترها به خواب رفتند. من، عباس آقا زمانى (ابوشريف) و يوسف رشيدى كه سنمان از بقيه بيشتر بود، با هم صحبت كرديم و قرار گذاشتيم كه به هرقيمتى كه شده از بردن بچههاى كم سن و سال و جوان به زندان شماره 1 جلوگيرى كنيم. بعد سفارشها و وصيتهايمان را به يكديگر گفتيم و آماده مبارزه تا سرحد شهادت شديم. شهيد عراقى دوباره پيغام داد كه مقاومت كنيد و به زندان عمومى نرويد، شما در داخل ايستادگى كنيد. ما به خانواده هايتان اطلاع دادهايم و الان آنها پشت در زندان اجتماع كردهاند و خواستار انتقال شما به زندان سياسى هستند. همت، درايت و سرعت عمل شهيد عراقى در اين حركت براى ما جاى بسى تعجب و درس بود. ساعت 9 صبح بود كه مأمورين آمدند و اسم محمدباقر صنوبرى و حسن طباطبايى و دو نفر ديگر را خواندند و گفتند چون اينها سنشان زير هجده سال است بايد به دارالتأديب بروند. ما مىدانستيم كه اين محل در اصل دارالتخريب است و نه دارالتأديب و اثرات سوء براى افراد دارد. با طرح اين موضوع سخت برآشفتيم و از خود عكسالعمل شديد نشان داديم. حاج يوسف رشيدى(3) كه فردى قوى و زورمند بود بهسمت يكى از مأمورين كه ستوان بود، هجوم برد و او را گرفت و بلند كرد تا به زمين بكوبد؛ ما جلو او را گرفتيم و نگذاشتيم چنين كند. با اين اقدام، مأمورين با سرعت از اتاق ما دور شدند. آنها شرح ماجرا را به مسئولين زندان گزارش دادند. آنها تصميم مىگيرند كه براى متقاعد كردن ما متوسل به زور شوند. سرهنگ كورنگى(4) و سرگرد تيمورى(5) قبل از اعمال زور و فشار به نزد ما آمدند و گفتند: «دست از اين كارها برداريد، شما مسلمانيد ما هم مسلمانيم؛ نگذاريد اينجا جنجال بشود. ما به اعتقادات و افكار دينى شما كارى نداريم، ما دلمان مىخواهد شما را هم به زندان سياسى ببريم، ولى جا نداريم، چه كار كنيم؟ ما براى كشتن شما نيامدهايم، ما فقط زندانبان هستيم و ساواكى نيستيم و...» آنها در اين زمينه خيلى صحبت كردند، ولى وقتى با روحيه شهادت طلبانه و اصرار و اعتراض بچهها مواجه شدند. با توجه به فشار و اجتماع خانوادهها در بيرون از زندان؛ پذيرفتند كه تعدادى از افراد به زندان شماره 3 بروند، ولى بايد چند نفر مىپذيرفتند كه به زندان شماره 1 بروند تا براى آنها نيز جا و فضايى در زندان سياسى باز شود. ما بين خود صحبت كرديم و قرار شد بيشتر بچههاى جوان را به زندان شماره 3 بفرستيم. در آخر حدود سيزده نفر هم به زندان شماره 1 رفتيم. در زندان شماره 1 ما را به بند شماره 2 بردند. اين بند از كثيفترين و بىاخلاقترين بندهاى زندان قصر و به بند «قوم لوط» مشهور بود كه در آن خبرى از اخلاق و ارزشهاى انسانى و اسلامى نبود. در ابتدا آنها از ما خواستند كه در دو اتاق جداگانه مستقر شويم، ولى ما با توجه به شرايط كثيف اخلاقى اين بند، تصميم گرفتيم با وجود سختى و تنگى فضا و مكان همه در يك اتاق جاى بگيريم و به هيچ وجه از هم دور نشويم. در بند شماره 2، علاوه بر تعرضهاى اخلاقى و اعمال منافى عفت، سرقت اموال افراد متداول بود. به طورى كه با ورود ما به اتاق ظرف چند ساعت اول چند جفت دمپايى را سرقت كردند. اتاقى كه ما سيزده نفر در آن جاى گرفتيم، حدود شانزده مترمربع مساحت داشت كه براى خواب و استراحت با كمبود جا و فضا مواجه بوديم. حاج يوسف رشيدى كه مردى قوى و پرقدرت بود، براى حفاظت از بقيه غالبا دم در اتاق مىنشست. و شبها هم براى مصون ماندن از تعرض و تعدى، به نوبت در پشت در كشيك مىداديم. اوضاع اسفبار و ضداخلاقى اين بند، ما را به شدت متأسف و متأثر كرده بود. هر روز صبح شاهد صحنه عجيبى بوديم، مأمورين چند نفرى را كه شب قبل عمل كثيف لواط را مرتكب شده بودند به صف كرده و موى سر آنها را مىتراشيدند. از نظر بهداشتى نيز اين بند وضع رقت بار و آلودهاى داشت. شپش و حشرات موذى در تار و پود زيلوها، پتوها و البسه به وضوح ديده مىشد. توالتها، كثيف، غيربهداشتى و بدون در و تورى بود. جالب اينكه براى افراد اين بند، آلودگى محيط زياد به نظر نمىآمد و گاه خود با نحوه زندگى كه داشتند آلودگى و كثيفى را شديدتر مىكردند. براى آنها مهم نبود كه حتى توالتها داراى در باشد. به جاى در تنها پتوهاى پارهپاره آويزان بود و در ديوارهاى آن نيز جملات و كلمات ركيك، زشت و غيراخلاقى نوشته بودند. ما نيز براى رفتن به دستشويى و توالت تنها نمىرفتيم. يكى همراه مىشد تا در بيرون توالت مراقبت و مواظبت كند. روز اول استقرار ما در اين بند، فردى قدبلند و درشت هيكل به نام عيسى كه گويا مسئول داخلى بند بود، به اتاق ما آمد و گفت: «شما همانهايى هستيد كه تازه آوردنتان؟» گفتيم كه بله. گفت: «حاجى عراقى مرا فرستاده تا هركارى داشتيد به من بگوييد. اگر كسى هم اذيتتان كرد بگوييد تا حسابش را برسم...» بعد كمى درباره اوضاع ناهنجار بند توضيح داد. آنچه كه براى ما جالب و مهم بود هشيارى، آگاهى و درايت حاج مهدىعراقى و نفوذ او در زندان بود كه توانسته بود حتى افراد شرور را نيز مهار و با خود همراه كند. و اين گونه چتر حمايتى خود را بر سر ما بگستراند. او به همراه آقاى عسگراولادى علاوه بر حمايت عميق از ما در زندان و ارسال پيغام مبنى بر صبر و مقاومت، در بيرون زندان نيز با انتقال اطلاعات دست به يك سلسله اقدامات زد و از طريق حركت خانوادهها، فشارهايى را بر مسئولين زندان وارد كرد. حدود دوازده روز از حضور ما در اين بند مىگذشت و به سختى شرايط آن را تحمل مىكرديم. موها و ريشهايمان خيلى بلند شده بود. ديگر تحمل اين شرايط برايمان مقدور نبود. پيغام فرستاديم كه اگر تا دو روز ديگر، ما را از اينجا منتقل نكنيد دست به اعتصاب غذا خواهيم زد. ما بر اين تصميم خيلى جدى بوديم و آماده پذيرش هر خطرى در اين راه بوديم.
۱ـ زندان قصر در سال 1345 داراى چهار زندان بود: زندان شماره 1 و 2 مخصوص زندانيان عادى و زندان شماره 3 و 4 ويژه زندانيان سياسى.
۲ـ شهيد عراقى به همراه تنى چند از اعضاى هيئتهاى مؤتلفه، در اين سالها به خاطر ترور حسنعلى منصور توسط شهيد محمد بخارايى، در زندان بهسر مىبردند.
۳ـ حاج يوسف رشيدى، در سال 1315 در شهر اراك متولد شد. پدر وى در زمان جنگ جهانى دوم توسط امريكاييها كشته شد. يوسف كه كودكى بيش نبود براى تأمين معاش خانواده راهى تهران شد و در رستوران يكى از اقوام و بعد در يك نانوايى مشغول به كار شد. او از سيزده سالگى به اجراى احكام اسلام پرداخت. وى به دليل روحيه آزادمنشى و سازشناپذيرى و ظلم ستيزى كه داشته است، دوران سربازى سخت و مشقت بارى را پشت سر گذارد و بارها با درجه داران و افسران ارتش درگير شد. وى در مسجد امام زمانعج، واقع در چهارراه عباسى پاى سخنرانيهاى حجت الاسلام والمسلمين صادقى رشاد و نيز در كلاس درس جامع المقدمات حاضر مىشد. در آنجا با سيد اصغر قريشى و سيدجمال نيكو قدم و رمضان سلطانى آشنا شد. او توسط آقاى قريشى به حزب ملل اسلامى دعوت شد. پس از دستگيرى در مهر سال 44 به خاطر عضويت در اين حزب، در دادگاه بدوى به چهارسال زندان و در دادگاه تجديدنظر به شش ماه حبس محكوم گشت... او پس از آزادى از زندان با تهيه جا و مكان براى افراد مبارز و تحت تعقيب ساواك و نيز كمكهاى مالى و پشتيبانى به مبارزين همچنان در خط مبارزه باقى ماند بارها و بارها به ساواك و كميته مشترك فراخوانده شد. او در بحبوحه پيروزى انقلاب اسلامى به كميته انتظامات مدرسه رفاه پيوست و با پيروزى انقلاب به عضويتسپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد. در سال 1360 به شغل قبلى خود در هواپيمايى جمهورى اسلامى ايران بازگشت.
در سال 1365 فرزند وى هادى در پانزده سالگى در عمليات كربلاى 5 به فيض شهادت نايل آمد. يوسف رشيدى مبارزى بود كه هيچگاه خللى در ايمان او وارد نشد و ثابتقدم در اعتقاداتش باقىاست.
۴ـ سرتيپ اصغر كورنگى، رئيس كل زندان قصر.
۵ـ رئيس زندان شماره 3 و 4 قصر.
|