|
بخشي از سفرنامهي مارك تواين به فرانسه
|
ساده دلان در سفر
در سرتاسر تاریخ باستانی آمریکا، مردم این کشور از احساسات چند گانهای که نسبت به اروپا داشتند رنج میبردند. به عنوان ساکنان دنیای جدید (آمریکا)، آنها مدعی آغاز تمدنی نوین با شلودهای بهتر نسبت به فرهنگ فاسد اروپا شدند و اغلب از بالیدن به جذابیتهای سرزمینشان لذت میبردند. اگرچه آنها همچنین میبایست به فقدان سنتهای اصیل و دیرینه تاریخی در آمریکا و نداشتن موفقیتهای بزرگ هنری همچون کشور فرانسه اعتراف میکردند. عدم پذیرش سیستم شاهنشاهی در کشورشان باعث شده بود که آنها اغلب مجذوب پادشاهان واقعی که ملاقات میکنند شوند. همانند هنری جیمز، ادیت وارتون و نویسندگان عصرهای بعد، مارک توآین نیز مجذوب شکوه و جلال و تیرهبختیهایی بود که در نخستین عزیمتش به اروپا که به عنوان گزارشگر روزنامه در سفری که اغلب مسافران مذهبی بودند و تنها برای سیاحت مکانهای مقدس در فلسطین آمده بودند با آنها مواجه شد. توآین خود آگاهانه یک غربی سرکش و طنزپرداز بود، گرچه او در خصوص روابط عاطفی دیدگاهی خاص دارد که در طرز برخورد او با رقص محبوب فرانسوی (کن کن) دیده میشود. او تعداد بسیار کمی از آثار هنری را که دیده بود تحسین میکرد و تعداد بسیار زیادی از نقاشیها در لوور، غریزه دموکراتیک او را آزرده میکرد. اگرچه تعداد زیادی پرترههای دیگری از نجیبزادگان عیاش در آن موزهها هست اما احتمالاً او عکسالعمل بیشتری به تصاویر بسیاری که شاهان و شهبانوان با مریم مقدس و عیسی ژست گرفتهاند نشان میدهد.
ما رفتیم که کلیسای نوترادام را ببینیم. پیش از این دربارهاش شنیده بودیم. گاهی اوقات از اینکه ما اینقدر باهوش هستیم و اطلاعات داریم شگفتزده میشوم. خیلی زود ساختمان قدیمی قهوهای رنگی که معماری به سبک گوتیک داشت را شناسایی کردیم درست مثل عکسهایش بود. در فاصله اندکی ایستادیم، زاویه دیدمان را تغییر دادیم و برای مدتی خیره شدیم به برجهای چهارگوش بلند و نمای سردر آن که مزین بود به قدیسهای سنگی کج و ماوج که با آرامشی خاص پایین را از نشیمنگاه خود زیر نظر داشتند. یکی از آنها شیخ اورشلیم بود که به شیوه روزگاران قدیم سلحشورانه و ماجراجویانه پایینتر از بقیه آنها ایستاده بود گویی که به موعظه در مورد جنگ صلیبی سوم در بیش از 600 سال پیش مشغول بود و از آن روز تا به حال آنها به آرامی نظارهگر بزرگترین رژهها و صحنههای هیجانآوری که گاه پاریس را در غم و گاه در شور و شعف فرو برده بودند. این آدمکهای قدیمي فرسوده و دماغ شکسته شاهد بازگشت سپاه قهرمانانهاي زرهپوش بسياري بودند كه از سرزمين مقدس به سرزمين مادري بازميگشتند، آنها آوای ناقوسهایی که پیغام کشتار بار تالومیوی قدیس را میداد، شنیدند و قتلعامی که به دنبال آن اتفاق افتاد را دیدند. بعدها شاهد دوران دهشت (5 سپتامبر 1793 ـ 28 جولای 1794)، کشتار در انقلاب، برکناری یک پادشاه، تاجگذاری دو ناپلئون، غسل تعمید شاهزاده جوانی که بر ناحیهای کارگرنشین که در تویلریز امروزی قرار دارد حکمرانی میکرد، بودند و ممکن است که تا زمانی که سلسله ناپلئون سقوط کند و پرچمهای جمهوری بزرگ بر فراز نابودیها برافراشته شود هم هنوز آنجا باشد. ای کاش این جماعت پیر میتوانستند صحبت کنند. آنها میتوانستند داستانی را بگویند که ارزش شنیدن را داشته باشد. میگویند 18 یا 20 قرن پیش، در زمان رومیها، در مکان امروزی کلیسای نوتردام یک معبد بتپرستی وجود داشته که بازمانده آن هنوز در پاریس نگهداری میشود و همچنین اینکه یک کلیسای مسیحی در حدود سال 300 بعد از میلاد مسیح جای آن معبد را گرفت و یکی دیگر حدود 500 سال پس از میلاد مسیح و در نهایت اساس کلیسای کنونی در سال 1100 پس از میلاد مسیح شکل گرفت. بدون شک زمینش تا آن موقع باید مطهر و مقدس شده باشد، یک بخش کوچک از این ساختمان قدیمی و باشکوه نمایانگر سبک قدیمی و برجسته باستانی آن است که توسط ژان سانپور، دوک بر گاندی، برای اینکه وجدانش پس از قتل دوک اورل آن در آسایش باشد ساخته شد. افسوس! آن زمانها که یک قاتل میتوانست لکه ننگ را از روی اسم خود پاک کند و تنها با مقداری آجر و سیمان و ساختن یک کلیسا خود را از عذاب وجدان خلاص کند گذشته است. معبر ورودی قسمت جلویی ساختمان توسط ستونهایی به دو بخش تقسیم شده است، ستون وسطی در سال 1852 در زمان شکرگذاری برای احیا قدرت ریاست جمهوری برداشته شده بود. اما خیلی زود در آن طرح تجدید نظر کردند و آن را دوباره برگرداندند. حدود یکی، دو ساعت در راهروهای بزرگ پرسه میزدیم و به شیشههای رنگین پنجرههای مجلل که با قدیسین و شهدایی به رنگهای آبی، زرد، قرمز لاکی، مزین شده بودند خیره شده بودیم و سعی میکردیم عکسها و تصویرهای بزرگ و بیشماری که در کلیسا بود را تحسین کنیم، و بعد ما به قسمت اتاق ظروف مقدس کلیسا راه داده شدیم و آنجا لباسهای شاهانه و پر زرق و برق که پاپ زمان تاجگذاری ناپلئون بر تن داشت را دیدیم؛ یک واگن پر از ظروف نقره و طلا که در زمان گردهماییهای عمومی و مراسم کلیسا استفاده میشد؛ تعدادی میخ از یک صلیب، یک قسمت از خود صلیب، قسمتی از یک حلقه از خار، جزء جزء آنجا ما را مبهوت کرد بود. بیش از یک تکهای از یک صلیب واقعی را در کلیسای آزارس دیدیم، اما هیچ میخی نداشت. بعد آنها پیراهن خونآلودی را که اسقف اعظم پاریس بر تن داشت را به ما نشان دادند. او مردی بود که وجود مقدسش را در معرض خطر قرار داد و با خشم شورشیان در سال 1848 مقابله کرد، از تپهای بالا رفت و شاخه زیتونی را به نشان صلح و توقف قتلعام بالا برد. تلاش برجسته او به قیمت زندگی او تمام شد و با گلولهای کشته شد. آنها ریخت و قواره صورتش را که بعد از مرگش ثبت شده بود به ما نشان دادند و گلولهای را که او را کشته بود و دو مهرهای که گلوله در بین آنها جا گرفته بود را نیز دیدیم، این مردمان عجب سلیقه عجیب و غریبی در جمعآوری یادگاریها و بقایای تاریخی دارند. فرگوسن به ما گفت صلیب نقرهای که اسقف نیکسرشت روی کمرش بسته بود دزدیده شده و به رود سن انداخته شده بود و برای 15 سال در گل فرو رفته بود و سپس فرشتهای به کشیشی وارد شد و مکان این صلیب را به او گفت و او نیز در آب رفت و آن را بیرون کشید. این صلیب اکنون در نوتردام در معرض نمایش است که توسط هر کسی که علاقه به اشیاء با روحی که با معجزه سر و کار دارند بررسی شود. سپس ما به مردهخانه ـ محل امانت مردگانی که هویت آنها مشخص نیست ( رفتیم، آن مکان مخوف برای مردگانی که به صورت اسرارآمیزی مردند و داستان چگونگی مرگ خود را همانند یک رمز حزنآلود ناگفته رها کردند. ما قبل از یک چارچوب آهنی ایستادیم و به داخل اتاقی که در آن لباسهای مردگان آویزان بود نگاه کردیم. بلوزهای ساییده شده و آب رفته، لباسهای لطیف زنان و کودکان، لباسهای اشرافی پاره، سوراخ با لکههایی قرمز و یک کلاه که له شده و خونی بود. روی یک سنگ شیبدار مردی غرق شده دراز کشیده بود، عریان، متروم شده و کبود، قبل از مرگش به یک تکه شاخه شکسته چنگ زده بود که ترس از مرگ آن را مثل سنگ کرده بود و هیچ نیروی انسانی نمیتوانست آنها را از هم جدا کند. شاهد خاموش آخرین تلاشهای بیثمر برای نجات زندگی یک انسان که خودش پیش از کمک بیثمرش محکوم به نابودی شده بود. جریان کوچکی از آب به صورت نامرتبی روی رخسار مهیبش به راه افتاد. ما میدانستیم که بدنها و لباسهای آنها برای شناسایی توسط دوستان و اقوام آنجا بودند اما همچنان در شگفت بودیم که چگونه کسی میتواند آن اجساد زننده را دوست داشته باشد یا برای از دست دادن آنها اندوهگین شود. عمیقاً در فکر فرو رفتیم و در حیرت بودیم که اگر چهل سال پیش هنگامی که مادر آن هیکل مخوف او را روی زانوهایش نوازش میکرد و میبوسید و او را با غرور در معرض دید رهگذران میگذاشت آیا چنین تصویر پیامبرگونهای از این پایان دهشتناک به ذهنش خطور کرده بود؟ تا حدی از اینکه مادر، همسر، یا برادر آن مرد مرده تا زمانی که ما آنجا هستیم سراغ او بیایند میترسیدم، اما هیچ کدام نیامدند. زنان و مردان میآمدند و با اشتیاق نگاه میکردند و صورتهای خود را به نردهها میچسباندند و عدهای هم با بیتفاوتی نگاهی اجمالی به آن بدن میانداختند و با نگاهی مأیوسانه صورت خود را برمیگرداند. کسانی که با هیجان به نمایشگاهی که در مکان امانت مردگان با هویت نامشخص است مرتب سر میزنند درست مثل مردمان دیگر، گویی هر شب به نمایش تئاتر میروند. وقتی یکی از آنها نگاهی سریع انداخت و رد شد، نتوانستم از این فکر که «الان این منظره هیچ رضایت و لذتی به تو نمیدهند، جشنی با سری از بدنش جدا شده چیزی نیست که تو دوست داشته باشی ببینی» خودداری کنم. شبی ما به باغ پر آوازه مبیل ـ Mabille ـ رفتیم اما فقط برای مدت کوتاهی آنجا ماندیم. میخواستیم قسمتی از این زندگی پاریسی را ببینیم به همین خاطر شب بعد به مکان مشابهی در باغی که در حومه انییر بود برای سرگرمی رفتیم. نزدیک عصر به سمت ایستگاه راهآهن رفتیم و فرگوسن برای واگنهای درجه دو بلیت گرفت. ازدحام بسیار فشردهای بود که تا به حال ندیده بودیم اما از هیچ سر و صدا، بینظمی یا آشوبی خبری نبود. برخی از زنان و دخترانی که وارد قطار شدند ظاهر و شهرت خوبی نداشتند و این از چهره آنها مشخص بود، اما در مورد برخی از آنها اصلاً مطمئن نبودیم. زنان و دختران که در واگن ما بودند در تمام راه مؤدب و موقر رفتار کردند فقط اینکه سیگار کشیدند. وقتی که به باغ انییر رسیدیم یکی، دو فرانک ورودی دادیم و وارد مکانی شدیم که باغچههای پرگل، یک ناحیه چمنزار و ردیفهای درازی از بوتهزارهای تزیینی با آلاچیقهای مجزا و مناسب برای بستنی خوردن داشت. در امتداد جادههای سنگفرش مارپیچ با گروه بزرگی از دختران و مردان جوان حرکت کردیم و ناگهان یک ساختمان سفیدی با سقفی گنبدی شکل و نقش و نگاری به سبک معماری گوتیک پدیدار شد. نزدیک، نزدیک و نزدیکتر و ناگهان مثل خورشیدی با شعلههای تابان که سقوط کرده و منفجر شده در مقابل ما ظاهر شد. در نزدیکی ما یک خانه بزرگ و شیک بود که نمای جلوییاش چراغانی شده بود و روی سقفش پرچم پر ستاره آمریکا در هوا شناور بود. من که به شدت تحتتأثیر قرار گرفته بودم، گفتم: «خوب، این چطور ممکنه؟» فرگوسن گفت: یک آمریکایی اهل نیویورک که خصومت شدیدی با باغ مبیل داشت از آنجا نگهداری میکنه. جماعتی از زنان و مردان در هر گروه سنی در باغ میگشتند یا در محوطه باز جلوی پرچم یا ساختمان نشسته بودند و چای و نوشیدنی میخوردند یا سیگار میکشیدند. مراسم رقص هنوز شروع نشده بود. فرگوسن گفت: قرار است که یک نمایش برقرار شود. چارلز بولدین (1897 ـ 1824) نامی قرار بود که یک برنامه بندبازی در قسمت دیگری از باغ اجرا کند. ما به آنجا رفتیم. این طرف کم نورتر بود و تودههای فشرده مردم کنار هم جمع شده بودند. حالا من یک اشتباهی مرتکب شدم که هر احمقی میتواند این خطا را انجام دهد اما یک مرد عاقل هرگز. هر روز زندگیام مثل روز قبلش بود. درست جلوی یک خانم ایستاده بود که گفتم: اوه هه به این دختر نگاه کن، ببین او چقدر زیباست. بیشتر از صداقت آشکار تعریفتان ممنون هستم تا تبلیغ شگفتآوری که از من کردید آقا... این اصالت انگلیسی است. ما قدم زدیم اما روحیهام بسیار بسیار فشرده بود تا مدتی بعد احساس راحتی نمیکردم. چرا مردم آنقدر احمق بودند که خودشان را در میان جمعیت ده هزار نفر تنها خارجیان اصیل به شمار میآوردند؟ اما بولدین خیلی زود پیداش شد. او روی یک کابل کشیده شده خیلی بالاتر از دریایی از کلاهها و دستمالها که به هوا پرتاب شده بود در تشعشع صدها آتشبازی که توسط او به سمت آسمان پرتاب شد ظاهر شد. مثل یک حشره بسیار ریز به نظر میرسید. او چوبش را در حال تعادل قرار داد و در طول طناب قدم زد، حدود دویست ـ سیصد فیت، او برگشت، یک مرد را در بغلش گرفت و با خودش در طول طناب حمل کرد. او به مرکز طناب برگشت و یک رقص تندی کرد. جستوخیزهای سریعی انجام داد. بعد مقداری حرکات ژیمناستیکی انجام داد و کارهای تعادلی که تنها برای خشنودی یک تماشاگر بشاش بسیار مخاطرهآمیز به نظر میآمد و بالاخره نمایش را در حالی به پایان رسانید که هزاران آتشبازی با رنگها و مدلهای متفاوت به خودش بسته بود و در آخر هم آنها را هم زمان روشن کرد و در شعله خیره کنندهای که تمام باغ و صورت همه مردم را مثل یک آتشسوزی بزرگ در نیمه شب روشن کرده بود به سمت انتهای طناب رفت. مراسم رقص شروع شده بود و ما به سمت ساختمانش حرکت کردیم. داخلش یک سالن آشامیدن و گرداگردش یک سکو مدور برای رقصندگان بود و به دیواری در داخل ساختمان تکیه دادم و منتظر ماندم. بیست تا از صندلیها پر شد و موزیک نواخته شد و بعد دستانم را از شرم جلوی صورتم گرفتم اما از لابهلای انگشتانم نگاه میکردم. آنجا رقص معروف کن کن را انجام میداد... بعد پایش را وحشیانه به طرف شخص روبهروییاش پرتاب کرد که هفت فیت قد داشت، بدون شک دماغش از جا کنده میشد اگر که فقط 6 فیت قد داشت و احتمالاً خوششانس بود که اینطور نبود. این رقص کن کن است. هدف از این رقص رقصیدن دیوانهوار، پر سر و صدا و تا جایی که میتوانی خشمناک رقصیدن است. هیچ کلمه مبالغهآمیزی در آن نیست. تمام افراد سالخورده محترم و موقر که آنجا بودند، میتوانند صحت این اظهار را تصدیق کنند. تعداد بسیاری از این مردمان خوب آنجا حضور داشتند. تصور میکنم که اخلاقیات فرانسوی خیلی سفت و سخت نیست که با این مسائل کماهمیت متحیر و آزرده شوند. به کناری آمدم و یک نگاه کلی به کن کن انداختم، به فریادها و قاه قاه خندهها، به موزیک پر حرارت، به آشفتگی گیج کننده، به حرکات تند و تکانهای پرانرژی و به گردنبندهایی که پایین میآمدند و تعظیم میکردند، و به دستانی که در هوا معلق بودند. به دمپاییهای ظریف و به جیغها، خندهها، هیاهوهای فوقالعاده و رقص پای دیوانهوار، و به حرکت باشکوه آخر خیره شده بودم. ای خدا! از زمانی که تم او شنتر هراسان در آن شب ارواح پلید و جادوگران را در مجلس میگساران دید، هیچ چیز به این اندازه عجیب و شگفتآور روی زمین دیده نشده بود. ما از لوور دیدن کردیم تعداد زیادی از آثار هنری که توسط هنرمندان قدیمی خلق شده بود را تماشا کردیم. بعضی از آنها زیبا بودند اما در عین حال نشانههایی از روحیه چاپولسی خالقیناش در آنها داشت که از لذت ما میکاست. این چاپلوسی تهوعآور مشتریهای سلطنتی برای من بیشتر قابل توجه بود و قطعاً نظر من را بیشتر از افسوس رنگها و ظاهرش که بیش از هر چیز دیگر در تابلو بود به خود جذب کرد. سپاسگذاری در جواب لطف و مهربانی قابل قبول، اما به نظر میآید که بعضی از این هنرمندان از حد آن فراتر رفته، از قدردانی گذشته و به تملق و پرستش رسیدهاند. اگر دلیل پذیرفتنی برای پرسشتش انسانها باشد پس حتماً بگذارید که ما روبتس (1577 ـ 1640) و برادرانش را مورد بخشش قرار دهیم. اما دیگر این موضوع را ادامه نمیدهم مبادا که در مورد استادان قدیمی چیزی بگویم که همچنان ناگفته مانده باشد. ما به بوآ دو بولون (Bois DeBologne)، پارک وسیع و بیکران با جنگلها، برکهها، آبشارها وجادههای عریضش رسیدیم. هزاران هزار وسیله نقلیه در هر جا پخش بود، زندگی و شادی در آنجا جاری بود. آن مکان مملو بود از درشکههای خیلی معمولی که پدر، مادر و فرزندان یک خانواده در آن بودند، کالسکههای کوچک مشخصی که حامل بانوانی با شهرتی مشکوک بود و دوک و دوشس با نوکران خوشرو که پشت سر و جلو و طرفین هر شش اسب حرکت میکردند. آنها لباسانی آبی و نقرهای، سبز و طلایی، صورتی و سیاه بسیار باشکوه بر تن داشتند که من به خاطر آن لباسهای فاخر هم که شده آرزو کردم یک نوکر باشم. اما طولی نکشید که امپراتور ظاهر شد و همه چیز را تحتالشعاع خودش قرار داد. جلوتر از او محافظ با شخصیتش با یونیفورمی پر زرق و برق سوار بر اسب بود. اسبهای کالسکهاش توسط اشخاص مؤدبی که لباسهای شیکی بر تن داشتند در دو سویش وهمچنین یک دسته از محافظان در پشتش دنبال میشد. همه از سر راه کنار میرفتند و همه برای امپراتور و دوستش سلطان تعظیم میکردند. آنها روی اسبهایشان یورتمه کنان از دید خارج میشدند. من بو آدوبولون را توصیف نخواهم کرد. نمیتوانم این کار را بکنم. فقط میتوانم بگویم که آنجا سرزمین بکر، حاصلخیز، بیانتها و شگفتآوری است. مکانی است واقعاً مسحور کننده. در حال حاضر در پاریس قرار دارد و هر چند کسی امکان دارد ادعا کند که یک صلیب کهنه شکسته در قسمتی از آن تداعی کننده این مسأله است که همیشه اینگونه نبوده. صلیب مکانی را که یک تروبادور معروف در قرن 14 در کمینگاهش به قتل رسید نشان میدهد. در این پارک بود که در بهار گذشته آن شخص با اسم غیرقابل تلفظاش با یک تپانچه زندگی سزار روسیه را تهدید کرد. گلوله به یک درخت اصابت کرد، فرگوسن آنجا را به ما نشان داد. امروزه در آمریکا، 5 سال بعد، این درخت جالب تکه تکه میشود یا به فراموشی سپرده میشود اما اینجا گرامی شمرده میشود. راهنماها این مکان را تا 800 سال دیگر به تماشاگران نشان میدهند و حتی زمانی که این درخت پوسیده شد و فروریخت درخت دیگری جای آن میسازند و به همین گونه داستان را ادامه میدهند.
مرجان عبدالهي
منبع: جنگ تجربه، ش 6، آذر 1390، ص 40
|