عباس در کربلای 5 هر دو پایش تیر خورد و اسیر شد
اشاره:
عباس میرزایی، بسیجی 15 ساله داوطلب و جمیع تیپ لشکر انصارالحسین، ساعت چهار عبدازظهر روز 12 اسفند سال 1365 و در عملیات کربلای پنج اسیر شد و 23 شهریور 1369 به خانه بازگشت. وقتی میپرسم چطور این تاریخها را به این خوبی به یاد دارید؟ لبخندی میزند و میگوید: «چون در آن چهار سال، عالم حسرت را، عالم برزخ را در این دنیا تجربه کردم و دیدم.» بعد از بازگشت، شش ماه در استراحت بود و «بعد از شش ماه هنوز 47 کیلو بود». درس را ادامه داد و دیپلم گرفت و بدون استفاده از سهمیه ایثارگری، در رشته حقوق، دانشگاه تهران پذیرفته شد. هماکنون مثل سایر اسرا، در حالت اشتغال است و مثل سایر اسرا... یک «آزاده» فراموش شده...
«تا ساعت چهار بعدازشهر خط را نگه داشتیم. به جنگ تن به تن رسیدیم. ساعت چهار بعدازظهر، یک تکه چوب سلاح ما بود.»
«عباس میرزایی» 15 ساله بود که در عملیات کربلای پنج هر دو پایش تیر خورد و اسیر شد. او و دو نفر دیگر، تنها کسانی بودند که از یک گردان 350 نفری زنده ماندند. عراقیها، عباس 15 ساله را با یک نقشه علامتگذاری شده از مسیر برگشت و یک کلت عراقی و یک بیسیم اسیر کردند.
«آن نقشه را برای خودم درست کرده بودم که در برگشت گم نشوم. بیسیم را هم پیدا کرده بودم. فکر کردند من نیروی اطلاعاتی هستم و من را نکشتند. اما هر عراقی به من میرسید من را لگد و کتک میزد. تا پایان عمرم این کتکها را فراموش نمیکنم.»
چشم و قلب میرزایی در اولین لحظههای اسارت، چنان پر از وحشت و درد شد که وقتی امروز از آنچه دیده، به یاد میآورد، لبهایش بر هم فشرده میشود.
«12 اسیر مجروح را با دست و پای بسته به دو ردیف روی زمین و زیر شنیهای تانک خواباندند. تانک به آرامی به مجروحان نزدیک میشد تا آنها را زجرکش کند. در نهایت، آمد و روی همهشان چرخ زد و هیچچیزی ازشان باقی نماند چون قویت از رویشان رد میشد، یک چرخ را قفل میکرد و روی بدنشان میچرخید.»
میرزایی به همراه دو اسیر به مقر سپاه هفتم عراق منتقل شد و «ماهر عبدالرشید» که فرماندهی مقر را برعهده داشت، اولین بازجویی را از نوجوان 15 ساله انجام داد.
«روبهروی من نشست و به زبان کردی، ترکی، انگلیسی و عربی پرسید که آیا میتوانم حرف بزنم؟ من از هر زبان، یک جمله بلد بودم و به هر زبان گفتم که من فقط فارسی بلدم. عبدالرشید به بینی من زد که بینیام شکست و دستور به کتک زدن من داد.»
میرزایی، در همان روز اول بازجویی، با دستهای بسته و پاهای تیر خورده، چهار بار از شدت ضربات کتک بیهوش شد. بعد از سه روز بازجویی و کتک و بیهوشیهای مکرر، فرمانده مقر سپاه هفتم عراق از او دلسرد شد و عباس میرزایی به دالان تاریک اسارت قدم گذاشت. مثل بقیه اسرا، باید از اداره استخبارات دیدن میکرد و پیش از آن، مورد استقبال بصرهنشینان قرار میگرفت.
«ما را سوار آیفا کرده بودند و قطاری از کامیونهای نظامی در خیابان حرکت میکرد. از کمر به بالا لختمان کردند و به دست و پایمان هم زنجیر انداخته بودند. مردم، کوچک و بزرگ و زن و مرد، با سنگ و چوب و شیشه و هرچه گیرشان میآمد ما را میزدند. یک زن بعثی هم اسلحهای به روی یکی از آیفاها کشید و اسرا را به رگبار بست.»
در اداره استخبارات، یک بازجوی عراقی از فرط بیحوصلگی از جوابهای نوجوان 15 ساله، اسلحه را روی شقیقه او گذاشت که شلیک کند. سلولهای زندان الرشید، دور سوم از بازی شکنجه بود که در این نوبت از بازی، بازیکنان وادار به لخت شدن و برهنه خوابیدن بر آسفالت تفتیده تابستان بغداد میشدند.
«قادر به راه رفتن نبودم اما من را با کابل کتک میزدند که راه بروم.»
عباس 15 ساله به هر ماه اسرای باقیمانده در زندان الرشید به اردوگاه تکریت 11 منتقل شد و تونل مرگ را هم تجربه کرد. در حالی که آقای سلیمی، معلم و پیرمرد اسیر تلاش داشت او را تا پایان صف کتک، در پناه خود راه ببرد.
«نگاه میکرد و بدنش را میداد زیر ضربه چوب و کابل که من کمتر آسیب ببینم. وقتی به آخر خط رسیدیم تمام بدن پیرمرد غرق خون شده بود.»
میرزایی از آن سالهای اسارت که نوجوانیاش را به غارت برد آنقدر خاطره تلخ و مملو از درد داشت که بارها و پیش از بر زبان آوردن آنچه به یاد آورده بود، جمله «هرگز فراموش نمیکنم» را تکرار میکرد. این گفتوشنود، مصاحبه نبود. انگار که خاطرات برای نقش بستن بر صفحات زمان زمزمه میشد.
«همه چیز در حداقل بود. غذا در حدی بود که نمیریم. آرزوی من در آن چهار سال این بود که یک لیوان آب را سر بکشم و سیراب شوم. کنار دستشویی و حمام به صف مینشستیم و میشمردیم. یک، دو، سه، هر نفر تا 10 شماره وقت داشت قضای حاجت کند و طهارت بگیرد. باید با سه آفتابه آب حمام میکردیم. با یکی خودمان را خیس میکردیم. با یکی خودمان را صابون میزدیم و با یکی هم خودمان را آب میکشیدیم. و این حمام باید در 30 ثانیه انجام میشد. بیشتر از این حق نداشتیم. در آن چهار سال اسارت، دو لباس داشتیم که من یکی از آنها را با خودم به ایران آوردم و 47 وصله روی پیراهن و شلوارم خورده بود. شپش و گال و اسهال خونی بیداد میکرد چون امکانات بهداشتی و درمانی نداشتیم. اگر یکی از اسرا در ساعات بعد از بسته شدن درهای بند شهید میشد تا روز بعد کنار ما میماند چون درها را باز نمیکردند. هر 10 نفر، باید با نصف تیغ، موی سر و صورت و بدنمان را اصلاح میکردیم. داشتن یک قلم، داشتن یک تکه کاغذ در آن چهار سال، بزرگترین آرزوی ما بود. من به خاطر درست کردن یک توپ فوتبال که با گونی درست کرده بودم 15 روز در انفرادی زندانی شدم و کتک خوردم.»
پاهای عباس میرزایی بعد از 21 سال که از پایان اسارت میگذرد، هنوز توان راه رفتن ندارد. جراحت ناشی از تیرخوردگی نوجوان 15 ساله اسیر، تا پنج ماه بعد از اسارت مداوا نشد چون تیم پزشکی و مراقبت درمانی در اردوگاه وجود نداشت.
«از زیر زانو تا قوزک پا، زخمی به وسعت 30 سانت در 30 سانت درست شده بود که پوستی هم برای جمع شدن زخم و بهبود وجود نداشت. روی زخم باز بود و همان یک ساعت هواخوری صبح یا بعدازظهر، زیر آفتاب مینشستم تا زخمم جوش بخورد. تا پنج ماه بعد از اسارت حتی یک پانسمان هم انجام ندادند و بعد از پنج ماه که من را به بیمارستان صلاحالدین بردند، رگ پایم، رگ اصلی پایم را قطع کردند.»
عباس میرزایی در تمام سالهای اسارت روی زمین نشست و با دستهایش خودش را به جلو راند. از روزی که بازگشت و آزادسازی اسرا مطرح شد، یکی از همبندهای عباس برای او عصایی درست کرد تا عباس اگر آزاد شود بتواند در مقابل چشمان پدر و مادرش روی دو پا بایستد.
«اسرایی که توسط نمایندگان صلیح سرخ بازدید شدهاند وقتی حرفهای ما را میشنوند، میگویند مگر ممکن است با یک انسان این طور رفتار شود؟ چه کسی میخواهد حرفهای ما را درک کند؟ جلوی چشم من، پای اسرای ما را با اره آهنبر بریدند و کف پای بچهها را با اتو سوزاندند و وادارمان کردند که تماشاگر شکنجههایشان باشیم. در طول دو ماه، 83 نفر از بچهها زیر شکنجه شهید شدند. در طول دو ماه مجروحانی که خونریزی شدید داشتند به دلیل کمبود غذا و آب و از گرسنگی و تشنگی شهید شدند. تمام شبهای آن چهار سال دعا میکردیم که صبح نشود یا اگر صبح میشود ما دیگر از خواب بیدار نشویم.»
شبهای عید، تلخترین لحظات آن چهار سال بود. خاطرات مثل فیلم از پیش چشمانش میگذشت و خودش را در کنار خانواده میدید و از شب عید یکی از سالهای اسارت تعریف کرد. آن شبی که خمیر نانهای بیمصرف و غیرقابل خوردن عراقی پنهان شد و اسرا با آن حلوایی تهیه کردند تا شیرینی شب عید باشد.
«به هر نفر به اندازه دو نخود رسید.»
و همان شب، تصمیم گرفت برای تغییر روحیه دوستانش حاجیفیروز شود. کمسنترین اسیر بود و امید در دلش، جاندارتر.
«دیدم که تمام بچهها غمزده هستند. حتماً آنها هم در فکر سالهای قبل و خانواده و هفتسین بودند. شب شعری به راه انداختم و صورتم را سیاه کردم و شدم حاجی فیروز؛ حاجی فیروزه و سالی یه روزه خواندم تا غم اسارت را از دل بچهها بردارم. نمیخواستم سنگینی این بار کمرشان را بشکند. همانشب، گوشه آسایشگاه نشسته بودم. گوشه را به من داده بودند که پاهایم را لگد نکنند. یک ذره از آسمان پیدا بود و یک ستاره دیدم. همه خواب بودند. بلند شدم و حفاظ پنجره را مثل ضریح فولادی چنگ زدم. مرغ خیالم پرواز کرد و آمدم به سال تحویل ایران و با خانواده سر سفره هفتسین نشستم. با ستاره درددل کردم که ای ستاره، حتماً خانواده من هم تو را میبینند. روحم به ایران برگشته بود و جسمم در اردوگاه مانده بود. زمانی به خودم آمدم که هقهق گریه یکی از بچهها را شنیدم. با پیشانیام آنقدر به پنجره مشبک کوبیده بودم. که زخمی شده بود.»
تمام اسرایی که روزهای سخت و سیاه اردوگاههای عراق را تجربه کرده بودند به یاد داشتند که عراقیها چه تلاش وافری برای شکستن قامت و استقامت اسرای ایرانی صرف میکردند. سادهترین بهانه میتوانست کتک و شکجه تا حد مرگ و اغما را به اسیر هدیه دهد.
«یک روز من را بردند به اتاق شکنجه؛ من را با دست بسته و به حالت سجده نشانده بودند و همین که نمیدانستم چه بلایی میخواهند سرم بیاورند خیلی عذابآور بود. زیر بازوهایم را گرفتند و گیرهای به گوشهایم زدند. فکر کردم میخواهند گوشهایم را ببرند. در یک لحظه، نوری که تا حالا از آن شدیدتر ندیدهام از چشمانم بیرون زد و گوشهایم مثل زنگ کلیسا شروع کرد به زنگ زدن. بوی بسیار شدیدی را در مغزم احساس کردم و سرم مثل زنگ اخبار به زمین میخورد. سرم را به برق وصل کرده بودند. جرم من این بود که بسیجی بودم و داوطلبان به جنگ رفته بودم.»
عباس میرزایی عضو آخرین گروه اسرا بود که به ایران بازمیگشت.
«به مرز رسیدیم. تاقنصرت و گارد تشریفات را دیدیم. داشتیم باور میکردیم که آزاد میشویم. اتوبوسهای ایرانی با اسرای عراقی وارد خاک عراق شدند و از تاقنصرت گذشتند. اتوبوسهای عراقی اما،با دندهعقب برگشتند تا دوباره به عراق برگردند. میخواستند ما را نگه دارند. رانندگان اتوبوسهای ایرانی هم اجازه ندادند اسرای عراقی پیاده شوند و آنها هم به سمت ایران برگشتند. تا غروب معطل شدیم تا نماینده صلیب سرخ وساطت کرد و یک اتوبوس از سمت ایران آمد و یک اتوبوس از سمت عراق راهی شد؛ ما هم از مرز عراق گذشتیم و وارد خاک وطن شدیم.»
بنفشه سامگیس
منبع: ویژه نامه شرق، 29 مرداد 1390، ص29