هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 54    |    14 دي 1390

   


 

گفت‌وگو با عطاءالله سلمانیان- بخش نخست


مجموعه کتاب‌هاي «موقعيت تجار و صاحبان صنايع در ايران عصر پهلوي»


كشف بخش ناپيدا و روشن شدن چهره واقعي فراماسونری در ايران


شماره 164 «كتاب ماه تاريخ و جغرافيا»


كنگره ملي خاطره‌نويسي


تقلب‌های زندان لو رفت!


ماهنامه تجربه شماره 7


گزارشی از یک پیام و دیدار تاریخی


خاطرات پیر روشن ضمیر


نگاهی به سريال «جاودانگی»


ورود تامکت‌ها


گفت‌وگو با سیدمحمود دعایی


تاريخ شفاهي جنوب شرق‌آسيا ـ 33


سرباز ساندی،خاطرات جنگ را دوست ندارد


 



تقلب‌های زندان لو رفت!

صفحه نخست شماره 54

نگاهی به یادداشت‌های روزانه اسیر 16 ساله در کتاب «پایی که جا ماند»

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران؛ کتاب «پایی که جا ماند» شامل خاطرات و یادداشت‌های روزانه از 808 روز اسارت، سید ناصر حسینی‌پور در زندان های مخفی عراق است که به همت دفتر ادبیات و هنر پایداری و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد. کتاب حاضر به عنوان دومین اثر در زمینه یادداشت‌های روزانه از دوران اسارت است. کتاب «دیوار های بغداد» خاطرات جوانی اهل آمل، نخستین اثر در حوزه یادداشت‌های روزانه از دوران اسارت است که چند سال قبل توسط دفتر ادبیات و هنر پایداری به چاپ رسید. به همین منظور این گونه ادبی کمیاب در نظر نویسندگان و صاحب نظران عرصه ادبیات دفاع مقدس قابل توجه بوده است. علاقه و انگیزه سیدناصر به یادداشت نویسی روزانه به روزی برمیگردد که به همراه حميد جبل عاملي بچه اصفهان از پادگان تيپ 48 فتح عازم دزفول شدند. در راه برگشت سوار اتوبوس شوشتر شدند، حميد صندلي كناري‌اش بود بين راه جبل عاملي خاطرات آن روز را در صفحه روز دوشنبه 17 آذر 1365 تقويمش نوشت. براي سید ناصر جالب آمد. بعد از شهادت حميد علاقه‌اش به اين كار بيشتر شد. از آن روز به بعد سید ناصر نیز به ثبت خاطرات خود در قالب يادداشت‌هاي روزانه علاقه پيدا كرد. یادداشت‌های که شاید معمولی و روزمرگی بیش نبودند، اما می‌نوشت.
کتاب «پایی که جا ماند» در قالب 15 فصل به قلم راوی (سید ناصر حسینی‌پور) به نگارش درآمده است. نخستین متنی که با ورزق زدن صفحه این کتاب به چشم می خورد متنی است که را برای تقدیم کتاب به «ولید فرحان» شکنجه‌گر خود در دوران اسارت نوشته است. این متن چند خطی نشان از آن دارد که تمام روز های اسارت که رنج و سختی را با خود به همراه داشت، برای این نوجوان 16 ساله چیزی جز زیبایی نبوده است. اینطور آمده است: «گروهبان عراقي، وليد فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تكريت. نمي‌دانم، شايد در جنگ اول خليج‌فارس توسط بوش پدر كشته شده باشد. شايد هم در جنگ دوم خليج‌فارس توسط بوش پسر كشته شده باشد. شايد هم زنده باشد. مردي كه اعمال حاكمانش باعث نفرين ابدي سرزمينش شد. مردي كه مرا سال‌ها در همسايگي حرم مطهر جدم، شكنجه كرد. مردي كه هر وقت اذيتم مي‌كرد، علي جارالله نگهبان شيعه عراقي در گوشه‌اي مي‌نگريست و مي‌گريست. شايد اكنون شرمنده باشد؛ با عشق فراوان اين كتاب را به او تقديم مي‌كنم. به خاطر آن هم زيبايي‌هايي كه با اعمالش آفريد. و آن‌چه بر من گذشت، جز زيبايي نبود.و ما رأيت الا جميلا!»
فصل اول  کتاب با عنوان «جزیره مجنون- جاده خندق» (جایی که سید ناصر به اسارت نیرو های بعثی درآمد) در روز جمعه 3 تیر 1367 آغاز می شود و با آخرین یادداشت روزانه راوی در روز سه شنبه 27 شهریور 1369 (زمان حضور در شهر و دیار خود یاسوج- گچساران- باشت ) به پایان می رسد. وی در فصل نخست کتاب، خاطرات کوتاه خود را از روز های حضور در جبهه و اتفاقات شیرین و تلخی که در کنار دوستان، همرزمان و همسالانش افتاده را روایت می‌کند. خاطراتی چون دیده بانی در دکل‌های جزیره مجنون، شهادت برادرش هدایت الله حسینی‌پور، خریدن دوربین عکاسی کداک 110 آمریکایی که ظرف دو روز یک فیلم 24 تایی را عکس می‌گرفت، انتقال او از واحد تخریب به واحد اطلاعات، گفتن از عمر دوستی‌های کوتاه در جبهه، صحنه شهادت بهترین دوستانش و... نوشته است.
سید ناصر حسینی‌پور در چهارم تیر ماه سال 67 در حالی که بعد از پاتک عراقی‌ها به عنوان راهنمای گردان 18 شهدا، برای پشتیبانی از رزمندگان گردان قاسم‌بن‌الحسن(ع) در جزیره مجنون - جاده خندق از ناحیه پا مجروح شده به اسارت نیرو های بعثی عراق درآمد و بسیاری از همرزمان و دوستانش به شهادت رسیدند، زمانی که عراقی ها او را به اسارت می‌گیرند، وی در این جاده شاهد و ناظر وحشی‌گری‌های بسیاری است و به چشم خود می‌بیند که عراقی‌ها بر سر پیکر شهدا چه می‌آوردند: «همه آنچه در جاده مي‌ديدم، به يك عقده تبديل شده بود. هيچ صحنه‌اي به اندازه نصب پرچم عراق روي شكم اين زجرم نمي‌داد. در زندگي‌ام ياد ندارم جماعتي را اين‌طور با سوز درون نفرين كرده باشم. از ته قلبم گفتم: خدايا! به مظلوميت اين شهدا قسم خودت انتقام اين كار عراقي‌ها رو از شون بگير!
سعي كردم صبورتر باشم و جلوي گريه‌ام را بگيرم. فكرهاي پراكنده‌اي در مغزم دور مي‌زد. به يادم آوردم چند روز قبل در همين جاده سوار موتور تريل به پد خندق مي‌رفتم. جاده دست بچه‌هاي ما بود. كنار همين جاده آبتني كردم، ماهي گرفتم و با ني‌هاي خشك آتش درست كردم، با پيران مستوفي‌زاده ماهي خورديم. به ياد مي‌آوردم توي همين جاده پايم سالم بود. بعضي از شهدايي را كه حالا روي جاده افتاده بودند در حال عبور از همين جاده مي‌ديدم، اكنون ورق برگشته بود و جاده زير چكمه نظاميان بعثي بود.
هر كس از جاده رد مي‌شد، به جنازه شهيدي كه پرچم روي شكمش نصب بود، خيره مي‌شد. بعضي‌هاشان با ديدن اين صحنه مي‌خنديدند. دلم مي‌خواست مي‌توانستم پرچم عراق را بيرون بكشم. در دل مي‌گفتم: كاش بچه‌ها مي‌توانستند جنازه شهدا را به پشت خط منتقل كنند.
به دستور يك افسر براي لحظاتي دست‌هايم را باز كردند. دلم مي‌خواست كاري كرده باشم. دلم نمي‌خواست به جنازه شهيد جمشيد كرم‌زاده و سيد محمدعلي غلامي كه در سه، چهار متري‌ام افتاده بودند، بي‌حرمتي شود. خدا خدا مي‌كردم روي بدن‌شان پرچم نكوبند. يكي از آن عكس‌هايي كه روي دكمه‌ جيب لباس نظامي‌مان نصب مي‌شد. پرس پلاستيكي عكس را پاره كرد، به طرفم آمد، عكس امام را نشان مي‌داد و درحالي كه به امام و ايراني‌ها بد و بيراه مي‌گفت، پاره‌هاي عكس امام را به سر و صورتم پاشيد و رفت.
نمي‌دانم چه شد كه تصميم گرفتم روي سر و صورت شهيدان  غلامي و كرم‌زاده خاك بريزم. با وجود ضعف شديدي كه داشتم، نمي‌توانستم بي‌خيال اطرافم باشم. چند متري روي زمين خودم را كشيدم تا نزديك جنازه كرم‌زاده شدم. تركش به سرش اصابت كرده بود. سر و صورتش خوني بود و معصوميت خاصي داشت. هم‌سن و سالم بود كه يادگار دوستم احمد فروزان بود. در عمليات كربلاي چهار انگشتر را بهم يادگاري داده بود. انگشترم را به طرف نظامي عراقي گرفتم و بهش گفتم: بيا اين انگشتر براي خودت!
خواستم دلش را به دست آورم. تعجب كردم. دستم كه به طرفش دراز بود، مردد بود كه انگشتر را بگيرد يا نه. فكر مي‌كنم عاطفه‌اش تحريك شد و دلش به حالم سوخت. به طرفم آمد و گفت: لا!
حرف‌هايم را درست نمي‌فهميد؛ اما منظورم را متوجه شد. به او گفتم:
- براي خودت، تو نگيري جاي ديگه ازم مي‌گيرن!
با اكراه انگشتر را گرفت. به جنازه شهيدي كه روي شكمش پرچم عراق نصب بود، اشاره كردم و از او خواستم پرچم عراق را از شكمش درآورد. مي‌ترسيد. با ايما و اشاره از او خواستم اجازه دهد، خودم را تا كنار جنازه‌اش بكشانم و پرچم را درآورم، اما او چند بار تكرار كرد: لا! لا!
وضعيتم به گونه‌اي نبود بتوانم ده، پانزده متر خودم را روي زمين بكشم تا به او برسم. به طرف جنازه كرم‌زاده و غلامي اشاره كردم و از او خواستم اجازه دهد روي سرشان خاك بريزم. هر چه سعي كردم منظورم را حالي‌اش كنم، متوجه نمي‌شد و مرتب تكرار مي‌كرد: ما ادري انت شي گول. (نمي‌دونم تو چه مي‌گي).
جنازه كرم زاده در گودال كنار جاده افتاده بود؛ اما جنازه غلامي از قسمت بالا تنه‌اش بيرون كانال توي جاده بود. چند نظامي وقتي از كنار جنازه غلامي رد شدند، با پوتين به سرش كويبدند. ديدن اين صحنه عذابم مي‌داد. احساس كردم جنازه برادرم در گوشه جاده به زمين افتاده. مي‌دانستم با آن بدن مجروح خونريزي زياد و ضعف شديدي كه داشتم نمي‌توام كار خاصي انجام دهم. خواستم براي اينكه بعثي‌ها به سر و صورت غلامي و كرم‌زاده شليك نكنند، به شكمش‌شان پرچم عراق را نكوبند و به آن‌ها جلوي چشمان من بي‌حرمتي نكنند، روي سر و صورت و حتي بدن‌شان خاك بريزم. دلم نمي‌خواستم جنازه‌هايشان را درون آب‌هاي جزيره بيندازند. كشان‌كشان خودم را كنار جنازه كرم‌زاده رساندم، وقتي خودم را به عقب روي زمين مي‌كشيدم كاري به كارم نداشتند. كنار جنازه غلامي كه رسيدم پيراهنش را از قسمت كتف گرفتم و كشيدم توي كانال. چون بدنش داخل كانال بود كشاندن بالا تنه‌اش توي كانال راحت بود. شروع كردم با دست روي او خاك ريختن. نظامي مراقبم خيره‌ام شده بود. كنار حاضر شد و يقلوي ( ظرفی فلزی که در جبهه درآن آب می جوشاندند و غذا درست می‌کردند) را به طرفم گرفت. فهميدم مي‌گويد: با اين ظرف روي خاك بريز!»
در فصل های بعدی کتاب «پایی که جا ماند» یادداشت‌های روزانه درباره دوران اسارت سید ناصر در زندان‌های مخفی عراق ادامه پیدا می‌کند. راوی با نام بردن مکان و موقعیت مورد نظر در زندان‌های عراق یادداشت‌های خود را به نگارش درآورده است. جزیره مجنون- پد خندق، المیمونه- سپاه چهارم عراق، دژبان مرکز بغداد –زندان الرشید، تکریت – کمپ ملحق، تکریت- اردوگاه 16، تکریت – اردوگاه قادسیه، حبانیه- بیمارستان 17 تموز، اردوگاه 13 رمادیه و ایران- تولدی دوباره از دیگر عناوین فصول این کتاب هستند.
وی با استفاده از یک دفترچه 24 صفحه ای کتابی 760 صفحه ای را به نگارش درآورد. بعد از آزادی نوشتن این کتاب را از سال 1370آغاز کرد و مدت نگارش و بازبینی آن  20 سال به طول انجامید. در اردوگاه‌های عراق قلم و کاغذ جزو اشیاء ممنوعه بوده، اما سید ناصر با زیرکی و تیز هوشی که داشت از هر فرصتی برای بدست آوردن کاغذ و قلم استفاده می کرد، از کاغذ سیگار، سیمان، حاشیه روز نامه های عراقی، کاغذ های سفید کتاب‌های اهدایی سازمان مجاهدین خلق و... برای ثبت خاطرات و یادداشت‌های روزانه خود از دوران اسارت استفاده می کرد. از طرفی آنها را به سختی نگهداری می‌کرد، آنها را در عصایی که برای راه رفتن به آن تکیه می‌کرد، نگهداری می‌کرد. در شرایط سخت و پر از رنج دوران اسارت سید ناصر نوجوان 16 ساله فقط به این می‌اندیشید آنچه را که ناظر حقیقی و عینی آنست و جز ظلم و ستم نیست را روایت کند.
در صفحات پایانی کتاب «پایی که جا ماند» 24 صفحه دست‌نویس، یادداشت‌های روزانه‌ای که سید ناصر از دوران اسارت تهیه کرده به عنوان سند آمده است. سید ناصر عنوان این دفترچه کوچک خود را «تقلب‌های زندان» گذاشته بود. در پایین صفحه نخست یادداشت‌های روزانه خود به طعنه جمله‌ای از صدام درباره اسرای ایرانی نوشته بود: «الاسرای ایرانی ضیوف من الاعراق! یعنی اسیران ایرانی در عراق مهمانند!» این جمله را نوشته بود که اگر روزی این دفترچه به دست نگهبانان عراقی افتاد با دیدن این جمله صدام کاری با او و دفترچه‌اش نداشته باشند.
یکی از نکات برجسته این اثر بخش تصاویر و عکس ها است که به طور کامل درباره هرکدام از آنها توضیح داده شده، هرکدام از آن عکس‌ها سندی حقیقی و صادقانه بر خاطرات هستند که در متن کتاب به آنها اشاره شده است. اسامی بسیاری از افرادی که در سطرهای کتاب ذکر شده در معرفی عکس‌ها مشاهده می شود.
شاید در آن زمان سید ناصر فکر نمی کرد که یکی از اصول خاطره‌نویسی و ثبت دقیق یادداشت‌های روزانه، توجه به موقعیت‌های زمانی و مکانی و حالات رفتاری افراد باشد، چرا که نوجوانی بود که تحصیلات خود را در مقطع راهنمایی نیمه کاره رها کرده بود، اما با همه اینها تمام اسامی، مکان‌ها، حالات رفتاری افراد را به صورت کلید واژه نوشته بود، تا زمانی که به آن مراجعه می‌کند،  آنها را به خوبی به خاطر بیاورد. البته سید ناصر همه چیز را نمی‌توانست در آن برگه‌های کوچک که به اندازه یک کف دست هم نمی‌شدند یادداشت کند، بنابراین همه آنها را کدگذاری می‌کرد. همچنین نمی توان از حافظه خوب راوی در بازآوری خاطرات بی‌تفاوت گذشت.
توجه دقیق و ریزبین سید ناصر به حالات رفتاری و گفتاری موقعیت های خاطره نیز در متن کتاب بسیار مشاهده می شود. وی در قسمتی از کتاب درباره بازجویی‌های اولیه در (پنج شنبه 9 تیر 1367 –بغداد-زندان الرشید) که افسران عراقی  از اسرای ایرانی انجام می دادند، اینطور آورده است: «بیشتر اسرا خود را تدارک چی، سکاندار، امدادگر، راننده، آبدارچی و... معرفی کردند. جواب های بی سر و ته و مبهم می دادند. این موضوع حرص سرهنگ و دیگر بازجو ها را درآورده بود. آخرای بازجویی وقتی محمد صادقی‌فرد و فرج‌الله حیدری با آن هیکل ورزیده و تنومندشان خود را امدادگر و انباردار معرفی کردند، داد سرهنگ در آمد، او حق داشت عصبانی باشد، از پشت میزش بلند شد، جلو آمد و با صدای بلند گفت: کُلکُم تُکذبون(همه تون دروغ می‌گید.) بچه‌ها که دروغشان مشخص شده بود، ساکت سرشان را پایین انداخته بودند و صدایشان در نمی‌آمد. از آن جمع دویست نفری بازداشتگاه بیش از صد نفر خودشان را نیروی واحدهای غیررزمی معرفی کردند. سرهنگ اطلاعات خوبی از نیرو ها و موقعیت یگان‌های رزمی در جزیره مجنون، طلاییه، شلمچه و... داشت دستش را به طرف بچه های پد خندق کشید و گفت : «شماها همه تون نیرو های گردان رزمی محمد رسول الله (ص) هستید؟!»
یعنی می‌خواید بگید هیچ کدوم‌تون فرمانده نیستید؟ هیچ کدوم تون آرپی جی زن و تیربارچی نیستید؟ پس کیا با ما جنگیدند؟! قایق‌های ما رو تو جزیره مجنون کیا زدند؟ سرهنگ که از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده بود، مرتب تکرار می کرد: دباغ(آشپز)، النجده(امدادگر)،السائق(راننده).»
سید ناصر سن و سالی نداشت که به اسارت درآمده بود. نوجوانی 16 ساله‌ای بود که با شور انقلابی در میان همسالان خود راهی جبهه شده بود. او خاطرات خود را صادقانه بیان کرده، سختی و رنج‌های اسارت بر هیچکدام از اسرای هشت سال دفاع مقدس پنهان نیست، همه اسرا رنج‌ها را با ایمان به خدا و به اُمید بازگشت به وطن حماسه صبر، استقامت و ایستادگی را آفریدند. سید ناصر نیز علاوه بر گفتن ان رنج‌ها و سختی‌های اسارت در خاطرات و یادداشت‌های روزانه خود صادقانه بیان می کند که نمی‌دانست با پای زخمی چگونه از تونل کابل سربازان عراقی رد شود، در این گیر دار بود که دونفر از اسرا به فریادش رسیدند و سپر بلای او شدند تا اورا از تونل کابل عبور کنند. همچنین در خاطرات خود می‌گوید زمانی که تعداد بسیاری از اسرا را در مکانی تنگ و خفه جا داده بودند، تعدادی نشسته تعدادی هم از کمبود جا ایستاده بودند و در این رفت و آمد ها در آن جای تنگ کسی به پای زخمی او می خورد آه از نهادش بلند می‌شد و از هوش می‌رفت، او صادقانه می‌گوید برای اینکه کسی به پای زخمی او نخورد در دستشویی اردوگاه می‌ماند چون در این صورت باید درد سختی را تحمل می‌کرد.
یا زمانی که چند روز در سلول انفرادی بدون آب و غذا سپری می‌کرد، بعد از چند روز سرباز عراقی باقی مانده تکه‌های مرغ که غذای خود عراقی‌ها بود را وقتی برایش می‌آورد دیگر تحمل گرسنگی و درد معده را نداشت و شروع  به خوردن می‌کند... اینها نمونه‌های از خاطرات سیدناصر بوده که صادقانه بیان شده و همه چیز را برای مخاطب عینی و حقیقی به معرض نمایش می‌گذارد، که در خاطرات هیچ‌گونه بزرگ نمایی یا کوچک‌نمایی صورت نگرفته و هرآنچه که بوده همان‌طور بیان شده است.
کتاب «پایی که جا ماند» در قطع رقعی ، 768 صفحه، با شمارگان 2 هزار 500 نسخه و بهای 14 هزار تومان، به همت دفتر ادبیات و هنر پایداری و و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

فاطمه نوروند



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.