هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 44    |    4 آبان 1390

   


 

خاطرات شفاهي نخستين مسئول بيمارستان ابوذر در زمان جنگ منتشر مي‌شود


پانزدهمين كارگاه تاريخ شفاهي دفاع‌مقدس در استان چهارمحال و بختياري برگزار شد


رونمايي از «مهمان صخره‌ها» در حوزه‌هنري


در چنبره حافظه یا تخیل


ارزش واقعی خاطرات به ميزان بيان ناگفته‌هاست


«ژنرال حمداني» و جنگ تحميلي عراق عليه ايران


تاريخ شفاهي در جنوب شرق آسيا- 23


هرچه داشتیم از خودمان داشتیم و دکتر شریعتی


دو پدیده‌ی خاطره‌نویسی معاصر ایران


تراژدی صنعتگران بدفرجام


سفره‌ای که ایروانی پهن کرد


پادشاهی کوچک با جشن تاجگذاری پرزرق و برق


 



هرچه داشتیم از خودمان داشتیم و دکتر شریعتی

صفحه نخست شماره 44

گفت‌وگو با قیصر امین‌پور

اشاره:
این گفت‌وگو سال 86 از سوی کتابخانه ملی و سازمان اسناد جمهوری اسلامی در خانه قیصر امین‌پور انجام شده است. گفت‌وگو را پیام شمس‌الدینی انجام داده است. امین‌پور در این گفت‌وگو درباره دوره کودکی، خانواده‌اش، سال‌های مدرسه و دانشجویی‌اش توضیحاتی داده. او به فعالیت‌های انقلابی‌اش و اشغال سفارت آمریکا در تهران هم اشاراتی کرده است. بخش پایانی این گفت‌وگو مربوط به سال‌های شکل‌گیری حوزه هنری و اخراج امین‌پور از این مرکز است. قرار است متن این گفت‌وگو که به لطف خانم اشراقی، همسر قیصر امین‌پور در اختیار «تجربه» قرار گرفته در یادنامه‌ای از سوی انتشارات مروارید منتشر شود.

بسم‌الله الرحمن الرحیم

و قاف / حرف آخر عشق است / آنجا که نام کوچک من / آغاز می‌شود!

من قیصر امین‌پور، متولد 1338 در گتوند. جایی است بین دزفول و شوشتر در استان خوزستان که البته الان شهر است، ولی آن موقع بخش بود. قبل از ورود به دبستان ما را به مکتب‌خانه فرستاده بودند. برای یکی، دو سالی آشنایی با مقدمات و قرآن و این‌جور درس‌هایی که در مکتب‌خانه‌های آن زمان بود. بعد در هفت‌سالگی وارد دبستان شدم در همان گتوند، کلاس دوم را در دزفول گذراندم. دوباره برگشتم به گتوند و تا پنجم ابتدایی را آنجا خواندم. دوره راهنمایی و دبیرستان را در شهر دزفول گذراندم. تا سال 57 همزمان با پیروزی انقلاب من در دانشگاه تهران در رشته دامپزشکی قبول شدم.

سؤالاتی درباره شهر گتوند داشتم. ظاهراً مردم آنجا از ایل بختیاری هستند.
بله در اصل همین‌طور است. البته با تفاوت‌هایی در لهجه و کمی هم در آداب و رسوم. اما به هر حال متعلق به ایل بختیاری هستند.

آنطور که من تحقیق کردم دو تا محله به اسم ترکالتی و عقیلی در گتوند است. شما در کدام محله بودید؟
این دو محله جزو توابع گتوند هستند.

یعنی مال خود شهر گتوند نیستند؟
نه. اینها در شهر گتوند نیستند. اسم این دو محله را شما از کجا پیدا کردید؟

از اینترنت، در ویکی‌پدیا.
بله. بفرمایید.

لطفاً از خانواده و پدر و مادرتان یادی کنید.
تحصیلات را دیگر رها کنیم؟

همان جزئیاتی را که شما گفتید، شنیدیم. بعداً‌ بیشتر به آنها می‌پردازیم.
خواهش می‌کنم. اسم پدر من مراد است و مادرم فرنگیس. مادرم در دو یا سه سالگی من فوت کرد. دو تا برادر دارم که یکی تنی است و یکی ناتنی. اما هر دوی آنها برای من مثل هم هستند و عزیزاند. چهار تا خواهر هم دارم. من فرزند کوچکتر مادر خودم هستم.

از همسر اول پدرتان؟
بله. از همسر اول پدرم. پدرم کارمند سازمان آب و برق در همان دزفول بود و مادرم خانه‌دار.

محل اقامت‌تان بیشتر در دزفول بود؟
بیشتر تحصیلاتم در دزفول بوده. بین دزفول و گتوند در رفت و آمد بودیم. عرض هم کردم که همه دوره راهنمایی و دبیرستانم در دزفول بود.

پدربزرگ و مادربزرگ‌تان را به خاطر دارید؟
بله. مادربزرگم را به خاطر دارم که رابطه خیلی خوب و صمیمانه‌ای با او داشتم. او هم از ایل بختیاری بود و قصه‌های خوبی می‌دانست. کلاً روحیه جالبی داشت.

شما باز از ایل بختیاری یاد کردید. مردم گتوند کسانی بودند که ساکن آنجا شده بودند؟
بله. آنجا شهر است.

ولی نتیجه تخت‌ قاپوهای رضاخان بوده است. یعنی کسی ییلاق و قشلاق نمی‌کند؟
نه. چیزی به آن صورت ندارند. بعضی‌هاشان البته تابستان‌ها برای ییلاق می‌روند ولی کوچ‌نشین نیستند که مهاجرت کنند و همان‌جا سکونت دارند.

مادربزرگی که از او خاطره دارید مادر پدرتان بودند؟
بله. مادر مادرم را هم یادم هست. او هم خیلی زن خوبی بود. بیشتر قرآن را حفظ بود و خیلی به ما لطف داشت.

در خانواده‌تان مسن‌ترین شخصیت‌ها همین افراد بودند یا کس دیگری هم بود؟
نه. همین افراد بودند. الان پدرم بزرگ خانواده ما است.

الان در قید حیات هستند؟
بله.

در آن دوره واقعه خاص سیاسی، اجتماعی اتفاق نیافتاد که به خاطر داشته باشید و تأثیر خاصی در زندگی‌تان داشته باشد؟
آنجا که موقع یک فضای تقریباً روستایی داشت. با این کاری ندارم که الان شهر شده و روابط آدم‌ها تقریباً شهری‌تر شده است ولی آن موقع یادم هست که هم کار کشاورزی می‌کردیم ـ نه اینکه خیلی حرفه‌ای ـ و گاهی هم گوسفندهایی را که داشتیم به کمک چوپان‌مان به چرا می‌بردیم. البته تعدادشان اندک بودند. چند تا گوسفند و یکی، دو تا گاو. چون اینها را بیشتر برای شیر و ماست خودمان نگه می‌داشتیم.

گاو بودند یا گاومیش؟
گاو بودند. گاومیش در سمت‌های ما کمتر است. ولی شاید اطراف ما بیشتر باشد. بیشتر زدوخوردهای قبیله‌ای را که آنجا اتفاق می‌افتاد یادم هست. وقتی می‌خواستیم مدرسه برویم بایستی از میان سنگ و چوب آنها رد می‌شدیم که داشتند جنگ و دعوا می‌کردند. مردم آن طرف‌ها کلاً مردمان حماسی و رزمجویی هستند. شب‌ها هم بیشتر شاهنامه می‌خواندند و حافظ. یکی از فامیل‌های ما سواد نداشت ولی خیلی از داستان‌های شاهنامه را از حفظ برای ما می‌خواند.

اشعار شاهنامه را می‌خواند؟
بله اشعار شاهنامه را می‌خواند. داستان‌های آن را هم می‌گفت و وقتی ما می‌خواندیم، او اشکالات ما را می‌گرفت.

اسم این فامیل‌تان چه بود؟
به او می‌گفتند عمو رضا. اسم او در یکی از شعرهای من آمده به اسم «شاهنامه‌خوانی عمو رضا» صفا و صمیمیت و همکاری و همیاری‌شان خوبشختانه هنوز در طرف‌های ما هست. آن موقع یادم هست وقتی کسی کشاورزی داشت همسایه‌های اطراف می‌رفتند برای کمک، بدون هیچ چشمداشت مالی. باز وقتی نوبت این یکی می‌شد و می‌خواست خرمنش را بردارد یا بکوبد یا درو کند یا شخم بزند آنها به کمک او می‌آمدند. یعنی به این شکل با هم کار می‌کردند. مناسبات انسانی‌تری داشتند. الان هم خوب است ولی دیگر شهری شده.

محصول غالب کشاورزی آنجا چه بود؟
گندم و جو.

باغداری هم داشتید؟
ما باغ نداشتیم ولی فامیل‌های ما داشتند. خیار و گوجه و بادمجان و اینجور چیزها.

سال‌های ورود شما به دبستان مصادف می‌شود با سال 1342، اخبار اتفاقاتی که افتاد به آنجا هم می‌رسید؟
نه. من آن موقع اصلاً در این فضاها نبودم. برای اینکه هم اخبار در منطقه ما خیلی جاری نبود و هم خود من خیلی کوچک بودم.

مثلاً شاید در خلال گفت‌وگوی بزرگ‌ترها چیزی شنیده باشید.
نه. متأسفانه چیزی یادم نمی‌آید.

شما مطالعه شعر و داستان را در کودکی هم داشتید؟
من بیشتر کودکی‌ام با نقاشی گذشت. یعنی از چهارم و پنجم ابتدایی شروع کردم به نقاشی به صورت جدی و خیلی هم در این زمینه تلاش و تمرین کردم. طوری که گمان می‌کردم در آینده نقاش می‌شوم. در مسابقات مدرسه‌ای و شهری و استانی هم شرکت می‌کردم و گاهی هم مقاماتی به اصطلاح به دست می‌آوردم. یکی، دو بار هم ما را اردوی رامسر بردند.

آن موقع برگزارکننده اینجور برنامه‌ها سازمان پیشاهنگی بود؟
نه. همان مدارس و آموزشگاه‌ها بودند. اصلاً فکر نمی‌کردم که روزی نقاشی را کنار بگذارم. در دوره دبیرستان فعالیت‌های دیگری مثل تئاتر و خوشنویسی و داستان‌نویسی داشتم. در سال‌های آخر دبیرستان که همزمان شد با آگاهی‌های بیشتر ما درباره مسائل انقلاب و اخبار اجتماعی و سیاسی، احساس کردم نقاشی نمی‌تواند زبان گویایی برای بیان حس‌ها و اندیشه‌ها و عواطفم باشد. آن موقع یک روزنامه زیرزمینی با دوستانم تهیه می‌کردیم.

اسمش چه بود؟
اسمش حدید بود به معنی آهن. نقاشی و خطاطی این روزنامه را خودم کردم. سرمقاله‌اش را خودم می‌نوشتم و با کمک دوستان دیگر آن را پخش می‌کردم.

چطوری آن را تکثیر می‌کردید؟
با آن دستگاه‌های ابتدایی استنسیل.

این دستگاه را از کجا تهیه کرده بودید؟
دوستانم داشتند. دو، سه تا از دوستان‌مان همکاری می‌کردند. می‌دادیم چند نفری تایپ می‌کردند و...

ولی دستگاه‌های استنسیل تا قبل از اینکه دستگاه‌های زیراکس رایج شوند فقط در اختیار جاهای خاصی بود.
نه. یکی، دو نفر از دوستان ما کارهای هنری می‌کردند و از این دستگاه‌ها داشتند. شاید همین روزنامه من را وادار کرد که کم‌کم از نقاشی به سمت شعر بیایم که برای گفتن فضای بیشتری می‌داد. تا مدتی البته نقاشی و شعر را با هم دنبال می‌کردم. بعد از ورود به دانشگاه ـ یعنی همان سال 57 ـ دیگر بیشتر به شعر پرداختم.

کتاب‌های شعری که در دوره دبیرستان بیشتر می‌خواندید چه بود؟
متأسفانه در دبیرستان و دبستان کتابخانه‌ای به آن صورت نداشتیم. یکی، دو تا قفسه بود از کتاب‌هایی که خود معلم‌ها درست کرده بودند و بچه‌ها هدیه داده بودند یا خودشان آورده بودند. هر کدام از آن کتاب‌ها را ما دو، سه بار خوانده بودیم. یعنی واقعاً چیز دیگری نداشت. توی خانه‌مان هم به دلیل اینکه عمویم گاهی شعر نوحه می‌ساخت دوبیتی‌های باباطاهر، فائز دشتستانی، هفتصد ترانه، رباعیات خیام و دیوان حافظ را که در هر خانه‌ای هست، بود و کتاب خاص دیگری نبود.

شعر نو و معاصری نبود؟
اصلاً. تا موقعی که وارد دبیرستان شدم و خودم جست‌وجو کردم که در نوارها و کتاب‌هایی بود مثل کارهای اخوان ثالث و شاملو، سپهری و فروغ و چیزهایی که همه می‌خوانند.

گفتید که در تئاتر هم فعالیت می‌کردید، در چه بخشی؟ نوشتن یا بازیگری؟
من گاهی گریم می‌کردم و گاهی دکور درست می‌کردم. خیلی حرفه‌ای نبودم. اما در همان شهرستان دزفول سالنی بود. یادم هست در نمایش کاوه آهنگر،‌ دکورش را من تهیه کردم و کمی هم گریم کردم و خودم هم یکی از بازیگرانش بودم. یعنی هر کاری که پیش می‌آمد انجام می‌دادیم.

متن نمایش از چه کسی بود؟
متن آن را یک استادی نوشته بود که الان اسمش را به یاد ندارم. ولی یادم هست که درباره کاوه آهنگر بود. عکس‌هایش را هم دارم. بعد تئاتر گدا از آقای غلامحسین ساعدی را یادم هست که اجرا کردیم. گاهی هم می‌رفتیم در مسابقاتی استانی در اهواز شرکت می‌کردیم.

از دوستان دوره دبستان، راهنمایی و دبیرستان کسی را به خاطر دارید؟ مخصوصاً کسانی که با شما در این فعالیت‌های فرهنگی بودند.
بیشتر فعالیت‌های جدی من در دوره راهنمایی و دبیرستان بود. آن موقع اقبالی که داشتم این بود که دوستان خوش‌ذوق و اهل قلمی داشتم که خود به خود من را بیشتر به این وادی می‌کشاند به جای اینکه مسابقه بدهم در مد لباس و گشت و گذار و چیزهایی که آن موقع مرسوم بود در این فکر بودم که چه کسی شعر تازه‌ای گفته یا داستان تازه‌ای نوشته یا چه کسی کتاب تازه‌ای خوانده. من با دوستانی بودم که الان همه‌شان دیگر دکتر و مهندس شده‌اند. آقای دکتر پوررضاییان که الان رواشناس هستند، آقای دکتر نوروزیان که الان روان‌پزشک‌اند، آقای دکتر فخرایی و آقای کریم ملکی که خوشنویس خوبی بود از دوستان من بودند.

در همان دوران دبیرستان؟
بله. در همان دوره راهنمایی و دبیرستان با هم بودیم. در واقع اینها فضایی ایجاد می‌کردند که برای هم شعرها و قصه‌های‌مان را می‌خواندیم. شاید خود این فضا و محیط هم مؤثر بود و در اینکه این دغدغه‌ها را داشته باشیم و این فضا را برای رشد خودمان فراهم کنیم.

کسانی از نسل‌های قبل بودند که شما را راهنمایی کنند؟
بله. معمولاً بیشتر معلم‌های‌مان ما را تشویق می‌کردند. البته آنجا بیشتر انتظار داشتد که ما درس‌مان را بخوانیم؛ هم خانواده و هم مدرسه. یعنی می‌گفتند که فعلاً درست را بخوان تا بعد. ولی معلم‌هایی مثل آقای قاسم‌پور و بعداً در دوره راهنمایی و دبیرستان آقای کاظمینی که معلم ادبیات بودند مشوق ما بودند. اسم خیلی از آنها الان متأسفانه یادم نمی‌آید.

اکثراً از همان استان خوزستان بودند؟
نه از جاهای مختلف آمده بودند آنجا و تدریس می‌کردند. آقای کاظمینی که البته مال خود دزفول بودند.
در دوره تحصیل کاری بود که شما از آن فراری باشید؟ مثلاً فضای مدرسه طوری بود که شما را از چیزی گریزان کند؟
من مدرسه را خیلی دوست داشتم. شاید به دلیل اینکه بعد از هشت سالگی وارد دبستان شدم. می‌گفتند چون هشت سالم تمام شده یک سالی عقب افتادم. به همین دلیل با اولین دوره نظام جدید تحصیل من شروع شد که کتاب‌های‌مان مقداری عوض شده بود.

یعنی اولین دوره‌ای که نظام شش ساله، پنج ساله شد؟
بله ما آن دوره بودیم. بعد هم در دبیرستان رشته‌ای رفتم به اسم رشته جامع آن موقع رشته‌ها یا نظری بود یا عملی. جامع یعنی هر دوی این رشته‌ها که ما این هر دو را می‌خواندیم. دو تا کلاس بودیم که معدل‌های بالا را گرفته بودند. فضای خوبی شده بود و اکثر آن بچه‌ها هم در دانشگاه قبول شدند. کلاس‌های خوبی داشتیم. یک کلاس ریاضی بود و یک کلاس تجربی. آنجا با هم رقابت شدیدتری داشتند. البته من در دوره دبیرستان آن توجهی را که به درس داشتم بیشتر به هنر و نوشتن و خواندن و فعالیت‌های به اصطلاح فوق‌برنامه معطوف شد. تا آن موقع گاهی شاگرد ممتاز می‌شدم ولی در دوره دبیرستان فقط می‌خواند برای اینکه مشکلی پیش نیاید و بیشتر به این کارها توجه داشتم.

دردوره‌ای که شما در مدرسه درس می‌خواندید درگیری‌هایی بین ایران و عراق بود. این درگیری‌ها تأثیری در درس خواندن شما داشت؟
نه. ما فقط از طریق رادیو اخبار را دنبال می‌کردیم و من در حد سنم می‌فهمیدم. ولی یادم هست که عمو و دایی‌هایم خیلی با تعصب اخبار جنگ [اول] ایران و عراق را گوش می‌کردند. من هم در همان حد می‌فهمیدم. خیلی از یک بچه راهنمایی یا ابتدایی نمی‌شود انتظار داشت که از این قضایا سردربیاورد.

نیروی نظامی دیگری غیر از ژاندارمری آنجا مستقر بود؟ الان البته دزفول پایگاه هوایی دارد.
بله. همان موقع هم پایگاه هوایی داشت. پایگاه وحدتی معروف است.

آمد و رفت این نیروها در شهر تأثیری داشت یا اینکه آمد و رفت‌شان کاملاً جدا بود؟
شهر دزفول یک بافت تقریبا‌ً هماهنگ و یکسانی دارد. برخلاف شهر اندیمشک که گذرگاه است و از فرهنگ‌های مختلف تشکیل شده دزفول یک بافت همگون‌تری دارد و بیشتر یک شهر مذهبی و بومی وابسته به آداب و رسوم خودش است. یعنی شناسنامه دارد. در کنار این شهر اندیمشک است که شاید 12، 10 دقیقه بیشتر فاصله آنها نباشد ولی چون ترکیبی از فرهنگ‌های گوناگون بود مدرن‌تر از شهر دزفول بود.

خوزستان یکی از پل‌های ورود مدرنیته به ایران بوده است مخصوصاً شهرهایی مثل مسجد سلیمان و...
بله. مسجد سلیمان و...

از بستگان شما کسانی بودند که این شهرها روی آنها تأثیر داشته باشد؟
نه این چیزها در دزفول خیلی کم بود. طوری که قبل از انقلاب همه زن‌ها چادری بودند. نه از این چادرهای سیاه بلکه چادرهای رنگی. به هر حال این پوشش را داشتند چون آنجا مرسوم بود. مثلاً حتی یک مشروب‌فروشی که در دوره شاه بود در دزفول وجود نداشت. آنجا کسی اهل این کارها نبود. اگر کسی می‌خواست باید به شهرهای دیگر می‌رفت.

سینما چطور؟
سینما داشت.

شما هیچ‌وقت رفته بودید؟
یکی، دو بار در بچگی رفته بودم و در بزرگی بیشتر رفتم، چون آن موقع پدرم اجازه نمی‌داد. فقط با عمو یا دایی یا کسی می‌توانستیم برویم. ولی بعدها که بزرگتر شدم با دوستانم می‌رفتم.

آن موقع چه فیلم‌هایی بود؟
فلم‌های متفاوتی بود؛ کاراته‌ای، بزن بزن، وسترن و گاهی هم فیلم‌های آبگوشتی ایرانی مثل ملک‌مطیعی و ایرج قادری. همان چیزهایی که مردم می‌دیدند ما هم می‌دیدیم. اینها را دوست داشتیم. مثل فردین که توی یکی از شعرهایم به سینمای فردین و گنج قارون هم اشاره کرده‌ام.

من از نامگذاری اسم آن روزنامه‌تان متوجه مذهبی بودن شهر شما شدم. ریشه‌ها و علت‌های نامگذاری آن روزنامه به اسم حدید چه بود؟ بیرون از مدرسه هم کسانی بودند که اندیشه‌های انقلابی را به شما آموزش بدهند؟
ما هرچه داشتیم از خودمان داشتیم و دکتر شریعتی. یعنی کتاب‌های او را خوانده بودیم و گاهی نواری از فخرالدین حجازی یا امام را یواشکی با بچه‌ها در اتاق‌های دربسته گوش می‌کردیم. استادی به آن معنا نداشتیم و خودساخته بودیم.

به هر حال برای ورود همین نوارها شبکه‌ای بوده است.
نه ما از طریق دوستان آن را می‌گرفتیم.

خب همین دوستان از کجا می‌آوردند؟
نمی‌دانم. ما خبر نداشتیم.

این دوستان، همسن بودند یا بزرگتر؟
تقریباً همسن و سال بودیم. الان بعضی از آنها در سپاه مقام و مسئولیت دارند. آن موقع قبل از انقلاب یادم هست من و یکی از دوستان بیشتر اسم‌های کوچه‌ها و خیابان‌های اطراف را خودمان عوض می‌کردیم. آن موقع خطم بد نبود. شبانه رفتیم و هرچه دلمان خواست اسم روی این کوچه‌ها و خیابان‌ها گذاشتیم. بعدها هم خیلی از آن اسم‌ها ماند و شهرداری آنها را عوض نکرد. شبانه تابلوها را کندیم و اسم دیگری جای آنها گذاشتیم.

در چه سالی بود؟
شاید سال 57 بود. قبل از پیروزی انقلاب و نزدیک انقلاب بود.

دیپلم‌تان را چه سالی گرفتید؟
همان سال 57.

یعنی تیر 57 گرفتید یا خرداد 57؟
خرداد 57.

یعنی قبل از اینکه انقلاب 57 فراگیر بشود شما دیپلم گرفتید.
بله همینطور است.

و تابلو تغییر می‌دادید؟
بله. در همان موقع که مردم همه شرکت می‌کردند، نه اینکه ما خیلی پیش‌تر از آنها حرکتی کرده باشیم. مثلاً همان موقع که مردم تظاهرات می‌کردند.

از سال 56 فضا تقریباً عوض شد.
ما همان موقع در مدرسه‌مان جلساتی داشتیم با این بچه‌ها که تقریباً گروه‌های نخبه‌ای بودند. جلسات سخنرانی و شعرخوانی داشتیم؛ چه شعرهای خودمان و چه شعرهای دیگران. یک فضای خصوصی برای خودمان ایجاد کرده بودیم. توی مدرسه هم کار زیادی با ما نداشتند. در واقع یک جور آزادی عمل داشتیم. حتی یادم هست انشاهای ما را یکی از دبیران‌مان نمی‌گذاشت توی پرونده‌ها چون ممکن بود چیزی بنویسیم که برای‌مان دردسر ایجاد کند. هنوز آنها را دارم. ما کم‌کم دیگر سروگوش‌مان می‌جنبید و چیزهایی می‌نوشتیم با آن زبان نوجوانی.

هنوز هم با او در ارتباط هستید؟
بله هنوز هم با او رابطه دارم. آقای کاظمینی. خیلی با محبت بودند و با ما هنوز ارتباط دارند. او خودش هم مقداری فعالیت سیاسی کرده و زندان افتاده بود. برای همین از معلمی به ناظمی رسیده بود. دیگر نمی‌گذاشتند درس بدهد.

ارتباط مستقیمی با بچه‌ها داشت؟
بله با بچه‌ها خیلی صمیمی بود.

سیستم کنکور آن زمان چطور بود؟ مستقیم به دانشگاه تهران رفتید؟
بله. کنکور به این صورت فضای پرتب و تابی که الان برای بچه‌های این نسل دارد را نداشت. من خودم خیلی توی نخ کنکور نبودم. شاید یکی،‌ دو ماه مانده بود به کنکور وقتی دیدم بچه‌ها دارند با هیجان می‌خوانند من هم شروع کردم. تست و کلاس کنکور هم که نبود. همان کتاب‌های خودمان را می‌خواندیم. یکی،‌ دو تا تست بچه‌ها از شهرهای دیگر گرفته بودند که شب‌ها قرض می‌کردیم و یک شبه همه آن را می‌خواندیم. توی این فضاها در دوره دبیرستان زیاد دیگر به درس خواندن توجه نداشتم. در این حد درس می‌خواندم که قبول بشوم. به همین دلیل رتبه خیلی بالایی نیاوردم. به طوری که می‌توانستم در اهواز رشته پزشکی بروم ولی بچه‌ها و دوستانی که با هم بودیم می‌گفتند می‌خواهیم برویم تهران و فعالیت‌ مبارزه را ادامه بدهیم.

کنکور آن زمان سراسری بود؟
بله. سراسری بود. به همین دلیل من تهران را انتخاب کردم. البته پزشکی قبول نشدم و دامپزشکی قبول شدم.

کنکور چه زمانی برگزار شد؟
همان سال 57.

در چه ماهی؟
یادم نیست. سال 57 بود.

یعنی شما مهر 57 وارد تهران شدید یا زودتر؟
همان مهر 57 بود. یادم هست که بعد از 17 شهریور بود که تیراندازی شده بود و فضا خیلی ملتهب بود. ما در همان موقع وارد دانشگاه شدیم، اما در آن موقع دانشگاه دیگر دانشگاه نبود و همه‌اش فعالیت سیاسی بود و تظاهرات و بحث‌های اینطوری.

از آن دوستان که فرمودید چند نفر با شما به تهران آمدند؟
تقریباً 90 درصد بچه‌های آن دو تا کلاس، دانشگاه قبول شدند. آنها که با ما به تهران آمدند پنج، شش نفر بودند که اینجا باز با هم در ارتباط بودیم. من یک سال دامپزشکی خواندم.

اسم اینها چه بود؟
قبلا گفتم همان آقای دکتر پور رضاییان، نوروزیان و فخرایی و مخبر.

حالا که صحبت اسم‌ها شد ممکن است اسم دبستان و دبیرستا‌ن‌تان را هم بگویید؟
یادم نمی‌آید. بیشتر اسم‌های مرسوم همان موقع بود مثلاً رضا پهلوی. دبیرستانی هم داشتیم که اسمش دبیرستان جامع محمدعلی امام بود که یکی از شخصیت‌های فرهنگی خوزستان است یا دبیرستان قطب و از اینجور اسم‌ها بود.

همه سال‌های تحصیل دبیرستان را در یک دبیرستان خوانده بودید؟ و دبستان را در یک دبستان یا تغییر می‌دادید؟
یک سال از دبستان را گتوند بودم و یک سال را در دزفول. دبستان انصاری می‌رفتم.

انصاری کجا بود؟
در دزفول. اسم مدرسه راهنمایی ما نهم آبان بود. اسم دبیرستان هم قطب بود که سال دومش وارد دبیرستان جامعه شدیم. الان اسمش دبیرستان طالقانی است. بعد یک سال در تهران دامپزشکی خواندم.
ببخشید یک مسأله فراموش شد...
شما مثل اینکه با دامپزشکی مشکل دارید. تا من اسمش را می‌آورم، می‌پرید وسطش.
نه هنوز چند مسأله مربوط به قبل از تهران باقی مانده.
شوخی کردم.

خواهش می‌کنم. درباره تغییر نام‌ها که صحبت کردید ممکن است چند مثال بزنید؟
درست یادم نیست ولی مثلاً خیابان اسمش پهلوی بود یا یک چیز دیگر. ما اسم خیابان خودمان را سلمان فارسی گذاشتیم. اسم کوچه خودمان را گذاشتیم کوچه ثار. شاید اصلاً کوچه هم نبود چون خیلی کوچک بود.

تحت‌تأثیر اندیشه‌های دکتر شریعتی؟
بله. از اینجور اسم‌ها بود و هنوز هم خیلی از آنها هست و می‌توانید آنها را ببینید.

تغییر نام چی؟ می‌توانید مثال بزنید؟
الان خوب یادم نمی‌آید. اگر می‌شد از بچه‌ها می‌پرسیدم. چون مدت‌هاست که آنجا نرفته‌ام.

آخرین باری که دزفول رفتید کی بود؟
سه سال پیش بود.

شما فرمودید که من از دامپزشکی بدم می‌آید. حالا می‌پرسم شما که خوش‌تان می‌آمد چرا آن را رها کردید؟
من هم خوشم نمی‌آمد ولی چون رشته‌های تجربی می‌خواندیم خانواده‌ام ـ مثل بقیه خانواده‌ها ـ می‌گفت باید بروم پزشکی بخوانم. من هم پزشکی زدم ولی پایین افتادم و دامپزشکی شد. دامپزشکی هم از نظر خانواده ما رشته خوبی بود. ولی وقتی رفتم دیدم همان مشکلات پزشکی را دارد و باید همان کتاب‌ها را می‌خواندیم. با این تفاوت که به ما نمی‌گویند دکتر آدم، بلکه می‌گویند دکتر دام. یعنی حروف جابه‌جا می‌شوند. این بود که کلاً انصراف دادم. حتی تغییر رشته هم ندادم. دوباره رفتم کنکور دادم و رفتم دانشکده علوم اجتماعی.

از نو کنکور دادید؟
بله.

ترم اول که آمدید خوابگاه داشتید یا خانه گرفتید؟
خوابگاه داشتیم.

توی کوی دانشگاه؟
بله کوی امیرآباد که حدود 13، 12 سال آنجا بودم. جزو پایه‌های ثابت آنجا بودم چون درسم زیاد طول کشید. به دلیل این تغییر رشته‌ها. یک سال دامپزشکی خواندم و سه، چهار سال علوم اجتماعی خواندم. در همان 58 که وارد علوم اجتماعی شدم همزمان شد با لانه جاسوسی. من چون آنجا هم حضور داشتم کلاس زیاد نمی‌رفتم. فقط برای امتحان می‌رفتم.

سال 57 کلاس‌ها تشکیل می‌شد؟
ترم اول به دلیل تیراندازی تعطیل شد.

13 آبان آن سال؟
بله. ما خودمان کلاس‌ها را تعطیل کردیم. بعد هم بختیار گفت دانشگاه‌ها تعطیل هستند.

دانشکده دامپزشکی همان بود که الان هم هست؟
بله همین بود.

کلاس‌ها هم همان‌جا تشکیل می‌شد؟
بله. همان‌جا تشکیل می‌شد.

روز 13 آبان خود شما کجا بودید.
دانشگاه تهران بودم. من اصولاً در بیشتر کلاس‌های پزشکی شرکت می‌کردم. چون دوستانم پزشکی قبول شده بودند من هم دائم بین پزشکی و دامپزشکی در رفت و آمد بودم. آنجا هم فعالیت بیشتر بود. تظاهرات می‌کردند. من هم آنجا شرکت می‌کردم. خود روز تیراندازی هم در دانشگاه بودم و از نزدیک ماجرا را دیده بودم. یکی از کسانی که شاید باعث تعطیلی کلاس‌ها شد احتمالاً خود من بودم. رفتم آنجا و هرچی به ذهنم رسید گفتم. گفتم دیروز من دیدم اینجا تیراندازی شده و برای اعتراض بایستی کلاس‌ها را تعطیل کنیم. بعضی از بچه‌ها مخالفت کردند و می‌گفتند ما می‌خواهیم به جامعه خدمت کنیم و زودتر دکتر بشویم. خلاصه من هم از همان حد و حدود بچگی‌مان چیزهایی گفتم و کلاس‌ها را تعطیل کردیم. بعضی از استادان مخالفت می‌کردند و بعضی می‌گفتند برای ما فرقی نمی‌کند.

از استادان آن موقع چند نفری را اسم می‌برید؟
نمی‌شناسم. چون فقط یک سال آنجا بودم و آنها هم دامپزشک بودند و من کاری با آنها نداشتم. البته دوستانی داشتم که الان هم با آنها ارتباط دارم ولی استادان را یادم نمانده است. بعد که خانه آمدم اعلام کردند دانشگاه‌ها تا اطلاع ثانوی تعطیل است.

شما ایام انقلاب یعنی 22 بهمن و 12 بهمن کجا بودید؟
ما کمی در خوابگاه ماندیم که آنجا بچه‌ها شبانه تظاهرات می‌کردند. بعد که گفتند می‌خواهند حمله کنند به خوابگاه‌ها یادم هست کتاب‌ها را جمع کردیم و اطلاعیه‌هایی که داشتیم را مخفی کردیم. بعد دیدیم دیگر نمی‌شود و توی کوی ماند چون هر شب می‌گفتند می‌خواهند حمله کنند. بچه‌ها آب جوش تهیه می‌کردند و می‌رفتند پشت‌بام که اگر آنها حمله کردند اینها روی سرشان بریزند. دانشگاه‌ها که تعطیل شد. رفتم شهرستان خودمان؛ دزفول.

یعنی روزهای دهه فجر در دزفول بودید؟
بله. در دزفول بودم و از طریق تلویزیون ورود امام را دیدم.

شما از چه سالی در خانه تلویزیون داشتید؟
ما اوایل تلویزیون نداشتیم. از موقعی تلویزیون داشتیم که سریال مراد برقی پخش می‌شد. وسط‌های این سریال بود. چون یادم هست که برای دیدن آن سریال به خانه همسایه می‌رفتیم. بعد کم‌کم پدر را وادار کردیم که دست از نظرش بکشد و تلویزیون بگیرد. یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید گرفته بود که ما با علاقه حتی تبلیغاتش را هم نگاه می‌کردیم.

پس پیروزی انقلاب را شما از تلویزیون دیدید؟
بله. بعد از اینکه انقلاب پیروز شد دانشگاه‌ها باز شد و ما دوباره به تهران برگشتیم.

در دزفول شما فعالیت انقلابی داشتید؟
بله. در حد خودمان؛ تظاهرات بود یا همان روزنامه زیرزمینی را که گفتم درست می‌کردیم. بعد خودمان با موتورسیکلت پخش می‌کردیم. بد نبود. البته عملیات خیلی چشمگیری نبود.

در خانه‌ها می‌انداختید؟
نه در مجامع و شلوغی‌ها می‌گذاشتیم و رد می‌شدیم. البته فضا هم خیلی بازتر از آن بود که این کارها سخت باشد چون تظاهرات آنقدر شدید شده بود که پخش کردن روزنامه دیگر خیلی هنر نمی‌خواست.

تابستان 58 دوباره دزفول بودید؟
به احتمال قوی، چون تابستان‌ها به شهرستان می‌رفتیم.

گتوند می‌رفتید؟
بله. البته بستگی داشت که خانواده‌ها کجا باشند چون خانواده ما گاهی دزفول بودند و گاهی گتوند. پدرم دزفول کار می‌کرد و گاهی ما پیش او می‌رفتیم.

هر دو جا خانه شخصی داشتید؟
نه. در گتوند خانه شخصی داشتیم ولی در دزفول خانه کرایه‌ای بود و به اصطلاح اجاره‌نشین بودیم.

خانه سازمانی نداده بودند؟
نه. آن موقع از اینجور چیزها نبود.

گفتید سال 58 دوباره برگشتید تهران. دوباره دامپزشکی را دنبال کردید؟
سال 58 رفتم کنکور دادم و علوم اجتماعی قبول شدم. بعد ادامه دادم و این‌بار تغییر رشته دادم. دیگر کنکور ندادم.

انقلاب فرهنگی چی؟
انقلاب فرهنگی سال‌های آخر تحصیل علوم اجتماعی من بود.

پس تحصیل مستمر علوم اجتماعی هم داشتید؟
بله.

چند سال؟
سه، چهار سالی. بیشترش با فعالیت‌های لانه جاسوسی همراه بود و خیلی کلاس نمی‌رفتم.

هسته‌هایی که این فعالیت‌ها را سازماندهی می‌کردند کجا تشکیل می‌شد؟ شما در انجمن اسلامی عضو بودید؟
من با بچه‌های انجمن اسلامی دوست بودم و در جلسات آنها شرکت می‌کردم. اصلاً از همین جلسات بچه‌ها، گرفتن آن لانه طرح‌ریزی شد. سال 58 همزمان با پذیرفته شدن در دانشکده علوم اجتماعی با دوستانی که وارد لانه جاسوسی شدند همراه بودم. البته چند مدتی. بیشتر هم آنجا فعالیت فرهنگی می‌کردم که بعد از مدتی هم از آنجا بیرون آمدم. شاید یک سال طول نکشید؛ چند ماهی بود. دوباره سراغ درس و مشق و دنبال رشته.

قبل از تسخیر لانه جاسوسی گفتید جلساتی برای برنامه‌ریزی تشکیل می‌شد. شما در آن جلسات هم شرکت داشتید؟
گاهی شرکت می‌کردیم. بچه‌ها جلسات بحث و سخنرانی و تفسیر قرآن داشتند که من هم گاهی در آنها شرکت می‌کردم.

این جلسات کجا تشکیل می‌شد؟
در ساختمانی که فکر می‌کنم آن موقع ساختمان جهاد بود. در میدان انقلاب.

الان ساختمان وزارت کشاورزی شده.
احتمالاً.

اعضای شرکت‌کننده در آن جلسات چه کسانی بودند؟
معمولاً همان دوستان خودمان بودیم. دانشجویان بودند. مثلاً بچه‌های شورای آنجا همین آقای میردامادی و ابراهیم اصغرزاده و بچه‌هایی بودند که الان هم در مجامع سیاسی و اجتماعی فعال هستند و آقای رحمان دادمان که مرحوم شدند و آقای شمس[الدین وهابی] که دوره قبل نماینده بودند.

چطوری با این گروه آشنا شدید؟
از طریق همان دوستان دانشجو و جلسات انجمن اسلامی.

روز اشغال لانه جاسوسی هم خود شما بودید؟
بله بودم.

خاطره‌ای دارید؟
نه خاطره‌ای ندارم.

مشاهداتی به هر حال داشتید.
فضای آنجا فضای خیلی پرتب و تابی بود و پرهیجان. احتمال هر جور خطری هم می‌رفت. چند تا از بچه‌ها از روی در پریدند داخل و در را باز کردند. من در واقع از در باز شده وارد شدم. بعد رفتند به اصطلاح جاسوس‌های آنجا را دستگیر کردند و دسترسی پیدا کردند به مراکز اسنادی که داشتند و آنها را از بین برده بودند یا رشته رشته یا پودر کردند.

شما خودتان اینها را مشاهده کردید؟
بله من دیدم.

جزو نفرات چندم بودید که وارد لانه جاسوسی شدید؟
چندمی را نمی‌دانم چون گله‌ای وارد شدیم. بچه‌هایی که در را باز کردند محدود بودند بعد ما وارد شدیم و کارها را تقسیم کردیم. از اولش هم قرار نبود که کار اینقدر مفصل باشد.

چند نفر برنامه اشغال لانه جاسوسی را می‌دانستند؟
تعداد محدودی بودند که در حرکت در خیابان بر آنها افزوده شد. بعد که وارد آن مرکز شدیم آنهایی را که نمی‌شناختند با آنهایی که الکی وارد شده بودند یا دانشجو نبودند را بیرون کردند.

آن سه نفری که از نرده‌ها بالا رفتند چه کسانی بودند؟
اسم آنها یادم نیست.

ظاهراً آقای اصغرزاده و میردامادی بودند.
این‌ها بچه‌های شورا بودند. من خیلی دقیق یادم نیست. سال 58 بود. الان سال چند هستیم؟ 86 یعنی 18 سال پیش.

بیشتر است.
نه دیگر. از 58 تا 86 می‌شود...

30 سال.
جدی؟ بله بله... ما خیلی زود این دوره را گذراندیم.

پس شما جزو آن گروهی بودید که می‌شناختند و در لانه جاسوسی ماندید؟
بله.

اولین فعالیت‌هایی که آنجا می‌کردید چه بود؟
بیشتر نگهبانی از جاسوس‌ها بود.

برای فعالیت‌ فرهنگی مثلاً چه کاری کردید؟
وقتی عاشورا می‌شد ما متنی می‌نوشتیم و برای آنها می‌خواندیم. چون قلم داشتیم و یک چیزی می‌نوشتیم.

بیانیه هم می‌نوشتید؟
نه. بیانیه را من نمی‌نوشتم. بیانیه را بچه‌های خود شورا می‌نوشتند. من بیشتر متن می‌نوشتم. هر روز گروه‌های زیادی از همه جا دم در می‌آمدند و حمایت می‌کردند. برای اینکه خیلی پرشور و هیجان بود. امام گفته بود انقلاب بزرگتر از انقلاب اول بوده است.
برای همین مردم خیلی حمایت می‌کردند و ما باید برای کسانی که می‌آمدند برنامه‌ای آماده می‌کردیم.

آنها را که داخل لانه جاسوسی راه نمی‌دادند.
نه. آنها از بیرون نگاه می‌کردند. پرچم و پلاکارد می‌آوردند برای حمایت.

شما شبانه‌روزی آنجا بودید؟
بله.

چه مدتی؟
یادم نیست. شاید هفت، هشت ماه ولی درست یادم نیست. باید خاطرات آن موقع را می‌نوشتم که متأسفانه ننوشتم.

مگه خاطرات بقیه جاها را نوشته‌اید؟
بله. بعدها که کمی عاقل‌تر شدم نوشتم. آن هم به صورت خلاصه. مثلاً امروز دوستانی از مرکز اسناد آمدند خبری تهیه کنند تا پیش از وفات چیزی داشته باشند.

بعد برگشتید به دانشکده علوم اجتماعی؟
بله. از آنجا تصمیم گرفتم برای تغییر رشته و خیلی هم مشکل بود و موافقت نمی‌کردند. بالاخره یکی، دو ترم را مشترک خواندم. یعنی چند واحد را از آن طرف گرفتم و چند واحد را از این طرف تا پذیرفتند. سال 63 وارد دانشکده ادبیات شدم.

ولی با تعطیلی دانشگاه‌ها شما دیگر در دانشگاه نبودید. چون اردیبهشت 59 دانشگاه‌ها تعطیل شدند.
بله. در همین دوره من برای کلاس‌های روزنامه‌نگاری شرکت کردم و وارد فعالیت‌های تدریس شدم. بعد از مدتی که دانشگاه‌ها تعطیل شد و ما هم آواره شدیم در تهران به مناسبت‌هایی شنیدم که آموزش و پرورش دارد معلم می‌گیرد. خلاصه ما را هم پذیرفتند و یکی، دو سال یعنی سال 60 تا 62 در مدرسه راهنمایی در چهارراه مولوی، نزدیک میدان راه‌آهن تدریس می‌کردم در یک مدرسه راهنمایی به اسم مجاهدین که بعداً اسمش عوض شد.

چی تدریس می‌کردید؟
ادبیات، علوم اجتماعی، دینی،‌ قرآن، انشاء‌ و چیزهای مختلف.

یک مقطعی هنوز ناگفته مانده. از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها تا سال تحصیلی 61 ـ 60 که مشغول تحصیل شدید شما فعالیت مطبوعاتی داشتید؟
همین زمان بود که با بچه‌های حوزه هنری همکاری داشتم و در جلسات‌شان شرکت می‌کردم. گاهی کتاب‌هایی منتشر می‌کردیم مثل جنگ‌های سوره و شعر و داستان.

تشکیل حوزه با اسم اندیشه و هنر اسلامی ظاهراً شهریور سال 60 بوده.
قبل از آن حتی در سال‌های 57 و 58 یک گروهی بودیم که جلساتی داشتیم با خانم طاهره صفارزاده و آقای گرمارودی. اسمش دفتر نهضت اسلامی یا چنین چیزی بود. نمی‌دانم. باید از خانم صفارزاده بپرسم. بچه‌ها آنجا جمع می‌شدند. آنها که داستان، نمایش و شعر کار می‌کردند با هم بحث می‌کردند. آقای گرمارودی بود. یک آقایی بود که دستور زبان درس می‌داد. خانم صفارزاده و آقای رخ‌صفت و آقای محسن سلیمانی هم بودند.

آقای رخ‌صفت تدریس می‌کردند؟
نه. او مترجم بود. جلسات آنجا کم‌کم گسسته شد و بچه‌ها خودشان تصمیم گرفتند حوزه هنری را تشکیل بدهند.
بنابراین هما سال 60، 59 می‌شود.

از این دوستان نام می‌برید؟
سال‌های اول آقایان ناصر پلنگی، رضا تهرانی، مصطفی رخ‌صفت، هاشم چلیپا، محسن سلیمانی، محسن مخملباف و سراج بودند.

آقای سهیل محمودی چطور؟
آقای محمودی بعداً به جلسات ما وارد شدن. آقای خسروجردی هم بود. به صورت خیلی آماتور و غیرحرفه‌ای جلساتی تشکیل می‌دادیم. نه کسی حقوقی می‌گرفت و نه کسی حقوقی می‌داد.

محل برگزاری این جلسات کجا بود؟
آن جلسات نهضت در خیابان فلسطین بود که خانم صفارزاده بودند. بعداً اینها آمدند خیابان سمیه. همین جایی که الان حوزه هنری است.

اینجا متعلق به چه کسی بود؟
فکر می‌کنم مال بهایی‌ها بود که تخلیه کرده بودند و فضای خالی بود.

شما با هماهنگی چه نهادی آنجا را گرفتید؟
نمی‌دانم. من در این جزئیات نبودم. آقای تهرانی و رخ‌صفت در جزئیات بودند. من یکی از بچه‌های همکار بودم و جزو لیدرها نبودم. من شاید 20 یا 21 سالم بود.

لیدرها مگر چند سال‌شان بود؟
آنها کمی بزرگتر بودند.

مثلاً؟
شاید 5، 6 سال از من بزرگتر بودند.

خب 6 تا 5 سال که دیگر اختلاف سنی نیست.
آن موقع تصور کنید در 19، 18 سالگی وارد فعالیت انقلابی شده بودیم. الان بچه‌های 19، 18 ساله خیلی در این فضاها نیستند.

آقای میرشکاک هم می‌آمدند؟
بله در آن جلسات می‌آمدند و شرکت می‌کردند.

پس اولین جلسات بعد از اینکه تصمیم گرفته شد حوزه‌های تشکیل شود آنجا بود. فلسفه نامگذاری خود حوزه چه بود؟
بچه‌ها شاید به تأسی از حوزه علمیه خواسته بودند یک حوزه هنری تشکیل بدهند. اما اسمش را گذاشته بودند حوزه اندیشه و هنر اسلامی.

آن موقع از اسم حوزه اندیشه و هنر اسلامی استفاده می‌کردید یا از حوزه هنری؟
می‌گفتیم حوزه اندیشه و هنر. بعد از اینکه تبلیغات اسلامی آمد و مسؤولیت آنجا را به عهده گرفت اسم آنجا را گذاشت حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی.

کی این اتفاق افتاد؟
یادم نیست. اما یادم هست همزمان با پیشنهاد سازمان تبلیغات ما خیلی نقاشی، پوستر، نمایش، شعر و داستان منتشر کرده بودیم. البته مدتی بچه‌ها مخالفت کردند و می‌گفتند ما می‌خواهیم خودمان باشیم. حتی همین باعث شد که بعضی از بچه‌ها کنار رفتند. مثل آقای تهرانی و رخ‌صفت که حوزه وقتی رفت زیر نظر تبلیغات اسلامی از آن جدا شدند. ما یعنی من و آقای مخملباف و سیدحسن حسینی و چلیپا و خسروجردی و حبیب صادقی که ماندیم شرط‌هایی گذاشتیم که آنها را در کارهای هنری دخالت نکنند و انتخاب آثار برای انتشار دست ما باشد و آنها فقط حمایت‌های مادی کنند.

مسؤول آن زمان سازمان تبلیغات چه کسی بود؟
آقایی بود به اسم محمدعلی زم. از همان اول مسؤولش او بود. البته اولش یک مقداری شورایی بود و همه بچه‌ها در جلسات شرکت می‌کردند. بعد کم‌کم یک رئیس پیدا کرد که همین آقای زم بود.

آقای زم از طرف سازمان تبلیغات پیشنهاد شده بودند؟
بله. بعد آنجا فرم اداری پیدا کرد و هر بخش مستقل شد. طوری شده بود که کم‌کم داشتند دخالت می‌کردند در اینکه چه کاری ساخته شود و چه کاری ساخته نشود، چه شعری گفته شود و چه شعری گفته نشود، چرا این داستان نوشته شد یا چرا آن فیلم اینجوری بود. همین باعث یکسری اصطکاک‌هایی شد که سال 66 حدود 13 نفر از شاعرن و هنرمندان از آنجا جدا شدند و من هم جزو آنها بودم. بعد از چند بیانیه که در روزنامه‌ها منتشر کردیم و گفتیم اینها دارند هنر انقلاب و هنر اسلامی را در تنگناهایی قرار می‌دهند و به مسیرهایی می‌برند که به مصالح هنر و انقلاب نیست. آن بیانیه‌ها منتشر شد و در روزنامه‌ها هست. خیلی از هنرمندان از این جریان حمایت کردند که بنیان‌گذاران اصلی حوزه همین هنرمندان بودند و سازمان تبلیغات فقط به عنوان حامی بوده است و نمی‌تواند برای حوزه خط‌مشی تعیین کند. خیلی از هنرمندان بیانیه‌ای در حمایت از ما در روزنامه‌ها نوشتند اما کار به جایی نرسید و آنها این 13 نفر را در واقع اخراج کردند. بعد گروهی از ما رفتیم مجله سروش نوجوان را راه انداختیم با آقایان عموزاده خلیلی، نقی سلیمانی، مهرداد غفارزاده و حسن احمدی.

پیش از این شما دبیر شعر هفته‌نامه سروش هم بودید؟
بله. بودم.

حتماً همین مسؤولیت در راه انداختن سروش نوجوان هم تأثیر داشت.
آنجا با آقای فیروزان آشنا بودم. سعه‌صدر و برخورد درست او را دیده بودم به همین دلیل بعد از اینکه بچه‌ها از حوزه بیرون آمدند آنجا را پیشنهاد کردم. آن موقع هم در حوزه مجله «بچه‌های مسجد» را برای نوجوان‌ها درمی‌آوریم. به بچه‌ها گفتم می‌شود با آقای فیروزان کار کرد. این بود که تعدادی از ما وارد سروش نوجوان شدند و بخشی از ما وارد کیهان فرهنگی شدند. آن موقع آقای تهرانی و رخ‌صفت مسؤول کیهان فرهنگی بودند. بعضی از بچه‌ها هم رفتند در تلویزیون. آقای مخملباف هم مثل همیشه خودش مستقل عمل می‌کرد.

آقای مخملباف آن زمان رفت به سینمای بنیاد؟
بله. مدتی که خیلی هم نبود.

بعد از مقطع تدریس در مدرسه راهنمایی بیشتر فعالیت شما فقط در حوزه بود؟
بله. در حوزه و سروش بودم.

فعالیت روزانه و هفتگی حوزه آن زمان چطور بود؟ مثل الان جلسات و کارگاه‌های شعرخوانی و داستان‌خوانی و اینجور چیزها داشتند؟
بله آن موقع هر روز حتی وقتی کار نداشتیم از این جلسات برگزار می‌کردیم.

منبع: ماهنامه تجربه، ش 1، اردیبهشت 1390، ص 23


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.