هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 44    |    4 آبان 1390

   


 

خاطرات شفاهي نخستين مسئول بيمارستان ابوذر در زمان جنگ منتشر مي‌شود


پانزدهمين كارگاه تاريخ شفاهي دفاع‌مقدس در استان چهارمحال و بختياري برگزار شد


رونمايي از «مهمان صخره‌ها» در حوزه‌هنري


در چنبره حافظه یا تخیل


ارزش واقعی خاطرات به ميزان بيان ناگفته‌هاست


«ژنرال حمداني» و جنگ تحميلي عراق عليه ايران


تاريخ شفاهي در جنوب شرق آسيا- 23


هرچه داشتیم از خودمان داشتیم و دکتر شریعتی


دو پدیده‌ی خاطره‌نویسی معاصر ایران


تراژدی صنعتگران بدفرجام


سفره‌ای که ایروانی پهن کرد


پادشاهی کوچک با جشن تاجگذاری پرزرق و برق


 



در چنبره حافظه یا تخیل

صفحه نخست شماره 44

شما حافظه را خطرناکتر می‌دانید یا تخیل را؟

«حافظه از تخیل خطرناکتر است.»
کازیمبر براندیز (نویسنده‌‌ای لهستانی)

کدام یک خطرناکتر است حافظه یا تخیل؟ سخن از کدام خطر است. احتمالاً سخن از خطری است که هر یک از این دو می‌توانند برای هر امر مستقری ـ سنت باشد یا قدرت ـ ایجاد کنند سخن از دینامیزم درونی تخیل یا حافظه است که با تکیه بر هر کدام می‌شود حال را، موجود را ـ سنت باشد یا قدرت ـ به پرسش گرفت، ‌منهدم ساخت یا به آشوب کشاند. انسان ناراضی امیدوار به تغییر، یا به دنبال ساخت و ساز جهانی است که محصول تخیل او است یا در پی برگرداندن عصر طلایی است که بوده و دیگر نیست. یا براساس تخیل به فردای بهتر می‌اندیشد یا با تکیه بر حافظه دیروز از دست رفته را می‌خواهد برگرداند. دو نوع اندیشیدن به تغییر و در هر دو صورت خطرناک و مشکوک. طرح این پرسش و تلاش برای یافتن پاسخی روشن، برای امروز ما بسیاری ضروری است. مایی که طی تاریخ سیاسی نه چندان دورمان در ذیل هر یک از این دو مدل اندیشیدن به تغییر عمل کرده‌ایم. «اتوپیستهای قدیم شده‌اند متولیان جرم‌های جدید (پوپر)»؛ توپیاها شده‌اند و نوستالژی، میل به عبور در بسیاری اوقات بدل شده است به چادر زدن در حاشیه خاطرات نویددهندگان فرداهای بهتر شده‌اند نگهبانان سرسخت حافظه‌ها. پناه بردن به تخیل باشد یا بازگشت به حافظه‌های محروم و فراموش شده هر دو خبر از نوعی بحران اکنون می‌دهد، نشانگر نارضایتی از حال، همان حالی که به دیروز و فردا توأمان مشکوک است.
کدام یک خطرناکتر است؟ اینکه تخیل، سرمنشاء امید، اندیشه به فردایی دیگر یا بهتر باشد را بسیاری گفته‌اند؛ اینکه می‌توان بر بالهای خیال نشست و عبور کرد از مرزهای محدود و ممکن، فراتر رفت از هم اینجا و هم اکنون،‌ جهان را بر انگاره‌ای دیگر فرض کرد و بر همین اساس ای بسا جهان را بر انکاره‌ای دیگر ساخت؛ اینکه بشود پشت کرد به دیروز به قصد عبور از آن، از لابیرنت خاطرات بیرون آمد و رو کرد به افق‌های گشوده فارغ از هرگونه نوستالژی و حسرت؛ اینکه فردا و نه گذشته بشود منبع مشروعیت آرزوها، اینکه گذشته بشود مرده ریگ و... از همین رو است که تخیل، همچون موتور حرکت و تغییر برای متولی نظم مستقر خطرناک فرض می‌شود ای وای به روزی که امید فردایی دیگر بر جانها بیفتد: «آرمانشهرها ماهیتاً ویرانگرند. آنها با قدرت موجود در می‌افتند و دیدی را که صاحبان قدرت از واقعیت دارند و بر دیگران تحمیل می‌کنند را به مبارزه می‌طلبند» (مانهایم)
اما حافظه! حافظه بنا بر چه تعریفی و تحت چه شرایطی می‌تواند خطرناک تلقی شود؟ گفته شده و شنیده نیز که برقراری نسبتی عاطفی و گزینشی با گذشته و عمدتاً متکی بر تجربیاتی زیست شده (بی‌واسطه یا باواسطه) خصلتی بازدارنده دارند و غالباً بدل می‌شوند به سقف، دام، حصار؛ وفاداری می‌خواهند و پافشاری، اما این تذکر که همین حافظه‌ها تحت شرایطی خصلتی انفجاری می‌یابند نشان از این دارد که حافظه علاوه بر خصلت عاطفی و گزینشی، گاه بر جایگاه قضاوت و ارزیابی نیز می‌نشیند و می‌تواند سرمنشاء حق‌طلبی، وعده‌های جدید و منبع مشروعیت‌های جدید نیز باشد. بی‌شک در اینجا سخن از حافظه‌های جمعی گروههای اجتماعی موجود در یک جامعه است و نوع نسبتی است که میان این حافظه‌های موازی برقرار است.

ملی کردن حافظه‌های فدرال
همین خصلت است که به حافظه نقش حمایت‌کننده و در عین حال تکیه‌گاه و سکو می‌دهد. همچنان که بدون حافظه فردی «خود»ی وجود ندارد بدون حافظه مشترک نیز «ما»یی وجود نخواهد داشت. احساس تعلق داشتن به یک اجتماع فقط براساس درکی مشترک از گذشته ممکن می‌گردد و گذشته فقط به شرطی می‌تواند نقش حامی و تکیه‌گاه را بازی کند که نمایشی از «وحدت»، «قدمت» و «پیوستگی» باشد و هویت یک گروه اجتماعی یا یک ملت را تضمین کند. این تثلیث وحدت، قدمت و پیوستگی در بسیاری اوقات تثلیتی است ساختگی و مصلحتی، ساخت و سازی که برای بدست آوردن کلیتی واحد و قابل رفرانس مجبور به پرده‌پوشی و فراموش کردن بخشی از دیروز و بزرگ‌نمایی بخشی دیگر آن است. فراموشی صفحات تأسف‌آور گذشته و بزرگ کردن صفحات افتخارآمیز آن. اگرچه تاریخ عبارت است از این دو بعد منفی و مثبت، اما حافظه مشترک مجبور است با حذف بخش منفی گذشته خود را شکل دهد به عبارتی دیگر مجبور است با ملی کردن حافظه‌ها، جا را بر هر گونه حافظه‌های موازی و آلترناتیوتنگ نموده و از فدرالیزه شدن حافظه‌ها جلو گیرد. از آنجا که تعادل سمبلیک ملت مبتنی بر اجماع است این مهم با متولی‌گری قدرت انجام می‌شود. قدرت، متولی نظم مستقر و نیز حافظه جمعی مسلط است و بنا بر همین ضرورت مجبور به حذف و به حاشیه راندن حافظه‌های خاص و خاطرات عذاب‌آور می‌شود. این سرکوب و کنترل گذشته همیشه برای حفظ قدرت نیست گاه به قصد خراب نکردن روحیه مردم است. یادآوری دیروز همیشه موجب افتخار یک ملت نیست. با این همه تعمیم و تحمیل یک تاریخ رسمی به قصد شکل دادن به یک حافظه مشترک از بالا، همیشه موفق نیست. دیر یا زود رانده شده‌ها، نادیده گرفته شده‌ها در سر بزنگاهها برمی‌گردند. وحدت و یکپارچگی فرضی را به نام هویت‌های متکثر به پرسش می‌گیرند و خواهان حقوق جدید می‌شوند و میدان اجتماعی را بدل به کارزار میان گروه‌های اجتماعی می‌سازند، همه فراموش‌شده‌ها: سرکوب‌شدگان سیاست باشند یا طبقات فرودست، کارگران، کارگران مهاجر، اقوام و همه اقلیتهایی که توسط تاریخ رسمی نادیده گرفته شده‌اند.
چرا حافظه ناگهان فعال می‌شود؟ دلیلش تردید افتادن در مفهوم ملت است. هر گروه اجتماعی بر اساس حافظه، خود را به قصد گرفتن امتیازات مادی یا سمبلیک بازسازی می‌کند. زیست‌ زیرزمینی پیدا می‌کند و تمامیتی را به نام ملت متزلزل می‌سازد.
شورش‌ها و خشونت‌های شهری توسط جوان نسل دوم مهاجرین مستعمرات سابق فرانسه در این کشور در سال 2055 که هراز چندی نیز تکرار می‌شود نمودی از این حافظه‌هایی است که ناگهان سربرمی‌دارد و پر سر و صدا و خشن خواهان به رسمیت شناخته شدن توسط حافظه ملی می‌شود. این ناگهان را تصویب قانونی درباره نقش مثبت فرانسه در استعمار کشورهای آفریقای شمالی در مجلس فراهم کرد. اینان بازماندگان بردگان اقیانوس هند و جزایر آنتیل هستد که در فاز اول ورود استعمار فرانسه به این مناطق به بردگی گرفته شدند و تاریخچه‌هایشان هیچگاه در قرائت رسمی تاریخ فرانسه به ثبت نرسیده و جایگاه درخور خود را بازنیافته است. آنها می‌خواهند که استعمار نیز در کنار انقلاب و ژاندارک و کمون پاریس، همچون صفحات کمتر درخشان این ملت وارد تاریخ رسمی فرانسه شود. آنها خود را قربانیان فراموشی عمدی فرانسوی‌ها می‌دانند سر ریز کردن حافظه اقلیتی که خود را براساس گذشته‌ای درخشان، مبارزات قهرمانانه آحادش و رنج‌هایی که کشیده تعریف می‌کند و خود را قربانی قدرت می‌بیند که هنوز بعد از چند قرن حاضر نیست موجودیت او را بپذیرد. به رسمیت شناختن نقش استعمارگر، اعتراف به برقراری سیستم بردگی است، اعتراف به این واقعیت که فرانسه ـ مهد روشنگری و انقلاب برای آزادی ـ خود از بانیان بردگی و استعمار بوده است. اعتراف به اینکه ناپلئون سیستم بردگی را بار دیگر برقرار کرده است. تاریخ رسمی صدای این صفحات سیاه را نمی‌تواند درآورد و بازماندگان استعمارزدگان از فرانسه می‌خواهند که به صفحات سیاهش نیز اعتراف کند تا بتوانند با یکدیگر در صلح و صفا زندگی کنند. زیست مشترک، بدون برقراری نسبتی جدید با گذشته ناممکن است. فرانسه هنوز از برخورد صریح با گذشته استعماری خود سرباز می‌زند و از نقش خود در به بردگی کشیدن یک نژاد یادی نمی‌کند. گذشته استعماری هنوز نقطه کور تاریخ فرانسه است. دوست دارد فراموش کند تا وحدت ملی را متزلزل نسازد اما این سکوت خود موجب بروز انشقاق شده است. ژاک شیراک به دنبال این شورشها است که به این واقعیت اعتراف می‌کند: «کمترین بهانه کافی است برای اینکه تاریخ بدل به ماده‌ای برای انشقاق شود. برای اینکه احساسات شدت یابد برای اینکه زخم‌های دیروزی سرباز کند.» همین ماجرا درباره نقش فرانسوی‌ها در کشتار یهود در جنگ جهانی دوم و همکای فرانسه با نازی‌ها وجود دارد. تا همین 15 ـ 10 سال قبل فرانسوی‌ها از همکاری دولت ویشی با نازی‌ها سخن می‌گفتند تا همکاری گسترده مردم با ارتش هیتلری به رو آورده نشود. در 1995 باز این شیراک بود که بالاخره به صدای بلند از این دوره سخن گفت: «در زندگی یک ملت،‌ لحظاتی هست که حافظه را و نیز تصوری را که از خود همچون یک کشور داریم زخمی می‌کند. طرح آن سخت است چرا که این لحظات سیاه برای همیشه تاریخ ما را آلوده کرده و توهینی است به گذشته و سنت ما. آری، فرانسوی‌ها و دولت فرانسه با جنون اشغالگر همراهی کرده‌اند». اعتراف به خطا از سوی دولت رسمی، فراموش شده را امیدوار به ورود در تاریخ و حافظه عمومی و مشترک یک ملت می‌کند. این است که ضرورت تعریف جدیدی از مفهوم هویت ملی و حافظه تاریخی را به میان کشیده است. این نوع تعریف حافظه رسمی ملی براساس حذف برگهایی از تاریخ،‌ خطری شده است برای مفهوم ملت و احساس ملی چرا که با نادیده گرفتن تمامیت تاریخ، خواهان حفظ تمامیت ملت است و از همین رو نوعی زیست مخفی و زیرزمینی را به حافظه‌های موازی تحمیل می‌کند. پرورش نوعی فرهنگ خود قربانی ـ پنداری، ‌ایجاد رقابت بر سر اینکه هر کس خود را براساسا تفاوت‌هایش، رنج‌هایش و نه نقاط اشتراکش تعریف کند و با تکیه بر آن خواهان امتیازات جدیدی شود، از عوارض دیگر این نوع نگاه یکپارچه‌ساز به هویت ملی است. در تاریخ معاصر ما نیز این نوع سر ریز حافظه‌های موازی که به دلیل ندیده شدن توسط قرائت رسمی، در سر بزنگاه‌ها یا برعکس به اتفاقات عمومی و ملی بی‌اعتنا می‌مانند، مصادیق بسیاری دارد و موجب حق‌طلبی‌ها، رقابت‌ها و نزاع‌های خونینی شده‌اند. تاریخچه قومیت‌ها و بسیاری از گروههای سیاسی فعال در قبل از انقلاب، طبقات محروم (کارگران،‌ دهقانان حاشیه‌نشینان شهری)، اقلیت‌های مذهبی و... جزو این حافظه‌های فراموش شده و خاموش تاریخ ماست که هر کدام می‌تواند در سر هر بزنگاهی سربدارند و تهدیدی به حساب آیند.
به همه این دلایل است که پاسخ کازیمیر براندیز در باب خطرناکتر بودن حافظه از تخیل، قابل تأمل است. انذارها در باب خطرات رویکرد اتوپیستی، تخیل همچون اندیشه به جایی دیگر، ناکجا باشد یا مجازی یا تحقق‌پذیر را 30 سال است شنیده‌ایم و می‌شنویم. شاید وقت آن باشد که این بار به حافظه‌ها، این آتش‌های زیر خاکستر هم نظری اندازیم، نه با نادیده گرفتنشان، بلکه با به رسمیت شناختنشان. تنها راه برای اینکه فردا خطرناک نباشد این است که دیروز را به خود راه دهد. تنها راه برای اینکه وجدان تاریخی همچون محور وحدت شکل بگیرد راه دادن تاریخچه‌هاست به اندرون خود: برای اینکه بتوان به تغییر اندیشید و آن را ناممکن تلقی نکرد.

میان جرم و کفر
خطرناکتر از حافظه و خاطره هم وجود دارد و آن ناممکن تلقی کردن هرگونه تغییر است، یا برای اینکه هرگونه اندیشیدن به تغییر جرم تلقی می‌شود (مشکوک است به مخملین یا خونین) یا به این دلیل که به نظر می‌آید هر بار با بازگشت دوباره تراژیک روبرو شده است. اما مگر نه اینکه نومیدی کفر است؟ و مگر نه اینکه امید معطوف است به فردایی متفاوت با امروز؟ خوب کدام یک شایسته‌تر است. ارتکاب جرم یا ورزیدن کفر؟ از همین‌رو است ـ شاید ـ که اندیشیدن به تغییر در جامعه ما شده است مثل اندیشیدن به ابسورد عبث، ناممکن،‌ غیرقابل باور، ‌محصور در چنبره تخیل، حافظه یا ابسورد. ادعای اتوپیا برای ساخت و ساز فردا از طریق تبدیل حافظه‌ها به الواح سپید ادعایی است ناممکن، ممکن هم که باشد فاجعه به بار می‌آورد؛ ممکن نیست چرا که نقطه عزیمت هر حرکتی تجربه انسانی ما است. حافظه‌های تکه‌پاره نیز نمی‌تواند سیستم رفرانس باشد. تنها راهی که می‌ماند خلق دوباره خود هر بار از طریق به یاد آوردن دیروز است. اصل اول مدرنیته همین همگامی «وفاداری» و «حرکت» است؛ رفت و آمد میان حافظه و تخیل، دیروز و فردا را در گفتگو با هم نشان دادن: «بدون آرمانشهری که دروازه امکانات را بگشاید، زمان حال سترون و راکد خواهد بود. بدون آرمان‌شهر، فرهنگها به سرعت به گذشته خود بازمی‌گردند. زمان حال تنها در کشاکش بین گذشته و آینده کاملاً زنده و فعال خواهد بود.» (تیلیچ)

سوسن شریعتی

منبع: ماهنامه مهرنامه، ش 2، اردیبهشت 1389، ص 22



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.