بهار یکهزار و سیصد و بیست و پنج خورشیدی است، و من در سال اول دانشکده حقوق نشستهام؛ نمیتوانم بگویم رشته قضایی بود یا سیاسی و اقتصادی؛ در آن سالها این رشتهها با هم بودند و مدتی بعد است که جدا شدند... در این برهه از زمان، مدتی بود که اشغالگران انگلیسی و امریکایی برابر با قراردادی که مرحوم فروغی با آنان امضا کرده بود ایران را ترک کرده بودند. اما استالین با بهانهها و ادّعاهای پوچ، ارتش سرخش را در ایران نگاه داشته بود و نه تنها بیرون نمیرفت، بلکه، با پشتیبانی از جداییطلبان، آذربایجان، کردستان ایران و زنجان و توابع، تا نزدیکیهای قزوین را در اختیار سیدجعفر پیشهوری کمونیست قدیمی که در تهران روزنامه «آژیر» را داشت و وکالتش را که روسها در آذربایجان اشغالی، از صندوق رأی بیرون آورده بودند، مجلس چهاردهم،که یکی از بهترین دورههای تقنینیه بعد از مشروطه، و بعد از دیکتاتوری رضاشاه است، اعتبارنامه او را مردود شناخت، او هم به آذربایجان بازگشت و با کمک ارتش سرخ و توصیة استالین خود را رئیس جمهوری حکومت پوشالی نقاطی که برشمردیم نامید و زبان ترکی را هم زبان رسمی اعلام کرد.
بحث درباره اوضاع سیاسی آنروزها و گرفتاریهایش مورد نظر ما در این نوشته نیست، بلکه اشاره به نکته دیگری داریم ـ در آن ایام، آثاری دیده میشد از نتیجه وجود امریکاییها به مدت نزدیک به چهار سال و نیم در ایران، سربازان امریکایی برخلاف سربازان انگلیسی و روسی که کمتر در تهران دیده میشدند، اردوگاه اقامتشان در امیرآباد بود (کوی کنونی دانشجویان) ـ تمام شب و روز در شهر دیده میشدند و روزنامهای هم داشتند که در چاپخانه روزنامه «اطلاعات» چاپ میشد و تماس این سربازان با ایرانیان، به ویژه، جوانان بیشتر بود، گفتنی است که تعدادی از آنان با دختران ایرانی ازدواج کردند و همسرانشان را با خود به امریکا بردند،از اینرو علاقه فراوان نسبت به زبان انگلیسی به روش امریکایی، در ایران فزونی مییافت و این که در امریکا کار زیاد است، برعکس اروپا از یک جنگ و خونریزی و ویرانی نزدیک به شش سال رهایی یافته و با بیکاری و ضیق اسباب معیشت روبهرو است، جوانان ایرانی برای ادامه تحصیل، در یک اکثریت وسیع، عازم امریکا میشدند، با وجود مشکل صدور ویزا؛ به طوری که یکی از آشنایان ما خود را به مصر رساند و از آنجا پس از شش ماه اقامت توانست با تقاضای ویزای مهاجرت به امریکا برود... در هر صورت، قارة نو به ویژه ینگه دنیا،که برگردانی است از کلمه «یانگی» سرزمینی بود که جوانان ایرانی را به سوی خود میکشاند... اما من چرا خواهان رفتن به فرانسه و ادامه تحصیل در آن کشور، آن هم در آن هنگام شدم؟ پیش از آن که زبان انگلیسی در جهان، و نیز در ایران، رتبه نخست را به عنوان زبان خارجی کسب کند، زبان فرانسه با همه مشکلات گرامریاش این مقام را نداشت. در یک کلاس پنجاه نفری در سال 1323 خوشیدی که سال پنجم دبیرستان را میگذراندم و هنوز زبان انگلیسی نتوانسته بود این زمینه را خاص خود سازد؟ از 50 دانشآموز 35 نفر زبان فرانسه را میآموختند و از 15 نفر باقیمانده 12 نفر زبان انگلیسی از 50 دانشآموز 3 نفر دیگر زبان آلمانی را... تحصیلات ابتدائی یا دبستانی من و دبستان نظام انجام یافت. امتیاز این دبستان نسبت به دبستانهای وابسته به وزارت معارف (وزارت آموزش و پرورش) این بود که افزون بر برنامة تدریس که همان برنامة وزارت معارف بود، در کلاس ششم ابتدائی تدریس زبان خارجی را در برنامة خود داشت، آن هم زبان فرانسه؛ در صورتیکه طبق دستور وزارت مزبور تدریس زبان در سال اول دبیرستانها یا مدارس متوسطه، شروع میشد و ما در مادّه تدریس زبان یکی از بهترین معلّمان آن زمان را داشتیم: مرحوم استاد منوچهر وارسته. او با آنکه چندین زبان خارجی را میدانست، اهمیت ویژهای برای تدریس زبان فرانسه و یادگیریاش را برای شاگردان قائل بود. من که ضمن تحصیل به خواندن رمانهای ترجمه شده از زبان فرانسه مثل بینوایان یا رمانهای الکساندر دوما و غیره مشغول میشدم به کشور فرانسه و زبان زیبا و مشکلش علاقه یافتم. از سوی دیگر چون پدرم زبان روسی را خوب و فرانسه را هم در حد کافی میدانست مرا به آموختن این دو زبان تشویق میکرد من به دنبال یاد گرفتتن زبان روسی نرفتم و زبان فرانسه را با جدیت پیگیر شدم. در تمام مدت تحصیل دبیرستانی در درس زبان فرانسه شاگرد برتر بودم. در امتحانات نهایی سال پنجم از دبیرستان فیروز بهرام، و امتحان نهایی ششم ادبی از دبیرستان دارالفنون، بهترین نمره را در زبان فرانسه داشتم و در داشتن این زبان خاطراتی را بیان میکنم: یکی از سینماها، در همان سالهای 20 فیلمی فرانسوی را در برنامه داشت. عنوان اصلی این فیلم چنین بود، (ABUS DE CONFIANCE) مترجم آن را ترجمه کرده بود «افراط در اعتماد» یعنی تحتاللّفظی ترجمه کرده بود، من که متوجه اشتباه مترجم شدم، به مدیر سینما مراجعه کردم و اشتباه مترجمش را به او گفتم، اومترجم را که مدیر داخلی سینما بود فراخواند و گفت این دانشآموز دبیرستانی میگوید شما در ترجمه عنوان این فیلم اشتباه کردهاید. مترجم که شخص مسنّی بود با نگاه و لحن تحقیرآمیزی به دانشآموز نوجوانی که من بودم گفت: بفرمایید اشتباه من در کجاست. او اگرچه حرف مرا «چون جوانتر از او بودم پس کمتر از او میدانستم؟» نپذیرفت؛ بعدها که دیدمش گفت حق با شما است، ظاهراً در این خلال او از یک سو فرانسوی مقیم ایران یا یک ایرانی که در فرانسه حقوق خوانده بود جویای معنای صحیح این جمله شده بود. در این سالها، لهستانیانی که از مقابل ارتش اشغالگر آلمان به شوروی گریخته بودند و از آنجا روانه ایران شدند، و تعدادشان زیاد بود به طوری که در دوشانتپه یک اردوگاه برایشان ترتیب داده بودند،گاه پیش میآمد که در یک مغازه برای خرید شیئی با صاحب مغازه مشکل زبان پیدا میکردند. اگر به طور تصادف من هم آنجا بودم، چون اغلبشان با زبان فرانسه آشنا بودند، خواستشان را ترجمه میکرد... در همان زمان ترجمههایی از من در روزنامهها به چاپ رسید. با مراجعه به مدارکی به زبان فرانسه، مقالهای تحقیقی را درباره «سه قرن روابط ایران و فرانسه» در چند شماره روزنامه «ستاره» به مدیریت احمد ملکی در 1323 نوشتم که مرحوم انوشیروان سپهبدی مترجم سفارت فرانسه آن را ترجمه کرد، و نامهای از سفارت فرانسه به روزنامه «ستاره» رسید که در آن شخص سفیر از مدیر روزنامه و نویسنده مقاله سپاسگزاری میکرد. چنین بود که علاقه به این زبان مرا وامیداشت به پدرم اصرار ورزم که برای ادامه تحصیل به فرانسه بفرستدم. پدرم میگفت روزنامه را بخوان و ببین در فرانسه تازه از جنگ بیرون آمده نان و سایر چیزها جیرهبندی است، دانشکده حقوق را که در سال اولش هستی تمام کن، برای دکترا به فرانسه میفرستمت. ولی من در تصمیم خود پابرجا بودم و پنهان از پدرم از وزارت فرهنگ تقاضای گذرنامه تحصیلی کردم که پذیرفته شد و به عنوان اولین دانشجوی ایرانی، پس از پایان جنگ جهانی دوم، که خواستار تحصیل در فرانسه است، از کنسولگری فرانسه تقاضای صدور ویزای تحصیلی کردم ـ اواخر سال تحصیلی 1324 بود که ویزای تحصیلیام از فرانسه رسید؛ و پس از اینکه آنرا دادم در گذرنامهام ثبت کردند، پدرم را که در برابر کار انجام شده قرار میدادم، مطلع ساختم و او هم چارهای جز این که با من در کمیسیون ارز بیاید و تعهد فرستادن ارز تحصیلی را برایم امضا کند نداشت در اینجا باید اشارهای داشته باشم به مسئله ارز و فرستادنش: در آن هنگام، رابطه بانکی بین ایران و فرانسه وجود نداشت و ارسال ارز به این صورت انجام میشد: که حوالهی ارزی را که پدرم میخرید توسط بانک ملی ایران به «میدلند بانک لندن» فرستاده میشد و آن بانک مبلغ تعیین شده را، چهل هزار فرانک هر سه ماه (معادل 5 هزار تومان آن زمان) به لیره انگلیسی به «وست مینیستر بانک پاریس»، که یک بانک انگلیسی در پاریس است، و در میدان واندوم این شهر قرار دارد، حواله میداد و بانک مزبور لیره انگلیسی را به فرانک فرانسه تسعیر میکرد و به ما میداد. و ما اگر عاقلانه خرج میکردیم مبلغ مزبور کافی بود. گاه که تلگرام این بانک به آن بانک به تأخیر میافتاد و پول دیر میرسید، صاحب هتل یا پانسیونی که در آن بودیم مهلت خواهی ما را میپذیرفت تا پول برسد، خوشبختانه فرانسه از کشورهایی است که از دوران انقلاب کبیرش در سال 1789 میلادی برابر با قانونی که در مجلس انقلابی کنوانسیون به تصویب رسید، تحصیلات، از اولین کلاس ابتدائی تا آخرین کلاس دانشگاهی را مجانی اعلام داشت، حتی برای دانشجوی خارجی.
در آن زمان هواپیمای مسافری دو کشور را به هم مربوط نمیساخت و ضرور نیست که جزئیات سفرم را بازگو کنم؛ همینقدر میگویم که در 1 ژوئیه 1946 در بیروت سوار کشتی شدم و صبح 6 ژوئیه که یک جمعه بود، ساعت 10 صبح (به وقت محل) در بندر مارسّی، در جنوب فرانسه پا به سرزمین فرانسه که آنقدر آرزوی رسیدنش را داشتم، نهادم. و غروب همان روز با ترن عازم پاریس شدم و فردایش 7 ژوئیه ساعت 9 صبح در ایستگاه راهآهن مشهور به (Gare de Iyon) از ترن پیاده شدم. در خروج از ایستگاه راهآهن، به مأمور پلیسی که ایستاده بود، پس از سلام گفتم: «من یک دانشجوی ایرانی هستم و میخواهم در یک هتل مناسب با بودجه دانشجویی بروم» او باربری را صدا کرد و گفت چمدانهای این جوان را ببر به «هتل ریویرا» که در کوچه پشت ایستگاه قرار داشت... البته ده روز بعد، از هتل به یک پانسیون در بولوار راسپای در چهارراه راسپای ـ مونپارناس رفتم. اتاق، صبحانه، ناهار، شام 8 هزار فرانک در ماه که سه ماهش معادل یک لیره طلای انگلیس که در تهران 70 تومان خریدم، و جمع آن میشد 24 هزار فرانک و 16 هزار فرانک که باقی میماند برای پوشاندن مخارج دیگر کافی بود. خوشبختانه پانسیون به دانشکده حقوق نزدیک بود و با عبور از باغ لوکزانبورگ یک ربع ساعت، طول زمانی، فاصله داشت... و من که احتیاجی به گذراندن زمانی طولانی برای یادگیری زبان فرانسه نداشتم در ماه سپتامبر همان سال در دانشکده حقوق قضائی نامنویسی کردم...
و اما زندگی در پاریس، در یک کشور چهار سال و نیم توسط دشمن اشغال شده که مدت نزدیک به دو سال بود از یوغ نازیهای آلمانی رهایی یافته بود، همه چیز جیرهبندی بود و روزگار را مردم به سختی میگذراندند خوردنیهای لازم را هم بیشترین سهم اطفال بود که در حال رشد بودند، و سهم بزرگترها یک قالب کره در هفته و سیصد گرم نان در همین مدت بود و سایر موارد، که سهم بزرگترها را تقریباً در همین میزان داشت. این جیرهبندی سخت یکسال و نیم طول کشید و سپس همه چیز آزاد شد... اما اوضاع سیاسی: جمهوری سوم فرانسه فدای شکست نظامی این کشور، در ژوئن 1940 شد، سپس رژیم «دولت فرانسه» در این کشور اشغال شده توسط نازیها، به ریاست مارشال 80 سال پتن به جای آن استقرار یافت، بعد از رهایی فرانسه «دولت موقت» به ریاست ژنرال دوگل در رأس، با وزیرانی از همة احزاب از جمله کمونیستها تشکیل یافت. تا این که مجلس مؤسسان در 1947 برای تدوین قانون اساسی جمهوری چهارم تأسیس شد و رئیس آن مجلس آقای ونسان اوُریول به ریاست جمهوری، با رأی نمایندگان مجلس برگزیده شد...
در این هنگام اوضاع اقتصادی در بدترین وضع قرار داشت. گفتیم همه چیز ارزان بود ولی آسان به دست نمیآمد. برق، گاز، آب نمیبایست از نصاب بگذرد و افزودیم که در پایان 1947 جیرهبندیها خاتمه یافتند و خریدها آزاد شدند. حزب کمونیست تابع مسکو با یک ارگان رسمی روزانه (L HUMANITE) و چند ارگان دیگر غیررسمی روزانه و هفتگی؛ با ریاست وزراهایی که پی در پی یک رژیم پارلمانی عوض میشد مشغول دست و پنجه نرم کردن بود. در آلمان شکست خورده هم هیتلر و گوبلس و هیملر پیشتر خودکشی کرده بودند، و دادگاه نورنبرگ هم رأی نهاییاش را صادر میکرد. گورینگ مرد شماره 2 رایش سوم در زندان خودکشی کرد؛ و تعدادی دیگر هم به اعدام با دار محکوم شدند، و عدهای به حبسهای طولانی و سه نفر هم تبرئه گردیدند.
من همچنانکه از نوجوانی علاقه به سیاست روز داشتم، در فرانسه نیز ضمن تحصیل، این علاقه را ادامه میدادم، و مایل بودم در سیاست هم مطالعه کنم ولی مدرسه عالی علوم سیاسی جدا بود و وابستگی به دانشکده حقوق نداشت. مطبوعات دوره اشغال فرانسه را مطالعه میکردم، مکانهایی را که نازیها مبدّل به شکنجهگاه کرده بودند دیدار کردم. سرنوشت کسانی را که به جرم وطندوستی و مقاومت در برابر ارتش بیگانه توسط نازیها اعدام شدند را میخواندم. از قتلگاههای دستهجمعی که آلمانیها به جا گذارده بودند در تعطیلات دیار کردم از جمله، منطقه ورکوُر (VERCORS) در دامنههای آلپ شمالی فرانسه، در استان درُم (DROME)، و ایزر (ISERE)، که در ارتفاع 1500 تا 1600 متر قرار دارد و جایگاه تجمع، و یکی از ستادهای افراد نهضت مقاومت بود، اس. اس. های نازی در تابستان 1944، 3500 نفر عضو نهضت را که مدت دو ماه در برابرشان مقاومت میکردند در یک هجوم خونین قتلعام کردند. همچنین منطقه اوُرآدور ـ سور ـ گلن (ORADOUR – SUR – GLANE) واقع در ویین علیا در استان (روُشه شوار) در مرکز فرانسه را؛ چون اهالی این محل جند نفر از افراد نهضت مقاومت را پیشتر پنهان کرده بود، پلیس سیاسی نازیها (گشتاپو) مردم این روستا را قابل مجازات دانست و در 10 ژوئن 1944 تمام ساکنان محل را، که 634 نفر بودند و در کلیسایی پناه میگرفتند، (زن، کودک، جوان، پیر)، نیروهای اس. اس. تمامی را به گلوله بستند و سپس کلیسا را به آتش کشیدند.
پناهندگی کرد و پس از مدتی کتابی به نام او انتشار یافت با عنوان ـ ترجمه به فارسی ـ «من آزادی را انتخاب کردهام» که در آن افشاگریهایی از رژیم شوروی و رفتار رهبران نسبت به مردم روسیه و جمهوریهای وابسته خوانده میشد. (این کتاب در همان سالها به فارسی هم ترجمه شده و انتشار یافته است) در این هنگام که «جنگ سرد» میان دو فاتح اصلی جنگ جهانی دوم، یعنی امریکا و شوروی میرفت آغاز شود و طلیعهاش در افق سیاست سر میکشید، کتاب موفقیّتگرانی را درکشورهای آزاد یافت. در فرانسه یک هفتهنامه ادبی کمونیست به نام «Les Lettres Francaises» به مدیریت کلود مورگان ادعا کرد که کتاب را مرکز اطلاعات سیاسی امریکا (C. I. A) نوشته، نه کراوچنکو،و دلائلی را هم عنوان کرد. کراچنکو یا از سوی خود و یا به شتویق دیگران، از هفتهنامه ادبی فرانسه و مدیر آن به دادگستری فرانسه در پاریس شکایت کرد و مبرزترین وکلا را برای دفاع از خود برگزید، از جمله ژک ایزار،که در دادرسی مارشال پتن از سپهبد پیر دفاع کرد. گواهانی موافق «خواهان» از سوی وکلای مدافع کراوچنکو، و گواهانی مخالف که از سوی وکلای مدافع هفتهنامه «خوانده»، به دادگاه فراخوانده شدند هر گروه مرکب بودند از دو دسته متفاوت: گواهان مخالف کراوچنکو از اعضای حزب کمونیست فرانسه و احزاب دیگر کمونیست کشورهای اروپایی بودند که به پاریس میآمدند. به عنوان نمونه فرنان گرونیه نماینده کمونیست پارلمان فرانسه که در سرسپردگیاش به اتحاد جماهیر شوروی گفت: «شوروی، وطن تمام کارگران...» و او و کراوچنکو ـ به زبانهای فرانسه و روسی به ناسزاگویی به یکدیگر پرداختند ـ آن گونه که قاضی آقای دورکم، رئیس دادگاه، ژاندارمری را در وسط جلسه نشاند که مخالفان با یکدیگر دست به یقه نشوند. یکی دیگر از شهودی که مخالف کراوچنکو و به سود شوروی سخنرانی کرد «فیلسوف» رژُهگارودی عضو حزب کمونیست فرانسه بود که امروز سنگ اسلام را به سینه میزند و مرد سالخورده، دستش به سوی کشورهای مسلمان، مخصوصاً ثروتمند عرب دراز است. دسته دیگر که از شوروی فرستاده شده بودند. گویی در یک کلاس به آنان آموخته شده بود که در پاریس چه باید بگویند ـ برخورد میان کراوچنکو و افرادی که از شوروی میآمدند و جدال لفظیشان به زبان مادری آنها (روسی) بود و ترجمه آن در بلندگو پخش میشد گاه دور از خنداندن قضات و وکلا و حاضران نبود: در یک جلسه، کراوچنکو به کولیبانف که از شوروی میآمد فریاد زد: «من به روی استالینتان تُف میکنم...»، کولیبانف پاسخ داد: «من به شما اجازه نخواهم داد به روی رهبر محبوبم تُف کنید» از این نوع برخوردها میان دو طرف زیادروی میداد که گاه خندهآور و گاه تأسفبار بود. در میان فرستادهشدگان از شوروی که همه کراو را، ظاهراً، میشناختند خانم اورلووآ همسر اول کراوچنکو بود که گفت: من این مرد را دوست داشتم و همسرش شدم و از این اشتباه خودم شرم دارم. خلاصه اکثر این فرستادگان به جنایات نازیها به این دو محل پایان نمیگرفت و از این نوع مناطق که افرادش در فرانسه توسط سفالگران سلاّخی شدند بسیار است که امروز هر کدام یک زیارتگاه برای فرانسویان به شمار میروند...
ما ایرانیان، از بس مورد آزار روسها و انگلیسیها در طول تاریخ قرار گرفته بودیم و از وجود اردوگاهای مرگ نازیها و این گونه جنایات بیاطلاع بودیم، آرزوی پیروزی آلمان را داشتیم، من با دیدن فیلمهای مستند و اخبار رادیو ناگهان از یک رویای خوش بیدار شدم. چند ماه بود که به فرانسه رسیده بودم و هوز دادگاه نورنبرگ جلسههایش برای دادرسی و صدور رأی نهایی نسبت به متّهمان ردیف یک رژیم جنایتکار نازی در جریان بود و هر روز پیشرفتش را در روزنامهها و رادیو پیگیری میکردم و آفرین میگفتم به دادستان شوروی در این دادگاه؛ در صورتی که دادستانان انگلیسی و آمریکایی و فرانسوی، رؤسای نازی را «متهمان» مینامیدند، او «راهزنان» مینامید... با آنکه هنگام ترک وطن در اواسط اردیبهشت 1325 هنوز بخشی از خاک ایران در اشغال به جبر روسها و دستنشاندگانشان بود و نسبت به شوروی نفرت نشان میدادم، در فرانسه با دیدن فجایع ارتکابی آلمانیها و اینکه مارشال ژوکوف در رأس نیروهای شوروی وارد برلین شد و پس ازپرتاب کردن پرچم صلیب شکسته از ارتفاع عمارت صدارت عظمای هیتلر، در هنگامی که خود هیتلر در زیرزمینهای این ساختمان لرزان و پنهان بود تا چند روز بعد، از ترس نیفتادن به دست روسها خودکشی کند و جسدش را وصیت کند تا بسوزانند؛ ناگهان نفرتم نسبت به روسها مبدل به سنپاتی گردید و به رژیم شوروی متمایل شدم، به ویژه هنگامی که دیدم هربرت جورج ولز، نویسنده انگلیسی، جورج برناردشاو نویسنده مشهور ایرلندی، آندره ژید نویسنده فرانسوی، پابلوپیکاسو نقاش فرانسوی ـ ا سپانیایی، فرانسوا آراگُن شاعر فرانسوی و عده از نویسندگان و فیلمسازان و بازیگران صحنه و اکران، نسبت به این رژیم سنپاتی نشان میدهند، و چون در این تاریخ که دانشکده حقوق را پس از دو سال تحصیل رها کرده، در انستیتوی فنون عالی سینماتوگرافی نامنویسی میکردم (سپتامبر 1948)، مدیر این مؤسسه لئون موسیناک مورخ و ناقد هنری مشهور، معاونش ژان لودز، و از استادان ژژسادول عضو حزب کمونیست فرانسهاند و یک فضای چپ تندرو بر این (گرانداکول) حاکم است، من نیز بیش از پیش با دید ستایش به کشور در اصطلاح شوراها نگاه میکردم... اما در همین سالهای 49 ـ 1948 اتفاقهایی رخ داد که عدهای از جمله مرا بیدار ساخت و از این اشتباه سیاسی دوم دوران جوانی مرا رهانید و چنین بود: در اواسط سال 1948 هیأتی اقتصادی از شوروی برای امضای بعضی قراردادهای تجاری و خرید مواد ضرور صنعتی وارد واشنگتن شد. در همان آغاز ورود یکی از اعضای برجسته گروه به نام ویکتور رومانف کراوچنکو از دولت ایالات متحده تقاضای جای این که از نوشتههای کتاب دربارة رژیم شوروی و رهبرش دفاع کنند به خصوصیات شخصی کراوچنکو، خواه راست یا دروغ میپرداختند. او را رسوایی برانگیز، کلاهبردار، تنبل که خود را به جعل مهندس نامیده معرفی میکردند و نظیر این گونه تهمتها... گرچه این اتهامات وکیل هفتهنامه تهمت زن را راضی میساخت ولی هیچگونه نارضایتی را برای وکیل کراوچنکونیا فرید، چون دادرسیئی بود که در آن، «خواندة» واقعی رژیم شوروی بود و رهبرش؛ و خصوصیات شخصی و اخلاقی کراوچنکو مطرح نبود که در ترازوی عدالت قرار میگرفت. چنین بود که زمینة بهتری برای ژک ایزار وکیل کراوچنکو فراهم آمد. او از یکی از گواهان برجسته گروه پرسید: بگویید چه بر سر تعدادی از اعضای عالیرتبه منتخب برای کمیته مرکزی حزب کمونیست اوکراین آمد؟ (منظور اعضای (پولیت بوروُ) ـ دفتر سیاسی» حزب کمونیست اوکراین بود، که قربانی یک پاکسازی خونین شدند ـ ژک ایزار، مخصوصاً، برای این که بفهماند چگونه این فرستادگان از دادن پاسخ صحیح شانه خالی میکنند این پرسش را کرد ـ. سپس خود وکیل پاسخ خود را داد، گفت از 68 کاندیدا برای کمیته مرکزی، فقط جانشینهای آنان در هفدهمین کنگره حزب به این مقام در 1934 منصوب شدند، 56 نفر از 58 نفر نه تنها پاکسازی، بلکه ناپدید شدند؟ واسیلنکو که او هم مثل کراوچنکو از اهالی اوکراین بود پاسخ داد: من هرگز علاقهمند به دانستن آمار و ارقام نبودهام! دربارة تصفیة خونین دادرسی 38 ـ 1937 مسکو که آندرهیی ویشینسکی دادستان آن دادرسیها، که بعد وزیر امور خارجه شوروی شد و در سازمان ملل متحد داد انساندوستی و ترحّم برای کشورهای زیر یوغ استعمار را سر میداد. در حرفه دادستانیاش تعدادی از اعضای برجسته قدیمی حزب که از رفقای لنین و تروتسکی بودند و تعدادیشان در موفقیت استالین در برابر رقیبش تروتسکی به او کمک کرده بودند، چون نظر لنین را به استالین میدانستند و از متن وصیتنامه لنین دربارة انتخاب جانشین آگاه بودند، دادستان برخلاف روال معمول عدالت و دادرسی با شکنجه، از آنان اقرار گرفت که در خدمت استعمار و سرمایهداران خارجی بودهاند و آنانرا «سگان خائن و حقناشناس نسبت به رهبر محبوب استالین» نامید و به چوبه تیرباران سپرد. ویشینسکی دربارة اجرای قانون در شوروی گفته بود: قانون باید تابع سیاست باشد!
ما در این مقاله حقایق رویدادها را میآوریم تا گفته باشیم که در برابر این پرسشها فرستادگان حتی آگاه، پاسخهایی که اصلاً ارتباطی به پرسش را نداشت میدادند. ـ اما گواهانی که از سوی دادگاه، به اشارة وکیل مدافع کراوچنکو احضار شدند اکثراً کسانی بودند که طی جنگ جهانی دوم از موقعیت استفاده کرده و از شوروی گریخته بودند، یا کسانی بودند از کشور فرانسه، که مدتی در شوروی مانده بودند مثل آقای بُورنه نویسنده کتابی با عنوان «من در اتحاد شوروی مهندس بودم» آقای بُورنه گرچه اصلاً فرانسوی، ولی بیشتر روس بود، مندرجات کتاب منسوب به کراوچنکو را تأیید کرد و افزود من آقای کراوچنکو را نمیشناسم، ولی آنچه در کتاب آمده مورد تأیید من است. دیگر از گواهان موافق کراوچنکو که نخستین گواه بود که احضار میشد، زنی بود روستایی به نام اولگا مارچنکو از اهالی اوکراین که طعم تمام مصیبتها را در شوروی چشیده بود و در هنگامه جنگ توانسته بود از آن کشور بگریزد و در یکی از اردوگاهای پناهندهگان در آلمان بماند...
باری، پس از چندین جلسه دادگاه که طی آن، در حقیقت، هفتهنامه تهت زن و مدیرش محاکمه نمیشدند، بلکه «خوانده» واقعی پرونده گفتیم رژیم شوروی بود و رهبرش که غیابی محاکمه و محکوم شدند؛ محکوم،آری!، چون که در تمام مدت دادرسی گواهان مخالف دربارة خصوصیتهای شخصی و اخلاقی کراوچنکو، درست یا نادرست، صحبت کردند و دربارة نسبتهایی که در کتاب کراوچنکو به آن اشاره شد و رژیم شوروی و رهبرش را محکوم میکرد دفاعی به عمل نیامد و اظهارات گواهانی هم که از شوروی میآمدند مسموع واقع نشد و رأی نهائی، هفتهنامة ادبی و مدیرش را مقصّر شناخت و «خواندة» پرونده به پرداخت یک فرانک نمادی به عنوان خسارت، در دادگاه جزا، شعبه 10 دادگستری پاریس محکوم گردید. ـ . در همین سال 1948 که کراوچنکو آزادی را برگزید؛ رویداد دیگری رخ داد، و آن جدایی مارشال ژوزف بروزتیتو از فرمانبرداری کرملین بود، و چنین است که تیتو از رفتار افراد ارتش سرخ مستقر در یوگوسلاوی به استالین شکایت کرد که این افراد از ارتکاب هیچ تجاوزی در یوگوسلاوی خودداری نمیکنند، استالین در جواب گفت «رفیق بروز تیتو اکنون وقت مطرح کردن این گونه مسائل نیست» تیتو هم در مقابل، استقلال حزب کمونیست یوگوسلاوی را اعلام داشت و واکنش مسکو در برابر روش تیتو را باید به راستی مسخره دانست! از سوی مسکو، تیتو، کمونیست مؤمن و شرکت کرده در جنگهای داخلی اسپانیا در کنار جمهوریخواهان، که در رأس سازمان مقاومت در برابر اشغالگران نازی در یوگوسلاوی جنگیده و چند بار مجروح شده و بارها مورد ستایش استالین قرار گرفته؛ ناگهان، از سوی کرملین و کمینترن مسکو، لقب «مارشال خائنین» را گرفت و ادعا شد که او از ابتدا نسبت به ایدئولوژی خائن بوده و... این پیشآمد موجب گسیختگی در میان احزاب کمونیست جهان شد، و در کادر رهبران حزب توده هم این جدایی رخ داد. در فرانسه هم عدهای از سران حزب کمونیست از کمیته مرکزی حزب جدا شدند و همه این کسانی که در اعتقاد سوسیالیستیشان تغییری ندادند، از سوی مسکو «خائن»! عنوان گرفتند. یکی از این رهبران سالخورده قدیم حزب کمونیست فرانسه که بعد از جنگ جهانی اول تکنیسین کشتی بود و در کشتی که دولت فرانسه در کنار متفقین دیگرش برای سرکوبی انقلاب بلشویکی به دریای سیاه میفرستاد عصیان کرد و به اعدام محکوم شد و سپس به زندان ابد، و عاقبت از زندان رهایی یافت و در 1925 ضمن تفرقه در حزب سوسیالیست فرانسه، از بنیانگذاران حزب کمونیست فرانسه شد و در شوروی یک کشتی جنگی را به نام او نامیدند، ناگهان، از سوی مسکو خائن لقب گرفت و گفته شد که او همیشه به رفقای حزبی خیانت میکرده و گزارشهای محرمانهای را به «مرتجعین» و دشمنان شوروی میداده... سخن کوتاه، ناظر و شاهد این رویدادها بودن و مطالعه نوشتههایی مانند «دستهای آلوده» از سارتر و نوشته یک کمونیست قدیمی امریکایی با نام زیباي «ظلمت در میانه روز» و چند نوشته دیگر موجب ایجاد نفرتی نظیر نفرتی که از نازیها داشتم در من گردید و بعدها و خیلی بعدها با خواندن نوشتههای سولژنیتسین، معلوم گردید ادعاهایی که در کتاب کراوچنکو مطرح شده بود صحت داشته، و اعمال جنایتکارانة جانشینان استالین به ویژه خروشچف، که استالین را غاصب، ظالم و غیره در کنگره بیستم حزب کمونیست معرفی کرد، خود در مجارستان مرتکب چه جنایاتی شد، و برژنف در چکسلوواکی چه کرد!
ویران کردن دیوار برلین که نمادی است از فروپاشی یک رژیم مطلقه استبدادی 70 ساله، ارتباطی به ریگان رئیس جمهوری ایالات متحده امریکا و گورباچف رهبر آن هنگام شوروی ندارد، چه، این گونه رژیم مانند رژیمهای هیتلر و موسولینی و دیگرانی، در سراشیب تاریخ، به سوی پایان سرنوشت محتوم سقوط خود روانند. و دو رهبر نامبرده کاری نکردند، بلکه دیواری که خود رو به ویرانی بود، با لگدی زودتر به زبالهدان تاریخ فرستادندش...
«زبالهدان تاریخ»؟!، اصطلاحی به یادگار مانده از یکی از مسئولان این مصیبت عظمای سه چهارم قرن، که خود او به دستور «رفیق» رقیبش استالین در 1940 در مکزیک با ضربه تبر کشته شد: لئون داویدویچ تروتسکی. دربارة آن چه که در مورد رژیم شوروی و روسیه و جنایات کرملیننشینان عنوان شد، نباید نفرتی را که به آن اشاره گردید و حاصل رفتار وحشیانة قدرت مطلقطلبان آن سرزمین است به حساب تمام مردم آن سامان گذاشت، من همواره ستایشگر دلاوریهای ارتش روسیه در برابر نازیها بودهام. این روسها بودند که به فرماندهی سرداران شجاع خود، چون مارشال روکوسووسکی، به ویژه، مارشال ژوکوف، آخرین ضربه مهلک را به پیکر ماشین جنگی هیتلر زدند و رایش (به قول خودشان را که باید «هزار سال طول بکشد») به جان کندن واداشتند و پیروزمندانه وارد برلین شدند و در حالی که هیتلر و اطرافیانش در زیرزمین کاخ عظیم صدارت عظما از ترس میلرزیدند و «فوهور» مشغول هذیانگویی بود، تا آن لحظه که به خود آمد و گلولهای در مغز خود شلیک کرد. تاریخ فراموش نمیکند که مسکو چگونه در برابر حمله متجاوزان نازی ایستاد و اهالی لنینگراد (سنپیترزبورگ (اسبق و اکنون) چهار سال سگ و گربه و موش خوردند و تسلیم مهاجمان نشدند. تاریخ حماسه زمستان 1943 استالینگراد («تساریتسین» اسبق، و «ولگاگراد» امروز) را از یاد نمیبرد که روسها اتاق به اتاق با آلمانیها جنگیدند و بیش از پانصد هزار افراد ارتش نازی را در محاصره گرفتند و افسانه «شکستناپذیری» ورماخت، نیروهای هیتلر را برای نخستینبار برباد دادند...
در فرا رسیدن سال 1948 تعداد دانشجویان ایرانی در فرانسه رو به فزونی نهاد و ضرور بود که به صورت یک «جامعه» درآید و یک جامعه، از این نوع، نیاز دارد به یک هیأت، رئیسه. در جمع دانشجویان مقیم پاریس،و دیگرانی که از شهرستانهای فرانسه به پاریس میآمدند و مجمع عمومی را در یک روز معیّن تشکیل میدادند این هیأت انتخاب میشد و در میان انتخابشدگان جوانانی از هر عقیده و آئینی وجود داشتند. سپس انتخابشدگان میان خود کمیسیونهایی را برمیگزیدند: حسابدار، سخنگو و نویسندة بولتن و مسئولان دیگر، و من به مناسبت این که در رادیو پاریس شاغل بودم و آشنایانی در ادارات شهر پاریس داشتم و یکی از قدیمیترین دانشجویان مقیم فرانسه به شمار میآمدم، از سوی هیأت اجرائی، مسئولیت سخنگو بودن، پیاپی، در هر دورة انتخاب، به من سپرده میشد. ضمناً سمت دیگری که به من داده میشد، ترتیب برگزاری اعیاد نوروز بود... هیأت اجرائیه جامعه دانشجویان مقیم پاریس روابطش با سفارت ایران عادی بود و دانشجو، فقط یکبار در سال، گواهینامه تحصیلیاش را به سفارت نزد سرپرست میآورد تا به امضا و مهر او رسانده به ایران فرستد و اداره مربوط در وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش)، به کمیسیون ارز بنویسد و کمیسیون ارز به وابستگان دانشجو ارز را بفروشد، و از طریق بانک به پاریس حواله شود. خوشبختانه، پس از دو سال اقامت، دیگر حوالة ارز این جانب به لندن ارسال نمیشد که از آنجا به پاریس حواله گردد، بلکه مستقیم به بانکهای پاریس حواله میشد. جوانانی هم که ادامه تحصیل را رها کرده بودند و ارز تحصیلیشان قطع شده بود، هزینه زندگیشان را از طریق دلاّلان ارز که در تهران و پاریس بودند، دریافت میکردند... یکی از روزهای سال 1950 که برای کاری به سفارت رفته بودم در اتاق آقای فریدون هویدا، وابسته مطبوعاتی، مرحومان پرویز ناتل خانلری و صادق هدایت را دیدم، هویدا ضمن معرفی من گفت: که آقای کاوسی دانشجوی رشته سینما است. البته احتیاجی به معرفی نبود، چه، در دبیرستان فیروز بهرام در سال چهارم و پنجم، خانلری دبیر ادبیات ما بود و مرا میشناخت و با صادق هدایت هم از تهران آشنایی داشتم... اینجا نکتهای را باید بیفزایم: در شش دوره سالانه، در دوران رضاشاه، دانشجو برای تحصیل به اروپا، آلمان و به ویژه فرانسه با هزینه وزارت معارف فرستاده میشد که از آن جمله بودند: مرحومان مهندس بازرگان، دکتر صدیقی و بسیاری دیگر، آنان مهندس در رشتههای مختلف، دکتر حقوق و اقتصاد و سیاست و علوم مختلف، پزشک و غیره به وطن بازمیگشتند در آن دهه از 1930 میلادی که آنها در اروپا درس میخواندند، سینمای فرانسه و آلمان از نظر مکتبهای خود گامهای درخشانی را برداشته بودند. هیچ یک از این دانشآموختگان در بازگشت اشاره به این هنر که در سالهای 20 میلادی با عنوان «هنر هفتم» تعمید یافته بود، و نامهایی مثل کوکتو، کانودو، دُلوک و دیگرانی در فرانسه، در چهار بر فرهنگ این هنر میدرخشیدند، نکردهاند، مگر، مرحوم صادق هدایت که او هم برای تحصیل دندانپزشکی در یکی از این دورهها به فرانسه اعزام شده بود. مرحوم هدایت گرچه دندانپزشکی را ادامه نداد ولی با توشهای از شناخت هنر و ادبیات به ایران بازمیگشت و در نوشتههایش اشاراتی به سینما دارد... در آن روز دیدار در دفتر وابسته مطبوعاتی سفارت ایران، هدایت از من خواست چنانچه یکی از سینه کلوبهای پاریس این دو فیلم: «اوپرای سه پولی» (چهار پولی، در نسخه فرانسوی) اقتباس از برتولد برشت، ساخته ژرژ ویلهلم پابست، فیلمساز آلمانی، 1933؛ و «مرتع سبز» فیلم ملودرام امریکائی اقتباس از (کتاب مقدس) ساخته ویلیام کیگلی با شرکت بازیگران سیاهپوست، 1936 را در برنامه نمایشی آنها دیدم، او را خبر دهم که در جواب گفتم خودم به سراغتان میآیم تا همراهیتان کنم در پُرسوجو، افسوس، نه سینما تک و نه سینه کلوبها، هیچ یک، این دو فیلم را در برنامه سال پیشرو نداشتند، ویدئو کاست هم هنوز وجود نیافته بود که نسخه مغناطیسی این دو اثر را از بازار تهیه کنم و تقدیمش دارم... یکی از یاران هدایت و خانلری که او هم از محصلین اعزامی قدیم به فرانسه بود و سمت استادی در دانشگاه را داشت و همسرش فرانسوی بود و ترجمه با نثر بدیع فارسی «خاموشی دریا» تهران 1321 از اوست: مرحوم دکتر حسن شهید نورایی، در این هنگام در پاریس میزیست و از بیماری کلیه در رنج بود، ما دانشجویان گاه گاه به دیدارش میرفتیم، به ویژه در آخرین روزهای حیاتش... یک روز، ناگهان دانستیم که در اثر همین بیماری فوت کرده است! عدهای از دانشجویان برای شرکت در تشییع جنازة او، با یک دستة بزرگ گل داوودی سفید، از سوی هیأت اجرایی مشجر زیبای خانه در انتظار رسیدن اتوموبیل مخصوص حمل جنازه بودیم، دوست دانشجویم: سعید فاطمی (دکتر سعید فاطمی استاد بازنشسته ادبیات تطبیقی در دانشگاه تهران) که از راه میرسید، به من گفت میگویند: دیشب صادق هدایت، در خانهاش خودکشی کرده... خبر ناگهان و حیرتآور بود؛ چون که دو سه روز پیشتر هدایت و یکی از دوستانش را در یکی از کافههای پولوار سنمیشل (کارتیه لاتن) ملاقات کرده بودم. گفتم حتماً شایعه است. اما عصر همان روز در روزنامه "Le soir" که مدیریت آن را فرائسوا آراگون داشت، خواند: صادق هدایت نویسنده ایرانی در آپارتمان خود در بخش هجدهم پاریس با گاز خودکشی کرده، فردایش روزنامههای دیگر این خبر تأسفآور را نوشتند... بعد ما دانستیم که او پس از مسدود کردن تمام منافذ اتاق، شیر گاز را باز کرده و خوابیده و همسایه در احساس بوی گاز، پلیس و (پومپیه ـ ساپور) را خبر کرده و آمدهاند و شیر گاز را بسته و جنازه را به پزشکی قانونی انتقال دادهاند. ما دانشجویان علاقهمند به دکتر شهید نورایی و هدایت از تشییع جنازه شهید نورایی آرام نگرفته، با یک دسته گل داوودی سفید دیگر، جنازه نویسنده بزرگ را از پزشکی قانونی، تا مسجد پاریس مشایعت کردیم و بعد نیز برای دفن او در بخش مسلمانان گورستان پرلاشز که مولی یرو آلفرد دو موسه و شوپن و دیگر بزرگان سیاست و هنر و ادب در آنجا مدفونند، جنازه را از مسجد مسلمانان تا گورستان همراهی کردیم و سال بعد در مراسم بزرگداشت یاد او، هیأت اجرایی دانشجویان ایرانی مرا مأمور سخنرانی بر سر مزار او کرد که شمهای از وضع خانوادگی هدایت، و مقام هنریش را به دو زبان فرانسه و فارسی در حضور جمع زیادی ایرانی و فرانسوی سخن گفتم که متن صحبت من در بولتن دانشجویان که مسئولیت انتشار آن را مرحوم فریدون رهنما داشت درج گردید.
مرحوم صادق هدایت در جوانی، در گروه محصلین اعزامی به پاریس رفت و پس از رها کردن ادامه تحصیل دندانپزشکی به گروه سور رآلیست پیوست و در گروههای آنان در کافه «لاروُتُند» در چهارراه مونپارناس ـ راسپای شرکت میکرد ـ ریاست گروه را آندره بروتون داشت و در شمار اعضای آن نقاش پیکاسو بود و فیلمساز برنوئل که از اسپانیا میآمدند و ژرژ سادول، مورخ سینما و آراگون و ژاک پرهور شاعر و لئون موسیناگ ناقد هنر و عدهای دیگر که نامشان در ایران ناشناخته است، در اعتقاد سیاسی، گروه، هواخواه تروتسکی بود، بعدها پیکاسو و آراگون و سادول و عدهای دیگر به حزب کمونیست استالینی فرانسه پیوستند. عدهای هم خواهان خودکشی شدند، از آن جمله هدایت بود که به این قصد خود را به رودخانه (مارن) نزدیک پاریس انداخت که نجاتش دادند و این اندیشه بیهوده بودن زندگی، همچنان در نهاد او ریشه داشت و نیز، چون به فرانسه و زبانش و فرهنگش علاقهمند بود. پس از پایان جنگ دوم جهانی به پاریس دوران جوانیاش بازگشت و چون مسمّری برای ادامه زندگی در پاریس نداشت، قصد خودکشی که در ضمیرش ریشه دوانده بود، او را به این کار واداشت... یادش گرامی است.
من هم پس از اتمام تحصیل در انستیوی عالی فنون سینماتوگرافی و سکار آموزی ضرور، برای گرفتن مدرک پایانی تحصیلی آن، وارد دانشکده ادبیات سوربن شدم و پس از اتمام تحصیل رسالهام را با اخذ مانسیون «خیلی خوب» (یک درجه پایینتر از «ممتاز» EXCELLENT») گذراندم، و در اردیبهشت 1332 به وطن بازگشتم، که در این جا مبارزهای بیامان برای پدید آوردن یک سینمای بهتر در انتظارم بود.
ضمن جستوجو برای یافتن نوشتههایی که در نگارش «خاطرات» از آنها استفاده کردم شعری را یافتم که یکی از همدورههای تحصیلم در پاریس سروده بود؛ او مرحوم علینقی حکمی است که در رشته حقوق تحصیل میکرد و پیشتر در حزب توده بود و کمونیستی مؤمن، که در سال 1949 پس از کشف جنایات و ریاکاریهای رهبران کرملین، و چاکران آنان، راه راستین زندگیاش را در پیش گرفت. در اینجا آوردن شعر او را برای «حسن ختام» بیفایده نمیدانم:
آوَخ نه آنچنان بود!
سراب
دویدم و دویدم
سر کوهی رسیدم.
آنجا که در خیالم
همچون بهشت جان بود!
آوخ نه آن چنان بود!
نه سبزهای نه آبی؛
نه بلبلی که خواند
بر روی شاخساری
...
دکتر هوشنگ کاوسی
منبع: ماهنامه بخارا، ش 43، مردادو شهریور 1384، بخش خاطرات، ص 236