|
سادات خانم
|
از چند روز قبل، با سادات خانم عزیز (زندایی بنده) قرار گذاشتیم که سعی کنیم بالاخره این هفته در نماز جمعه شرکت کنیم، سادات خانم گفت: این هفته، روز قدس هم هست و ما میتوانیم، هم به راهپیمایی برویم و هم به نماز جمعه. سحر روز جمعه از راه رسید، وقتی برای خوردن سحری بیدار شدیم، قول و قرارمان را با سادات خانم مرور کردیم، ایشان مشغول خواندن قرآن بود و من رفتم تا موقع رفتن، کمی بخوابم. با صدای گرم و دلنشین سادات خانم از رختخواب بلند شدم (آهای تنبل خانوم، اینطوری میخوای بیای راهپیمایی) سریع از خواب بیدار شدم و حاضر شدم و راهی شدیم. دختر کوچولوی سادات خانوم رو به باباش سپردیم و از خانه بیرون آمدیم. ابتدا به مسجد جامع رفتیم، منتظر شدیم تا مردم جمع شدند، در این میان، شعارها را همه با هم تکرار میکردیم و آماده میشدیم و به راه افتادیم، پس از طی چند مسیر، جمعیت به خیابان میرزادهی عشقی رسید نزدیک ظهر شده بود، کمی از بیمارستان امام خمینی (ره) گذاشته بودیم که صدای مهیبی توجه ما را به خود جلب کرد و بعد از آن چند صدای مهیب دیگر هم شنیده شد، بعد از آن صدای آژیر آمبولانسها به گوش میرسید که در حال عبور بودند، مردم به کنار خیابان رفتند و به دیوارها چسبیدند، و وسط خیابان خلوت شد. خانههایی که در مسیر بودند، درها را باز میکردند و جمعیت را به داخل خانهها هدایت میکردند، من و سادات خانم هم به یکی از خانهها رفتیم، اما بعد از مدتی دیگر تحمل فشار جمعیت را نداشتیم و خارج شدیم، وقتی بیرون آمدیم هنوز مردم پراکنده نشده بودند و وسط خیابان خلوت بود. سادات خانم همین طوری که دستم را در دستش گرفته بود، به وسط خیابان آمد و فریاد زد، «حسین حسین شعار ماست،شهادت افتخار ماست» با این شعار مردم دسته دسته به وسط خیابان آمدند و بعد از چند دقیقه دوباره جمعیت منسجم شد و به راه افتاد به در دبیرستان امام رسیدیم، انتظامات به ما گفتند که باید از در استادیوم آزادی وارد شویم کنار جوی خیابان، کنار درخت نشستیم تا کمی خستگی بگیریم، سادات خانم برای من، که آن روز روزه نبودم، سه تا شیرینی آورده بود. چادرش را روی سرم کشید و من، زیر چادرش شیرینی میخوردم. کاغذ شیرینی کیکی را در دستم گرفته بودم و با آن بازی میکردم پس از چند دقیقه به درب استادیوم رسیدیم و بعد از تفتیش بدنی، وارد استادیوم شدیم. چند نفر به سادات خانم که حامله بود و با شکمی بزرگ به راهپیمایی آمده بود، معترض شدند و گفتند: خانم عزیز، برای شما واجب نبود، با زبان روزه و با این اوضاع جسمانی به اینجا بیایی، و یادم هست که جواب همه را با لبخند ملیحی میداد. بالاخره رفتیم و جایی برای نشستن انتخاب کردیم، بعد تجدید وضو کردیم نشستیم و سخنرانی گوش میکردیم، سادات خانم گفت: بیا برویم تا دوباره وضوع بگیریم. در این حال پسرک کوچولویی را دیدیم که از گوشهی پلاستیکش به خانهی ما آب میداد (مثل سقایی که مشک در دست دارد) سادات خانم دو مشت آب گرفت و به سر و صورت زد و من هم که روزه نبودم آب نگرفتم، آفتاب سوزان بود و با توجه به وضعیت جسمانیش تحمل گرما برایش خیلی سخت بود. بعد از مدتی دوباره گفت: برویم تا وضو بگیریم، میخواست به بهانهی تجدید وضو، سر و صورتی به آب بزند، تا شاید کمی از گرمای سوزان خلاص شود. کفشهایمان را پوشیدیم و جانمازهایمان را مرتب کردیم تا کسی جایمان را نگیرد و بلند شدیم نیمخیز بودیم و هنوز راست نشده بودیم که به ناگاه صدای بسیار بسیار مهیبی همه چیز را درهم کوبید. به شدت به طرف بالا پرتاب شدیم و محکم به زمین خوردیم، سنگ بزرگی هم محکم به کمرم خورد و به حالت سجده به زمین افتادم. سر از زمین بلند کردم، تا چشم کار میکرد خاک بود و دود. گیج و منگ، سرم را چرخاندم و اول چیزی که به فکرم رسید، این بود که سادات خانم کجاست؟ سرم را به اطراف چرخاندم! کاشکی برای همیشه کور میشدم و آن صحنه را نمیدیدم. سادات خانم، آرام و ساکت به بغل بر روی زمین افتاده بود و حوضچهای از خون اطراف دست و سرش درست شده بود. گویی گلویم را پاره کردند، چنان فریادی از اعماق وجودم کشیدم که از خودبیخود شدم. به طرفش دویدم و خودم را به رویش انداختم، با تعجب دیدم، کاغذ شیرینی که تا چند دقیقه قبل با آن بازی میکردم روی بدنش افتاده بود با عصبانیت کاغذ خونی را برداشتم و پرتاب کردم و تازه متوجه شدم که دست و صورت و تمام بدنم به خون آغشته شده است. خدایا: آیا این حنای عشق است که اینگونه دستان کوچکم را در حنابندان عاشقی رنگین کرده است. به سر و صورت خود میزدم و چهارده معصوم را یک به یک صدا میکردم و از اعماق جان، ناله میکردم. آنقدر به محل اصابت بمب نزدیک بودم که کسی قادر نبود مرا در میان دود ببیند. من هم دیوانهوار به این طرف و آن طرف میدویدم و کمک میخواستم. زیر پاهایم و اطرافم همه خون بود. درست یادم هست وقتی به عقب برگشتم تا کسی را برای کمک پیدا کنم، دیدم دو تا خانم، خانم دیگری را که زخمی شده بود بلند میکردند، دستش از آرنج قطع شده بود، گویی شلنگ خون باز کردند، و یک بار دیگر از سر تا پایین بدنم را خون گرفت، از وحشت چشمانم را بستم و جیغ کشیدم و به طرفی دویدم. اول کسی را که با او برخورد کردم مردی بود که در میان دود قادر نبودم صورتش را ببینم. چون قدم کوتاه بود خم شدم و دستش را گرفتم و از او کمک خواستم. او هم از من درماندهتر بود، دستش را کشید و رفت و به من گفت: به خدا قسم خودم زخمی دارم. از محوطهی دودآلود، نزدیک به محل اصابت بمب، کمی آنطرفتر رفتم و دیدم که همهی جمعیت پراکنده شدهاند و در گوشه و کنار استادیوم، غوغایی بهپاست. همانطور که مضطرب به اطراف نگاه میکردم، یکی از اقوام نزدیکم را دیدم که نگران به طرف محل اصابت بمب میدوید، ناگهان با من برخورد کرد، اول مرا نشناخت و بعد که دید من به طرفش میروم، با تعجب دستم را گرفت و از من سوال کرد که اینجا چه میکنم؟ با چه کسی آمدهام؟ دیگر قادر به تکلم نبودم، دستش را گرفتم و بردم بالای سر سادات خانم، با مشاهدهی پیکر غرق به خون سادات خانم فریاد «یاحسین»اش به آسمان بلند شد، دو دستی بر سر کوبید، خم شد و او را از زمین بلند کرد. سادات خانم 7 ماهه حامله بود و وزن سنگینی داشت، ولی گویی پر کاهی را از زمین بلند میکرد. او را به روی دست گرفت و پس از چند دقیقه، آمبولانس رسید و آنها را سوار کرد و آژیرکشان از محوطهی استادیوم خارج شدند و من بیچاره دیوانه را به امان خدا رها کردند. دیگر قادر به راه رفتن نبودم. به روی چمنهای استادیوم نشستم و سرم را که گویی از درد در حال انفجار بود با دو دستم محکم گرفتم و برای لحظهای چشمانم را بستم ولی بلافاصله چهرهی دخترکوچولوی سادات خانم در نظرم مجسم شد که منتظر مادرش است. ناخداگاه از زمین برخاستم و به راه افتادم. زیر لب دعا میکردم و برای سلامتی سادات خانم دعا میکردم. آخر من سادات خانم را به اندازهی مادرم دوست داشتم. از استادیوم خارج شدم و به طرف چهارراه پاستور به راه افتادم. برادر پاسداری که قیافهی خونین و به همریختهی مرا دید نزدیک آمد و حالم را پرسید. سپس مرا به دست خانمی سپرد تا به خیابان شهدا برساند. بنده خدا کفشهایش را گم کرده بود و با یک جفت کفش بزرگ مردانه راه میرفت. دستم را محکم گرفته بود و آرام آرام حرکت میکرد. صدای کفشهایش که به زمین مالیده میشد، اعصاب بهم ریخته مرا تحریک میکرد و به شدت ناراحتیهایم میافزود. از روی شیشه شکستهها راه میرفتیم. تا این که به خیابان بوعلی رسیدیم. همین که با ناراحتی و سختی راه میرفتم و فکر میکردم یکی از اقوامم را از دور دیدم. دستم را از دست آن زن به زحمت در آوردم و به طرفش دویدم. او که از دیدن قیافهی من دهانش باز مانده بود پس از کمی پرسوجو و پس از طی مسیرهایی مرا به خانه رساند. پدرم را دیدم که از نگرانی اشک در چشمانش حلقه زده بود و با دیدن قیافه خونین من، بیاختیار شروع کرد به گریه کردن و بعد از لحظهای داییام را دیدم که به طرفم میدود. با عجله آمد و چادرم را کشید و با صدای بلند و لرزان فریاد زد: پس سادات خانم کجاست؟ اشک از چشمانم سرازیر شد، من که ساعتی بود قادر به گریه کردن نبودم به یک باره بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن و گفتم: خیالتان راحت باشد، سادات خانم کمی زخمی شده بود. او را به بیمارستان بردند. داییام دوان دوان خانه را ترک کرد و به طرف بیمارستان دوید که بعداً شنیدم که بیمارستانها را با پای پیاده در گرمای ظهر دوان دوان سر زده بود و بالاخره همسرش را در بیمارستان امام خمینی (ره) پیدا کرده بود. بالاخره وارد خانه شدم، لباسهای خونینم را عوض کردم و آبی به سر و صورتم زدم. سرم خیلی درد میکرد. فاطمه کوچولو، دختر سادات خانم را در آغوش گرفتم، تا شاید تسلای دل دیوانهام باشد و به خود تلقین میکردم که سادات خانم فقط زخمی شده است و به همین دلیل از هوش رفته بود. فاطمه را به خانهی خالهام که در همسایگی ما بود بردم و خودم را مشغول کردم، اما بعد از گذشت و ساعت، خبر شهادت سادات خانم و جنین 7 ماههاش در تمام فامیل پیچید و همه یک به یک به خانهی ما میآمدند، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه و همه، ناله میکردند و ضجه میزدند، زیرا همه به راستی عاشق اخلاق و ایمان آن سیدهی بزرگوار بودند. من که به حقیقت دیوانهای بیش نبودم فقط و فقط اشک میریختم و فاطمه کوچولو تنها یادگار سادات خانم را در آغوش میکشیدم. دختر کوچولوی او گاهگاهی، با به زبان آوردن کلمهی. «مادر» آتش قلبها را شعلهورتر میکرد. دو سه روز بعد در روز دوشنبه، جنازهی پاک و مطهر سادات خانم و تعداد زیادی از شهدای همان انفجار و انفجارهای دیگر در آن روز که بیشتر آنها را زنان تشکیل میدادند، بر روی دستهای مردم شهیدپرور استان تشییع شد و در قطعهی شهدای باغ بهشت همدان به خاک سپرده شد و خدا میداند که آن روز بر من دیوانه چه گذشت، پس از اجرای مراسم، خانوادهها را یک به یک صدا میکردند و شهیدشان را تحویل میدادند. با دیدن تابوت سادات خانم که پارچهی سبزی به نشانهی سیدی دور آن پیچیده شده بود بیاختیار به طرفش دویدم و خودم را به روی آن انداختم و شروع کردم به درددل کردن. به او گفتم که چرا رفیق نیمه راه شدی؟ دستم را گرفتی و تا مرز شهادت بردی ولی در آخرین دقایق دستان ناتوانم را در این دنیای فانی رها کردی؟ همه از علاقه شدید من به سادات خانم خبر داشتند. همه دور تابوت حلقه زده بودند و من همچنان روی تابوت ناله میزدم. به او گفتم: عزیزم درد جدایی سخت است و تحملش از سن و سال من خارج است، آنقدر ناله زدم تا بیحال به زمین افتادم. تابوت را بلند کردند و به طرف قبرهایی که از قبل آماده شده بود بردند و من هم دیوانهوار به دنبالشان میدویدم. بگذار ببینمش اکنون که میرود ای اشک چرا راه تماشا گرفتهای؟ سادات خانم آن روز به زیر خروارها خاک سرد مدفون شد ولی هنوز هم که هنوز است قبر مطهرش برایم زیارتگاهی است که هر وقت از این دنیای فانی، خسته و دلتنگ میشوم به زیارتش میروم و آرام آرام با او درددل میکنم. یاد و خاطرهاش در ذهن همهی فامیل پای برجا و ماندنی است. او به راستی بهترین معلم من است که خیلی چیزها را یکجا به من آموخت.
راوی: معصومه سعوه
منبع: خاکریز خاطره (ویژه نامه اولین جشنواره استانی خاطره نویسی دفاع مقدس)- همدان، مهر 1389
|