پس از چهار دهه یاد آدمکشیهایتان افتادهاید؟
حدود چند ماه قبل بود که در اجلاسی، سازمان چریکهای فدایی نسبت به چهار قتل درونسازمانی این گروه سیاسی چپ که در فاصله سالهای 1351 تا 1356 اتفاق افتاده بود موضعگیری کرده و قتل این افراد را اشتباه دانسته و از بازماندگان مقتولان عذرخواهی کرده است. عبدالله پنجهشاهی یکی از اعضای این سازمان بود که در سال 1356 توسط عوامل سازمان به قتل رسیده و اکنون از قتل او عذرخواهی شده است.
دیر شده است. خیلی دیر، سی، چهل سال میگذرد و تازه به فکر عذرخواهی افتادهاید. پدر و مادر عبدالله هم سالهاست مردهند و عکس عبدالله هنوز بر دیوار اتاق. خیره نگاه میکند بر هر کسی که وارد میشود و شش عکس در کنار اوست. عکسهایی بزرگ و قاب گرفته.
دو دختر، سه پسر و زنی میانهسال که مادر آنهاست، همان که شما مادر پنجه شاهیاش خطاب میکردید. مرتباً رفیق مادر، رفیق مادر به او میگفتید تا حس مادری او را بکشید تا بچههایش را نبیند. تا حس مادری که به ضمیر ناخودآگاهش رفته است ملامتش نکند که «آخر با بچههایت چه کردی زن!» و شما آنقدر دیر به فکر پوزش خواستن از این پیرزن افتادید که مرد و آرزوی عذرخواهی را هم بر دل شما گذاشت. و پنجه شاهی پدر هم آنقدر سیگار کشید و آنقدر تحمل کرد و آنقدر پوزش نخواستید که مرد او میدانست که عبدالله را شما کشتهاید. خودم از شما پرسیدم. سیگار تازهاش را با ته سیگار کشیده شده روشن کرد و گفت آری میدانم. چند سالی از این ماجرا میگذرد. پیرمرد صبور بود. صبور نشسته بود و سیگار میکشید. گفتم آقای پنجهشاهی کمتر سیگار بکشید. پک عمیقی به سیگارش زد و گفت نکشم چه کنم؟ از جهان به حد کافی کشیدهام. زنش، مادر پنجهشاهی مرده بود و او با دختر و دامادش زندگی میکرد. بازاری بود. میگفت در بازار هم میدانند که به من چه رفته است. ولی بیشتر احترامم میکنند تا آزار و اذیت. با فاجعه زیسته بود و با فاجعه هم مرد.
ولی کسی از او پوزش نخواست. با سیگار تاب تحمل فاجعه را در خود قوی میکرد و من خجل بودم، از اینکه چرا زبان درازی کردم و گفتم سیگار را کم کنید. او تحمل میکرد، سیگار میکشید و اعتراض نمیکرد، به او مدام گفته بودند که شاکی نشو! آنها که پسرت عبدالله را کشتند تاریخسازان این مملکت بودند. دست جبر تاریخ بودند تا عدالت و آزادی را به ارمغان آورند. بغضات را فرو خور! نگذار بترکد و سکوت کن و او نمیتوانست، پس پک به سیگارش میزد پکهایی عمیق و عبدالله در درون قاب عکس خیره شده بود به من و پدرش. شاید از پدر خجالت میکشید و طلب پوزش میکرد. آخر او خانواده را به این دامچاله کشانده بود. به قیافه کودکانهاش هم نمیخورد که جان بر سر عشق گذاشته باشد.
شما میگویید که برخلاف گفته مازیار بهروز در کتاب «شورشیان آرمانخواه» علت کشته شدناش را دست لنگرودی، اختلاف فکری نبوده است بلکه عشق بوده است. اما عاشقکشی مگر کم از کشتن به خاطر اختلاف فکری دارد. شما عاشقکشی کردید و اصرار دارید که مخالف فکری را نکشتهاید. عبدالله ـ شما میگویید ـ که عاشق شده بود. اگر درسته که درست، تازه عاشق دختر فاتح یزدی که شما او را کشتید که نشده بود. عاشق «ادنا» شده بود. «ادنا» را دوست داشت و شما او را بدینخاطر کشتید. خودتان میگویید خودتان اقرار میکنید که عاشقکشی هم کردهاید. و باز خود را جزو نیروهای مدرن جامعه هم میدانید. حداقل، ادعایش را که دارید. ولی با عاشقکشیتان گفتید و واضح هم گفتید که از هر عقبافتادهای، ارتجاعیتر و عقبافتادهترید. کسی که عاشقکشی کند، مخالف فکری خود را هم به راحتی میتواند بکشد. حتی اگر رفیق هم زندگی خانه تیمیاش باشد.
تازه خواستید «ادنا» را هم بکشید. او مقاومت کرد و نتوانستید والا او را هم میکشتید. این خیرهسری، این سبعیت عریان را نمیتوان با «پوزش میخواهم» رفع و رجوع کرد. باید به تحلیلاش نشست. ریشههای جامعهشناختی و روانشناختیاش را یافت. پارهای گفتهاند و پر بیراه نگفتهاند که یأس عمیق میتواند مسبب انگیزههای تروریستی شود. نمیدانم آیا یأس کودتای 28 مرداد و فرار تودهایها و اعدامها و اعدامها بود که چپ را به این یأس عمیق کشاند، که با سیانوری زیر زبان و اسلحهای در دست یأس عمیق خود را به نمایش بگذارد و به راحتی دست به کشتارهایی اینگونه بزند؟
اما شما کار خوبی کردهاید. به قول معروف ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. شما هم با پوزشخواهیتان حرکتی میکنید تا جلوی تکرار چنین فجایعی گرفته شود. اما ماجرای پنجهشاهی را که همه میدانستید. جلوتر بروید و چیزهایی را قبل از اینکه گفته شود خود بگویید. به انتقاد از گذشتهتان هم عمق بدهید. آیا میتوانید؟ شاید آری و شاید نه. اگر بتوانید دیگر چریک فدایی نیستیند. دیگر هادی لنگرودی و حمید اشرف را رفیق کبیر نخواهید نامید. دیگر سیاهکل را حماسه نخواهید خواند. آن وقت از تاریخ معاصر ایران هم باید پوزش بخواهید که چه با آن کردید. روشنفکری را که باید روشنگری میکرد، نگاه علمی به جهان را بسط و گسترش میداد، از دموکراسی و حقوق بشر میگفت به چه دامچالهای کشاندید. عبدالله هم در این دامچاله افتاد و کل خانواده پر جمعیتاش را به آن کشاند.
وضع مالی آنها بد نبود. پنجهشاهیها را میگویم. مادر، عبدالله را که پسر بزرگ بود با خود میبرد. نذری میپخت و با عبدالله به پایین شهر میرفت و بین محتاجان تقسیم میکرد. این تا وقتی بود که عبدالله دانشگاه نرفته بود. وقتی رفت دیگر حرفهای گنده گنده میزد. زیستشناسیاش را نمیخواند. جزوههای نازک نازک میخواند. دستنوشته و تایپی. به مادر نق میزد که من دیگر دنبالت نمیآیم. اینکه کار نشد. کار را باید از ریشه درست کرد. باید کاری کرد که فقر از بین برود. باید کاری کرد که مردم مساوی هم شوند، باید کاری کرد که فقر و ثروت هر دو نابود شوند. باید کاری کرد که استثمار ریشهکن شود و باید و باید و باید و همه رادیکال و ریشهای؛ و مادر، عبدالله را دوست داشت خیلی دوست داشت. پسر بزرگش بود. پس به حرف او عمل کرد و شش بچهاش را در بازی مرگ و زندگی انداخت.
نذری مادر پنجهشاهی اما چیز دیگری بود. در آن موقع کسی به او رفیق مادر نمیگفت. با حوصله سر دیگ مینشست و میپخت. خوشمزه هم میپخت میخواست همه را با هم برابر کند. آش نذری مادر را هم از نیازمندانش ربود و جای آن، پسر دوستداشتنیاش را هم کشت. دو دختر او را هم قبل از عبدالله به کشتن داد و دو پسر دیگرش هم. تازه مادر چنان شیفته عبدالله بود که پسر هشت، نه سالهاش ناصر را هم به خانه تیمی برد. طفلک ناصر. دیگرانی اما عامل خشونت و تروریسم را تحقیرشدگی تاریخی دانستهاند و روشنفکری ایران در 28 مرداد تحقیر شد. به وسیله لمپنها و چماقبه دستان و شعارها و شعرها به دست مشتی لمپن تمام شد و تمام و بعد اعدامها و یأس و خون مرتضیها و اشک پوریها و مجله عبرت و روتاتیوها که بزرگترین دروغها را به خورد مردمان میدادند و حس تحقیرشدگی و روآوردن به تفنگ و سیانور و حس قهرمان ـ چریک شدن قهرمان ـ چریک واکنش به تحقیر تاریخی بود. حس تحقیرشدگی به دست مشتی لمپن. سال 57 وقتی انقلاب شد مادر و بچهها به خانه برگشتند. اما عبدالله نبود و دو دختر که قبل از عبدالله کشته شده بودند. دخترهای هفده، هجده ساله هر دو با هم به هنگام فرار کشته شده بودند. دخترانی که فقط عبدالله را دوست داشتند و چیزی از حرفهای شما سردرنمیآوردند. خانهشان در «پسیان»نزدیک پل تجریش بود. خانهای ویلایی و زیبا واقع در کوچهای با درختان بلند و تناور. شما و سمپاتهاتیان مرتباً به دیدن آنها میرفتنید. اما ناصر که بازی نکرده بود. اصلاً چیزی به نام بازی نمیشناخت. کوچه را به پرحرفیهایتان ترجیح میداد. به کوچه میزد و بازی او را به شعف میآورد: تازه آن را کشف کرده بود. هرچه میخواستید هندوانه زیر بغلاش بگذارید و قهرمان قهرمان بگویید به گوشش نمیرفت. او کمبود بازی داشت نه کمبود قهرمان، قهرمان شدن به وسیله شما به او تحمیل شده بود. او به طور حسی و غریزی با اعمالش این گفته ولتر را صحه میگذاشت که قهرمانها اصلاً آنچنان جاروجنجال بهپا میکنند که تحمل را و صبر را به سر میرسانند.
راستی عکس ناصر هم بر دیوار بود. عکس کودکی و عکس بزرگیاش. طفلک بچه بیگناه. شما باید از ناصر هم پوزش بخواهید. آخر چگونه دلتان آمد بچه هشت، نه ساله را به خانه تیمی ببرید. حتماً از او به عنوان پوشش امنیتی سود میجستید. آری پوشش خوبی بود. وقتی همسایهها بچه را میدیدند، یعنی که خانوادهای را میبینند و شک سیاسی و خانه تیمی و غیره نمیکنند. اما مگر بچه را میتوان وسیله کرد. در این میان حقوق کودک چه میشود. اما شما کردید و مرتباً به مادرش رفیق مادر گفتید و او صدایش درنیامد و نمیدانم چرا؟ چرا هراسی از جان بچهاش نکرد. که خانه تیمی بود و هر لحظه خطر. آری شما کودکی ناصر را از او ربودید. پس باید از او پوزش بخواهید و اگر درستش را بخواهید باید از خیلیهای دیگر هم معذرت بخواهید. از خانواده نوشیروانپور باید معذرت بخواهید. شما او را کشتید چرا که در دادگاه گفت جریان مسلحانه را قبول ندارد و در شرکتی در جنوب کار میکرد همین. مطلقاً هم نه با شما بود و نه با ساواک که دشمن شما بود. اصلاً کار سیاسی را رها کرده بود. راستی هیچ فکر کردهاید که چرا خود را به خطر انداختید و بهمن روحی آهنگران و چند نفر دیگر را راهی کردید که او را بکشند. بهمن با آن صورت نجیب و آن احساسات پاک را به چه تروریستی تبدیل کرده بودید. که دست آخر زیر شکنجه ساواک هم مرد. آیا به راستی این دامچاله نبود؟
و باز اگر جلوتر برویم جای معذرتخواهی از خیلی کسان باقی میماند. مثلاً از خانواده آن ژاندارمی که در سیاهکل کشتید. آخر او چه تقصیری داشت. مردم رفقایتان را گرفتند. رفقایی که ماجراجویی کردند و شما هنوز که هنوز است آن ماجرا را حماسه سیاهکل مینامید. مأمور ژاندارمری بیچاره به وظیفهاش عمل کرد. همین و شما خانواده او را بیسرپرست کردید. اگر به دنبال مقصر میگردید، به دنبال طراح عملیات سیاهکل بگردید. به دنبال تفکر آوانتوریستی بگردید که چنین فاجعهای را رقم زد و سیزده نفر را به میدان تیر اعدام فرستاد. از شاه و ساواک سخن نمیگویم. چرا که با آنها گفتوگویی ندارم. سخنم با شماست.
مگر فاتح یزدی چه کرده بود. از خانواده او هم باید معذرت بخواهید. او سرمایهدار صنعتی بود و کارگران کارخانهاش اعتصاب کرده بودند. حتماً تصور میکردید با چنین تروری کارگران جهان چیت با تفنگ به دنبال شما میافتند و شما رهبر آنها شده، انقلاب به راه میاندازید. در صورتی که آنها با چنین تروری دست از اعتصاب هم کشیدند و شما کشتید. هیچگاه به فکرتان هم نرسید که آخر شما کیایید که هم دادستان میشوید هم قاضی میشوید و هم مجری حکم و به راحتی میکشید. دست بر قضا این بار هم بهمن روحی آهنگران با آن قیافه نجیب، مأمور کشتن فاتح شده بود. آخر شما با بهمن، آن دانشجوی تازه کتابخوان شده دانشگاه اقتصاد دانشگاه تهران که آزارش به مورچهای نمیرسید چه کردید؟ او اینک یک قاتل حرفهای شده بود. دیگر نمیشد به او روشنفکر گفت. شما خود را مجریان جبر تاریخ میدانستید. دست جبر تاریخ نگاه اقتصادی به پشت سر خود ندارد. دست جبر تاریخ هرچه کند در درستی آن شکی نباید کرد. هرچه میکردید در جهت ترقی تاریخ بود و آنها که نقد میکردند سدی بودند در جهت ترقیخواهی و برابرطلبی و سوسیالیسم شما.
عبدالله در امتحان کنکور دانشگاه تربیت معلم رشت زیستشناسی قبول شده بود. اگر درسش را میخواند میتوانست به بچهها قوانین مندل در زیستشناسی و قوانین ژنتیک و دیگر مباحث زیستشناسی را تدریس کند که خود گستردن علم بود. در مقابل اسطورهها که به نظر من در درون ذهن شما هم بود. شما هم اسطورهای بودید و خود را هم اسطوره چریک ـ قهرمان میدانستید و به نوعی باز تولید گذشتهها در ظاهری مارکسیستی هم بودید. همانطور که لنین باز تولید استبداد روسی در قالب مارکسیستی بودید. اما یک تفاوت مهم داشت. لنین باور به حزب داشت و با حزب و اقتدار آن بود که میخواست به حکومت برسد که رسید. اما شما با انفجار و ترور و کارهای دیگری از این دست بود که میخواستید ماشین دولتی را به قول لنین به تصرف خود درآورید. و این پرواضح است که در چنین رادیکالیسمی قتلهای درونسازمانی هم ناگزیر است. فرستادن خارج کسی که خط سازمان را زیر سوال میبرد و در خانه تیمی است کار آنچنان سادهای نیست، پس آسانترین راه کشتن اوست که شما یا بهتر بگویم رفقایتان انتخاب کردند و علی هدایتی را کشتند.
نمیدانم، شاید «هادی» به «عبدالله» حسادت میکرد که چنین دختر تیزوهوش و زیبایی شیفته او شده بود. آخر «ادنا» بسیار زیبا بود و باهوش. دانشجویی با رتبه عالی بود. در دانشکده صنعتی شریف درس میخواند و در همان جا جذب چریکها شد. به لندن رفت تا زبان انگلیسیاش تکمیل شود و نرفته برگشت و به خانه تیمی رفت. اصلاً لندن را ندید و آن شد که میدانیم. او از آن نسلی بود که کودتا را ندیده بود. اما آثار آن را در ادبیات ما دیده بود. شعر یأس اخوان و فروغ و شاملو را خوانده بود و اینک آمده بود تا شعر دوران حماسی شاملو را متحقق کند و در خانه تیمی شیفته شد و «هادی غلامیان لنگرودی» طرح عشاقکشی را کشید. اسم اصلیاش احمد بود و به او هادی میگفتند. ابتدا عبدالله را به مشهد دعوت کردند و میهمان را به بیابان بردند و کشتند. بدون هیچ توضیحی. بدون هیچ سوال و جوابی، به محض آمدن سر قرار او را به تیر بستند. خیلی راحت. اما «ادنا» تیزهوشتر از «عبدالله» بود. به راحتی نمیشد او را فریفت، به بیابان برد و مسلسل را بر بدن او نشانه گرفت. «ادنا» چنان تیزهوش بود که با کشته شدن «عبدالله» به دست رفقا! فکر کرد و فکر کرد و اسلحه و مبارزه مسلحانه را زیر سوال برد. به تنهایی هم به این نتیجه رسید. در مقابل حماسه چریک ـ قهرمان ایستاد. چون دیده بود که از رادیکالیسم مسلحانه قتل درون گروهی هم به وجود میآید این امری اجتنابناپذیر است. فرد مسلح در خانه تیمی نه تکثرگرایی را میفهمد و نه مدارا و تحمل را.
«ادنا» به نتیجه خود رسید و از شما جدا شد. چنان خطکشی با جریانات مسلحانه کرده بود که به تمسخر به شما ششلولبند میگفت. او نمیخواست تسلیم نظر نسل تحقیر شده بعد از کودتای 28 مرداد شود. پس ترور را هم زیر سوال برد. اما جوان بود و فرصت نوشتن را زمانه از او ربود. «ادنا» چنان زندگی تراژیکی داشت که جا دارد هزاران صفحه راجع به او نوشته شود. فیلمها ساخته شود و رمانها نوشته شود به نام «ادنا». دختری از خانوادهای ثروتمند که به شما پیوسته بود تا نان و آزادی را به تساوی تقسیم کند و در مقابل حس تحقیر نسل قبل از خود بایستد. با این توهم آمده بود و چه سرخورده ود ر ضمن هوشیار شما را ترک کرد. «ادنا» در برابر چنین بربریتی فریاد شده بود فریادی خاموش و خفه شده در گلو. با سیانوری که زیر زبان داشت. با دامن بلندش، خشمگین از کشت شدن عبدالله به دست رفقا و ترسان و فراری از ساواک و گزمههایش، در خانهای تنها زندانی بود. راه کوچه هم بر او بسته بود. «پری» کلامش اعتراض شده بود. آخر در خانه تیمی ادنا را پری مینامیدند. در فراسوی مرزهای زمان ما صدایش جاری بود. این صدا را نمیشد خاموش کرد. بعدها سالهای سال بعد از ما، آدمیان که به یاد دهه 50 بیفتند، یا آن را در کتاب تاریخ بخوانند، میتوانند طنین ضجههای خاموش دختری با دامن بلند را بشوند که با هقهق گریه میگوید: «آخر چرا؟»
کاش فرصتی مییافت تا این بغض فرو خفته را بنویسد در قالب خاطرات که زمانه نگذاشت و از ما دریغ کرد. و بالاخره باید از تاریخ معاصر ایران پوزش بخواهید. فرصت تاریخی داشتیم و شما آن را از ما گرفتید. فرصت داشتیم تا نگاه علمی به جهان را گسترش دهیم. فرصت داشتیم و شما آن را از ما گرفتید. فرصت داشتیم تا نگاه علمی به جهان را گسترش دهم. فرصت داشتیم تا نگاه دموکراتیک به جهان و سیاست را تبلیغ کنیم و بالاخره فرصت داشتیم تا اسطورهزدایی کنیم و شما این فرصت را از تاریخ معاصر ایران ربودید. روشنفکری ایران را از کتاب و مطالعه و تحقیق به سوی اسلحه و نارنجک و سیانور کشاندید و اسطورهها گسترده شدند و با شما هم هماهنگی داشتند. شما هم اسطوره چریک ـ قهرمان بودید و ضد دموکراسی و مدرنیته و حقوق بشر.
با این همه و با این تأخیر سی ـ چهل ساله به شما تبریک میگویم که شهامت پوزشخواهی از خانوادههایی را که فرزندانشان را کشتید که جزو رفقای تشکیلاتیتان بودند را یافتهاید. دستتان درد نکند. به امید آنکه این پوزشخواهی به خانواده نوشیروانپور و حتی به خانواده آن ژاندارم سیاهکلی هم برسد که در سیاهکل به دست سازمان شما کشته شد و بچههایش یتیم بزرگ شدند که ماجراجویی شما باعث گرفتن جان پدر آنها هم شده بود و حتی از خانواده فاتح یزدی. همان موقع که او را کشتید آیتالله طالقانی به شما اعتراض کرد که چرا چنین کردید و شما بیاعتنا از کنار نقد او گذشتید.
هوشنگ ماهرویان
منبع: مهرنامه، شماره 4، مرداد 1379