از برخورد شهيد بروجردي با زندان ها و زندانيان بگوييد.
نسبت به زندان و زنداني خيلي حساس بود. به رعايت بهداشت در زندانها خيلي دقت ميكرد. هميشه ميپرسيد كه مثلاً فلان زنداني چند روز است كه اينجاست؟ چون زندانيها محكوميتشان مدت دارد. مثلاً حاكم شرع نوشته اين زنداني را پنج روز يا چهل و هشت ساعت نگه داريد. ايشان ميگفت آيا حاكم شرع حكم داده؟ حكم كتبي داريد؟ يا مثلاً ميپرسيد اين زندان چرا اينقدر كثيف است. اينجا را درست كنيد. پتويش بايد اينطوري باشد. غذايش بايد خوب باشد. اگر كسي مريض است برايش دكتر بياوريد. خيليها در زندان به خاطر برخورد خوب و رسيدگيهايي كه ما ميكرديم از ضد انقلاب ميبريدند و همه اطلاعات خود را ميگفتند. اگر با آنها بد برخورد ميكرديم طرف هم مقاومت ميكرد. چون اينها خيلي تبليغ سوء ميكردند كه در زندانهاي جمهوري اسلامي پا قطع ميكنند و ميزنند و ميكشند. يا پمثلاً اسدارها اين طورياند و اگر زنداني دختر يا زن باشد به او تجاور ميكنند. اگر كسي گير بيفتد خانوادهاش را هم ميگيرند و ميآورند. اما طرف تا ميآمد ميديد همان غذايي را كه ما خودمان در سپاه ميخوريم به او ميدهيم. همان پتويي كه او با آن ميخوابد و همان بخارياي كه او دارد ما هم آنها را داريم. ميديد كه ما واقعاً هيچ فرقي با هم نداريم. فقط او زنداني است. مضاف بر اينكه آنها خودشان ديده بودند كه در اردوگاه ضد انقلاب پاسداراني را كه اسير كردهاند چگونه با آنها برخورد ميكنند.
ایشان آنقدر روي شما تأثير گذاشته كه الان پنجاه و هفت هشت سالتان است هنوز هم اثرگذارياش ادامه دارد.
ياد شهيد بروجردي هميشه در ذهن ماست. در خانهمان عكسش هست. شايد در جيب همه بچههاي آن دوره عكس شهيد بروجردي باشد.
ايشان با هر گروهي كه كار مي كرد آدمهاي نخبه را سریع میشناخت. اكبر غمخوار يكي از آنها بود. خيلي از بچههاي پرسنلي را آورد بر سر كاري گذاشت كه از بين آنها چندين فرمانده هم درآمد. مثلاً شهيد سيد محمدباقر طباطبايي در پرسنلي بود و بعداً فرمانده قرارگاه رمضان شد. اكبر غمخوار هم در واحد پرسنلي بود. شهيد بروجردي خيليها را كشف ميكرد. وقتي آمد كردستان "تيپ شهدا" وجود نداشت. تيپ را او درست كرد و برايش فرمانده گذاشت؛ فرماندهانی مثل شهيد گنجي، يا شهيد كاوه و شهيد قمي را.
حاج احمد متوسليان هم از دوستان نزديك شهيد بروجردي بود.
سردار متوسليان هم از بزرگان سپاه بود ولي خودش هم قبول داشت كه محمد بروجردي بزرگتر است. يادش به خير ناصر كاظمي و امثال ايشان همگي احترام زيادي براي بروجردي قائل بودند و ايشان جلوي دست به سينه بودند. البته اين عزيزان همگي خودشان هم خلاق بودند.
آنها ميدانستند بروجردي كسي است كه اخلاق و عمل را يكجا در خود دارد. بصيرت نظامي و امنيتي را با هم دارد. من از بچهها شنيدهام كه احمد متوسليان شهید بروجردي "ژنرال ممّد" خطاب میکرد و ميگفت فقط ايشان ژنرال است. احمد متوسليان چندان زير بليت كسي نميرفت. آدمي بود كه خودش از مسائل آگاه بود. از خيليهاي ديگر جلوتر بود. مثلاً تاكتيكي تک و غافلگیریهای شبانه فکر احمد متوسليان بود.
اينكه چرا بروجردي فرمانده بود؛ دلیلش آن بود که همه قبول كرده بودند، بروجردي دید دیگری دارد و چيزهايي ميداند كه اگر دانستههای دیگران را روي هم ميگذاشتي در اندازه بروجردي نميشدند. به خاطر اين بود كه واقعاً سيم ايشان وصل بود. كارش براي خدا بود. اخلاصش در حدي بود كه اين پاكي و الهي بودنش در ظاهر وسيماي او نيز هويدا بود.
شهید بروجردی خيلي با ما خودماني صحبت ميكرد. يك بار به من گفت فلاني! ميروي؟ گفتم: "حاجي! ما داريم ميرويم تهران ماشين بياوريم." آن موقع بچهها ميآمدند تهران جلساتشان را ميگذاشتند. بعد كه ميرفتند هر كسي سوار يك ماشين ميشد و به اين طريق ماشينها را هم ميبردند. راننده كه نبود تا يكدفعه ده بيست راننده به تهران بيايد. بروجردي گفت: "اين بار كه ميروي تهران؛ بچههاي ما را هم بياور " گفتم: "چشم حاج آقا." پادگاني بود به نام خضر زنده كه پادگاني آموزشي بود. بروجردي رفته بود حمام و خيلي هم موهايش بلند بود. شده بود عين حضرت مسيح. قدبلند و رشيد اما تركهاي بود. آمد بيرون و سلام و عليك كرد. ديدم خيلي نوراني شده. گفتم: "حاج ممّد! ما داريم ميرويم." كمي فكر كرد و گفت: "اگر رفتي تهران نميخواهد بياوريشان." گفتم: "حاجي! چرا پشيمان شدي؟" گفت: "ميخواهد عمليات بشود. اگر آنها بيايند اينجا شايد كمي دست و پايمان را بگيرند." گفتم: "حاج آقا! هر طور خودتان دستور ميدهيد." من داشتم راه میافتادم که صدا كرد و گفت: "فقط وقتي رفتي برو در خانه ما بگو محمد حالش خوب است و خودش ميآيد ميآوردتان كرمانشاه." من آمدم تهران - بازارچه نايب السلطنه - ميدان قيام. خانوادهاش نبودند. منتظر ماندم تا آمدند. همسرشان آمد و ماجرا را گفتم. او گفت: "محمد طوري شده؟" گفتم: "نه والله خدا شاهد است. من قرار بود شما را ببرم جلسهاي پيش آمد و ايشان گفت صبر كنيد در يك فرصت ديگري كه خود ايشان وقت داشته باشد ميآيند خدمتتان. غرضم این بود که بگویم او هم به فكر خانواده بود. هم به فكر زنداني حزب دموكرات بود. هم به فكر پاكسازي آينده بود. هم به فكر دشمن بود. هم به فكر اين بود كه نوار مرز را چطور به كمك ارتش تقويت كند.
خدا شاهد است من همين الان هنوز يك فرمانده سپاه نديدهام كه به يك ارتشي دستوري بدهد. ان دستور صورتجلسه نشده باشد و كتبي هم نباشد. يعني جلسهاي بگذاريم كه كتباً يك چيزهايي را به عنوان دستورات جلسه بياوريم. بعد بخواهد اجرا بشود و آن ارتشي برود آن كار را انجام بدهد. در كردستان هر وقت بروجردي به يك ارتشي دستوري ميداد بلافاصله آن شخص احترام نظامي گذاشت و ميگفت: "چشم حاج آقا!" در صورتي كه بروجردي نه درجه داشت و نه آن زمان درجهاي در كار بود. آن موقع بنده همه جا ميرفتم: مثل ژاندارمري - شهرباني و استانداري و همه بروجردي را قبول داشتند. گاهي ميبينيم كه بعضيها با اقتدار خودشان به دنبال اين هستند كه بگويند من مسئولم حرف مرا گوش كنيد؛ مثل بني صدر كه اتفاقاً هيچكس هم حرفش را گوش نميكرد. شهيد بروجردي را هم ديدهايم. كسان ديگري را هم در سپاه ديدهايم مثل شهيدان ناصر كاظمي و محمود كاوه ولي هر يك از اينها نفوذشان شدت و ضعف داشت و به نظرم اگر بخواهيم يك منحني بكشيم درجات بروجردي آن بالاي بالا قرار ميگيرد. الان شما با مسؤولان رده يك سپاه هم اگر صحبت كنيد همين چيزها را ميگويند. این كه وقتی ما بروجردي را در كردستان داشتيم، و خيالمان راحت بود كه او به تنهايي ميتوانست كوهي از مشكلات را از سر راه بردارد.
از شهادت ايشان بگوييد.
موقع شهادتش من در اروميه نبودم. پيرانشهر بودم. بچهها نميخواستند به ما بگويند چون ميدانستند كه واقعاً ناراحت ميشوم. اما فهمیدیم بروجردي رفته روي مين.
در اروميه شهيد شد؟
او در سه راهي نقده قصد داشت براي پادگان تيپ شهدا يك پادگان جديد بگيرد. جايش مشخص شده بود كه شامل چند مرغداري بود. از مهاباد که راه ميافتند چند نفر همراه او سوار ميشوند: شهيد كاوه - شهيد قمي - سردار غلام جلالي و رفيق ما اسماعيل فردخاني، آن منطقه آلوده بود و ضد انقلاب در نقاط مختلف حضور داشت. ايشان ميدانست كه ميخواهد شهيد بشود؛ من يقين دارم. به همين سبب همه را به بهانهاي دنبال نخود سياه فرستاده بود. من اينها را از زبان سردار جلالي شنيدم. قمي و كاوه ميروند دنبال يك كاري. اسماعيل فردخاني هم كه بعدها در جاده اروميه به مهاباد شهيد شد میخواسته برود که بروجردي مانع نمیشود. فقط دو تا از بچههاي تيپ را با همين ماشيني كه با دوشكا جلويش ميرفته به عنوان اسكورت قبول ميكند. اينها ميروند نزديك سه راهي محمديار نقده به اروميه كه به يكباره دوشكاچي از روي ميني كه ضد انقلاب كار گذاشته بود، رد ميشود. آن مين دست ساز بود. يعني غیراستاندارد بود. گاهی 4 ماشين هم از روي آنها رد ميشد و عمل نميكرد. ولي يكدفعه ميديدي يك نفر پياده از آنجا رد ميشد و عمل ميكرد.
دوشكا از آنجا رد ميشود و عمل نمیکند ولی بعد كه ماشين بروجردي از روي آن رد ميشود همه شهيد ميشوند. دو نفر همراه او در عقب ماشين بودند؛ من پيكر او را در اروميه كه ديدم. صورتش سالم بود. همه عكسهايش هست. خنده مليحي داشت. من مطمئنم اگر ايشان زنده ميماند كار ضد انقلاب زودتر تمام ميشد. از 1358 تا 1362 چهار سال تمام با ضد انقلاب جنگيد و من مطمئنم كه اگر ايشان ميماند خدمات بيشتری نصيب نظام و انقلاب ميکرد.
گفت و گو: علي عبد