اشاره: 20 خرداد، چهل و یکمین سالگرد شهادت آیتالله سید محمدرضا سعیدی در شکنجهگاه پهلوی است. او زمانی که کسی افق روشنی از نتیجهبخش بودن مبارزات در ذهن نداشت، تا پای جان، ایستاد. شاه در اوج قدرت و در آستانه برگزاری جشنهای2 هزار و پانصد ساله بود. کسی باور نمیکرد که شوق کسانی چون آیتالله سعیدی و امثال او دستگاه سلطنت را سرنگون کند. اما کمتر از یک دهه بعد، چنین شد.
در اینجا با بهره گرفتن از قطعه کوتاهی از خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ) با تدوین محسن کاظمی که خاطرات و شهادت او را در بر دارد، از او یاد میکنیم:
گریه حضرت زهرا (س)
پس از بهبود دریافتم که چه پیش آمده، و از دنیایی به دنیای دیگر برگشتهام. پس از چهار سال از آن دیدار روحانی میکوشیدم، همسرم را راضی کنم تا هراز چند گاهی به قم برویم؛ و از طریق دوستان و یاران امام اطلاعاتی از معظمله که اکنون در تبعید به سر میبردند، به دست آوریم؛ تا بتوانیم خود را در فضای اندیشه و برنامههای ایشان قرار دهیم. از جمله کسانی که به دیدارشان میرفتیم آقایان مرحوم ربانی شیرازی، شهید محمد منتظری و موسوی اردبیلی بودند. خداوند توفیق داد چند بار هم به حضور حضرت علامه طباطبایی (رضیالله عنه) برسیم. این دیدارها و ملاقاتها فرصت مناسبی برای ارایه پرسشهای متفاوت و دریافت پاسخهای بیشتر در آن شرایط و زمانه بود.
به جز این ملاقاتها، من در جلسات سخنرانی، وعظ و روضه نیز شرکت میکردم. سرانجام روزی شوهرم آمد و گفت: «مرضیه! از قم برای مسجد محله پیشنمازی آمده که از شاگردان آقاست، اگر مایل هستی نزد او برویم و خواهش کنیم تا تو درسهایت را در محضر او ادامه دهی.»
بهترین پیشنهادی بود که میشنیدم. مجالست با شاگرد حضرت امام خواست قلبیام بود.
در اولین فرصت، به دیدار آیتالله سعیدی ـ امام جماعت جدید مسجد ـ رفتم و پس از معرفی خود، از ایشان خواستم که اجازه دهد در محضرش تلمذ کنم. پس از تأکید و اصرار، رضایتش را برای یکی دو ساعت تدریس در روز کسب کردم.
تحصیل و یادگیری مباحث درس شرح لمعه و مکاسب بهانهای شد، تا من، پرسشهایم را پیرامون مسائل جاری طرح، و ایراد شک و تردید کنم. آیتالله سعیدی به تمام پرسشهایم با حوصلهی زیاد و موشکافی پاسخ میداد. با گذشت زمان بحثها گرایش سیاسی به خود گرفت و رفتهرفته پررنگتر شد. حاج آقا سعیدی متوجه علاقه و توجه من به فعالیتهای سیاسی شد، و کمکم با تبیین شرایط سیاسی روز مرا برای ورود به این عرصه تشویق کرد. پرسشهای سیاسی مرا گاهی خود پاسخ میگفت و گاه به طور مکتوب از حضرت امام پاسخش را میطلبید و کسب تکلیف میکرد. به عنوان مثال به یاد دارم که از او دربارهی رانندگی زنان سئوال کردم و گفتم که مایلم برای سرعت بخشیدن به بعضی کارها و فعالیتهای سیاسی رانندگی کنم، خب در شرایط و مقتضیات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی آن زمان حکم و نظر امام (ره) بر ممنوعیت بود. شهید سعیدی نامهای برای امام نوشت که چنین شخصی با چنین مشخصاتی و ویژگیها میخواهد رانندگی بیاموزد. حضرت امام پاسخ فرموده بودند که در این مسأله به سایر مراجع رجوع کنند.
آیتالله سعیدی از 1346 با طرح مسائل سیاسی جامعه و انقلاب و مبارزه و هشدار نسبت به تهدیدات و فشارهای ساواک بر مبارزان و نیز پس از چند بار امتحان مرا مستقیماً به عرصه مبارزه کشاندند.
روزی شهید سعیدی از شانزده خانمی که شاگردش بودند، خواست به مناسبت ولادت حضرت زهرا (س) مقالهای بنویسند. من نیز چهار صفحه راجع به «گریه حضرت زهرا (س)» نوشتم که در آن به فلسفة گریهی حضرت پرداختم، و در آن تأکید کردم که گریهی خانم؛ با آن شخصیتشان که قطب عالم امکان هستند بیشک تنها به خاطر از دست دادن پدر بزرگوارشان نبوده است؛ بلکه حضرت زهرا (س) از گریه به عنوان حربهای برای نشان دادن چهرهی واقعی حکومت و خیانتها و ظلمهای آن استفاده و تبلیغ میکردند. این خطاست که فکر کنیم گریه حضرت به خاطر «فدک» و مال دنیا بوده است، چرا که وجود مقدس و مبارک ایشان معصوم بوده ترک اولی نمیکردهاند. اشتباه است که بیندیشیم نالههای حضرت برای رحلت پیغمبر اکرم (ص) بوده است، چرا که فاطمه (س) در برابر مشیت و حکم الهی خاضع و تسلیم بودهاند. در فضای سیاسی و جامعهای که حضرت ایشان نمیتوانستند سخنرانی و اعتراض کنند، قیام کنند و فریاد برکشند؛ افرادی را گرد خود جمع میکردند و با گریه زبان حال میگفتهاند.
در قسمتی از مقاله از «حسنین و زینبین» یاد کرده بودم. شهید سعیدی روی این دو عنوان انگشت گذاشت و گفت: «فکر نویی در پس این عنوان میبینم.» و علت آن را پرسید، توضیح دادم که وقتی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) میشوند «حسنین» پس حضرت زینب (س) و حضرت امکلثوم (س) هم میشوند «زینبین». بیان کردم به همان میزان که حضرت زینب (س) ایثار و فداکاری کردند، حضرت امکلثوم (س) نیز در فداکاری و از خود گذشتگی سهم داشتند، ما بیشتر از زینب (س) یاد میکنیم و خدمات امکلثوم (س) را نادیده میگیریم.
شهید سعیدی تمام مقالهها را جمع کرد و خواند سپس مرا صدا زد و گفت:
«خانم دباغ! باید زیر این مقاله را امضا کنید!»
پرسیدم: «چرا حاج آقا؟»
گفت: «اگر ما این مقاله را بدون امضا چاپ کنیم ساواک نسبت به آن حساس میشود. ما باید مقالهای با امضا و نام ارایه دهیم!»
گفتم: «باشد، عیبی ندارد.»
زیر مقاله را امضا کردم. او نگاهی به من کرد و لبخندی زد. دریافتم که او با این کار میخواست مرا امتحان کند و بداند تا چه حد پای کار میایستم.
تجارت پرسود
با گذشت زمان آیتالله سعیدی کارها و مأموریتهای مختلفی به من و یکی دیگر از خانمهای کلاس واگذار میکرد. او فتواهای حضرت امام (ره) را از نجف، در اختیار ما میگذاشت؛ تا روی کاغذهای کوچک بنویسیم و به نحوی مثلاً هنگام خرید از مغازههای مختلف آنها را پخش کنیم.
روزی شهید سعیدی کتاب ولایت فقیه حضرت امام را که دستنویس بود به من داد و گفت: «این کتاب را ببرید و از رویش بنویسید، کپی هم بگذارید تا چند نسخه شود، وقتی کامل شد؛ آن را بیاورید.» در روز، رونویسی کتاب برایم ممکن نبود، هنگام غروب به بچهها غذا میدادم که به درسهایشان مشغول شوند و کوچکترها را میخواباندم و مشغول نوشتن میشدم. این سفارش در حدود دو هفته کامل شد. هنگامی که چند نسخه رونویسی شده کتاب را به شهید سعیدی تحویل دادم او از کارم خیلی خوشش آمد و پس از آن کارهای مهمتر و بیشتری به من محول کرد.
برای برخی آموزشها و تمرینها، اردوهایی با ابتکار شهید سعیدی شکل گرفت. من به راهنمایی او از میان دختران جوان و زنانی که توانایی کسب رضایت پدر و یا شوهرانشان را برای همکاری و شرکت در اردوها داشتند انتخاب میکردم. اولین اردوی ما روزانه بود و پنج یا شش نفری را هم که من معرفی کرده بودم همگی آمدند. من بچههای بزرگم را به مادرم سپردم و کوچکترها را با خود به اردو بردم.
محل اردو باغ مصفّایی در مردآباد کرج بود، که خود آقای سعیدی همآهنگیهایش را انجام میداد، این که باغ مال چه کسی بود، ما اطلاعی نداشتیم. خیابانهای اصلی و فرعی زیادی را در کرج طی میکردیم تا به آن برسیم. خانم ترک زبانی به نام کمپانی برای ما نان و پنیر و میوه تهیه میکرد. شهید سعیدی برای این که شناسایی نشود، شبها بدون عبا و عمامه به آنجا میآمد و به ما آموزش میداد. این اردوها در چند نوبت برگزار شد و در اردوی آخر تعداد شرکتکنندگان هجده نفر بود.
تعدد و تراکم کارها و مأموریتها آنقدر زیاد شده بود که هیچوقت و فرصتی برایم برای رسیدگی به امور خانه و فرزندانم نمیگذاشت. روزی شوهرم به من گفت که راضی نیست به دنبال این کارها بروم. میگفت: «کارهایت زیاد شده، و دیر به خانه میآیی؛ ممکن است خطری برایت پیش بیاید» و من پذیرفتم که دیگر نروم.
فردای آن روز شهید سعیدی تماس گرفت تا به من مأموریتی محول کند. گفتم: همسرم راضی نیست که من دنبال این کارها بروم. گفت: «به آقای دباغ بگویید امروز عصر به اینجا [مسجد] تشریف بیاورند، با او کار دارم.» حاج آقا، آن روزها از طریق حقالعمل کاری و خرید و فروش برنج و روغن و... امرار معاش میکرد، بعدازظهر وقتی به منزل آمد موضوع را به او گفتم.
عصر به اتفاق هم به مسجد رفتیم. پس از سلام و علیک و احوالپرسی متعارف، شهید سعیدی گفت: «آقای دباغ! چند نفرند که میخواهند کاری تجاری کنند و میخواهند شما با آنها شریک شوید.» شوهرم گفت: «حاج آقا! من نه پول و سرمایه دارم، نه وقت؛ از تجارت هم سردرنمیآورم. آنها چرا میخواهند من شریکشان شوم. آیتالله سعیدی گفت: «اینها از تو نه پول میخواهند، نه وقت و نه مهارت، فقط میخواهند که تو در منافعشان شریک باشی.» آقای دباغ با تعجب گفت: «اینها حتماً دیوانه هستند میخواهند خودشان با سرمایهشان کار کنند و مرا هم در سودشان شریک کنند». شهید سعیدی گفت: «حالا عاقل یا دیوانه، شما چه کار دارید، عقیدهی آنها است، آیا قبول میکنید یا نه؟» آقای دباغ که از این پیشنهاد شگفتزده بود گفت: «حاج آقا! من سردرنمیآورم، نمیفهمم، چطور...؟!» شهید سعیدی لبخند آرامی زد و گفت: «خیلی ساده است. منظور آن است که شما مانع فعالیتهای همسرت نشوی، او فردی مستعد، با جرأت و شهامت است. بگذار برای اسلام و علیه ظلم مبارزه کند، هرچه هم ثواب و اجر و مزدش باشد، شما در آن سهیم هستید.» شوهرم با کمی تأمل گفت: «حاج آقا! اصلاً مرضیه برای اسلام، قرآن و آقای خمینی است. من دیگر حرفی نمیزنم و مانع نمیشوم، هرچه شما مصلحت بدانید.»
چنین بود که همسرم به ادامهی راهی که میرفتم، رضایت داد؛ و به واقع در طول این سالها که من در حال مبارزه، زندان و دور از وطن بودم، او حتی یکبار هم بازخواستم نکرد. و خود مسؤولیتهای خانه و خانواده را به عهده گرفت و من تمام و کمال به مبارزه مشغول شدم. ( خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)، تدوین محسن کاظمی، ص 41)
شهادت آیتالله سعیدی
بعدها فهمیدم دو منزلی که در قم به سفارش آیتالله سعیدی از آنجا اعلامیه در اختیار ما قرار میگرفت، یکی منزل آیتالله منتظری و دیگری منزل آیتالله ربانی شیرازی بود. پخش اعلامیهها به شیوههای خاصی صورت میگرفت. هفتهای سه شب به شمیرانات و شمال شهر و سه شب هم به جنوب شهر میرفتیم، اعلامیهها را یا زیر برفپاککن ماشینها میگذاشتیم؛ و یا به نحوی به داخل خانهها میریختیم. چندینبار هم آنها را به نشانی مراکز، مؤسسات، مطبها و... که از روی دفتر راهنما پیدا کرده بودیم، پست میکردیم. سالهای 1346 تا 1349 عمده کارها و فعالیتهای مادر شکل بحث، درس، پخش اعلامیه و... انجام میشد.
در اردیبهشت 1349 تعدادی سرمایهدار امریکایی برای شرکت در کنفرانس اقتصادی و کنسرسیوم سرمایهگذاری به ایران آمدند. آیتالله سعیدی در مخالفت با این حضور استعمارگرانه سخنرانی، و اعلامیههایی صادر کرد. در این حرکت وی پیشرو بود و ما منتظر واکنش رژیم بودیم.
خرداد ماه بود، ما در منزل شهید سعیدی درس میگرفتیم، که تلفن زنگ زد. حاج آقا گوشی را برداشت، نمیدانم از آن طرف خط به او چه گفتند که چهرهاش برافروخته شد، با ناراحتی گوشی را گذاشت، گوشهی پتو را به کناری زد و تکهکاغذی از زیر آن برداشت، خرد کرد و به دهان گذاشت و بلعید. ما دریافتیم که حادثهی بدی در شرف وقوع است. او کمی سکوت کرد و پس از تأملی، نگاهی به نوارهای روی طاقچه کرد و پرسید: «آیا کسی حاضر است اینها را با خود ببرد، و ضبط [تکثیر] کند؟» من کیفم را جلو بردم و وی نوارها را جمع کرد و به داخل آن ریخت.
وقتی وارد حیاط منزل شدم و خواستم بیرون بروم، ساواکیها سر رسیدند. آنها به دنبال آیتالله سعیدی آمده بودند، سریع بازگشتم. مأمورین هنگامی که در حال جستجوی خانه بودند. من به کمک احتمالاً پسر بزرگ شهید سعیدی [به خانه «سیدمحمد»] نوارها و اعلامیهها را داخل گونی کوچکی ریخته به پشت دیوار خانه، که زمین بایری بود انداختیم. هنگام خروج از منزل، مأمورین کیفهای یکایک افراد را گشتند، ولی در کیف من چیزی نبود که آنها ضبط کنند. ما از آنجا خارج شدیم و لحظاتی بعد آنها آیتالله سعیدی را با خود بردند.
پس از خروج از آنجا با عجله خود را به مغازهی علی بهاری که در امر مبارزه با ما همراه بود رساندم، و حادثه را برایش شرح دادم. وی به اصول مخفیکاری آشنا بود، از این رو موضوع گونی اعلامیه و نوار و محل اختفای آن را گفتم تا هر چه زودتر آن را منتقل کند.
بهاری فردی بسیار زرنگ و هوشمند بود، با موتورسیکلت به آن محل رفت؛ و ضمن حرکت موقعیت آنجا را ارزیابی کرد و برگشت. او دوباره بعدازظهر به آنجا رفت، و گونی را به منزلمان آورد. من نیز گونی را پشتبام خانهی همسایه خواهرم که با هم دوست بودیم مخفی کردم. در فرصتی که آنها در منزل نبودند به زیرزمین خانهشان انتقال دادم؛ زمانی که خانوادهی پدرم به شهر همدان مسافرت کردند، مجدداً گونی را خارج و به منزل پدرم برده به دور آن نایلون کشیدم و در باغچهشان دفن کردم.
دیگر از آیتالله سعیدی خبری نشد، هرچه دوستان و خانوادهی ایشان به زندان مراجعه میکردند، نتیجهای نگرفتند، تا این که پس از یازده روز در [21 خرداد ماه] ناگهان فرزند بزرگ ایشان خبر شهادت پدر را آورد. جسد مطهر این شهید عزیز را جون مادر بزرگوارش حضرت زهرا (س) شبانه، در وادیالسلام شهر قم دفن کردند.
خبر شهادت آیتالله سعیدی(1) ولولهای عجیب بین مردم راه انداخت، اعتراضات گسترده و تظاهراتی در قم شکل گرفت، و حضرت امام هم وقتی خبر را شنیدند، فرمودند: «تحقیق کنید ببینید قضیه چه بوده.» ما نیز از غم و اندوه نمیدانستیم که چه باید بکنیم، حتم داشتیم که شدیداً اورا شکنجه داده و به شهادت رساندهاند. (همان، ص 51)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. آیت الله سید محمدرضا سعیدی دوم اردیبهشت 1308 در نوغان مشهد به دنیا آمد، دروس حوزوی را در مشهد و قم تا درجه اجتهاد فراگرفت؛ و از محضر استادانی چون آیت الله العظمی بروجردی و آیت الله میرزاهاشم آملی استفاده کرد و بعد به محضر درس حضرت امام خمینی کشیده شد. در هنگام دستگیری امام در 15 خرداد 1342 او در کویت به تبلیغ مشغول بود و پس از شنیدن خبر در حسینیه «نخیحیل» کویت به منبر رفت و از شاه انتقاد کرد.
پس از تبعید امام از ترکیه به عراق، آیت الله سعیدی به نجف رفت و در بازگشت به ایران، مسجد موسی بن جعفر (ع) تهران را پایگاه تبلیغ وو حمله به رژیم شاه قرار داد.
آیت الله سعیدی در صدور برخی اعلامیه ها و بیانیه های مخالفت آمیز با شاه از طرف روحانیون نقشی جدی و اصلی داشت، و امضایش در پای بیشتر نامه ها و بیانیه ها دیده می شد. سرانجام او بر اثر شدت مبارزات و مخالفت هایش علیه شاه و ایراد سخنرانی های آتشین بر ضد کنسرسیوم سرمایه گذاری سرمایه داران امریکایی در ایران، در 11 خرداد 1349 دستگیر شد و ده روز بعد پس از تحمل شکنجه های فراوان به شهادت رسید.