|
نيمه پنهان يك اسطوره
|
گفت و شنودى با «خانم بديهيان»، همسر سردار شهيد حاج محمدابراهيم همّت
اشاره: تابه حال صداى افتادن گلى از شاخه را شنيدهاى؟ تابه حال «آه» گلبرگهايى را كه باد با خود به دور دستها مىبرد شنيدهاى؟ تا به حال چشم در چشم شقايق دوختهاى؟ آيا مىدانى دور از چشم تو چه ستارههاى قشنگى از سقف آسمان روى خاك افتادهاند؟ دنياى ما پر از اين ديدنىها و شنيدنىهاست، اما پردههاى ضخيم بين چشمها و گوشهاى ما با اين همه قشنگى فاصله انداخته است. ديروز در همين نزديكي هاى ما، پشت نىهاى قدبلند هور، مردى پيشانى خونين خود را بر خاك نهاد كه قشنگتر از همه ستارهها بود. آن روز سرانگشتان دست او مرزهاى افتخار را براى ما ترسيم مىكرد و امروز به خانهاى مىرويم تا خبر از ستارهاى بگيريم كه هنوز نامش بر آسمان دلها مىدرخشد. خانه حاج همت در اصفهان؛ خانهاى كه «بوىمجنون»مىدهد.
خانم بديهيان! در طول راه تهران به اصفهان همهاش با اين فكر مشغول بودم كه با كدام سؤال اين گفتو گو را شروع كنم. براى من آسان نبود، يعنى آسان نيست كه در اين فرصت يكى- دوساعته چنان راحت باشم كه بتوانم مثل خيلى از مصاحبههاى معمولى حرف بزنم و حرف بشنوم. من با همسر شهيد همت صحبت مىكنم و در برابر خود زنى مىبينم كه تلقىام از او نيمه پنهان يك اسطوره است؛ اسطوره حاج همت. حال هر طور كه مىخواهيد اين گفتوگو آغاز شود. من «ژيلا بديهيان» هستم. متولد سال 1337 در نجفآباد اصفهان. پدرم كارمند ارتش بود و به دليل همين شغل در مناطق مختلفى زندگى كردهايم؛ دورانى را در تهران بودم، به اهواز رفتيم، به تبريز، همدان و... و دوباره به نجفآباد برگشتيم. سال 1355 ديپلم رياضى و سال 1356 ديپلم تجربى گرفتم. گاهى در سرنوشت آدمى مسائلى پيش مىآيد كه حكمتش بعدها مشخص مىشود. من در پيدايش اين مسائل براى خودم، آشفتگى فكرى و دغدغه ايجاد نمىكنم. مهم اين است كه انسان در آن مقطع، تلاش خود را خالصانه صورت داده باشد. يكبار به حاجى (حاج همت) گفتم اين مسائل پيش مىآيد و مسير زندگى را جابه جا مىكند. سال 1356 وارد دانشكده علوم دانشگاه اصفهان در رشته شيمى شدم. آن روزها مصادف با فعاليت گروههاى مختلف در دانشگاه بود. جزوهها و نشريات مختلفى مثل آثار دكتر على شريعتى در دانشگاه اصفهان پخش مىشد. اين دوران با انقلاب و راهپيمايىها همراه بود و من در حد توانم با انقلاب و مردم همراه بودم. انقلاب پيروز شد. نقش فتنهانگيز گروهكها در دانشگاهها نمايان گشت و به انقلاب فرهنگى منجر شد. در دوران پيروزى انقلاب، به مناطق كويرى و در زمان يكى از رفراندومها به روستايى در كهكيلويه و بويراحمد سفر كردم. چيزهايى كه در اين سفرها ديدم. دست به دست هم داد تا زمينهساز اين شود كه من، هم از نظر عقلانى و هم از نظر انسانى، خود را مقيد بدانم كه به دنبال انقلاب اسلامى تا خيلى جاها پيش بروم. خيلىها، فقط جشن دو هزار و پانصدساله رژيم پهلوى را ديده بودند. امّا نمىدانستند جشنهاى دوهزار و پانصد ساله، تاجگذارىها، انقلاب سفيدها و دروازه تمدنها، به قيمت چه مظلوميتى براى ملت ما، تمام شده است. صحنههاى خيلى غمانگيزى ديدم. شايد، كمتر جوانى در آن زمان، اين صحنهها را ديده باشد. براى رفراندم، صندوق رأى را پيش خانمى برديم. او با آبجوش سوخته بود و بخاطر كمبود امكانات درمانى رژيم گذشته فلج شده بود. محل سوختگى كرم زده بود. من مىديدم كه كرمها از بدن او بيرون مىآيند. واقعاً ديدم. يا زنى را در مناطق كوهپايه ديدم كه محل استراحت و خواب شبش در تنور بود! همين مظلوميتها باعث سقوط رژيم پهلوى شد. ديدن اينها باعث تقيد بيشتر من به انقلاب در دانشگاه شد.
اگر حدسم درست باشد اولين آشنايى شما با حاج همت در كردستان بود. چطور شد كه به آن منطقه سفر كرديد؟ مدتى بعداز پيروزى انقلاب اسلامى با بچههاى واحد جذب نيروى دانشگاه اصفهان وارد پاوه شدم. اين كار با توكل به خداوند و با فكر خودم بود. آن زمان مسأله جنگ با گروهكها در كردستان و پشتيبانى از رزمندگان در اين مناطق مطرح بود. سفر عجيبى بود. پس از حركت از اصفهان و رسيدن به منطقه، نيروها تقسيم شدند. هر كسى تلاش مى كرد جاى مشخصى برود؛ ولى من نه! گفتم: «هر جايى ماند و كسى نرفت.» من با غسل شهادت راه افتاده بودم. در تمام مسير سفر يا قرآن مىخواندم و يا دعا. اصلاً نخوابيدم. به دنبال عاقبت به خيرى بودم. ترسى از مرگ نداشتم. شهادت را به خودم نزديك مىديدم. (آدم، يك وقتهايى خيلى راحت درباره آخرتش فكر مىكند!) رفتيم به پاوه. گروه ما شامل سه خواهر و چهار برادر بود. وقتى رسيديم، خيلى خسته بوديم. حاج همت، آن موقع مسؤول روابط عمومى سپاه پاوه بود. ايشان هم بىانصافى نكرد و با آن حال خسته ما، بلافاصله پس از نماز، يك جلسه توجيهى تشكيل داد. در اين جلسه، براى اولين بار«حاجى» (حاج همت) را ديدم. چه ديدنى! جثهاى تقريباً نحيف داشت. يك پيراهن خاكى چينى و يك شلوار كردى به تن داشت و ريشهايش بيش از حدمتعارف بلند شده بود. در اين جلسه، درگيرى لفظى با حاجى پيدا كردم! ايشان در صحبتهايش تأكيد داشت كه ما با اهل تسنن، در توحيد و نبوت نقاط مشترك قوى داريم. مبادا مشكلى پيش بيايد. جلسه تمام شد و همان درگيرى لفظى مرا رنجيده كرد، با اين حال حاجى آدم جالبى به نظرم آمده بود. با خود گفتم: خودمانيم، چه بچههاى جالبى اينجا هستند! يكى از خواهران -كه ظاهراً پيش از اينها با حاجى در دانشگاه همدوره بود- گفت: «ايشان از برادران اصفهانى هستند. اهل شهرضا!» بعداز اين چند برخورد ديگر كارى بين ما پيش آمد. يك روز از روزهاى ماه مبارك رمضان، بعداز نماز صبح، بدون اينكه به كسى بگويم به ايستگاه مينىبوسهاى كرمانشاه رفتم و به سمت اصفهان حركت كردم. مدتى در اصفهان بودم. در اين دوره، حاجى يك بار به خواستگارى من آمد. يك بار هم وقتى مرا به بهانه كارى به دانشگاه اصفهان فرستادند؛ (در اينجا) براى اولين بار، حاجى رودر رو با من درباره ازدواج صحبت كرد. من با حاجى خيلى تند برخورد كردم. حاجى گفت: «فكر كردهاى من خيلى خشك مقدسام... من بعد از ازدواج مانع رشد و فعاليتهاى شما نخواهم بود. من دوست دارم همسرم چريك باشد. مطمئن باشيد فعاليتهايتان بيشتر مىشود كه كمتر نخواهد شد. من خودم كمكتان مىكنم. در كنار هم خيلى راحتتر مىتوانيم به انقلاب، اداى دين كنيم.» خيلى محترمانه به حاجى گفتم:«برادر! من اصلاً نمىخواهم ازدواج كنم!» اين ديدار كه در تابستان سال 1359 صورت گرفت حدود يك ساعت طول كشيد.
امّا ظاهراً حاج همت براى ازدواج با شما مصممتر از حرفى بود كه شما در دانشگاه اصفهان به او گفتيد... [بله... مىگويم ]سال 1360 دوباره تصميم گرفتم در خارج از اصفهان فعاليتى داشته باشم. عجيب بود؛ براى هر جا استخاره كردم بد آمد و وقتى براى مناطق كردستان استخاره كردم، بسيار خوب آمد. با يكى از دوستانم راهى كرمانشاه شديم. به او تأكيد كردم، هر منطقه كردستان را (براى رفتنما) خواستى انتخاب كن. اما پاوه را انتخاب نكن! (مىدانستم حاجى فرمانده سپاه پاوه شده است و قضيه برخوردم با حاجى را هم براى دوستم گفتم.) اما درست برعكس عمل كرد و به مسئول اعزام گفت: «ما مىخواهيم به پاوه برويم!» وقتى مسئول اعزام، محل مأموريت ما را مىنوشت، زبان من بند آمده بود. يك وقت به خودم آمدم كه ديدم، داريم به سمت ايستگاه مينىبوسهاى پاوه مىرويم. وقتى به پاوه رسيديم، حاجى مكه بود. حاجى، وقتى از مكه برگشت از آمدن من به پاوه خبردار شد. و اين بار (به قول خودش) با اعتماد به نفس بيشترى به ديدار من آمد. حاجى گفت: «يقين دارم كه عقد من و تو در مكه بسته شده است. درحين طواف و در تمام لحظات، شما را در كنار خودم مىديدم! [از طرفى هم] احساس مىكردم كه اين نفس پليد من است كه در نقش شما ظاهر شده است كه من را از عبادت غافل كند. گريه مىكردم و با خود مىگفتم: چقدر انسان ضعيف است كه حتى در كنار خدا، نفس پليدش دست از سر او برنمىدارد! اما وقتى از حج برگشتم و به پاوه آمدم و از آمدن شما خبردار شدم، يقين پيدا كردم كه آن صحنهها در مكه قسمت من بوده كه به دنبالم بوده است.» دو، سه جلسه با هم صحبت كرديم. ايشان را قسم مىدادم اگر «لِلِه» مىخواهيد با من ازدواج كنيد، صحبتى داشته باشيم. (من خيلى ادعا داشتم!) حاجى مىگفت: «انشاءاللّه، من همانى باشم كه خدا مىخواهد و شما هم به عنوان يك زن مسلمان با من مشكلى نداشته باشيد.» شخصيت ايشان، ديگر برايم مشخص شده بود. آخرين حرفى كه به ايشان زدم اين بود: «جواب نهايىام با استخاره مشخص مىشود.» پاسخ استخاره، آيهاى از سوره كهف بود. ترجمه آيه اين بود: «آنها به خداى خود ايمان آوردند و ما به لطف خاص خود، بر مقام ايمان و هدايتشان بيفزوديم.» (سوره كهف آيه 13) تشخيص استخارهكننده اين بود كه بسيار خوب، در اين راه سختى بسيار مىكشيد. منتهى نهايتاً به فوز عظيم دست پيدا مىكنيد. بعدها، پس از ازدواج، هر موقع حاجى را هر يكى، دو ماه يك بار مىديدم، به شوخى مىگفتم: به من گفته شده كه سختى مىكشى. حاجى، خيلى مظلومانه به من نگاه مىكرد. انگار خودش مىدانست كه تعبير استخاره مربوط به اين روزها است. عقد ما در روز بيست و دوم دى سال 1360 بود. عقد سادهاى بود. حاجى با لباس سپاه آمده بود. البته من، تلفنى به حاجى گفتم با لباس سپاه بيايد. حاجى هم گفت: مگر قرار بود با لباس ديگرى بيايم. من هم با همان مانتوهاى نظامى آن موقع، يك جفت كفش ملى و چادر مشكى! ما خريدى براى عقد نداشتيم. براى حاجى يك انگشتر عقيق به قيمت صد و هشتاد تومان خريديم. ايشان هم براى من يك انگشتر هزار تومانى خريد. بعدها حاجى مىگفت: «وقتى مادرت مىگفت كه لباس و چيزهاى ديگر هم بخر و تو مىگفتى: نه همينها بس است، برگرديم، نمىدانى كه در دلم از خوشحالى چه خبر بود؛ از اينكه مىديدم شما الحمدللّه همانى هستيد كه مىخواهم.» تنها تقاضاى من از حاجى، اين بود كه عقد ما را امام(ره) جارى كنند. حاجى، مدتى اين دست و آن دست كرد و گفت: «من مىتوانم يك خواهشى از شما داشته باشم؟ فكر مىكنم تنها خواهش من در طول عمرم باشد... اجازه بدهيد كه ما براى عقد پيش امام نرويم!» گفتم:«چرا؟» گفت: «من روز قيامت نمىتوانم جوابگو باشم. مردى كه بايد وقتش را صرف يك ميليارد مسلمان به اضافه مستضعفان دنيا كند؛ بخشى از آن وقت را به عقد خود اختصاص دهم. من فكر مىكنم اگر اين كار را بكنيم، يك گناه نابخشودنى است!» من ديگر نتوانستم صحبتى بكنم... بعد از اين، حاجى از من اجازه خواست كه روز هفدهم ربيعالاول (روز تولد بنيانگذار مكتب و مذهب)، عقد بكنيم تا بعد. در اين روز عقد كرديم و دو روز بعد از آن با هم به پاوه برگشتيم و زندگىمان از همينجا شروع شد. و از همين زمان كه حاجى به منطقه عمليات فتحالمبين رفت، خوابهايى درباره شهادت او مىديدم.
هيچكس باور نمىكند كه زندگى مشترك شما يك زندگى عادى بوده باشد. همه آن جنگ روى دوش مردانى چون همت سنگينى مىكرد و به تبع آن روى دوش همسرانى چون شما. از اين زندگى مشترك بگوييد. زندگى مشترك من و حاجى در شهر دزفول شروع شد. مدتى آنجا بودم و بعد به اصفهان برگشتم. هر موقع، حاجى از منطقه برمىگشت، ساعتهاى مرخصىاش را يا خانه مادرش يا خانه مادرِمن بوديم. در طول سالهاى زندگى با حاجى، فقط يك بار ايشان، آن هم مدت پنج روز در شهرضا بود؛ كه اين هم جنبه كارى داشت. زندگى ما، يك زندگى عادى نبود. من، حاجى را ماه به ماه مىديدم. هيچوقت نشد كه ما بتوانيم سه وعده غذايى يك روز را با هم باشيم. روز سوم تولد فرزند اولمان مهدى، حاجى به اصفهان آمد. پانزده ساعت در اصفهان بود و مجدداً در دو هفتگى مهدى به اصفهان برگشت. به او گفتم: «تا حالا من از حق خودم به عنوان يك زن گذاشتهام، ولى از حق بچهام نمىگذرم. تو ممكن است چند روز ديگر زنده باشى. من مىخواهم در اين دوران دست تو روى سر بچهات باشد.» مهدى چهل روزه بود كه حاجى برگشت و گفت: «مسكنى در انديمشك تهيه كردهام.» همه وسايل زندگى ما، كمتر از بار يك وانت بود. چهار ماه و نيم در انديشمك بوديم. بعد از اين دوران، دانشگاهها باز شد و من براى ادامه تحصيل به اصفهان برگشتم. مدتى گذشت و حاجى خودش از ما خواست كه در منطقه، نزديك او باشيم. تيرماه سال 1362، بعداز پايان آخرين امتحانم، با حاجى از دانشگاه مستقيم به سمت اسلامآباد غرب رفتيم. حاجى آن موقع در پادگان اللّهاكبر اسلامآباد غرب بود. از اين زمان تا دوم اسفندماه 1362 در اسلامآباد غرب بوديم. فرزند دوم ما، «مصطفى» دى ماه همين سال در اسلامآباد به دنيا آمد. شبى كه مصطفى به دنيا آمد، حاجى خيلى گريه كرد. گفتم: «چرا اينقدر گريه مىكنى؟» گفت: «خدا مرا خيلى شرمنده خودش كرده است!» گفتم: «چطور؟» گفت: «من در مكه از خدا چند آرزو خواستم. يكى اينكه قبل از امام از دنيا بروم؛ من تنفس در هوايى كه در آن نفس امام نباشد، نمىخواهم. دوم اينكه من از خدا خواستم وقتى جزو اولياءاللّه قرار گرفتم، در جا شهيد بشوم؛ طورى كه لحظهاى متوجه آن نشوم. (و همينطور شد.) از خدا زنى مثل تو خواستم و دو پسر كه بعداز من با شهادتشان، خون نسل من در مسير اسلام باقى بماند. من دلم مىخواهد، شهادت نسل در نسل در خانواده من باقى بماند.» زندگى با حاجى باعث شد كه زندگى پيامبر(ص)، حضرت زهرا(س)، حضرت على(ع) و صحابه ايشان براى من از تاريخى بودن خارج شوند. الآن من با اينها احساس غربت نمىكنم. چون حاجى نمونه واقعى ياران مخلص پيامبر در صدر اسلام بود؛ يك انسان به تمام معنا متعالى. افراط و تفريط در زندگىاش نبود. حق همه چيز را ادا مىكرد. حاجى، مردى بود كه يك بار از روى چهرهاش نخواندم كه عمليات موفق بوده يا شكست خورده است. از روى چهره اين مرد، موفقيتها يا مشكلات جنگ را نمىشد تشخيص داد. آرامش عجيبى در چهرهاش حاكم بود. حاجى، هميشه در خانه خودش را از خاك هم كمتر مىدانست. بغضاش مىگرفت و گريه مىكرد و مىگفت: «من نمىتوانم حق شما را ادا كنم!» (اينها ظرافتهاى روحى و شخصيتى حاجى بود) هميشه وقتى به خانه مىآمد احساس شرمندگى مىكرد. لحظههايى كه در خانه بود، من حق اينكه حتى شير براى بچهها درست كنم، نداشتم. بارها اصرار مىكرد كه لباسها و وسايل بچهها را بشورد. نيمهشبها كه بچهها بىقرارى مىكردند، حاجى برمىخاست و كنار بچهها بيدار مىماند. يك وقتهايى براى بچههاى كوچك شيرخوارهاش درددل مىكرد كه:«از اين بابا، فقط يك اسم براى شما مىماند. همه زحمتهاى شما با مادر شما است.» يك انسان بزرگوار به تمام معنا... آن وقت با اين حال، در يكى از آخرين ديدارهايمان به من گفت: «من به زودى مىروم، بدون اينكه كسى بفهمد همت كى بود؟!» شخصيت قوى حاجى، آنچنان بود كه براى من همه كس شده بود. همين كه گفت: «من دارم مىروم، من دارم شهيد مىشوم. روزهاى آخر زندگى من است.» با يك غرور و اطمينان خاصى گفتم: «محال است تو شهيد بشوى!» گفت: «چرا؟» گفتم: «براى اينكه تو همه كس زندگى من هستى... خدا دلش نمىآيد كه همه كس زندگى آدم را در آن واحد از او بگيرد!» حاجى گفت: «مىگيرد!» گفتم: «نه، نمىگيرد!» گفت: «مىگيرد؛ يك وقتى انسان به مرحلهاى مىرسد كه ظرفيت اين امتحان را دارد. از كجا معلوم تو به اين مرحله نرسيده باشى؟!» گفتم: «نه! من اينقدر دعا مىخوانم كه تو شهيد نشوى!» حاجى گفت: «من كه مىدانم تا به حال دعاهاى تو مرا نگه داشته؛ ولى مطمئنى (اين ادامه پيدا مىكند؟)» حاجى براى رفتنش دعا مىكرد، من براى ماندن او! او روسپيدتر بود و دعايش مستجاب شد.
حاجى هميشه مىگفت: «شايد خيلىها به مرحله و لياقت و توفيق شهادت رسيده باشند، ولى شهيد نشوند. چرا كه انسان، يك وقتى منافع و حسابى با دنيا دارد و همان مانع شهادتش مىشود. انسان تا نخواهد شهيد نمىشود. بايد دعا كند كه شهيد شود. يك وقتى انسان، از لحاظ خلوص كامل شده، ولى وابستگى او به دنيا و انتظارات دنيا از او، باعث مىشود كه شهيد نشود. پس نگران است!» حاجى مىگفت: «ولى من نگران بچههايم نيستم. چون آنان را به دست زنى مثل تو مىسپارم. نگران پدر و مادرم هم نيستم. چون بعد از عمرى، با افتخار شهادت فرزندشان در پيش خدا روبه رو مىشوند.» حاجى مىگفت: «من مىدانم تو مىنشينى و بچههاى مرا بزرگ مىكنى. مطمئنم نمىگذارى خلأيى در زندگى بچههاى من پيش بيايد. از نظر عاطفى، آنان را تأمين مىكنى. )و بعد به گريه مىافتاد و مىگفت: «خدايا! من زن جوانم را به كى بسپارم!؟ در جامعهاى كه در هزار نفرشان يك مرد نيست و يا اگر هست، انگشتشمار است!» و همينطور اشك مىريخت. افكار حاجى خيلى جلوتر از ما بود. مسائلى كه من امروز مىبينم، پيشبينى مىكرد. او خيلى چيزها را درك مىكرد، بدون آنكه در موقعيت آنها قرار گرفته باشد. سختىهاى زندگى با اين مرد، در كنار شخصيت متعالى او و سختىهاى بعدى و امروز [نبودن او] را در كنار خاطره او تحمل مىكنم. تحمل اين سختىها يك سوختن شيرين است.
گفت و گو: احد گودرزيانى
منبع: کمان، شماره 1، 30مرداد 1375
|