يادداشتهاى پايتخت جنگ
به يك معنا شهر خرمشهر را بايد «پايتخت جنگ در ايران» ناميد. زيرا سقوط و سپس آزادسازى آن بزرگترين اتفاق نظامى در صد و پنجاه سال تاريخ معاصر ايران به شمار مىرود. در اين «پايتخت»، سرداران، سربازان و گمنامان چندى بودند كه از همان اولين ساعات هجوم ارتش عراق به ايران، با سلاحهاى سادهاى چون تفنگ ژ سه، نارنجك و آرپىجى ، از كيان ايران دفاع كردند و تنها لحظهاى حاضر شدند شهرشان را ترك گويند كه دشمن پس از تحمل تلفات بسيار زياد سنگين، سرتاسر آن را به اشغال خود درآورده بود.
و شهيد بهروز مرادى يكى از آن سرداران پايتخت جنگ بود...
«بهروز» يكى از بچههاى خرمشهر بود كه از همان آغازين روزهاى حمله عراقىها به خرمشهر در شهريور ماه 1359 در اين شهر ماند و از آن با چنگ و دندان دفاع كرد و تنها هنگامى حاضر به ترك شهر شد كه كاملا به تصرف و اشغال دشمن درآمده بود و ماندن نوعى انتحار تلقى مىشد.(۱)
وى در آستانه حمله به خرمشهر و آزادسازى آن، و به طور دقيق از 17 فروردين 1361 ، يادداشتهاى روزانهاى نوشت كه پس از پايان جنگ و در سال 1370 تحت عنوان «يادداشتهاى خرمشهر» چاپ و منتشر شد.(۲)
اين جزوه كوچك 39 صفحهاى شامل دو بخش است، بخش اول دربرگيرنده يادداشتهاى چهارماهه بهروز از 17 فروردين تا 26 تير 1361 است. بخش دوم نيز سه نامه از آن شهيد به خانوادهاش است.
قبل از آن كه به بررسى اين يادداشتها و نامهها بپردازم، يك نكته انتقادى را بايد متذكر شدم و آن كمبود و نبود يك زندگى نامه كوتاه در باره شهيد بهروز مرادى در آغاز يا پايان كتاب است. خوانندهاى كه اين كتاب را دست مىگيرد و مىخواند به جز اشاراتى كه خود آن شهيد در يادداشتهايش دارد، هيچ اطلاعى از زندگى او به دست نمىآورد و حتى نمىداند آن بزرگوار در چه تاريخى و كجا به شهادت رسيده است. و حتى يك عكس نيز از وى در كتاب به چاپ نرسيده است.
به لحاظ تاريخى و نسخهشناسى چون اين يادداشتها بعدها مرجع كار تاريخى و پژوهشى خواهد شد، بهتر بود ناشر محترم چند صفحه از خط اصلى مولف شهيد را در پايان جزوه كليشه مىكرد.
پس از سقوط خرمشهر در اوايل آبان ماه 1359 شهيد بهروز مرادى به اتفاق دو تن از ياران، خود را به رود كارون زدند و با شنا خود را به آن طرف آب رساندند تا مبارزه خود عليه دشمن اشغالگر را در شهر و مكان ديگرى ادامه دهند. بهروز پس از خروج از خرمشهر به سپاه آبادان رفت و در واحد روابط عمومى و تبليغات به فعاليت پرداخت. ظاهراً در نيمه دوم سال 59 و سرتاسر سال 60 از بهروز يادداشت و نوشتهاى بر جاى نمانده و يا دست كم منتشر نشده است؛ اما از اول سال 61 وى تصميم گرفت خاطرات و مشاهدات خود را در دفترى ثبت و ضبط نمايد. از اين روى در گرماگرم آمادگى براى حمله به خرمشهر و آزادسازى آن وى شروع به نوشتن مىكند. او در اولين صفحه يادداشتهاى روز 21 فروردين درباره حمله بزرگ مىنويسد:
ساعت 4 بعدازظهر جلسهاى در كتابخانه سپاه تشكيل شد كه بچههاى روابط عمومى در آن گزارش كار خود را دادند. بعد، اصغر وحيد گفت:
- مىدانيد كه قرار است به خرمشهر حمله كنيم. بنابراين تعدادى از بچهها به مرخصى رفتهاند و كار شما بيشتر است. بايد تابلوهاى فتح خرمشهر را آماده كنيم، مقدارى پرچم سبز هم بايد تهيه شود چون امكان دارد عدهاى از بچهها شهيد شوند، بايد همه آماده باشيد اگر يك نفرتان شهيد شد شما كار او را در روابط عمومى به عهده بگيريد. (ص 12-13)
جالب آن كه نويسنده يادداشتها در عين اين كه همه هوش و توانش به آزادى خرمشهر است، از اخبار سياسى روز در تهران نيز غافل نيست.
امروز جريان يك كودتا خنثى شد؛ قرار بود طبق طرح كودتا، امام و اعضاى شوراى عالى دفاع همگى كشته شوند؛ صادق قطبزاده در اين رابطه دستگير شد.« (ص13)
همه اميد بهروز اين است كه خداوند او را «شهيد» نكند تا بار ديگر آزادى شهرش را ببيند.
.. شب در اتاق ويدئو بودم. »باقرى« و يكى از گويندههاى راديو آبادان آمده بودند. باقرى به من گفت:
- مىخواهم از همه بچههاى خرمشهر نوار راديويى بگيرم!
(مثل اين كه همه منتظر رفتن ما هستند! )
اين روزها همه چيز، گواهى بر يك پيروزى بزرگ مىدهد. خدايا! كمك كن تا خرمشهر را دوباره پس بگيريم... خدايا! اگر قرار است بچههاى ما شهيد بشوند اين شهادت را بعد از فتح خرمشهر نصيب آنها كن، چون همه آنها آرزو دارند خاك خرمشهر را ببوسند. (ص13)
و در يادداشت روز 24 فروردين مىنويسد:
«بالاخره بعد از يك سال و هفت ماه كمكم داريم به روز موعود نزديك مىشويم؛ شايد عدهاى از بچههاى خرمشهر، آخرين روزهاى عمرشان باشد. كسى چه مىداند؟ اما خوش به حال كسى كه لااقل خرمشهر را زيارت مىكند و بعد شهيد مىشود.» (ص16)
«روز 23 فروردين بهروز و جمع ديگرى از دوستانش براى عرض تسليت به شوشتر رفتند و با خانواده شهيد سيد محمد ضياءالدين كلانتر ديدار كردند. شرح اين ديدار را به قلم وى مىخوانيم:
امروز به ديدار خانواده شهيد كلانتر رفتيم. كلانتر هم مثل خيلى از بچههاى ديگر خرمشهر، از خانواده پايين شهرى بود. مادرش به ما گفت:
- او آرزو داشت در فتح خرمشهر شركت كند.
مىگفت:
- ذوق داشت؛ دوست داشت برود جبهه.
مىگفت:
- چرا بگذارم وطنمان را عراقىها بگيرند؟
كلانتر با اين كه چشمهايش ناراحت بود و برگه مرخصى او را هم صادر كرده بودند، اما به جبهه رفت و پشت فرمان، تركش خمپاره به او اصابت كرد. برادر ضياءالدين از قول او مىگفت:
- نمىتوانم تحمل كنم كه بچههاى ما دارند شهيد مىشوند، آن وقت در تهران و روز روشن يك عده دارند ملت را مىچاپند.
اما از ]آن[ ناراحتكنندهتر، حرف خاله ضياءالدين بود كه گفت:
- آمدهايد مبارك باد ضيا؟» (ص14)
در اواخر فروردين بهروز با شوق و ذوق مشغول كشيدن تابلو »به خرمشهر خوش آمديد« بود. تابلويى كه جمعيت شهر خرمشهر را «36 ميليون نفر« نوشته بود. (ص20) ايران در سال 61 حدود همين تعداد جمعيت داشت.
واكنش مردم و رزمندگان خشمگين پس از سقوط يك فروند هواپيماى عراقى و رفتار خشن با خلبانان از جمله خواندنىترين مطالب يادداشتهاى روز 31 فروردين است.
«ساعت 9 صبح » عيدى آمد و با خوشحالى گفت:
- يك هواپيماى عراقى با موشك «هاگ» سقوط كرد و خلبان آن را سالم دستگير كرديم.
بعد كه خلبان هواپيما از آسمان به زمين مىرسد، يك كتك مفصلى از بچههاى اصفهان در منطقه دارخوين نوش جان مىكند. درجه سروانى(سه ستاره ) خلبانى را «رحيم نصارى» به غنيمت گرفته بود.» (ص 20)
يادداشتهاى شهيد بهروز مرادى با جملات پرمعناى زير تمام مىشود:
«18 تير 1361 جنازه «محمدرضا دشتى» را بعد از بيست و دو ماه در خرمشهر، پيدا كردم. ساعت 4/30 بعدازظهر بود.
19 تير 1361 مجدداً همراه بچههاى سپاه به ديدن استخوانهاى محمود دشتى رفتيم.
26 تير 1361 دفن محمود در قبرستان خرمشهر.»(ص26)
سكوت سرشار از ناگفتههاست و بايد حالات و احساسات بهروز را پس از يك سال و اندى دورى از خرمشهر در سطرهاى خالى و سفيد مانده خواند و حدس زد. هر چند بخش بسيار كوچكى از اين احساسات در نامههاى او نيز منعكس است.
بخش دوم »يادداشتهاى خرمشهر« شامل سه نامه است. نامهها از صميميت، صراحت و شفافيت بيشترى نسبت به يادداشتهاى روزانه آن شهيد برخوردار است و خواننده ارتباط بيشتر و راحتترى مىتواند با نويسنده برقرار كند. نامهها درست از جايى آغاز مىشود كه يادداشتهاى روزانه به پايان مىرسد.
اولين نامه با جملات تكان دهنده زير شروع مىشود:
«در يكى از روزهاى مهرماه سال 59 كه با دشمن توى كوچههاى پشت مدرسه... خرمشهر درگير بوديم، سه نفر از دوستانم به خانهاى كه مقر عراقىها بود حمله كردند و جنازه يك نفرشان داخل كوچه جا ماند. سه نفر: «محمدرضا دشتى»، »محمدرضا باقرى« و »توتونساب« بودند؛ و امروز كه بعد از پيروزى، قدم به شهرمان گذاشتهايم اين چهارمين نفرى است كه استخوانهايش پيدا مىشود. وقتى استخوانهاى دوستم را پيدا كردم، براى لحظهاى گريستم و در برابر خدا زانو زدم؛ و زمين را به شكرانه امانتدارىاش بوسيدم.»(ص 29)
و سپس جزييات«كشف» خود را چنين شرح مىدهد:
«... آهسته كوچهها را پشت سر گذاشتيم؛ به خانهاى نزديك شديم كه هنوز فرياد وحشتناك عراقىها را از آنجا به خاطر داشتم. جلو خانه، استخوانهاى محمود را پيدا كردم و آن طرفتر ساعت مچى او را، داخل جيب شلوارش چند تير ژ3 بود و بلوز سبز و پيراهن سفيد او بعد از دو سال هنوز سر جايش بود؛ و يك لنگه كفش او را زير يك درخت فرسوده خرما پيدا كردم، در كنار او 6 گلوله آرپىجى كه از پشتبام خانه روبهرو شليك شده بود، در دل زمين بود. در آن لحظه زانوهايم سست شد و اشك چشمانم را گرفت. زمين را بوسيدم؛ زيرا عهد كرده بودم كه اگر به خرمشهر، زنده رسيدم، بروم آنجاها كه دوستانم شهيد شدهاند خاك مقدسشان را زيارت كنم. ]... [به ياد پدر و خانواده محمود افتادم كه هنوز كه هنوز است، در انتظار بازگشت فرزندشان لحظهشمارى مىكنند. تا امروز خبر شهادت محمود را به مادرش نداده بودم؛ اما ديگر خوشحال هستم كه لااقل استخوانهاى او را پيدا كردهام و اين مىتواند باعث آرامش موقت قلب يك مادر باشد.»(ص30-31)
بهروز دو سال پس از آغاز جنگ از فاصله ميان جبهه و شهرها سخت عصبى است. در نامه دوم با طنز معنادارى مىنويسد:
«من نمىدانم بعد از اين چه خواهد شد؟ به مادرم گفتهام:
- در جبهه ، بچهها خواب امام حسين )ع( را مىبينند و در بيدارى، در نخلستانهاى جزيره مينو، مهدى )عج( را و شما در تهران، در خواب ، كوپن را مىبينيد و در بيدارى صف مرغ كوپنى را.» (ص31)
و در جاى ديگر با لحنى عصبانى ادامه مىدهد:
«خدايا كجا بوديم؟ چه بر ما گذشت؟ آيا كسى از مظلوميت فرزندان روح خدا چيزى مىداند؟ يا هنوز همه در فكر آبگرمكن و زيلو و بخارى هستند؟ آيا كسى از رقص مرگ چيزى مىداند؟ آيا كسى مىداند كه توى كوچههاى شهر، خون اين حماسه آفرينان در ميان دودِ خاكستر انفجار خمپارههاى خصم، چه سان بر زمين مىريخت؟ يا هنوز در فكر اين هستند كه اى كاش مرزها باز مىشد و ما هم سرى به دوستان خارج از كشور مىزديم؟ و در زير سرخى نور چراغها و در ميان دود سيگارها، جامى شراب سرخ مىنوشيديم و اگر حالى باشد به رقص و پايكوبى ... اين دو كجا؟ آن دو كجا؟ اين سرخى كجا؟ آن سرخى كجا؟» (ص 33)
بهروز در سال 61 سخت نگران انقلاب است و با جملات معنادارى صريحاً اين نگرانى خود را ابراز داشته است:
«انقلاب به مانعى بزرگ (هواهاى درونى) رسيده و براى عبور از آن خيلىها در گِل گير كردهاند؛ [...] حريصان و دنياطلبان چنان در جا زدهاند كه بوى تعفن، محيطشان را پوشانده. امروز خداوند نعمت خودش را شامل حال ما بندگان نموده و با اعطاى اين نعمت بزرگ، همگى در معرض يك آزمايش الهى قرار گرفتهايم.» (ص38)
شهيد مرادى در نامه ديگرى از دردى سخن مىگويد كه همه هستىاش را دربرگرفته و با «قرص و آمپول» خوب شدنى نيست. با اين«واگويه» مطلب را به پايان مىرسانم:
«گاه احساس مىكنم آنچه را كه با آن درگير هستيم يك درد است، و براى درمان آن، چاره را سخت مىبينم. مريضهاى عادى با يك قرص و آمپول مداوا مىشوند و اما آنچه ما را برگرفته، ميكروب و ويروس نيست، بلكه چيزى است كه بيشتر، شعلههاى سركشى را مىماند كه بند بند وجودمان را مىسوزاند. فريادگرى هستيم كه فريادى از او شنيده نمىشود. بجز خدا، با چه كسى بايد سخن گفت؟»(ص35)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- خاطرات شهيد بهروز مرادى درباره روزهاى مقاومت در خرمشهر در كتاب زير آمده است:
- مريم شانكى (به كوشش): در كوچههاى خرمشهر، دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنرى. چاپ اول. تهران، 1370 ص 13-56.
2- شهيد بهروز مرادى : يادداشتهاى خرمشهر، حوزه هنرى، دفتر ادبيات و هنر مقاومت. چاپ اول. تهران 1370 از اين پس همه نقل قولها و شماره صفحات از اين كتاب در متن مقاله آمده است.
منبع: کمان، شماره 105