|
چند برگ از یادداشت های روزانه دیدهبان شهید حسین کهتری
|
این دیدهبان اهل کاشان بود
اشاره: امروز که این یادداشت روزانه را میخوانید «حسین» در میان ما نیست. او در کنار تفنگی که به دست داشت و نارنجکی که بر کمر بسته بود و دوربین دیدهبانی که بر گردن آویخته بود، دفترچهای هم با خود حمل میکرد. او هر فرصتی که به دست میآورد، خاطرات روزانه خود را در آن مینوشت. همة این یادداشتها با همت دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری و کنگره بزرگداشت سرداران شهید اصفهان، لباس چاپ پوشیده و کتاب زیبایی شده است به نام «سفر». یک نسخه از این کتاب به دست ما رسیده است و ما هم یکی از روزهای «حسین کهتری» را که بر او گذشته است، انتخاب کردهایم. با یادداشتهای حسین همسفر میشویم؛ از کاشان به مناطق برفگیر بانه و مریوان و از آنجا به حوالی پادگان سیدصادق عراق میرویم. سپس با او به مناطق جنوبی: اهواز، آبادان، خرمشهر و به عمق حادثههای متعدی میرویم. و در پایان، ماههای متوالی حسین را در بیمارستانهای مختلف شهر میبینیم که در هجوم سرفههای بیامان ناشی از مواد شیمیایی، به روی دفترچهاش خم شده و هنوز خاطراتش را مینویسد. اگر همه این کتاب را بخوانید آرزو میکنید که ای کاش سفری به کاشان میرفتید و از عابری سراغ مزار شهدا را میگرفتید و در مقابل قبر او زانو میزدید و برای لحظههایی میگریستید و خاطرات او را مرور میکردید.
شهید حسین کهتری هم اهل کاشان بود! جمعه ـ 25/11/1364 پریروز صبح روی دکل جلو ـ شهید فخّاری ـ بودم که «بیشهای» آمد و گفت: «تعدادی از دیدهبانان تیپ قمر بنیهاشم (ع) شهید و مجروح شدهاند. برو، ببین وضعیت آنها چطور است.» به همراه «قینانی» به خط رفتیم و با معاون دیدهبانی آنها صحبت کردیم. الحمدالله وضعشان خوب بود و کمبودی نداشتند. به همین جهت برگشتیم خط خودمان که روی جادّة آسفالتة اوّل فاو ـ بصره بود. جعفر یوسفزاده، رجبیان، بهروز داوودی، جلالیان، عطایی و نیکدستی، در دو دیدگاه خط خودمان بودند. روی جادّة دوّم، تعداد زیادی تانک و خودرو سوخته به چشم میخورد که با آتش توپخانه و آر.پی.جی و تفنگ 106 به آتش کشیده شده بودند. جنازة تعداد زیادی از نیروهای دشمن که به هلاکت رسیده بودند، جلو خط عراقیها دیده میشد. بچّههای مستقر در خط میگفتند: «عراقیها دیروز از این قسمت پاتک کردند که بچّههای دیدهبان، با گلولة توپ آنها را زیر آتش گرفتند و تار و مار کردند.» در همین لحظه متوجه شدم در فاصلة 1500 متری خط ما، یک مجروح، چهار دست و پا به سمت ما میآید. بچهها گفتند: «به احتمال زیاد، از بچّههای لشکر عاشوراست که دیشب در این منطقه کار میکردند.» تصمیم گرفتیم همین که هوا گرگ و میش شد، او را بیاوریم عقب. یکی ـ دو ساعت بعد، یک برانکارد برداشتیم و به همراه نیکدستی و دو نفر از نیروهای پیاده، رفتیم جلو. رسیدیم به کشتههای عراقی. هرچه گشتیم، آن مجروح را پیدا نکردیم. در راه، دو بیسیم عراقی برداشتیم و انداختیم روی برانکارد و به راهمان ادامه دادیم. یکی یکی اجساد را میدیدیم و میرفتیم جلو؛ چرا که احتمال میدادیم آن مجروح از حال رفته باشد. به یک جسد رسیدیم. یک لحظه دیدم چشمش را باز کرد و سریع بست. جسد سن و سالی نداشت و هنوز صورتش مو در نیاورده بود. به همین جهت فکر کردم ایرانی باشد؛ امّا نیکدستی گفت: «نه بابا، این عراقی است. مگر لباس عراقی و چهرة سیاهش را نمیبینی؟» حق با او بود. گفتیم: «حالا چه کارش کنیم؟» گفت: «حالا که برانکارد هم داریم؛ میبریمش عقب.» هرچه به او گفتیم: «بلند شو برویم.» اصلاً به روی خودش نیاورد. دستم را گذاشتم روی قلبش که ببینم مرده است یا زنده. قلبش به شدّت میزد؛ طوری که میخواست از قفسة سینهاش بیرون بزند. با عربی دست و پا شکسته گفتم: «خائن کلک! بلند شو برویم.» امّا اصلاً تکان نخورد. مثل این که خیلی اصرار داشت قبول کنیم مرده است. سیلی محکمی زدم توی گوشش؛ تکان نخورد. انگار قصد بلند شدن نداشت. دستش را بالا آوردیم و ولش کردیم. دستش را راست روی هوا نگه داشت. حسابی خندةمان گرفته بود. این بابا بیشتر به درد سینما و فیلمهای کمدی میخورد تا به درد جبهه و جنگ. چند دقیقة بعد که دستش خسته شد، کمکم رو به پایین آورد. به هر زحمتی بود، او را انداختیم روی برانکارد و با بیسیمها آوردیم عقب. همین که از خاکریز خودمان رد شدیم؛ بچّهها ریختند و دورمان را گرفتند. سرباز کمسن و سال عراقی، چشمانش را باز کرد و شروع کرد به فحش دادن به صدّام. او را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیمش عقب. همان موقع، اخبار ساعت هشت شب تعداد اسرای گرفته شده را 1520 نفر اعلام کرد. نیکدستی گفت: «1521 نفر.»
منبع: دوهفته نامه کمان، شماره 3، صفحه 10
|