چکیده
فرهنگستان هاي زبان، محصول رشد و تکامل انديشههاي مليگرايانه و شکل گيري دولت نوين در اروپا، طي سده-هاي هيجدهم و نوزدهم ميلادي و پيدايش و حاکم شدن مقولة «زبان ملي» است. اما در ايران، فرهنگستان زبان فارسي به عنوان فرهنگستان زبان ملي ايران، بيش از آنکه حاصل انتخاب و معرفي زبان فارسي به عنوان زبان ملي باشد، در اثر رواج سره نويسي افراطي عهد رضاشاه، پديد آمد که همواره يکي از نمودهاي جدي مليگرائي باستانگرا در حوزة زبان و ادب بوده است.
البته پيشينة سرهنويسي، به عهد مغولان هند و صفويان و خلق کتاب هاي مجعولي چون دساتير به قلم زرتشتيان هند، و همچنين، سابقة تشكيل مجلسي براي لغتسازي و جلوگيري از بينظمي در املاي كلمات، به عصر ناصرالدين شاه قاجار بازميگردد. اما در اواخر دوران قاجار و عهد مشروطه، اين رويه به يكي از دغدغههاي جدي بخش عمدهاي از منورالفكرهاي باستانگرا تبديل شد و ميراث آن، به عهد پهلوي اول رسيد. در دوران سلطنت رضاشاه و در فضاي فرهنگي آن دوره - كه ملي گرائي بر تمامي اصلاحات و فعاليتهاي اجتماعي و فرهنگي تسلط داشت - توجه به سرهنويسي و پرهيز از كاربرد واژههاي بيگانه خصوصاً كلمات عربي و ترکي، به شكل جديتر و رسميتري مورد توجه قرار گرفت و نابسامانيهائي كه در اين كار پديد آمد، باعث شد تا زمينة تشكيل يك مجمع علمي و در نهايت، فرهنگستان زبان فارسي، براي گزينش و ابداع واژگان فارسي به شكل صحيح، فراهم شود. در مقالة حاضر، روند اين تحولات براساس منابع عهد پهلوي اول، مورد بررسي و تحليل قرار گرفته است.
مقدمه
به طور کلي، فرهنگستان هاي زبان، محصول رشد و تکامل انديشههاي مليگرايانه و شکل گيري دولت نوين در اروپا، طي سده هاي هيجدهم و نوزدهم ميلادي و پيدايش و حاکم شدن مقولة «زبان ملي» است. در واقع با شکل-گيري مقوله های ملت و کشور و دولت نوين در اروپاي آن عهد، مفاهيمي نظير زبان ملي، سرود ملي، پرچم ملي و مانند اينها در سپهر سياست و فرهنگ ملت ها و کشورهاي نوين اروپا پديد آمد که در نتيجة آن، در غالب کشورهاي اروپائي با مرزهاي جديد امروزي، از ميان زبان هاي گوناگون و بعضاً مختلف هر سرزمين، يک زبان به عنوان زبان ملي انتخاب و معرفي شد و به دنبال آن، فرهنگستان ها يا آکادمي هائي که در آن کشورها وجود داشت يا در اثر اين تحولات شکل گرفت، در خدمت توسعه و بهبود و مطالعة زبان ملي هر کشور درآمد.
در طول سدة نوزدهم ميلادي، ميراث اين تحولات فکري و سياسي اروپا و انديشة مليگرائي و مظاهر مختلف آن عمدتاً از طريق کشورهاي اروپائي و امپراتوری عثماني، و از دورة اول حکومت قاجار وارد ايران شد. طي دورة ناصري و بخصوص در دورة مشروطه، مليگرائي و مظاهر و اشکال مختلف آن، بيش از پيش در ايران توسعه و استحکام يافت و ميراث آن در وجوهي مشخص و قواميافته، به دورة رضاشاه پهلوي رسيد.
در دوران سلطنت رضاشاه، براساس سياست هاي حکومت وي و تلاش براي ايجاد دولت نوين، بسياري از مفاهيم و مقوله هاي متعلق به دولت نوين نظير پرچم و سرود و زبان ملي نيز، موضوعيت رسمي پيدا کرد. اما برخلاف اروپا، فرهنگستان زبان فارسي به عنوان فرهنگستان زبان ملي ايران، بيش از آنکه حاصل انتخاب و معرفي زبان فارسي به عنوان زبان ملي باشد، در اثر سره نويسي به جود آمد. درحقيقت، آنچه زمينة عملي شکل گيري فرهنگستان زبان فارسي را به وجود آورد، نه تأسيس آکادمي براي زبان ملي ايران، بلكه پديد آمدن روند سره نويسي افراطي در عهد رضاشاه بود که خود اين امر يعني سره نويسي نيز، همواره يکي از نمودهاي جدي مليگرائي باستانگرا در حوزة زبان و ادب فارسي بوده و هست.
سره نويسي و شکل گيري فرهنگستان زبان فارسي
همان طور که اشاره شد، توجه گسترده به زبان و ادب فارسي به عنوان زبان ملي ايران و كوشش براي كنار گذاشتن واژگان بيگانه (خصوصاً واژگان عربي) و سرهنويسي، يكي از عمدهترين وجوه مليگرائي باستانگرا و قومگراي ايراني در دورة معاصر به شمار ميرود. البته پيشينة سرهنويسي، به قرنهاي قبل و عهد مغولان هند و صفويان، و همچنين سابقة تشكيل مجلسي براي لغتسازي و جلوگيري از بينظمي در املاي كلمات، به عهد ناصرالدين شاه قاجار بازميگردد. (روستائي، 1385، ص 76)
اما در اواخر دوران قاجار و عهد مشروطه، اين رويه به يكي از دغدغههاي جدي بخش عمدهاي از منورالفكرهاي مليگرا و اسلام و عرب ستيز ايران تبديل شد و ميراث آن به دورة رضاشاه رسيد. در دوران سلطنت رضاشاه و در فضاي فرهنگي آن دوره - كه باستانگرائي در قالب ملي گرائي بر تمامي اصلاحات و فعاليتهاي اجتماعي و فرهنگي چيرگي داشت، و رجال سياسي و فرهنگي آن عهد، وسيعاً آن را به ذهن رضاشاه تلقين مي-کردند - توجه به باستانگرائي ادبي و به طور خاص سرهنويسي و پرهيز از كاربرد واژههاي بيگانه بويژه كلمات عربي و ترکي، به شكل جديتر و رسميتري مورد توجه قرار گرفت و نابسامانيهائي كه در اين كار پديد آمد، باعث شد تا زمينة تشكيل يك مجمع علمي براي گزينش و ابداع واژگان فارسي به شكل صحيح فراهم شود.
ابراهيم صفائي، دربارة آغازگري اين جنبش به دست رضاشاه در سالهاي وزارت جنگ و پيش از آغاز سلطنت، نوشته است: «رضاشاه، با هر نوع سلطة بيگانه در ايران مخالف بود؛ چنانكه در حكم عمومي شمارة يك ديماه 2480 شاهنشاهي/1300 شمسي، ارتش، براي نخستين بار بسياري از واژههاي بيگانه را از ارتش بيرون ريخت و واژههاي فارسي يا متداول در فارسي را، به جاي آن واژهها برگزيد.» (صفائي، بنيادهاي ملي در شهرياري رضاشاه كبير، 2535، ص 58)
ملكالشعراي بهار، از اديبان و رجال سياسي - فرهنگي مشهور آن عصر نيز، به همين موضوع اشاره داشته و آن را اقدامي در دنبالة مبارزة رضاخان سردار سپه با بيگانگان و بيرون راندن اروپائيان از شهرباني معرفي كرده و نوشته است:
«و بالأخره [سردار سپه] به اين كار يعني اخراج بيگانگان اكتفا نكرد، بلكه بعدها به اخراج لغات بيگانه از فرنگي و تركي و عربي نيز شديداً اقدام كرده، كميسيوني در وزارت جنگ از بعضي افراد متعصب تشكيل داد كه به لغت فارسيسازي اقدام كنند و همين رفتار، موجب گرديد كه دولت مرحوم فروغي، به ايجاد فرهنگستان مبادرت ورزد، كه لااقل حالا كه كاري است و بايد صورتپذيرگردد و لابد منه است، پس از طريق معقولتر و مناسبتري عمل شود.» (بهار، 1371، ج 1، ص 283)
منابع مربوط به اين عصر، چگونگي تأسيس فرهنگستان را بدين صورت معرفي كردهاند که اقدام به تأسيس فرهنگستان، در سال 1314 و پس از بازگشت رضاشاه از سفر تركيه و تأثيرپذيري او از اقدامات ترک ها در زمينة تصفية زبان، و نيز به دنبال جنبشي كه در ميان مقامات رسمي و محافل ادبي به قصد تصفية زبان فارسي از كلمات بيگانه پديد آمده بود، صورت گرفت، و به دستور رضاشاه در اوايل سال 1314 بود كه نخستين بار «فرهنگستان ايران» تشكيل شد و در همان ابتداي امر، اساسنامة آن در 16 ماده، به تصويب هيئت وزيران رسيد و كار خود را در پيرايش زبان فارسي آغاز كرد. نخستين رئيس آن، محمدعلي فروغي، نخست وزير وقت بود كه به فرمان رضاشاه در اين سمت قرار گرفت و ديگر رئيسان بعدي آن نيز، به فرمان خود رضاشاه به اين مقام منصوب شدند. (صفائي، رضاشاه كبير در آينة خاطرات، 2535، ص 23؛ صفائي، بنيادهاي ملي در شهرياري رضاشاه كبير، 2535، ص 66)
گفتني است كه رجال سياسي - فرهنگي آن دوره، همگي محمدعلي فروغي را پايهگذار اين كار يعني تأسيس فرهنگستان دانستهاند و معتقدند كه به دليل فقدان اسلوب مشخص در ميان افراد مختلف و سوءاستفادهها و افراطهائي كه در كار واژهسازي و واژهگزيني صورت ميگرفت، فروغي با تأسيس اين نهاد، درحقيقت خدمت بزرگي به فرهنگ و زبان فارسي انجام داد؛(1) چنانكه علياصغر حكمت، در ضمن خاطرهاي در اينباره گفته است:
«بعضي از مجامع، سعي ميكردند لغات خارجي مخصوصاً كلمات عربي را از السنه و مكاتبات رسمي برداشته و به جاي آنها، لغات و واژههاي غيرمأنوس باستاني بگذارند يا واژة تازهاي، بياصل وضع كنند. بعضي ديگر هم كه ميل و نظر شاهنشاه را در اين باره دانسته بودند، به قصد استفادة شخصي و تقرب به مقامات عاليه، ميكوشيدند كه از اين نهضت ملي به نفع خود بهرهبرداري كنند و به حدي راه افراط و مبالغه پيمودند كه بيم آن ميرفت بناي رفيع و عاليقدر زبان شيرين بيان فارسي - كه از مفاخر اين قوم و ملت است - واژگون شود و جلوگيري از تندرويهاي آنها، اندك اندك مشكل گرديد. حتا وقتي يكي از آن محافل كه بعضي كلمات تازه وضع كرده و به عرض رسانيده بود، براي كلمة «امضا»، واژه «دستينه» را در ضمن تشريفات به دفتر مخصوص تقديم و توسط مرحوم شكوهالملك به عرض رسانيدند، پادشاه بزرگ، اين پيشنهاد و آن كلمة مجعول را نپسنديدند و فرمودند كه وزارت معارف، در اين باب با مسئوليت رسمي كه دارد، بايد كه در اين كلمات غيرمأنوس تجديدنظر نمايد و اين بندة نويسنده [حكمت] - كه در آن موقع متصدي وزارت معارف بودم – [...]براي جلوگيري از آن افراطكاريها، مشغول كار شدم. در تاريخ اسفند ماه 1313 [...] به تمام وزارتخانهها مراتب را اعلام داشتم و مخصوصاً تأكيد كردم كه [...]بايستي از هرگونه عجله و شتابزدگي در تغيير و تبديل كلمات و اصطلاحات خودداري كنند تا با مطالعه و تعمق خاص، وزارت معارف برحسب وظيفه اقدام نمايد و اكنون در نظر دارد كه انجمن مخصوصي، مركب از دانشمندان و اهل ادب و تحقيق تشكيل دهد كه موضوع را مورد بحث و شور قرار دهند [...] . اين نويسنده، به حكم وظيفه، پيشنهاد خود را به عرض مبارك شاهنشاه رسانيده، مورد تصويب قرار گرفت كه به تأسيس آن انجمن اقدام نمايد. در همان حال [...]، به ياري و مساعدت آقاي فروغي - كه در آن وقت سمت رياست دولت را داشتند - [...] . وزارت معارف، در اوايل 1314ش. كارخانة لغتسازي آن اشخاص را متوقف ساخته و آن انجمن ادبي - كه برحسب پيشنهاد اين بنده، به نام «فرهنگستان» موسوم گرديد - به صورت رسمي تشكيل يافت [...]. اولين جلسة فرهنگستان، در عمارت سابق مدرسة حقوق (لالهزار، كوچة اتابك)، در تاريخ خرداد 1314 در تحت رياست خود مرحوم فروغي انعقاد يافت. لازم به ذكر نيست كه تا چه پايه مرحوم فروغي براي تدوين اساسنامه و تنظيم مقررات و آئيننامههاي مربوط به آن، تحمل زحمت و صرف وقت فرمود[...].» (حكمت، 2535، صص 23-26.)
همچنين حكمت، همين خاطره را با برخي جزئيات متفاوت، در جاي ديگري هم ياد كرده است كه جا دارد آن نيز در اينجا آورده شود. زيرا جزئيات مذكور، برخي از وجوه ديگر اقدام به تأسيس فرهنگستان و نگاه رضاشاه را به سرهنويسي، نشان ميدهد:
«از اول نهضت مشروطيت، روي وطنپرستي و احساسات مليت و ناسيوناليستي، يك توجه خاص به زبان فارسي ميشد؛ حتا يك روزنامههائي يادم هست به اسم ايران نو چاپ ميشد كه چند ستونش را فارسي صرف مينوشت، ولي اين اقدامات صورت منظمي نداشت. اعلا حضرت، هميشه ميفرمودند، براي مؤسسات و اصطلاحات قديم، يك اصطلاحات فارسي جديد وضع كنيد (همان طور كه ملت همساية ما، تركيه هم نسبت به زبان تركي كرده)؛ اصطلاحات عربي را به صورت اصطلاحات فارسي درآوريد. اول در اين باب يك عدهاي در وزارت جنگ پيشنهاد شدند. خدا بيامرزد ميرزا ذبيحالله بهروز و چند نفر ديگر و ارباب كيخسرو [را]. اينها، يك لغاتي وضع ميكردند [...] . بنده، گزارش به عرض رساندم [...] اجازه بفرمائيد كه يك جلسهاي تشكيل بدهيم به عنوان آكادمي و اسمش را پيشنهاد كردم كه فرهنگستان بگذاريم، و در آنجا از روي دقت و بصيرت، با ملاحظة سوابق لغوي و تاريخي الفاظ، به جاي واژههاي ثقيل و نامطلوب، كلمات فارسي مطلوب گذاشته شود. مرحوم فروغي، با من كاملاً همعقيده بود و از اين لجام گسيختگي - كه هر كس يك لغتي وضع ميكرد - خوشنود نبود. ايشان، اين پيشنهاد را به عرض رسانيد و اجازه فرمودند و مجلسي فراهم كرديم به اسم فرهنگستان كه در آنجا، سي نفر از استادان فاضل و لغتشناس و دانشمندان و همچنين، بعضي نظاميها هم در آن شركت كردند و يك سلسلهلغات در فرهنگستان وضع شد براي تأسيسات و ادارات [...]. بعد هم براي شهرها و نقاط سرحدي - كه به واسطة قرب جوار اسامي عربي يا تركي داشتند - اسامي فارسي گذاشته شد؛ [...]. اعلاحضرت فقيد هم، شخصاً اين لغتها را رسيدگي ميكردند [...] و حتا بعضي از لغات [را] - كه تركيب عربي داشت - قبول ميفرمودند و هيچ ميل نداشتند كه لغتهاي غليظ گذاشته شود، لغتهاي عرب را نميخواستند بكلي رفع كنند.» (صفائي، رضاشاه كبير در آينة خاطرات، 2535، صص 106-108)
بواقع، هم افراطكاريها و سوءاستفادههائي كه از گرايش رضاشاه به سرهنويسي صورت گرفت، باعث شد تا ادبا و علماي آن عصر نظير فروغي و حكمت، به فكر چاره بيفتند و با تأسيس يك مجمع علمي و ادبي، راه را بر تخريبهاي بيسرانجامي كه از اين طريق امكان داشت بر زبان فارسي وارد شود، ببندند، بخصوص كه خود رضاشاه نيز با مشاهدة برخي واژگان غريب و مجعول نوساخته، نسبت به اين رويه، واكنش نشان داد و لذا براي جلوگيري از رواج چنان كلماتي، فرمان داد تا حتا واژههاي مصوب فرهنگستان نيز پيش از ابلاغ به وزارتخانهها و سازمانهاي دولتي، به نظر او برسند. صفائي، در اين باره، البته با چاپلوسي رايج در عصر پهلوي، نوشته است:
«واژههاي مصوب فرهنگستان، به نظر شاه ميرسيد و پس از توشيح، به وسيلة بخشنامه از طريق نخستوزيري، به سازمانهاي دولتي رسانيده ميشد. جالب اينجاست كه رضاشاه، گاه با راهنمائي ذوق سليم، برخي از واژههاي مصوب فرهنگستان را - كه فاقد سادگي و زيبائي بود - رد ميكرد و خود او بيش از هر كس در به كار بردن واژههاي مصوب فرهنگستان مراقبت داشت و اگر كسي از وزيران و مأموران بلندپاية دولتي - كه با شاه رابطة مستقيم داشت - در گفتار يا نوشتة خود واژههاي مصوب فرهنگستان را رعايت نميكرد، به او تذكر ميداد.» (صفائي، بنيادهاي ملي در شهرياري رضاشاه كبير، 2535، ص 67)
همچنين علياصغر حكمت، در ادامة خاطرات خود، در مورد علاقة رضاشاه به زبان فارسي و اصرار او بر استفاده از واژگان فارسي - که ناشي از رهنمود روشنفکران آن عهد به قوم گرائي و فارس گرائي تحت عنوان ملي-گرائي بود - آورده است:
«ايشان [رضاشاه]، به زبان فارسي تا آن درجه علاقهمند بودند كه وقتي در حين عبور از خيابانها متوجه شدند كه در بعضي از مغازهها و مؤسسات براي خود اسامي از لغتهاي بيگانگان (فرانسوي، انگليسي، روسي و آلماني) اختيار كردهاند، نويسنده ياد دارد كه به موجب يك حكم كتبي، استعمال اينگونه اسامي را قدغن فرمودند و زمستان 1316 شهرباني طهران، مأمور شد خيابانها را از اينگونه تابلوها، پاك و مصفا سازد و نيز فرهنگستان ايران را مأمور كردند كه اسامي شهرها و قصبات ايران [را] خصوصاً در آذربايجان و خوزستان و گرگان - كه غالباً يادگار زمان و حكومت عربها و تركها بود - به نامهاي فارسي زيبا تبديل كنند. اينك آن اماكن، با نامهاي فارسي خالص زبانزد خاص و عام است.» (حكمت، 2535، ص 146)
و در توجيه اين تصميم آورده است:
«ايشان [رضاشاه]، اصل آزادي عقيده را محترم ميشمردند، ولي از طرف ديگر نسبت به فرهنگ ملي و حكومت ملي كه علاقة اساسي داشتند و بر آن بودند كه ايرانيان بايد همه، داراي يك زبان و خط و يك فرهنگ، حتا يك لباس باشند و در برابر قانون، همه متساوي و برابر، و فرقي بين مسلمان و غيرمسلمان در ميان نگذارند و در ميزان مالياتهاي عمومي و خدمت نظام عمومي و ساير امور اجتماعي هم يكسان باشند. وحدت كلمه و كلام به طور كامل در همة نواحي از مركز پايتخت تا آخرين نقطة مرزي، وجهة همت ايشان بود و با رعايت اين اصل استوار بود كه فرهنگستان ايران، مأمور شد براي شهرها و قصبات ايران - كه اسامي غليظ تركي و عربي داشت - با نامهاي لطيف فارسي تبديل كند.» (حكمت، 2535، صص 236-237)
نسبت به عملكرد فرهنگستان و اصرار رضاشاه بر كاربرد لغات فارسي، قضاوتهاي متعدد و بعضاً مختلفي در همان سالها مطرح شد. اما رجال سياسي - فرهنگي آن عهد، عمدتاً آن را اقدامي در مجموع مثبت و مفيد و مؤثر ارزيابي كردند؛ چنانكه ملكالشعراي بهار، به عنوان اديبي صاحبنام - که خود به طور گسترده تحتتأثير ملي-گرائي رضاشاهي قرار داشته - در مورد اقدام رضاشاه در اين باره نوشته است:
«داستانهائي از تعصب ضدلغات [غيرفارسي] نيز از سردار سپه نقل ميكنند كه شنيدني است [... اما] انصاف بايد داد كه هرچند اين تعصبها در مرحلة افراط قرار داشته است، خاصه در مورد لغات خيلي سخت گرفته و تند رفتند. اما همين عمل، با واكنشي كه تندرويها را تعديل كند، سر و صورت خوبي به ادبيات، خاصه نثر فارسي بخشيده است كه بعد از مقايسه با نثر بيست سال قبل، اثر آنرا ميتوان ديد.» (بهار، 1371، ج 1، ص 284)
همچنين، منابع تاريخنگاري رسمي و تبليغاتي عهد پهلوي نيز، اقدام رضاشاه را در تأسيس فرهنگستان و تصفية زبان فارسي از كلمات بيگانه، از زمرة اصلاحات مهم فرهنگي اين عصر معرفي كرده و آن را گامي مهم و اساسي در تقويت روح مليت دانستهاند. برای نمونه، سعيد نفيسي در كتاب تاريخ شهرياري شاهنشاه رضاشاه پهلوي، در اين خصوص همراه با تخريب متعصبانة دورة قاجاريه، چنين آورده است:
«ديگر از اصلاحات مهمي كه درين زمينه صورت گرفت، تصفية زبان فارسي از كلمات و الفاظ و تركيبات ناملايم و ناگوار زبانهاي بيگانه و تأسيس فرهنگستان ايران، براي اين كار و اقداماتي بود كه درين دوره، درين راه به عمل آمد. ترديدي نيست كه زبان، يكي از آثار عمدة مليت هر قومي است و بايد نمايندة روح ملي آن مردم و مهيج و مسبب اين روح باشد. چنان كه در تاريخ هزار سالة گذشتة ايران، هرگاه كه روح ملي در كشور بيدار شده و نيرو گرفته است، بزرگان ايران يكي از مهمترين چارهجوئيها را براي نافرماني از بيگانگان، ترويج زبان و ادبيات و تصفية زبان دانستهاند. دانشمندان بزرگ ما - كه روح ايراني نيرومند داشتهاند - تنها به نوشتن كتابهاي مخصوص براي اين كه ازين كار پشتيباني كرده باشند، قناعت نكردهاند، بلكه [تلاش] جدي در ساختن اصطلاحات و بينياز كردن زبان از كلمات و تركيبات زبانهاي بيگانه داشتهاند [...].از طرف ديگر، در مدت دويست سال گذشته و مخصوصاً در سي سال پايان دورة قاجارها، زبان فارسي بسيار تباه و فاسد شده بود و به همين جهت، روح ادبي آن تنزل كرده و ضعيفتر از هر زماني شده بود. از طرف ديگر، علوم جديدي در تمدن امروز پيدا شده بود كه براي هيچيك از آنها اصطلاحاتي در زبان فارسي نبود و ممكن نبود با نداشتن آن اصطلاحات، آن علوم را به زبان فارسي تدريس كنند و يا تأليف كنند. ناچار [وضع] يك سلسله اصطلاحات مهم، ضرورت كامل داشت. قهراً اين وضع، ايجاب ميكرد كه به اصلاحات مهم و كارهاي عمده در زبان فارسي آغاز كنند كه خود زمينة يك سلسله اقدامات اساسي باشد و اين آرزوي هزار سالة دانشمندان ايران، برآورده شود. اين مشكل بزرگ مليت ايران به فرهنگستان ايران - كه درين دوره براي اين مقصود عالي تشكيل يافت - سپرده شد و به زودي نتايج مهم آن در زبان فارسي پديد آمد و مردم باذوق ايران نيز، راهنمائيهاي حكيمانة فرهنگستان ايران را، با كمال آساني و خوشروئي پذيرفتند و نتايج اين كار بزرگ، در زبان فارسي محسوس شد.» (نفيسي، 1344، ص 99)
اما ارزيابي محققان مستقل دهه هاي بعد از کارنامة فرهنگستان، تا اندازه اي متفاوت است. به عنوان نمونه، يحيي آرين پور در مورد کارکرد فرهنگستان در دورة رضاشاه، معتقد است که:
«اما فرهنگستان يا آکادمي زبان و ادبيات هم [...]، اگرچه توانست زمام کار را از دست ديگران به درآورده، اين خدمت را که عبارت از منع رواج هزاران لغت مجعول و بي اساس بود، انجام دهد، ولي خود نيز از منظوري که داشت، به دور افتاد و خود را در عمل مجبور ديد که قسمت عمدة اوقات خود را صرف يکي از وظايف فرعي، يعني انتخاب معادل ها براي لغات خارجي بکند؛ و خلاصه، کاري جز اين نکرد که کلمات عربي و ترکي و اروپائي را بردارد و کلمات فارسي به جاي آن ها برگزيند؛ و در تمام مدتي که بود، پياپي لغت مي ساخت و دستور استعمال آن ها را به مراکز دولتي مي داد؛ ولي در اين کار هم توفيق نيافت. زيرا نه تنها بعضي از لغاتي را که بحق مورد اعتراض بود، تجويز و رواج داد، بلکه موارد و طرز استعمال لغات را هم به درستي و با امثله و شواهد روشن نکرد و نتيجه، آن شد که هر کس آن ها را چنان که خود فهميده بود در منشآت خصوصي و اداري به کار برد، و بدين قرار مثلاً وکلا و قضات، کلمات دادگاه، دادرسي، دادخواه، دادخوانده، دادخواست، دادستان، داديار، دادسرا و دادنامه را - که همه از يک ريشه گرفته شده و بعضي از آن ها بسيار غلط و نابجا بود - به صورت زننده و ناهمواري در لوايح و احکام پشت سرهم قطار کردند و رؤساي ادارات، به «اندام هاي خود آموزش لازم دادند» و يکي از رؤساي دارائي، فلان ملک خالصه يا محصول و درآمد آن را «بايگاني کرد» و «حضرت اجل»ها در مقام تجليل بيش تر، «جناب تيمسار» شدند. اشتباه عمدة فرهنگستان، در اين بود که پيش از برقرار کردن اصول و قواعد زبان و دادن دستور کلي، به انتخاب کلمات دست زد. کار لغت سازي فرهنگستان، به جائي کشيد که ارباب قلم از آن بيرازي نمودند. چنانکه فرج الله بهرامي (دبير اعظم) نوشت: نويسندگان ما - که جمال لغت و زيبائي کلام را از سعدي و حافظ به ميراث دارند - اگر در نوشته هاي خود از استعمال بعضي از لغات فرهنگستان خودداري نمايند، پشيمان نخواهند شد.» (آرين پور، 1374، ج 3، صص 20-21)
در اين ميان، نويسندگان چپ مارکسيست دهههاي بعد هم - که اساساً برحسب فلسفة فکري خود با ناسيوناليسم چندان ميانه اي ندارند و عمدتاً جهاننگرند - با انتساب روشنفکران سره خواه به بخش ارتجاعي جامعه به سياق تحليل هاي طبقاتي خود، جريان سره نويسي را از اين زاويه نقد و رد کرده اند که يک نمونة صريح آن، نقد باقر مؤمني درباب سره نويسي در کتاب ايران در آستانة انقلاب مشروطيت و ادبيات مشروطه، است:
«ولي در مسئلة زبان در ادبيات مشروطه، به يک بيماري -که از همان روزهاي اول سرکوب شد و شيوع پيدا نکرد- بايد اشاره بکنيم. اين بيماري، «پارسي سرهنويسي» يا به قولي، «پارسي بي غش»نويسي بود. اين بيماري، ظاهراً ميتوانست يکي از عوارض ناسيوناليسم ايراني در برابر عرب معرفي شود [...]. ولي حتا يکي از ناسيوناليست ترين متفکران اين زمان، يعني ميرزا آقاخان کرماني هم، به قول فريدون آدميت، آن را «کار خنک و لغوي» دانست؛ براي اينکه اين زبان، ميان متفکر و توده هاي انقلابي فاصله اي عميق مي انداخت. فارسي سره نويسي، از مدتي قبل به عنوان يکي از تفنن هاي نويسندگان بي درد و غم شروع شده بود، ولي در اين زمان، به پناهگاه واماندگان دنياي کهن تبديل شد. گروهي از روشنفکران بودند که موضع اجتماعيشان در حال متلاشي شدن بود. آن ها، اين را بخوبي حس ميکردند و مي کوشيدند تا دستاويزي براي ادامة حيات گروه اجتماعي خودشان پيدا بکنند. آن ها، روشنفکران وابسته به گروه هاي رشد يابنده يا توده هاي انقلابي نبودند. به همين دليل هم، نمي توانستند به آينده دل ببندند و به انقلابي که مي رفت سربلند کند، تکيه کنند. پس به گذشته چنگ مي زدند و در جست وجوي دستاويزي براي توجيه حيات متزلزل خودشان، به ايران باستان پناه مي بردند. «پارسي سره»، در حقيقت براي آن ها يک دستاويز بود. نمونة اين آدم ها، جلال الدين ميرزا، يکي از ده ها پسر فتحعلي شاه قاجار بود که نه مي توانست اميدي به جاه و جلال پدري داشته باشد، و نه مي توانست خودش را به دامن بورژوازي نورسيده يا بدتر از آن، مردم کوچه و بازار بيندازد. اين بود که در عصر جوشش توده ها، «نامة خسروان» کهن را به زبان پارسي به اصطلاح بي غش، سرهم مي کرد. نمونة ديگر، مانکجي نام زرتشتي پارسي بود که به گسترش دين نياکان دلخوش کرده بود و حال آنکه، آنطور که آخوندزاده مي گفت: شما از بابت دين و دولت خودتان، عمر خودتان را به آخر رسانيده ايد.» (مؤمني، 2537، صص 144-145)
اين نكته نيز شايان گفتن است كه در دورة رضاشاه و حتا قبل از آن، زرتشتيان ايران همچون پارسيان هند، به طور طبيعي جزو نخستين بانيان باستانگرائي و سرهنويسي و توجه به پرهيز از كاربرد واژگان بيگانه، خصوصاً لغات عربي و تركي در زبان فارسي بودند. اين اقدام آنان، از عهد بابريان هند و خلق كتاب مجعول دساتير و آثار ساختگي ديگري همچون دبستانالمذاهب در هندوستان سابقه داشت و در دوران قاجار و بويژه عصر مشروطه، با بهره گيري از حمايت و نفوذ استعمار انگلستان و فضاي سياسي باز نوپديد عصر مشروطه، به اوج خود رسيد.
در دوران سلطنت رضاشاه، باتوجه به علاقهاي كه رضاشاه نسبت به زرتشتيان ابراز مي کرد(2) و علت آن، ناسيوناليسمي بود که رجال فرهنگي آن عهد در قالب باستانگرائي افراطي به وي تلقين کرده بودند، و نيز علاقة شديدي که متقابلاً زرتشتيان نسبت به پهلوي اول ابراز مي کردند،(3) و همچنين آزادي عملي كه رضاشاه در نتيجة اسلامستيزي به زرتشتيان و ديگر اقليتهاي مذهبي داده بود، طبعاً فرصت خوبي براي بزرگان زرتشتي فراهم آمد تا تحت عنوان علايق ناسيوناليستي و ميهنپرستانه، حذف ميراث واژگاني فرهنگ اسلامي - عربي رايج در ايران را، از اين طريق دنبال کنند. از جملة اين افراد، ارباب كيخسرو شاهرخ، از رجال زرتشتي صاحبنام آن دوره بود كه در خاطراتش، ضمن اشاره به اين موضوع، خود را نيز از جملة نخستين بانيان سرهنويسي در نشريات ايران معرفي كرده است. (شاهرخ، 1382، صص 45-47)
درخور يادآوري است که انگيزة اصلي زرتشتيان از روي آوردن به سرهنويسي باستانگرائي و کنار زدن مظاهر فرهنگ و تمدن اسلامي - عربي و ترکي، باورداشت داده هاي تاريخي مربوط به پيشينة اين آئين در ايران باستان بود که آن ها، به طور جدي داده هاي مزبور را پذيرفته بودند و بعلاوه، جريان هائي همچون خاورشناسي و گرايش شديد و هدفمند خاور شناسان و ايران شناسان غربي به آئين زرتشت در دوران قاجار و پهلوي، (4) باورهاي آنان را شدت مي بخشيد.
درحقيقت، زرتشتيان و نيز روشنفکران آن دوران، تحتتأثير القائات شرق شناسان، بنيان مليت ايراني را تنها در نژاد آريائي و سلسله هاي پادشاهي ايران باستان ميشمردند و آئين زرتشت و زبان فارسي را، ميراث ملي عهد سلسله-هاي هخامنشيان، اشکانيان و ساسانيان و رکن مليت ايراني مي دانستند و در مقابل، زبان عرب و آئين اسلام را، زبان و دين تحميلي و بيگانه به شمار مي آوردند و از اين رو، وسيعاً ميکوشيدند تا با بيرون راندن مظاهر فرهنگ عربي - اسلامي، فرهنگ بظاهر ملي منتسب به دوران ايران باستان را احيا کنند. در حالي که امروزه به واسطة کشفيات باستانشناختي گسترده در ايران و شرق ميانه، بخوبي ميدانيم از يک سو، قدمت تمدنهاي باستاني و درخشان ايران از عهد هخامنشيان بسيار کهن تر است و به عنوان مثال، آثار تمدن و امپراتوري تقريباً ناشناختة عيلام، خود از پيشينهاي فرهنگي و تمدني بسيار پربار و ديرين حکايت مي کند. لذا ديگر نمي توان نژاد آريائي ساختة استعمار انگلستان را در هند و سلسله هاي هخامنشي، اشکاني و ساساني، نماد صرف مليت ايراني گرفت. از سوي ديگر، بسياري از دستاوردهاي مدني برجستة تمدن و فرهنگ ايراني، متعلق به فرهنگ و تمدن عربي و اسلامي و نيز سلسله-هاي بظاهر بيگانه و غيرآريائي ايران بعد از اسلام است.
بنابراين، به رغم دنباله داشتن اين قبيل فعاليت هاي زرتشتيان و برخي از روشنفکران باستانگراي دوران بعد و زمانة کنوني، اصرار بر سره نويسي تحت عنوان مليگرائي، نه تنها نشاندهندة تعصبي بي بنيان و قومپرستانه است، بلکه از ناآگاهي پيروان آن از بنيان زبان هاي فارسي و عربي و ترکي و سير تاريخي واقعي فرهنگ و تمدن کهن و درخشان ملت هاي ايران و ساير سرزمينهاي شرق ميانه، حکايت مي کند.
به هر حال، جريان سره نويسي و بخصوص افراطهاي آن، از همان زمان رضاشاه و نيز دورههاي بعد، با مخالفت بسياري از اديبان و صاحبنظران برجسته و مشهور، مواجه شد. زيرا اين گروه از استادان فن، بيرون راندن تمام و کمال لغات عربي را از زبان فارسي تحت عنوان واژگان بيگانه، عامل تشديد ضعف لغوي و نابودي ذخاير معنوي کهن آن مي دانستند. از جملة اين افراد، سيدحسن تقيزاده بود که در همان سال نخست فعاليت فرهنگستان (1314) به درخواست علي اصغر حکمت، وزير معارف وقت، مقاله اي در نقد عملکرد ناصواب فرهنگستان و دخالت-هاي نابجاي رضاشاه در کار آن نوشت که زمينة خشم شديد رضاشاه را نسبت به وي فراهم آورد و باعث شد که او از ترس جان، مادامي که رضاشاه بر مصدر قدرت بود، به ايران بازنگردد. تقي زاده خود، در اين باره چنين نوشته است:
«آقاي حکمت - که وزير معارف بود - مجله اي تأسيس کرده بود به نام مجلة تعليم و تربيت و نسبت به آن خيلي شوق داشت. من وقتي در پاريس بودم، مرتب به من کاغذ مي نوشت که يک مقاله براي ما بنويسيد. من هم يک مقاله نوشتم. خيلي خوشحال شد و آن را چاپ کرد و از من خيلي تشکر کرد [...]. آن وقت يک کاغذ ديگري نوشته، گفته بود [...]، خواهش دارم باز يکي بنويسيد. من اين دفعه يکي نوشتم[...].آن را برضد فرهنگستان - که لغت تازه ميساختند - نوشتم. گفتم اين کار بي خود است و فارسي را خراب مي کنند. آن جا يک چيزي هم نوشتم که حکم شده، اين عبارات و لغات را استعمال بکنند. مي گفتند، به تصويب همايوني رسيده. [...] من در آن مقاله نوشته بودم، اين، کار اهل علم است که از اين مقوله بصيرتي داشته باشند و اين، با حکم و اين ها نمي شود. گفتم که از قديم گفته اند که شمشير، در کار قلم نبايد مداخله کند. آقاي حکمت، اين مقاله را چاپ کرده بود. درين کار در طهران دودستگي بود. بعضي ها همان عقيدة مرا داشتند. ميگفتند اين لغت سازي، بي معني و نامربوط است. بعضي ها خود آن لغتسازها بودند. رضاشاه مجله خوان نبود. مجله و اين ها دستش نمي آمد. ظاهراً روزنامه هاي روزانه را مي خواند. آنها که برضد هم مي نوشتند و ضد لغات جديد بودند، براي کمک به خودشان مقالة مرا از آن مجلة تعليم و تربيت برداشته و در روزنامة اطلاعات، در مقابل مدعي هاي خودشان چاپ کرده بودند. آن وقت مقالة من به او رسيده و يک مرتبة ديگر آتش گرفت [...]. در آن وقت آن قدر بي عقلي بود که کار و بار با نظميه جاري مي شد. من که در رم بودم، يک مرتبه تمام روزنامه ها شروع کردند و همه برضد من مي نوشتند [...] . اگر حکمت در طهران بود - براي کاري رفته بود مسکو - ممکن بود کتک بخورد. چند نفر زيردست او منجمله آقاي رعدي و غيره را گرفتند، حبس کردند. آقاي حکمت جاني به در برد. چون مسافرت او طول کشيد، از ياد رضاشاه رفته بود.» (تقی زاده، 1372، صص 256-257)
به دنبال اين امر، به فرمان رضاشاه تمام آن شمارههاي مجلة تعليم و تربيت را جمع کرده و با جايگزين کردن مقاله اي ديگر در جاي آن، مجدداً همراه با شمارة ششم مجله منتشر کردند (افشار، 1372، پاورقی ص257؛ آرين-پور،1374، ج 3، ص 22). مجتبي مينوي نيز، به عنوان يکي از نزديکان تقي زاده و از ادباي صاحبنام، ضمن نقل مفصل گفت وگوهاي خود و برخي از دوستانش با وي دربارة سره نويسي و فارسي فصيح و بايدها و نبايدهاي آن، صحبت ها و استدلالهاي تقي زاده (5) را در نقد سره نگاري هم مفصلاً ذکر کرده است (مينوي، 1367، صص 476-493)؛ ضمن آنکه خود او نيز از منتقدان سره نويسي بوده و آن را «انشائي مصنوعي و بي مزه به نام پارسي سره» مي خواند. (مينوي، 1367، ص 475)
در دهه هاي بعد هم، بسياري از اديبان و محققان زبان و متون کهن فارسي، روند سره نويسي را مورد انتقادهاي تند و صريح قرار داده اند. از جملة اين اشخاص، عباس اقبال آشتياني است که در اين باره، زير عنوان «فارسي ساختگي»، چنين گفته است:
«کساني که خداوند خميرة وجود ايشان را به آب لطف ذوق و صفاي قريحه، سرشته و با اعطاي اين لطيفة غيبي به مقام جليل پرستندگي مظاهر جمال و کمال ارتقا داده و از ساير اجناس مردم مميزشان کرده است، هرگاه که به نمونه اي از کلام فصيح و بليغ فارسي از جنس کلام امثال فردوسي و سعدي و قائممقام و نظاير ايشان برميخورند، آن را که نهادة خرد روشن بين اين اساتيد و رشتة زبان شيواي ايشان و بافتة دست هنرمندشان است، در حکم حله اي مي يابند، زيبا و منقش که در مقابل جمال هيئت آن، مجذوب و فريفته مي مانند [...]. ادبيات فارسي، از اينگونه حله هاي دلاويز زرتار بسيار دارد که هريک از آن ها، با آنکه نکبت ادوار و کج ذوقي مشتي خودخواه، گرد بي اعتنائي بر چهرة آن ها افشانده است، هم امروز اگر دست قابلي رخسارة آن ها را از پس نقاب فراموشي بيرون آرد و در دسترس ارباب ذوق گذارد، همان طراوت و دل انگيزي قديم را - که معرف شاهکارهاي جاويد است - همچنان متضمن است [...]. معاصرين ناخلف ما، تنها به اين اکتفا نکرده اند که اين جنس منسوجات و منقوشات زيبا را - که گرانبهاترين يادگار اجداد هنرمند ما و مابه الامتياز شخصيت و قوميت ملت ايراني است - در بوتة فراموشي و بي اعتنائي بيندازند، بلکه از ايشان جماعتي که به تشخيص شخصي، سبک نگارش ساختگي خود را ميزان صحيح فصاحت فارسي مي دانند و يا مدعي آموختن انشاي نويني از فارسي به جوانان نورساند، با دستهاي خشن لرزان به نام اصلاح فارسي، چهرة نازک ساخته هاي مرغوب قدما را ميخراشند [...]. گروهي ديگر با قلمتراش بي انصافي، نقوش و الوان روحبخش قدما را مي سترند و به نام «پارسي سره» با قلمرنگ رنگ کاران، دودة رسوائي بر جمال فارسي - که دست ماهرترين مشاطگان شاهد زيبائي، يعني سعدي آن را لايق عروج بر عالي ترين مدارج جلوه و جلال کرده - مي کشند [...]. ديگري با وسمة ساخت مؤلفين «دساتير» و «بروز نگارش پارسي»، عروس بديعالجمال فارسي را نابينا کرده، قصد آن دارد که او را به چنين هيئتي عصاکش مريدان کوردل خود قرار دهد [...]. کساني که امروزه به يکي از اقسام فارسي ساختگي که هيچ جانوري نه در اين دوره به آن سخن ميگويد و نه در هيچيک از قرون ماضيه به آن تکلم مي کرده، يا مطلب مي نوشته، انشاي مطلب ميکنند، درست نمي فهمم که رسيدن به چه غرضي را مطلوب خود قرار داده اند [...]؟ گويا غرض آقاياني که زحمت «پارسي سره» نوشتن را تحميل خود مي-کنند، آن است که به زباني انشاي مطلب کنند که از عناصر بيگانه خالي و مبرا باشد و در اين خط غلط، بيش از همه به تقليد بعضي پارسيان [زرتشتيان] کج فهم - که با عرب کينة ديرينه دارند - با لغات عربي دشمني ميورزند، و به خيال خود مي خواهند با اين حرکت ناممکن، انتقام شکست هاي قادسيه، جلولا و نهاوند را از تازيان بکشند. اگر ممکن است که اين شکست ها را امروز به فتح مبدل ساخت و گفت دولت ساساني هنوز منقرض نشده، احياي فارسي قديم - که البته چيزي غير از «پارسي سرة» آقايان بوده است - نيز امکان دارد.» (اقبال، 1369، صص 508-516)
به اين ترتيب، از زمان رواج گستردة سره نويسي عهد رضاشاه - که تا زمانة حاضر نيز همواره آن را افرادي خاص و زرتشتيان و بويژه روشنفکران ضدعرب و اسلام کمابيش ادامه دادهاند - بسياري از ادیبان و محققان انديشمند - که از تعصبات ضدعربي و باستان و فارس گرايانه تا حدي به دور بودند - به نقد جدي و تند سرهنويسان و سره خواهان پرداخته و تلاش کردند، ضمن دفاع از ضرورت حفظ مواريث لغوي زبان فارسي، زبان عصر حاضر را هم از گزند آسيب هاي متعصبان نابينا دور بدارند، و البته همانطور که مي دانيم، جريان سرهنويسي به دليل گنگ، نامأنوس و نامفهوم بودنش، هرگز در ميان تودة مردم معمولي و تحصيلکرده، از اقبال برخوردار نشده است و افزون بر آن، جز تعدادي از باستانگرايان متعصب، نظير ذبيح بهروز و ابراهيم پورداوود يا امروزه دکتر ميرجلال الدين کزازي، عموم استادان فن و محققان و اديبان بنام، هيچگاه به اين رويه، به ديدة مثبت و سازنده، ننگريسته اند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشتها:
۱. هرچند فروغي ظاهراً خود به اين کارها عقيده نداشت، گفته اند وي همين که از جريان آگاه شد، اين جمله را بر زبان آورد که: «عجب باد سفاهتي مي وزد!» (آرين پور، 1374، ج 3، ص 19)؛ براي ملاحظة ديدگاه فروغي نسبت به فرهنگستان، بنگريد به: فروغی، محمدعلي (1354). پيام من به فرهنگستان. تهران: پيام.
۲. براي نمونه، بنگريد به: آیرملو،1380، ص 312.
۳. براي نمونه، بنگريد به: اشیدری، جهانگير (2536). اعلاحضرت رضاشاه کبير در آينة زمان. تهران: از انتشارات ماهنامة هوخت؛ امیرطهماسب، عبدالله (2535). تاريخ شاهنشاهي اعلا حضرت رضاشاه کبير. تهران: دانشگاه تهران.
۴. براي نمونه، بنگريد به: جکسن، آبراهام (1383). سفرنامة جكسن. (منوچهر اميري و فريدون بدرهاي، مترجمان). تهران: علمي و فرهنگي.
۵. براي ملاحظة تفصيلي نظرات تقي زاده دربارة سرهنويسي و چگونگي آن و نيز تغيير برخي از نظراتش، بنگريد به: تقيزاده، حسن (1320). جنبش ملي ادبي. تهران: چاپخانة ارمغان؛ همو (1326). لزوم حفظ فارسي صحيح. تهران: شرکت سهامي چاپ.
کتابنامه:
1. آرين پور، يحيي (1374). از نيما تا روزگار ما (ج 3). تهران: زوار.
2. آيرملو، تاج الملوک (1380). خاطرات ملکه پهلوي. تهران: به آفرين.
3. اشيدري، جهان گير (2536). اعلي حضرت رضا شاه کبير در آينة زمان. تهران: ماهنامة هوخت.
4. تقی زاده، حسن (1372). زندگي طوفاني. (ایرج افشار، گردآورنده). تهران: علمي.
5. ----------- (1320). جنبش ملي-ادبي. تهران: چاپخانة ارمغان.
6. ---------- (1326). لزوم حفظ فارسي صحيح. تهران: شرکت سهامي چاپ.
7. اقبال، عباس (1369). مجموعهمقالات عباس اقبال آشتياني. (سيد محمد دبيرسياقي، کوششگر). تهران: دنياي كتاب.
8. اميرطهماسب، عبدالله (2535). تاريخ شاهنشاهي اعلي حضرت رضا شاه کبير. تهران: دانشگاه تهران.
9. بهار، محمد تقي (1371). تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران ( ج 1). تهران: اميركبير.
10. جکسن، آبراهام (1383). سفرنامة جكسن. (منوچهر اميري و فريدون بدرهاي، مترجمان). تهران: علمي و فرهنگي.
11. حكمت، علي اصغر (2535). سي خاطره از عصر فرخندة پهلوي. تهران: وحيد.
12. ------------- (1330). پارسي نغز. تهران: انجمن ايراني سازمان فرهنگي يونسکو.
13. روستائي، محسن (1385). تاريخ نخستين فرهنگستان ايران به روايت اسناد. تهران: ني.
14. صفائي، ابراهيم (2535). رضا شاه كبير در آينة خاطرات. تهران: وزارت فرهنگ و هنر.
15. ---------- (2535). بنيادهاي ملي در شهرياري رضا شاه كبير. تهران: وزارت فرهنگ و هنر.
16. فروغي، محمدعلي (1354). پيام من به فرهنگستان. تهران: پيام.
17. کيخسرو شاهرخ، ارباب (1382). خاطرات. (شاهرخ شاهرخ و راشنا رايتر، کوششگران). (غلام حسين ميرزاصالح، مترجم). تهران: مازيار.
18. نفيسي، سعيد (1344). تاريخ شهرياري شاهنشاه رضا شاه پهلوي. تهران: شوراي مركزي جشنهاي بنيادگزاري شاهنشاهي ايران.
19. -------- (1319). فرهنگنامة پارسي (ج 1). تهران: وزارت فرهنگ، دبيرخانة فرهنگستان.
20. مؤمني، باقر (2537). ايران در آستانة انقلاب مشروطيت و ادبيات مشروطه. تهران: سپيده و شباهنگ.
21. مينوي، مجتبي (1367). نقد حال. تهران: خوارزمي.
دكتر علی محمد طرفداری
دكتراي تاريخ ايران دورة اسلامي و عضو هيئت علمي بنياد دايرةالمعارف اسلامي
منبع: فصلنامه تحقیقات تاریخی و مطالعات آرشیوی گنجینه اسناد شماره 77،صفحه 58