یاد کودکی 4- خاطره ي آقاي نصرت الله كريمي
|
«هنرستان هنرپيشگي»
تاريخ مصاحبه: 2/3/1374
در مدرسه ي صنعتي در كارخانه كه كار مي كرديم، ميزهاي بلند، با گيرههاي بزرگ و ميزهاي كوچك با گيرههاي كوچك بود. دَم آن ميزهاي بلند، يك پيت بنزين ميگذاشتم زير پايم و وقتي ميخواستم سوهان كاري بكنم، سوهان موازي چشمم بود. اين اوضاع و احوال، باعث مي شد بچهها بخندند.
يك روز كه بچهها داشتند ميخنديدند، ديدم خنده روي صورت اين ها ماسيد. نگاه كردم، فهميدم آقاي ميرلوحي، معلمم از دفتر دارد به سوي من ميآيد. از ترس اينكه نكند پس گردنم بزند و دندانهايم به گيره بخورد و بشكند و لبم خونين و مالين بشود، اين گيره را سفت بغل كردم. يك وقت ديدم يواش يواش بچه ها شروع كردند به خنديدن، بعد ميرلوحي، دور زد، آمد جلوي من و با لبخند براي اين كه من را تنبيه بكند، گفت: «بخنديد به او، بخنديد. آقا جان، جاي تو در مدرسه ي صنعتي نيست، ميداني جايت كجاست؟ اول لاله زار يك كوچه هست كه روي يك پلاك برنجي نوشته: هنرستان هنرپيشگي. تو بايد بروي آن جا، نه هنرستان صنعتي». درواقع، خواست من را جلوي بچه ها تحقير و كنفت بكند. او، ناخواسته من را در جهتي راهنمائي كرد كه در تمام طول عمرم رستگار شدم. من همان روز رفتم هنرستان هنرپيشگي اسم نوشتم.
منبع: سازمان اسناد (صدا، جُنگ خبري تاريخ شفاهي)
|