پيدايش نفت در منطقه خاورميانه كه در آغاز نيز ايران شاهد آن بود، باعث ايجاد دگرگونيهاي بزرگ داخلي و خارجي در ابعاد سياسي، اقتصادي و فرهنگي شد. بهگونهاي كه اگر پيدايش نفت در خاورميانه مطرح نبود، اين منطقه جايگاه بينالمللي و استراتژيك كنوني را پيدا نميكرد و اصولاً روند رويدادهاي داخلي و خارجي در آن بهگونهاي ديگر رقم ميخورد. بهطور كلي ميتوان تأثیر نفت و سياستهاي نفتي بر مسائل خاورميانه را در ابعاد زير مورد بررسي قرار داد.
1. ابعاد سياسي داخلي و بينالمللي
الف: پيامدهاي سياسي داخلي. تأثیر پيدايش نفت در خاورميانه و كشورهاي آن را ميتوان از زواياي گوناگون تجزيه و تحليل كرد. يكي از اين ابعاد به پيدايش نفت و ايجاد تأسيسات صنعتي براي استخراج و پالايش آن به نيروي كار وسيعي نيازمند بود كه از داخل و خارج كشورهاي منطقه تأمين ميشد. حضور هزاران نيروي كار در مراكز نفتي منطقه در ايران، سواحل جنوبي خليج فارس، عربستان سعودي، عراق، مناطق شمال آفريقا در ليبي و الجزاير و پيش از همه¬ی این¬ها، در قفقاز جنوبي در سرزمينهاي پيشين ايران باعث گسترش آگاهي سياسي نسبت به نابرابريهاي اقتصادي موجود ميان كارگران بومي و يا مهاجران از يك سو و شركتهاي نفتي داراي امتياز از سوي ديگر ميشد. اين آگاهي طبقاتي بهنوعي باعث رواج انديشههاي سياسي راديكال نظير سوسياليسم و كمونيسم شد. به همين خاطر بود كه اصولاً مناطق نفتخيز سرزمينهاي جنوبي روسيه در غرب درياي خزر، يعني سرزمينهاي سابق ايران كانون تلاطمات سياسي و شكلگيري نخستين جريانهاي فكري راديكال همچون سوسياليسم و فعاليت احزاب راديكال پيرو انديشههاي سوسياليستي و سوسيال دمكراسي بود. اين جريانهاي سياسي بعدها بر كشورهاي همجوار نظير ايران، تركيه، ارمنستان، گرجستان و روسيه تأثیرات عميق به جاي گذاشت و نخستين سازمانهاي سياسي راديكال چپ را در آنها بهوجود آورد. همين تحول را ميتوان در مناطق نفتخيز سرزمينهاي جنوبي خليج فارس يعني در كويت و بحرين و عرستان سعودي نيز مشاهده كرد. نخستين جريانهاي سياسي چپ در مناطق نفتخيز مذكور رشد كردند و به ساير مناطق گسترش يافتند.
تأثیر سياسي داخلي ديگر پيدايش نفت را ميتوان به گسترش انديشه ناسيوناليسم و همبستگيهاي مربوط دانست. آگاهي از اهميت ثروت¬هاي ناشي از توليد نفت و به تاراج رفتن آن از سوي امتيازداران خارجي باعث رشد آگاهي ملي و پيدايش ناسيوناليسم ضداستعماري در اين كشورها نيز شد و بعدها حركتهاي ناسيوناليستي رهاييبخش براي بهدست گرفتن كنترل اين ماده حياتي را از راه ملي كردن صنايع نفت بهدنبال آورد. نخستين جلوه اين نهضتهاي ملي در ايران آشكار شد و از اين كشورها به ساير كشورهاي منطقه گسترش پيدا كرد. اين حركتهاي ناسيوناليستي، هرچند به شكل محدود آن در بحرين، كويت و مناطق نفتخيز عربستان، الجزاير، ليبي و عراق نيز ديده ميشد، اما ابعاد داخلي و بينالمللي آن هيچگاه قابل مقايسه با ايران نبود.
به همانگونه كه مسأله نفت عامل پيدايش ناسيوناليسم و وحدت و همبستگيهاي ميان اقشار گوناگون كشورهاي نفتي ميشد، خودبهخود باعث بهوجود آمدن حركتهاي سياسي محلي نيز شد. اين حركتها از آنجا ناشي ميشد كه بوميان مراكز و مناطق نفتي با مشاهده عقبافتادگي محل زيست خود در مقايسه با شهرها و مناطق مركزي، خواستار برخورداري از سهم بيشتري از ثروت نفت ميشدند. اينگونه حركتها گاه با تحريكات خارجي نيز همراه ميشد و حركتهاي قومگرايانه تمايل به تجزيه ملي محلي را نيز بهدنبال ميآورد. ادعاي گروههاي واگرا در كردستان عراق و خوزستان ايران از نمونههاي اينگونه تأثیرگذاريهاي منفي بود كه تا حدي نيز از سياستهاي نادرست دولتها در توسعه نابرابر اقتصادي ناشي ميشد. با اين همه قدرت اين جريانهاي واگرا در مقايسه با رشد همگرايي ناشي از پيدايش نفت اندك بود.
توزيع ثروت ناشي از نفت در سراسر كشور، هرچند نابرابر، بهنوعي همه اقشار را تحت پوشش نسبي قرار ميداد و علاقه آنها به كشور را گسترش ميبخشيد. گذشته از اين وابستگي اقتصادي بخشهاي مهمي از جمعيت، از طبقه متوسط گرفته تا طبقات كارگري به درآمد نفت اين احساس علاقه به كشور را افزايش ميداد. مهاجرت از ساير بخشهاي كشور به مناطق نفتخيز درون همان كشور، بهنوعي باعث ادغام ملي نيز ميشد.
ب: پيامدهاي سياسي بينالمللي. پيدايش نفت در خاورميانه، اهميت استراتژيك اين منطقه را نسبت به گذشته چندين برابر كرد و باعث حضور مستقيم و غيرمستقيم قدرتهاي خارجي در منطقه شد. يكي از تأثیرات اين تحول، گسترش رقابتهاي جهاني بر سر خاورميانه بهخاطر مساله نفت آن بود. اصولاً حضور ايالات متحده آمريكا در خاورميانه و خارج شدن اين كشور از انزواطلبي كلاسيك قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم آن، ناشي از اهميت عنصر نفت براي اقتصاد آمريكا بود. بستن قراردادهاي نفتي ميان آمريكا و عربستان سعودي در سالهاي آغازين دهه 1930، مهمترين جلوه حضور آمريكا در منطقه بود. پيش از آن نيز ايالات متحده آمريكا در سالهاي پس از جنگ جهاني اول توجه خاصي به منطقه داشت و براي نمونه در رقابت با انگلستان، از خواستههاي ملي كشورهاي منطقه نظير ايران در مخالفت با سياستهاي افزونطلبي انگلستان حمايت ميكرد. حمايت آمريكا از خواستههاي ايرانيان عليه قرارداد 1919 و پشتيبانيهاي نخستين از ملي شدن صنعت نفت در دهه 1330 خورشيدي نمونه آشكار اين حضور سياسي ابرقدرتها بود.
نفت همچنين عامل تمايل اتحاد جماهير شوروي به گسترش نفوذ خود در منطقه بود. اين تمايل شوروي را ميتوان در اقدامات سياسي و نظامي اين كشور در ايران در سالهاي جنگ جهاني دوم، يعني درخواست شوروي براي امتياز نفت شمال در سال 1323 و سپس طراحي تجزيه آذربايجان و كردستان ايران در سالهاي 1324 و 1325 و تلاش مهندسان و نظاميان آن كشور براي اكتشاف نفت در استانهاي شمالي ايران مشاهده كرد.
شايد يكي از برجستهترين جلوههاي سياست بينالمللي خاورميانه را كه بهنوعي در ارتباط با نفت قرار داشت ميتوان در تلاشهاي موفق انگلستان، فرانسه، ايتاليا و سپس ايالات متحده آمريكا در تجزيه امپراطوري عثماني و تقسيم آن به مناطق نفوذ خود بر طبق توافق 176 سايكس ـ پيكو ديد. درواقع نگراني متفقين از اتحاد عثماني و آلماني دسترسي آلمانها به مناطق نفت خاورميانه از عوامل مهم تدوين استراتژي جهاني براي فروپاشي عثماني بود.
اهميت نفت مهمترين عامل حمايت قدرتهاي بزرگ از كشورهاي نفتخيز در برابر جنبشهاي راديكال و سلطهگر منطقهاي بود. براي نمونه ميتوان به تلاش انگلستان براي جلوگيري از گسترش نفوذ سعوديها به مناطق ساحل جنوبي خليج فارس، در كويت، بحرين و عمان اشاره كرد. قرارداد بسيار مهم 1927 ميان انگلستان و سعودي در همين رابطه بسته شد و مانع دستيابي سعوديها به مناطق نفتخيز شيخنشينهاي ساحلي جنوبي خليج فارس شد. بعد ديگر تأثیر بينالمللي مساله نفت را ميتوان در بروز اختلافات ميان كشورهاي خاورميانه بر سر مناطق نفتي ديد. كشمكشهاي ديرينه عربستان با قطر و عمان، قطر و بحرين و كويت و عراق در همين رابطه اهميت داشت و سرانجام باعث تهاجم نظامي همهجانبه ارتش و عراق به كويت در سال 1990 شد. چنانچه مساله نفت در ميان نبود، ايالات متحده آمريكا و معتمدان اروپايي آن هرگز زحمت تدوين استراتژي نظامي گسترده براي اخراج عراقيها از كويت را به خود نميدادند و ميلياردها دلار در اين راه هزينه نميكردند. اختلافات ميان ايران و كشورهاي عرب خليج فارس بر سر جزاير و حوزههاي نفت و گاز در خليج فارس و در خوزستان نمونه ديگري از كشمكشهاي منطقهاي ناشي از منابع نفت و گاز بوده است.
2. ابعاد ساختاري اجتماعي و اقتصادي
تأثیرات ساختاري اجتماعي و اقتصادي نفت در خاورميانه را ميتوان در دو حوزه توسعه اقتصادي و سياسي مورد بررسي قرار داد. در زمينه توسعه اقتصادي هم ميتوان به تأثیرات مثبت و هم منفي نفت در تحول ساختار اقتصادي جوامع خاورميانهاي اشاره كرد. مقايسه كشورهاي برخوردار از منابع نفتي با كشورهاي محروم از اين منابع در زمينه توسعه صنعتي و اقتصادي و اجتماعي نشان ميدهد كه اصولاً ثروت ناشي از توليد و فروش نفت تا حد زيادي در تحول زيرساختارهاي اقتصادي اين كشورها مؤثر بوده است. توسعه سريع شبكهاي راههاي هوايي، زميني و آهن در اين كشورها و ايجاد صنايع، هرچند مونتاژ، همه ناشي از وجود ثروت نفت بوده است. اين در حالي است كه در مقايسه با اين كشورها، كشورهاي غيرنفتي خاورميانه در اين زمينهها پيشرفت چنداني نداشتهاند و بيشتر به كمكهاي كشورهاي نفتخيز يا قدرتهاي بزرگ منطقه وابسته بودهاند. به همين ترتيب ميتوان از گسترش قدرت نظامي كشورهاي برخوردار از ثروت نفت در خاورميانه اشاره كرد.
درعينحال، وجود ثروت ناشي از نفت خود به نوعي عامل عدم توسعه اقتصادي نيز شده است. تكمحصولي شدن اين كشورها از يكسو و اقتدارگرايي سياسي رژيمهاي موجود از سوي ديگر باعث شده است تا بسياري از كشورهاي نفتخيز با اتكاء به ثروت نفت و برآورده كردن نيازهاي خود از راه واردات، در فكر توسعه پايدار اقتصادي كشورهاي خود نباشند. وقتي در مقايسه با كشورهاي غيرنفتي همانند تركيه، در مدار توسعه اقتصادي از موقعيت پايينتري برخوردار باشند. درواقع اين اقتصاد رانتي خود مهمترين عامل فقدان تدوين استراتژيهاي توسعه اقتصادي و شكوفا شدن اقتصاد بومي غيرنفتي در اين جوامع شده است.
در بعد سياسي، تحول ساختاري ناشي از وجود منابع نفتي را ميتوان در بحث مهم توسعه سياسي مشاهده كرد. تمامي كشورهاي برخوردار از ثروت ناشي از منابع نفتي، داراي نظامهاي سياسي اقتدارگرا هستند و در هيچيك از آنها دمكراسي و توسعه سياسي صورت نگرفته است. نظريه دولت رانتي (Rentrer state) بهنحوي علت اين توسعهنيافتگي سياسي و گسترش استبداد و اقتدارگرايي را توجيه ميكند. گروهها و محافل نخبگان حاكم كشورهاي نفتخيز خاورميانه با برخورداري از ثروتهاي كلان ناشي از فروش نفت قادر بودهاند تا مانع شكلگيري نيروهاي جامعه مدني و نهادهاي مستقل و خودمختار از دولت شوند. عدم وابستگي اين دولتها به مالياتها و توزيع خودسرانه ثروت نفت براي ايجاد اقشار وابسته و وفادار به خود از عوامل مهم توسعهنيافتگي سياسي و فقدان احزاب سياسي در اين كشورها بوده است.
3. دگرگونيهاي فرهنگي
تأثیرات فرهنگي ناشي از نفت در سياستهاي نفتي در جوامع خاورميانهاي را هم در گسترش آگاهي فرهنگي ناشي از فراگير شدن نظام آموزشي ديد و هم در ايجاد پديده بحران فرهنگ در كشورهاي خاورميانه معاصر. تخصيص بخشي از درآمد نفت به توسعه نظام آموزشي در كشورهاي نفتخيز، به گسترش هرچه سريعتر آموزش همگاني و سودآموزي منجر شد. اين تحول خودآگاهي از فرهنگ ملي را بهدنبال آورد و باعث گسترش وحدت و همبستگي ملي از راه آشنايي با تاريخ، فرهنگ و سرنوشت مشترك كشور گرديد. علاوه بر آگاهي از هويت ملي و عناصر سازنده آن، گسترش نظام آموزش و بهويژه آموزش عالي در كشور، به رونق صنعت چاپ و رسانههاي چاپي انجاميد و آگاهي نسبت به ساير فرهنگها در سطح منطقه و جهان را افزايش داد. درعينحال از آنجا كه نظام آموزش عالي در كشورهاي خاورميانهاي تا حدي نيز تحت تأثیر اصول و ساختارهاي آموزش عالي، در غرب بود، خواه ناخواه ورود فرهنگ غرب و آثار ناشي از آن را به جوامع خاورميانهاي هموار ساخت.
به عبارت ديگر گسترش رسانههاي تصويري و چاپي و ورود اقلام و كالاهاي فرهنگي غيربومي و عمدتاً غربي، به شكل محصولات فرهنگي سينمايي، موسيقي و آثار و انديشه سياسي و اجتماعي و فلسفي، رواج نوگرايي فرهنگي در خاورميانه را بهدنبال آورد. بدين ترتيب، بهتدريج نوعي دوگانگي فرهنگي در جامعه آشكار شد كه به شكل نظام آموزشي مدرن و سنتي خود را جلوهگر ميساخت. گسترش نوگرايي فرهنگي، واكش بخش سنتي جوامع خاورميانهاي را كه نگران از ميان رفتن ارزشهاي فرهنگي بومي بودند برانگيخت و نوعي بحران فرهنگي را در اين كشورها بهوجود آورد. شكلگيري جريانهاي فرهنگي و سياسي طرفدار ارائه كردن فرهنگ بومي و رويارويي با گسترش آثار فرهنگي فراملي و عمدتاً غربي بهتدريج ابعاد سياسي به خود گرفت و به شكل جنبش بوميگرايي يا آنچه كه برخي از انديشمندان از آن بهعنوان جنبش بازگشت به خويشتن نام ميبرند، نمود پيدا كرد. مهمترين جلوه اين واكنش فرهنگي، پيدايش تدريجي جنبشهاي مذهبي سنتگرا و نوگرا در خاورميانه، بهويژه كشورهاي برخوردار از منابع نفتي شد. حركت گريزناپذير اين جوامع به سوي نوگرايي، باعث واكنش جريانهاي بومي و سنتي شد و به شكل جنبشهاي تجديدحياتطلبانه فرهنگي نمود پيدا كرد. اين جنبشها علاوه بر نگراني از فرسايش تدريجي ارزشهاي سنتي ـ مذهبي، از رشد روزافزون سكولاريسم و فرسايش نهادهاي مذهبي در جوامع خود نيز ناخشنود بودند. اين تحول فرهنگي در سنتيترين كشورهاي منطقه نيز آشكار شد و نمونه آن را ميتوان واكنش جريانهاي اسلامگرا در عربستان سعودي، عراق، الجزاير، بحرين و كويت مشاهده كرد. حركت سنتيترين جامعه منطقه، يعني عربستان سعودي بهسوي مدرنيزاسيون متأثر از توزيع ثروتهاي نفتي باعث بههمخوردن اتحاد سنتي سعودي ـ وهابي شد و جنبش نووهابي از دهه 1990 به بعد بزرگترين چالش را در برابر نظام سعودي نشان داده است. شكلگيري سازمان القاعده بهنوعي، واكنش به تأثیرات فرهنگي ناشي از توليدات اقتصادي نفتي بوده است.
دكتر حميد احمدي
منبع: کتاب ماه تاریخ و جغرافیاشماره 141 بهمن 88