هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 16    |    18 اسفند 1389

   


 

بهبود تولید دانش در حوزه تاریخ شفاهی در گرو تلفيق و تحكيم رابطه ميان نظريه و روش


آرشيو مركز اسناد انقلاب 10 ميليون برگ سند دارد


مکتب حزب الله در خاطرات سيدعلي ميرفتاح (1)


دفاع مقدس در شهر؛ از عكس تا متن


نقش دانشگاه تبریز در انقلاب اسلامی‌


یاد کودکی 1- خاطره ي دكترباقر عاقلي


بازگشت چند روزه به همدان


معرفت جنگ در جمیع جهات باید به نسل حاضر و آینده منتقل شود


انتشار خاطرات «اسدالله علم» در مجموعه‌اي 6 جلدي


جنگ‌ها و فرهنگ‌ها


قاصد مراد (زندگینامه داستانی شهید محمد مهدی عراقی)


دیدار همافران با حضرت امام


اسناد زندگي سياسي وزير دادگستري پهلوي دوم


شهيد "همت" با نگاه تعقل‌گرا و همه‌جانبه معرفی شود


"حبيب 7" با خاطراتی از محمدرضا كاتب منتشر شد


آموزش تاریخ در ایران و نظام های آموزشی دیگر کشورها


تاریخ شفاهی مسجد ارک تهران


 



مکتب حزب الله در خاطرات سيدعلي ميرفتاح (1)

صفحه نخست شماره 16

از بين ما هيچ كس بي‌ هدف سراغ زندگي خود نرفت

سيدعلي ميرفتاح، روزنامه نگار و گرافيست مشهور كه امروز آرام آرام پاي در وادي ميان-سالي مي گذارد، در سال هاي منتهي به پيروزي انقلاب كودكي حدوداً ده ساله بوده كه در مكتب حزب الله شهرري با مبارزه آشنا و همراه شده است. اين جمع مذهبي و مبارزاتي بعدها ده ها شهيد، جانباز و آزاده را تقديم انقلاب و دفاع مقدس كرد. وي در اين روايت، خاطرات خويش را از اين گروه انقلابي بيان مي كند.

من متولد 1346 هستم يعني در سال 57، يازده ساله بودم. منتها شرايط و وضعيت آن دوره و اتفاقي که افتاده بود  به گونه ای بود که بچه‌ها بيش‌تر از سن و سال‌شان مي‌فهمیدند و رفتار مي‌کردند و بيش‌تر از حد و اندازة خودشان، تجربه زندگي و دريافت از دور و برشان داشتند؛ مخصوصاً در محيطي که من در آن رشد کردم. به اين دليل که من کوچک‌تر از خواهران و برادرانم بودم و همه آن‌ها يا در دانشگاه تحصيل مي‌کردند يا در دبيرستان درس مي‌خواندند و چون پدرم هم معلم بود، خيلي زود در کوران حوادث و اخبار قرار مي‌گرفتم. در آن ايام يادم است که يک رساله امام خميني در منزل داشتيم که براي ما مسأله شده بود و من تازه می  فهميدم که چه اتفاقي افتاده و چه حوادثي پيش آمده است.
معلمي داشتم در مدرسه به نام آقاي منصوبي- خداوند او را رحمت کند- که مردی بسيار وارسته و يک فرد مذهبي شريف بود. مدرسة ما در آن موقع از دختر و پسر مختلط بود. هر کسي که در شهرري زندگي مي‌کرد، تمايلات مذهبي داشت ولي تمايلات مذهبي الزاما  به معناي بروز مظاهر مذهبي نبود، يعني بچه‌هاي خيلي از خانواده‌هاي مذهبي ممکن بود که حجاب را رعايت نکنند و به اصطلاح با مدل همان روزگار زندگي کنند. يادم است روز اولي که آقاي منصوبي به کلاس آمدند از دختران کلاس خواهش کردند که به‌خاطر حرمت ايشان از فردا با روسري سر کلاس حاضر شوند. شخصيت بسيار گيرایی بود و ما هم به‌خاطر شرايط سني خيلي تحت تأثير ايشان قرار مي‌گرفتيم و من خودم شخصاً مجذوب او شدم.  ايشان ساعت‌هاي زيادي از مباحث و درس‌هاي اسلام و از آيات قرآن و احاديث صحبت مي‌کرد و گرايش عميقي را در من به‌وجود آورد که حتي اگر ايشان هم در مدرسه نبود، مرخصي بود يا هر علت ديگر، آن ضوابط اجرايي که دختران همچنان با روسري باشند، رعایت می شد.
در آن شرايط آدم دوست داشت مسؤوليت‌هايي را به‌عهده بگيرد. در آن موقع گروه‌هاي پيش‌آهنگی هم خيلي مد بود و مسؤوليت‌هايي به آن گروه‌ها مي‌دادند و رده‌بندي داشت و به هر کسي رده‌اي مي‌دادند که ردة من در آن موقع کديور يک بود که اسم ردة بالايي بود که مي‌توانست در مدرسه به مديران و ناظمان کمک کند. سال 1357 بود که به مدرسه ای به نام «شمس» رفتم که نزديک بازار شهرري بود و در آن موقع معلم‌هاي بسيار انقلابي و مؤمن داشت که نام چند نفر از آن‌ها را هيچ گاه فراموش نمي کنم، مثل معلم زبان انگليسي ما به نام آقاي عطارد که بسيار روحيه اي انقلابي داشت و همان روز اول مدرسه، حرف‌هايي راجع ‌به بحث فلسطين و اسرائيل زد و  آزادانديشي مي‌کرد که خيلي از بچه‌هاي کلاس متوجه اين حرف‌ها نمي‌شدند ولي من به‌خاطر خانواده‌ام در جريان خيلي از اخبار بودم و از  اين بحث‌ها خوشم مي‌آمد. دیگری آقاي عبداللهي، دبير رياضي ما بود که ايشان هم از انسان‌هاي بسيار مؤمن و انقلابي بود که حتي گرفتار ساواک شد و ماجراهايي براي او پيش آمد.
در همين شرايط، به لحاظ عقيدتي وارد نوعي از مذهب شدم که با مذهب خانواده‌ام فرق داشت، يعني جنس آن اعتقاداتي که تحت تأثير اين معلمان پيدا کردم با آن وضعيت مذهبي که معمولاً خانواده به فرد القا مي‌کند، فرق مي‌کرد و به همين دليل ممکن بود که مورد سرزنش هم قرار بگيرم و عتاب هم بشوم ولي الحمدلله اين آزادانديشي در خانواده ما بود که هر کسي هر طور که دوست داشت، مي‌توانست فکر کند.
اتفاقي که در آن موقع نزديک منزل ما رخ داد اين بود که ما با بزرگواري دوست و آشنا بوديم به نام حاج اصغر اکبري که البته آن زمان حاجي نبود و ايشان را «اصغرآقا» خطاب مي‌کردند و آدم نازنيني بود؛ ورزشکار و بسيار تنومند بود و تحت تأثير مرگ برادرش و اتفاقاتي که برايش پيش آمده بود به‌شدت مذهبي شده بود که قبل از آن خيلي عادي و معمولي بود و روحيه لوطي‌منشانه هم داشت با موهاي فرفري. حاج اصغر اکبري داراي جوهر بسيار عالي، اسلامي و الهي بود و خيلي گوهر نابي داشت، منتها تمايلات و تظاهراتي که در بيرون ارائه مي‌شد متداول اين بود که جوانان آن روزگار موهاي خود را فرفري مي‌کردند، يقة پيراهن را باز مي‌گذاشتند، دنبال خوش‌گذراني مي‌رفتند و اين مسائل غيرطبيعي نبود و شرايط هم مساعد بود. حاج اصغر مردانگي بسيار عجيب و غريب و تمايلات لوطي‌منشانه‌اي داشت، منتها يکمرتبه توبه کرد که اين حرکت او سر و صداي زيادي به پا کرد؛ موهاي خود را کوتاه کرد و نوع لباس پوشيدن و رفتار و ادب خود را تغيير داد و انسان بسيار متيني شد. ايشان و مرد بزرگوار ديگری - مرحوم حاج آقا عبد شيرازي- که روحاني محله و از مردان بزرگ شهرري بودند، تصميمي گرفتند. آن موقع حاج آقا منزل خود را خراب کرده و خانة جديدي ساخته بود که زيرزمين آن جا را وقف حسينيه کردند، يعني داراي شرايطي بود که بتواند هيات قرائت قرآن و مدرسه تدريس قرآن باشد و کلاس درسي براي اين کارها در آن برپا شود.
اصغر‌آقا و آقاي عبد شيرازي، متفقاً کاري کردند که بچه‌هاي محل را در آن‌جا جذب کنند و با توجه به اين مسائل، من خيلي علاقه‌مند شدم که ببينم در آن‌جا چه مي‌گذرد. تصوري که من از آن کلاس قرآن داشتم اين بود که در اين نوع کلاس‌ها عم‌جزء و خيلي ابتدايي، اعراب‌گذاري و تجوید آموزش مي‌دادند که عموماً حوصله بَر بود و آدم وقت زيادي برای شرکت در اين کلاس‌ها پيدا نمي‌کرد.
اولين شبي که وارد اين کلاس شدم به شکل غريبي مرا تحويل گرفتند؛ به‌قدري که برگشتم ببینم نکند با کسي ديگر باشند! ديدم که خير با من چنين رفتاري دارند. يادم است حاج آقاي شيرازي عادتي داشتند که هر کس به ايشان سلام مي‌کرد، در جواب مي‌گفتند، سلام عليکم، خدا حافظ شما. پسري وارد شد و سلام کرد و تا حاج آقا گفتند سلام عليکم، خدا حافظ شما، آن پسر رفت. گمان کرد دارد خداحافظی می کند. البته اين طرز برخورد و تحويل‌گرفتن‌ها به‌دليل جذب ديگران نبود، بلکه اين افراد ذاتاً انسان‌هاي متواضع و با ادبی بودند؛ گاهي اوقات تواضع دامي است براي جذب ديگران. اين کار هرقدر هم داراي هدف مقدس باشد، يک نوع رياکاري و رفتار غيراخلاقي است ولي آن برخوردي که من از اين بزرگواران به ياد دارم به دليل جذب من نبود بلکه ذاتاً انسان‌هاي مؤدبي بودند چون رفتار آنان را نسبت به ديگران هم شاهد بودم.  در آن مقطع حاج آقا پنجاه سال داشتند منتها چهره ايشان پيرتر نشان مي‌داد و اصغرآقا هم حدوداً سي ساله بودند.
همان شب اول از روش تدريس قرآن آنان خوشم آمد؛ يک دفتر کوچک صد يا دويست برگ به ما دادند که ما صفحات آن را خط‌کشي مي‌کرديم و کلمات قرآن را سمت راست مي‌نوشتيم و سمت چپ معني و ترجمة کلمات را يادداشت مي‌کرديم و کاملاً معني و مفهوم تک‌تک کلمات قرآن را ياد مي‌گرفتيم. شايد بعدها هم جاي ديگر و بيش‌تر از آن‌جا مطالعه کرده باشم ولي امروز هر آيه‌اي را که مي‌فهمم و ترجمة آن را مي‌دانم از يادگارهاي آن روزگار است. مثلاً حاج آقا از اول سورة بقره شروع کردند، کلمه به کلمه درس مي‌دادند و بعد تفسير مختصري هم ارائه مي‌دادند؛ نه تفسير لغوي حوصله بَر بلکه تفسيري که توأم با قصص قرآن بود. حاج آقا ارادت خاصي به امام خميني داشتند و مي‌گفتند در سال‌هايي محضر ايشان را درک کرده و شاگرد ايشان بوده اند و اين را با عشق و علاقة خاصي تعريف مي  کردند. با اين سخنان اين کلاس به نسبت جنبه سياسي هم پيدا مي‌کرد و ما بعد از اين در تظاهراتی که آن موقع برپا مي‌شد، شرکت مي‌کرديم  که عمدتا تظاهرات آن موقع، حتماً سرنخي هم از اين مکان داشت. خيلي کارهاي ديگري هم صورت مي‌گرفت و افرادي که از من بزرگ‌تر بودند مثل اصغر‌آقا، فعاليت بيش‌تري مي‌کردند. ايشان، در يک تريکوبافي کار می‌ کرد و معتقد بود که نبايد در دولت کار کرد و حقوق دولت را به دلايل خاص خودشان داراي اشکال مي‌دانستند. البته نمي‌توانستند بگويند حلال نيست زيرا خيلي‌ها برای دولت کار مي‌کردند و امام هم چنين فتوايي نداده بودند. حکومت جور بود ولي اين‌که کارکردن در حکومت جور مصداق حرام‌بودن آن باشد، چنين چيزي وجود نداشت. منتها مرحوم اصغرآقا چون خيلي احتياط مي‌کرد و مقيد به اصول بود ترجيحاً برای کارگري محلي را انتخاب کرده بود که ممر درآمدش بود و در آن‌جا خيلي فعاليت‌هاي انقلابي مي‌کرد. با دوستاني در آن‌جا آشنا شده بود و با آن‌ها رفت و آمد مي کرد و در همة اتفاقات و تظاهرات آن موقع نقش محوري و اساسي داشت و ما هم در دوره‌هاي پايين با  تأثير از بزرگ‌ترها فعاليت مي‌کرديم.
بعد از آن کم‌کم اعتصاب و تعطيلي مدارس شروع شد و ما ديگر بيش‌تر وقت‌مان در همين زيرزمين مي‌گذشت. يادم است که با عباس اکبري -برادر اصغرآقا- به زيرزمين رفتيم و مشغول شيطنت بوديم و عباس ميله‌اي را گرفته بود و با آن بازي مي‌کرد که مرتب اين ميله به زمين مي‌افتاد و صداي بلندي مي‌پيچيد. بالا دعاي ندبه تمام شده بود و در حال گپ‌زدن بودند، اصغرآقا آمد پايين و کتک مفصلي به عباس زد و به‌خاطر اين که سيد بودم و به من احترام مي‌گذاشتند، کاري با من نداشت و چيزي به من نگفت.
در مدرسه هم، آقاي عطارد کلاس تشکيل داده بود و تحت تأثير گروه‌هاي انقلابي صبح‌هاي زود قبل از شروع کلاس‌ها، آقايي را آورده بودند که به ما تعليم دفاع شخصي و ورزش رزمي مي‌داد که از همان ابتدا متوجه شدم به درد اين کارها نمي‌خورم و در اين زمينه استعدادي ندارم. آقاي عطارد از من مي‌خواست که  مقاله بنويسم و مقاله نوشتن من از همان‌جا شروع شد. البته خيلي ديد وسيعي نداشتم که بتوانم خيلي خوب وضعيت آن موقع را تجزيه و تحليل کنم ولي تحت تأثير آدم‌هاي خوبي که دور و بر ما بودند الحمدلله نگاه خوبي در آن موقع حاکم شد.
حکومت نظامي که شد، ما بايد شب‌ها مي‌رفتيم آموزش قرآن و تعطيلي کلاس هم مقارن مي‌شد با ساعت حکومت نظامي و رفت و آمد ما خيلي سخت مي‌شد؛ بچه هم بوديم هر چند حداقل جلوي ديگران وانمود نمي‌کرديم که مي‌ترسيم. يادم است که يک شب، نيم ساعتي از حکومت نظامي هم گذشته بود و ما نشسته بوديم و گرم صحبت‌کردن، البته  حاج آقا شیرازی مراقبت مي‌کرد و بچه‌هاي بزرگ‌تر را سفارش مي‌کرد که کوچک ترها را يک‌به‌يک به منزل‌شان برسانند. يادم نيست که چه کسي مرا به منزل رساند ولي در منزل کتک مفصلي خوردم. به‌هرحال خيلي بعيد نبود که مأموران حکومت نظامي به همان کلاس مکتب هجوم بياورند و همه را دستگير کنند. فضا ناامن بود و نگراني خانواده دليل کتک خوردنم نبود. به همين دليل سه، چهار شب هم از کلاس ‌رفتن من جلوگيري کردند. من بچة خيلي شري بودم به‌خصوص با عباس اکبري هم رفيق شده بودم که يک بچه ده، يازده ساله و تقريباً يک سال از من بزرگ‌تر بود که خيلي به‌اصطلاح آن زمان شر بود و خيلي سر نترسي داشت؛ سربازان حکومت نظامي را اذيت ‌کرده و فرار مي‌کرد،  سنگ پرتاب مي‌کرد، شعار مي‌نوشتيم، کارهايي در حد خودمان و بالاخره پدرم سخت از خارج شدن من از منزل جلوگيري مي‌کرد تا اين که يک شب سخت بيمار شد و من گفتم براي هيات قرائت قرآن نذر کنيد و بعد که خوب شد، يک شب همة بچه‌ها به منزل ما آمدند و شام عدس پلو خورديم. يادم است که در منزل مبل داشتيم و يکي، دو پوستر که من در عالم بچگي از اين مسأله خجالت مي‌کشيدم که اين تبليغ زندگي مدرن نباشد و خيلي دوست داشتم که اين وسايل را جمع کنيم، البته نه از روي رياکاري ولي دوست نداشتم که بچه‌ها بفهمند ما زندگي مدرن يا رويايي داريم و دوست نداشتم خواهرانم وارد اتاق شوند. به‌هرحال شب به‌يادماندني ای بود و عدس پلوي خوشمزه‌اي خورديم.
قبل از اين که به اين کلاس بيايم و با اصغرآقا آشنا شوم، تحت تأثير آقاي منصوبي، از خانواده‌ام خواهش کردم و چون سيد هم هستم، اسمم را که در شناسنامه شهرام بود، به سيدعلي تغيير دادم. کم‌تر کسي مرا با اسم جديد صدا مي‌کرد، بچه هم بودم و ديگران اعتنايي نمي‌کردند. اولين کسي که مرا با اين نام خطاب کرد اصغرآقا و بچه‌هاي آن مکتب بودند که اين نام باقي ماند و کلاّ به اين نام ناميده شدم. يکي از دلايلي که اسمم را تغيير دادم اين بود که علاقه عجيبي به روحانيت و اين کسوت داشتم و علاقه شديدي داشتم به حوزه بروم و درس طلبگي بخوانم، به همين خاطر فکر کردم اين نام مناسبي براي يک روحاني نيست که مثلاً بگویيد آيت الله شهرام.
يک عزيزي هم آن موقع در شهرري سخنراني مي‌کرد به نام حاج آقاي عبدوس که بعداً امام جمعة کرج شدند و الآن نمي‌دانم کجا هستند. سخنراني‌هاي‌شان خيلي انقلابي بود و گاهي اوقات هم در مسجد اميرالمؤمنين کار به درگيري مي‌کشيد. من خيلي شيفتة ايشان که سخنران بسيار قهار و انقلابي بود شده بودم، ضمن اين‌که بيش‌تر از سطح سني خودم کتاب‌هايي در منزل داشتیم از جمله کتاب‌هاي شريعتي و آثار انقلابي از اين دست را که خواهر و برادرانم مطالعه مي‌کردند، من هم مي‌خواندم و آن روحية انقلابي و اسلامي را دوست داشتم و هر کسي را که مي‌ديدم مصداق چنين روحيه‌اي است، طرفدار و مريدش مي‌شدم. پدرم اصولاً خيلي به کتاب علاقه داشت، کتابي قبل از انقلاب چاپ شده بود به نام «در ويتنام» که جلد سفيدي داشت و فقط همين نام روي آن نوشته شده بود که گروه‌هاي انقلابي آن را چاپ کرده بودند و ماجراي شکنجه‌هاي زندان بود و ماجراي شهادت رضايي‌ها و شرايط چريک‌ها در زندان را نوشته بود که مقداري گرايش چپي هم داشت. در آن موقع اين کتاب خيلي پرآوازه شده بود و جرم بسيار سنگيني داشت و اعلام شده بود که اين کتاب دست هر کسي ديده شود به زندان خواهد رفت. يادم است که پدرم اين کتاب را آورد و من هم مخفيانه آن را خواندم و روحيه انقلابي من خيلي افزايش پيدا کرد. از اين به بعد، کلاس‌هاي قرآن ديگر فرع ماجرا شد، يعني ابتدا هدف اصلي تجمع ما در آن‌جا قرآن بود، بعد مباحث انقلابي مطرح مي‌شد. کم‌کم شرايط انقلابي به‌گونه‌اي شد که بعضي از بچه‌ها که دقيقاً به ياد ندارم چه کساني بودند، حاج آقاي شيرازي را متهم به محافظه‌کاري مي‌کردند. مي‌گفتند که ما به‌دنبال مسائل انقلابي هستيم ولي حاج آقا اصرار دارند که بنشينيم و درس بخوانيم.
نظر حاج آقا هم طبيعتاً مشخص بود، می گفتند اين قرآن اصل است و اين درس‌ها مهم است و به مسائل سياسي هم خواهيم رسيد. ضمن اين‌که خطري هم در آن حول و حوش به‌وجود آمده بود و آن هم خطر نفوذ مجاهدين خلق بود که بعد به منافقين تعبير شدند. آن‌ها خيلي هوادار جذب کرده بودند و اتفاقاتي رخ مي‌داد و نفوذ بسياري در آن منطقه پيدا کرده بودند. من بعدها به اين نتيجه رسيدم که شايد حاج آقاي شيرازي از اين مسأله خيلي بيم داشتند که نفوذ نيروهاي انقلابي چپ روي بچه‌ها زياد شود، به همين دليل اصرار بر آموزش مباني اسلامي داشتند. البته نشانه‌هايي هم داشت و اين مسأله را به‌کرات گوشزد مي‌کرد. من اولين باري که ايشان را بعد از انقلاب يعني صبح 23 يا 24 بهمن ديدم، ايشان نگراني از سازمان مجاهدين خلق را اعلام مي‌کردند و زودتر از همه متوجه اين قضيه شدند. البته هنوز بحث‌هاي التقاطي و اين‌گونه مسائل مطرح نمي‌شد چون ما نمي‌فهميديم التقاطي يعني چه. حرف‌هايي از اين دست که اين افراد انقلاب را به انحراف مي‌کشند و اين‌گونه مسائل مطرح مي‌شد. اصغرآقا ارتباط خوبي با رده‌هاي بالاي انقلابي مثل هيات مؤئلفه پيدا کرده بود که ما به آنان دسترسي نداشتيم و آنان قطعاً اخبار و احاديث را به ايشان مي‌گفتند که ما در جريان کامل آن نبوديم. به همین دلیل بود که حاج آقا اصرار زيادي داشت مدت کلاس و درس‌ها را بيش‌تر کند ولي به‌هرحال حرف‌هاي مجاهدين خلق هم حرف‌هایی جذاب و دهن پرکن بود و ممکن بود که هر کسي را شيفته کند. مرزبندي‌هايي که از سال 1360 شروع شد، خيلي باريک بود و بسيار مشکل بود که ما بتوانيم راه را تشخيص بدهيم مگر اين‌که مرشدي، استادي يا راهنمايي مي‌داشتيم. کسي که فاصله‌اش با مکتب حزب‌الله بيش‌تر مي‌شد، ممکن بود که به آن‌ها گرايش پيدا کند، ولي هر کس که به آن‌جا نزديک‌تر بود، سلامت‌تر بود. اما کم‌کم با اوج انقلاب، فعاليت مکتب سرد شد که فکر مي‌کنم به این ‌دليل بود که بحث قرآن، بحث نادر و مهجوري بود و اين‌که ما به‌سراغ آن برويم، نشان‌دهندة اين بود که ما خيلي افراد خاصي هستيم ولي در اوج انقلاب و پس از پيروزي، بحث قرآن آن‌قدر فراگير شد که رونق آن‌جا کم شد و امتياز تلقي نمي‌شد چون در هر جايي مثل خانه، مسجد، پايگاه، بسيج و... جلسات تدريس قرآن تشکيل داده بودند. در نظر بگيرد که کنار منزل حاج آقا شیرازی، مسجدي هم بود به نام مسجد صاحب‌الزمان، اما کسي به مسجد نمي‌رفت چون مسجد خيلي بي‌رمق و بي‌حالي بود که فقط در آن‌جا نماز مي‌خواندند و مراسم ختم برگزار مي‌کردند، ما هم به همين دليل جذب مکتب حزب‌الله شديم، اما کم‌کم آن مسجد هم تبديل به پايگاه انقلابي شده بود.
يادم است نمايشگاهي برپا کرديم که من خودم هم خيلي کمک کردم و در آن‌جا مي‌ماندم و توضيح مي‌دادم چون براي عام، آن‌قدر مفهوم نبود که بيايند و نمايشگاه عکس ببينند. بالاخره به‌دليل اين اتفاقات فاصله ما با اين مرکز زياد شد تا اين‌که انقلاب به پيروزي رسيد و هر کسي به‌سراغ کار خودش رفت؛ به اين معني که اصغر‌آقا جذب سپاه و جزو تيم محافظان امام انتخاب شد و بعد هم خيلي سريع پله‌هاي ترقي را در سپاه طي کرد و فرماندة سپاه سردشت شد و بعد هم در سپاه سردشت به شهادت رسيد.
البته ما هيچ‌وقت از ماجرا و چرايي شهادت عباس- برادر اصغر آقا- باخبر نشديم. حتي جنازة او هم قابل شناسايي نبود و تا مدتي در ابهام بود. از مادر ايشان شنيديم که دو سال بعد، يک تلفن مشکوک شد که مي‌گفت من عباسم. قطعاً عباس شهيد شده است چون عباس را که من مي‌شناختم با آن روحيه، تن به اسارت نمي‌داد و خيلي سرنترسي داشت. به‌هرحال خيلي دردناک بود چون مادر اين شهيدان، يک فرزند خود را قبل از انقلاب در حادثه تصادف از دست داده بود و دو فرزند ديگر او هم بعد از انقلاب در کردستان به شهادت رسيدند و پسر ديگر ايشان هم در آخرين روزهاي جنگ در مرصاد به شهادت رسيد.
هر کسي که در آن کانون و مرکزي که حاج آقاي شيرازي بودند، پرورش يافته بود، بدون هدف و بي‌تفاوت سراغ زندگي خود نرفت، حتماً يک اتفاقي برايش افتاد؛ يا به شهادت رسيد يا به اسارت رفتند يا جانباز شدند و شايد هم يکي، دو نفر جذب جريانات سياسي چپ شدند. علت اين امر هم این بود که نفس حق آن دو بزرگوار باعث مي‌شد که آدم قادر به ادامة زندگي طبيعي نباشد و فکر مي‌کرد که حتماً بايد مسؤوليتي به‌عهده بگيرد و کاري انجام دهد و سراغ مسائل خاصي بايد رفت که ديگران نمي‌روند.
گاهي اوقات آدمي در زندگي خود با افرادي برخورد مي‌کند که مسير و مدار زندگي اش تغيير مي‌کند و سراغ چيزهايي ديگر مي‌رود. همة آدم‌ها اين‌گونه هستند که در زندگي خود بالاخره کسي را ديده‌اند. بعضي وقت‌ها هم هست که افرادي بر اثر غفلت يا وجود حجاب‌هايي، چنين افرادي را درک نکنند. به‌هرحال يک درويش و صاحب نفسي چراغي را جلوي راه قرار داده و مسيري را نشان مي‌دهد که آدم قبل از آن چنين چيزي را نديده و متوجه آن نبوده است. در اين مکتب، سهم حاج آقاي شيرازي و اصغر‌آقا به يک ميزان بود؛ چون يکي از آنان مقام معلمي داشت و ديگري تحت تأثير چنين مربي‌اي، به اين مرحله از کرامت اخلاقي و نفساني رسيده بود. اگر حاج آقا که پيرمردي بود، براي ما دور از دسترس بود و فکر مي‌کرديم ممکن است اين حرف‌ها مؤيد فاصله‌اي باشد که ما نمي‌توانيم به آن برسيم، امّا اصغرآقا به ما نزديک تر بود و با او راحت‌تر بوديم و حرف‌هايي را که مي‌توانستيم به اصغر‌آقا بگوييم به حاج آقا نمي‌شد گفت يا آن فاصله‌اي که عرض کردم خيلي زياد بود. اين است که به نظر من آن دو بزرگوار، همه را تحت تأثير زيادي قرار دادند که اين تأثير موجب شد که ديگر مانند عوام زندگي نکنند و حتماً بايد کاري مي‌کردند که کارستان بود و نمي‌توانستند نسبت به جو حاکم، انقلاب، کشور، محله و خانواده بي‌تفاوت باشند. هر کسي مي‌خواست وظيفه‌اي را که بر دوشش احساس مي‌کرد، به انجام برساند و در حد بضاعت خودش اين کار را مي‌کرد.
ماجرايي که بعد از انقلاب به‌وجود آمد اين بود ‌که  مراکز آموزش قرآن زياد شد، طبيعي هم بود که مکتب رونق سابق را نداشته باشد و دليلي هم نداشت که رونق داشته باشد چون آنان به هدف کامل خود که هدف الهي و آموزش قرآن بود، رسيده بودند.
مطلب ديگر دربارة حاج آقاي شيرازي این است که ايشان مردي داراي وارستگي‌هاي اخلاقي بود که به‌دنبال سهم‌خواهي از انقلاب نبود. يادم است که روز اول ورود امام، به ديدن ايشان رفتند و براي ما هم تعريف کردند که بعد از سال‌ها امام را ديده و بوسيده اند و امام هم با ايشان خوش و بشي کرده است، اما دنبال سهم‌خواهي نبودند که به ایشان مسؤوليتي بدهند، يعني کسي که دوازدهم بهمن به ديدار امام مي‌رود و گفت‌وگو مي‌کند، قطعاً بايد در تلويزيون يا جايي ديگر مطرح مي‌شد ولي اين اتفاق رخ نداد، چون فکر مي‌کنم  که خودشان علاقه‌اي به اين مسأله نداشتند و خيلي سريع خودشان را از همة جريان‌ها عقب کشيدند و به کار خودشان پرداختند.
ويژگي ديگر ايشان این بود که جزو معدود روحانياني بود که از قبل کارهاي ديني و اسلامي نان نمي‌خوردند، يعني زندگي خود را تفکيک کرده بودند و ممر درآمد و معاش ايشان کاملاً از جنبة ديگري تأمين مي‌شد؛ باغ و کارخانة موزائيک‌سازي داشتند و بابت سخنراني، ارشاد و درس قرآن ريالي از کسي پول نمي‌گرفتند و حتي صراحتاً مي‌گفتند که چنين کاري براي ما جايز نيست و کسي حق دريافت پول بابت سخنراني و ارشاد ندارد، حال اگر مردم پول بدهند، بحثي ديگر است.
ايرادي در فضاي بعد از انقلاب وجود داشت که حاج آقا را کمي منزوي کرد و آن وجود آدم‌هايي بود که تازه به قدرت رسيده بودند و به هر دليلي بر مسندي تکيه داده و برو و بيايي پيدا کرده بودند و دست‌شان در امور باز بود که اين موجب شده بود افراد صاحب حق خودشان را کنار بکشند و براي حفظ وحدت سکوت ‌کنند و به زندگي خودشان ادامه ‌دهند. به‌هرحال حقي که آقاي شيرازي به گردن جريان‌هاي انقلابي در آن روزگار داشت، خيلي زياد بود. منظورم اين نيست که نيت ايشان اين بود که بعد طلب مزد کنند، چون ايشان با خدا معامله کرده بود ولي در عين حال کسي هم پيشنهاد مزد هم نکرد و نپرداخت.
يک دليل هم اين بود که حاج اصغر شهيد شد و به اعلي درجه پيوست، مرحوم شيرازي مثل امام حسين  بود که در شب آخر مي‌فرمايد هر کس براي غنيمت آمده است، بازگردد چون در اين‌جا خبري از سهم و غنيمت نيست. آدم‌ها به دو نيت به سمت کارهاي انقلابي رفتند که بعد جهاد سازندگي و جنگ هم پيش آمد؛ يا به‌خاطر آن آرمانگرایي‌ها مي‌رفتند يا به‌خاطر سهم‌خواهي و بعضي هم بين اين دو بودند. يک دست جام باده و يک دست زلف يار، ولي يک عده ديدند که اين بندة خدا آدم ساده‌اي است و به‌دنبال ماديات هم نيست، تلويزيون هم ايشان را نشان نداد، يک ماه، دو ماه گذشت و روزنامه‌ها هم چيزي ننوشتند، قطعاً اين اتفاق هميشه و در همه جا رخ مي‌دهد، هميشه جريان‌هاي انقلابي به اين شکل مي‌رسد و افراد اصيل، طبيعتاً خودشان را کنار مي‌کشند و به حاشيه رانده مي‌شوند. يک بخش آن طبيعي است و منکر آن نيستم ولي در کنار همه اين حرف‌ها، با شناختي که من از حاج آقاي شيرازي داشتم و به ياد دارم، خود ايشان هم تمايلي نداشت، چه‌بسا ترجيح مي‌داد که زندگي‌اش به همان شکل بگذرد تا اين‌که به او پيشنهادي بدهند و جلوه‌اي ديگر از او بسازند، دوست داشت روحاني ساده‌اي بماند که هم‌چنان خودش به کارهاي زندگي‌اش برسد و چاه آب را خودش تعمير کند. يعني روحاني‌اي نبود که- خداي نکرده قصد اهانت ندارم- به پر قبايش بربخورد و کنار بکشد بلکه نظير خيلي از علماي ديگر زندگي سالم و آرام را مي‌خواست. من سراغ دارم که روحاني ای در قم تعميرگاه ماشين دارد يعني زندگي و معاش خود را کاملاً از لباس خود جدا کرده است. بزرگان و ائمه ما هم اين روش را به ما آموخته‌اند. در روايات داريم که در کنار کارهاي بزرگ ديني مثلا حضرت امير(ع) چاه مي‌کند و باغباني می‌ کرد و ديگر ائمه نيز از دسترنج خودشان امرار معاش مي‌کردند. اين صفت پسنديده‌اي است و ممکن است عام نباشد و براي همه مصداق نداشته باشد و نتوان آن را به‌عنوان يک اصل محسوب کرد ولي کساني که اين‌گونه زندگي مي‌کنند، داراي وارستگي اخلاقي هستند و حاج آقاي شيرازي از اين نوع افراد بود.

به كوشش علي عبد

ادامه دارد...



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.