بسم الله الرحمن الرحيم
من متولد بيست و هفتم اسفند 1318 در اروميه و ساكن همين شهر هستم. دوران تحصيلم را در چند مدرسهی مختلف طي كردم و در سال 1338 ديپلم گرفتم. در سال 1337 افسري به مدرسهي ما يعني دبيرستان فردوسي آمده بود تا تعدادي را جذب دبيرستان نظام كند. من هم عليرغم ميل باطنيام به اين دليل كه در كودكي پدرم را از دست داده بودم و احتیاج به یک شغل داشتم تصميم گرفتم به ارتش بروم. بالاخره سرنوشت را نميتوان تغيير داد. من وارد ارتش شدم و به اين دليل كه در سال 38 استخدام شده بودم به دانشگاه افسري رفتم و در امتحانات قبول نشدم. مجدداً تلاش كردم و به دانشگاه افسري برگشتم. در سال 42 به اخذ درجهي ستوان دومی نايل شدم اما هنوز روحم با اين مسائل سازگار نبود و وقتی در ارتش فریاد ميزدند:«جاويد شاه!» من ميگفتم:«چاپيد شاه.»
خوشبختانه در دانشگاه افسري با تعدادي از دانشجويان كه معتقدبه مسائل مذهبي بودند آشنا شدم. يكي از آنها كه مرد بسيار با ارزش و محترمي بود،آقاي علي محبي نام داشت. ايشان هم دوره و هم آسايشگاهي من بود. در محلهاي مختلف زندگي كرده بود تا اينكه به لشكر 64 اروميه منتقل شده بود و من هم از آنجا كه ساكن اروميه بودم با ايشان رابطهي خوبي داشتم. من در تيپ پيرانشهر خدمت ميكردم و ايشان در تيپ سلماس بودند. من که در سال 54 به دليل تولد آخرين پسرم به يك مرخصي شبانه رفته بودم از پيرانشهر حركت كرده به اروميه نزد آقاي محبي رفتم. در آن زمان، آقاي محبي مبارزات خود را آغاز كرده بود و به همراه يكي از مبارزين بزرگ ارتش،يعني آقاي سعيد محسن آشنا فعاليت ميكرد. ظاهراً خانهي محل استقرار اين دو لو رفته بود وآنها نيز آنجا را ترك كرده بودند. در همان حال، من بيخبر از همهجا، به آن خانه رفتم و توسط ساواك دستگير شدم.آنها از من محل اختفاي محبي را ميپرسيدند و من هم بالطبع چيزي نميدانستم و شكنجه ميشدم. شكنجههایي خيلي عجيب!
ضد اطلاعات، شخص زنداني را آنقدر شكنجه مِي كرد كه ديگر چيزي براي پنهان كردن نداشته باشد. وقتي شلاق به زير پا ميخورد، قدرت تفكر هم تحت تاثير قرار ميگرفت. همين امروز بعد از 31 سال هنوز آثار شكنجهها در پاي من باقي است. شايد بتوان اينگونه گفت كه شكنجهگران ساواك به زير و بم كار خود وارد بودند و ميدانستند كه چگونه بايد بزنند اما ارتشيها در این زمینه تخصصی نداشتند و فقط مي زدند. من نه تحمل آن شكنجهها را داشتم و نه از محل اختفای محبي مطلع بودم ولي گوش آنها به اين حرفها بدهكار نبود. روش آنها اين بود كه كسي حتي اگر چيزي نداند بايد به او فشار بياورند كه ميداني و عمداً نميگويي. و در نتيجهي اين روش، شكنجهي من امري ناگزير بود. شكنجههایی که در اثر آنها، مدت زيادي با دو عصاي زير بغل راه ميرفتم. ناگفته نماند که از زمان فرار محبي تا زمان شهادتش مدت زيادي طول نكشيد.
ضد اطلاعات ما را بهطور كامل احاطه كرده بود و به ساواك نسپرد. در بازجوييهايي كه در تهران از من ميشد يكبار بازجويي به من گفت:كه «ساواك ميخواست شما را از ما بگيرد ولي ما اجازه نداديم. يعني ضد اطلاعات، دون شأن خود ميدانست كه ما را به دست ساواك بدهد و خودشان را بالاتر از ساواك مطرح ميكردند. همين باعث شد كه همهی شكنجههای من توسط عناصر ارتشي صورت بگیرد و اکثر مدت زمان حبسم نیز در زندان جمشيديه باشد و فقط زماني كه مدت طولانی محکومیتم محرز شد تحويل زندان قصر شدم.
ساواك با خانوادهي من هيچگونه برخوردي نداشت اما ضد اطلاعات ارتش، خانوادهي محبي را دستگير و شكنجه كرده بود و برادر و همسر من را هم براي براي اطمينان و گرو كشي دستگير كرده به نيروي هوايي تبريز برده بود. در مدت يك هفتهای كه من زير شكنجه بودم آنها را هم نگه داشته بودند و زماني كه مطمئن شدند من ديگر به درد ارتش نخواهم خورد به دانشگاه جنگ منتقلشان كردند.
من در زندان با آنهايي كه معتقد و مسلمان بودند زندگي ميكردم. در زندان،جبهههاي سياسي مشخص بود اما در مقابل رژيم، همهي جناحها جبههاي واحد و منسجم گرفته بودند به طوريكه در زمان فوت دكتر علي شريعتي همگي از آرد داخل نان، حلوا درست كرده بودند البته هدف ابراز و اقدام مخالفت با رژيم بود. سازماني كه ما را كنترل ميكرد عصباني شد و ما را به زندان قصر عادي تبعيد كرد. اما چون آنها قادر به نگهداري از زندانيهاي سياسي نبودند، مجدداً ما را عودت دادند.
من با چهره هاي انقلابي ارتش به ندرت در ارتباط بودم مثلاً با مرحوم شهيد صياد شيرازي در كرمانشاه، در يك گردان خدمت ميكرديم اما با شهيدانی نظیر نامجو و كلاهدوز به خاطر اينكه محل خدمتمان با هم تطابق نداشت ارتباطی نداشتم، مگر بعد از انقلاب كه با آن بزرگواران و همينطور شهيد اقاربپرست آشنا شدم.
من اقدام عملي بر عليه حكومت نكرده بودم اما صرف اينكه با شهيد محبي رفاقت داشتم برايم به مثابه بالاترین مسئله محسوب شده بود. آنان به جرم مسلمان بودن، زندان ابد را به من تحميل كردند آن هم درحالیکه عملاً نه كسي را كشته بودم و نه جايي را تخريب كرده بودم. من خوشحالم و خدا را شاکرم كه ارتش آن زمان به سبب داشتن چنان عقاید پاکی من را شكنجه و زنداني و به هزار گرفتاري مبتلا كرد. آن آزارها و تحملها، بين من و خدايم بسیار ارزشمند است.
بالاخره در دادگاه، به جرم اقدام عليه امنيت كشور برايم حبس ابد بريدند. ده سال از مدت حبس من به دليل اهانت به شخص اول مملكت (شاه) بود. من معترض بودم كه اگر شاه مسلمان است چرا وقتی نزد كارتر ميرود همسر خود را هم با آن وضع به همراه خود ميبرد، مشروبات الكلي ميخورد و كارهاي نامشروع ديگر انجام مي دهد؟ بالاخره وقتي ديدند كه من قابل اصلاح نيستم آن حكمها را برايم بريدند.من از سال 1354 تا شب دوم بهمن 57 در زندان بودم. در آن روز، انگار به ميمنت و مباركي پيروزي انقلاب و تشريف فرمايي قريبالوقوع امام (ره)،شاپور بختيار (نخست وزير جديد) «مرغ طوفان» قريب به 160 نفر از زندانيان سياسي را آزاد كرده بود و من هم يكي از آنها بودم.
تفكر ما با تفكر حكومت، سازگاري نداشت و عدم سازگاري در محيط بستهي ارتش ميتوانست خطرناكترين حالت باشد. وقتي ارتش در برابر اسلامي كه به آن اعتقاد داري، تبليغ كفر ميكند ناسازگاري مؤمنان بيش از پيش به چشم ميآيد مثلاً در دانشگاه افسری ما را دور آتش ميچرخاندند و قواعد آتش پرستي را براي ما ديكته ميكردند در صورتي كه ما آتش پرست نبودیم. ولی از آنجا که حكومت، از جانب قدرت ديگري رهبري ميشد و مستقل نبود ما را مجبور به چنان اعمالی ميکرد. بالاترين حسن جمهوري اسلامي در اين است كه از ديگران خط نميگيرد و تحت تاثير حكومتهاي جبار جهاني نيست.و اتفاقاً تمام مشكل اين حكومتها با جمهوري اسلامي در همين نكته است. زيرا اسلام درس آزادگي و استقلال است و ما نيز به همين خاطر، معتقد به آن هستيم. درست است كه من به خاطر دوستي با آقاي محبي كه يك فعال سياسي بودند به زندان افتادم و در واقع، هيچگونه عملي در زمينههاي سياسي نداشتم ولي اين،دليل رضايت من از شرايط موجود نبود. با من بي گناه و بي خطا ظالمانه برخورد كردند. سكوت من به علت اين بود كه آزادی نداشتم و در يك پادگان،تحت كنترل بودم. ساواك در همهي اشكال بر روي انديشهها احاطه داشت.و كمتر كسي ميتوانست زير آن فشارهای سنگين فعاليت جمعي داشته باشد. تنها از ميان صحبتهايمان ممكن بود متوجه شوند كه عقايدمان با حكومت سازگاري ندارد. و همين تفاوت عقيده ميتوانست براي اشخاص، بسیار گران تمام شود. اگر مردم عادي شديد از ساواك هراس داشتند، ما هم زير سلطهي ساواك و هم تحت كنترل ضد اطلاعات بوديم. در نتيجه نميتوانستيم فعاليت علني و گروهي داشته باشيم. بهطوريكه با كوچكترين صحبت و يا مخالفت كلامي ممكن بود مانند آقاي شمشيري و يا آقاي خوش فطرت كه از درجهداران شهيد محبي بودند دستگير شويم. چنانكه اين اتفاق براي من افتاد و ساواك كه هر انديشهي مخالفي را در نطفه خفه ميكرد و از طرف موساد رژيم صهيونيستي هم حمايت ميشد، فقط به دليل مرگ هم پروندهام نتوانست من را به چوبهي دار بسپارد. وگرنه راه گريزي براي امثال من وجود نداشت.
وقتي كه كارتر به رياست جمهوري آمريكا برگزيده شد نسبت به زندانيان سياسي شوروي اظهار محبت و با آنها مكاتبه كرد. از اين حركت كارتر، زندانيان سياسي ايران نيز استفاده كردند و گفتند كه چرا كارتر زندانيان سياسي شوروي را مورد احترام قرار ميدهيد اما زندانيان سياسي ايران را فراموش كرده؟ از سازمان ملل تعدادي براي بازديد به تهران آمده بودند. در نتيجه نقل و انتقال تا حدي برقرار شده بود. از تهران به زندان اروميه که وطن و محل سکونت اصلیام محسوب میشد منتقل شدم و نهایتاً در سال 57 به دليل فرار شاه و استقرار حكومت بختيارِ بياختيار، او وعده داد كه زندانيان سياسي را آزاد خواهيم كرد و وقتي آخرين زندانيان با حکم محكوميت هاي بالا را آزاد ميكردند من هم آزاد شدم. دوم بهمن 57 و هوا تاريك بود. عدهاي جلوي درب زندان ايستاده بودند. از آنجا ما را به مسجد آوردند و فرداي آن روز به تهران آمدم كه 12 بهمن و روز تشريف فرمايي حضرت امام بود به تهران برسم.
وقتي درخت انقلاب، ميوه داد، به عنوان اولين رئيس سپاه پاسداران در اروميه منصوب شدم اما از آنجا که سپاه پاسداران، يك نهاد انقلابي بود و انتخاب افراد در آن به صورت اختصاصي انجام میگرفت ترجيح دادم در همان ارتش بمانم و بر روي افرادي كه معتقد هستند تاثير داشته باشم و همچنين در كميسيون پاكسازي ارتش، به همراه شهيد چمران، افرادي را كه به حكومت شاه، وفادار و دلبسته بودند شناسايي كنم. پس از آغاز جنگ، کمیسیون را ترک كرده به منطقه رفتم و به فعاليتهاي مسلحانه بر عليه مهاجمان اين مرزو بوم پرداختم.
منبع: سازمان عقیدتی سیاسی ارتش