چندین سال پیش کتابی خواندم از اوریانا فالاچی به نام «اگر روزی خورشید بمیرد» و اکنون مقالة حاضر با دغدغة این پرسش مهم نوشته شده است که اگر روزی آسمان معرفت انسانها در سوگ مرگ خورشید تاریخ بنشیند، انسانهای پس از این واقعه چه خواهند کرد و زیر سقفی از ابرهای وهم و تردید چگونه خواهند زیست؟ اساساً چه چیز موجب مرگ تاریخ میشود و فروغِ نشاط و حیات را از آن سلب میکند؟
پیشتر، کسانی دربارة تعطیلی تاریخ یا بیتاریخ بودن یا پیاده شدن برخی جوامع از گردونه یا قطار تاریخ نوشتهاند و گفتهاند و دلایلی برای آن برشمردهاند نظیر نگارش تاریخ توسط نویسندگانی به دور از اهل عبرت، منحصرشدن تاریخ به اشکال خشک و متحجر زمان بدون برانگیزانندگی قوة تفکر و نقد، آکندگی زبان تاریخ از وعظ و مهجور بودن فکر واندیشه در تاریخ و ...(داوری اردکانی، ص4). اما به نظر میرسد هیچ یک از اینها مرگ تاریخ را حقیقتاً در پی نداشته باشد بلکه مرگ تاریخ هنگامی فرا میرسد که نوری که از جانب تاریخ به سمت ظاهر حوادث میتابد، به شکلگیری کانون مسئله یا مشکله که در محل برخورد آن نور به صورت حوادث یا وقایع ایجاد میشود نینجامد.
شکلگیری این کانون مهم است؛ زیرا نقطه کانونی، نقطة تلاقی یا درهم تنیدگی واقعیت یک واقعه با مسئلهمند شدن یا متأثر شدن مردم هر عصر از آن واقعه یا حادثه است. حاصل این درهم تنیدگی، تذکر تاریخی است که بیداری و درنگ از پی آن میآید.
به این ترتیب، آنگاه که گفته میشود خورشید تاریخ مُرده است، مسلماً منظور این نیست که تاریخ ویژگی تابندگی خود را از دست داده است، زیرا این ویژگی، ذاتی تاریخ است و تاریخ به هر روی خواهد تافت حتی اگر ابرهایی به طور موقت مانع تابندگی آن شوند. بلکه منظور آن است که انرژی خورشیدی تاریخ هرز رود و مردمان از آن برای روشنگری مسائل خویش بهره نگیرند. چنانکه گویی تاریخ راه خود را میرود و مردمان راه خویش را. تنها به این دلیل که ذرهبینی که جلوی نور تاریخ گرفته شده، فاقد کانونی است که بتواند سهمی که روایتهای متفاوت دربارة یک واقعیت، از نور تاریخ کسب کردهاند، در کنار هم گرد آورد و از مجموع آنها یک مسئله حاصل کند که نتیجة کاوش دقیق آن، بیداری و پندآموزی است. در حالی که به محض تشکیل این نقطة کانونی ـ از آنجا که نور تاریخ به کارِ تذکر و تنبّه و تأمل میآید ـ نشاط و حیات جریان مییابد و اصلاً تذکر و تنبّه و تأمل به عین زندگی بدل میشود.
تبدیل شدن تذکر و تأمل و تنبه به عین زندگی، این هر سه را با توجه به آنکه پشتگرم ادراکی هستند که انتخابها و اختیارها را به سمت و سو میدهد به روح تاریخ مبدل میکند و آنچه روح زندگی در آن جاری است و از جنس و فصل زندگی است، بدیهی است انتظار نرود که به طور مطلق موجب پرهیز از کاستیها و نارواییها شود بلکه مهم این است که آمادگی قدم گذاشتن در تباهیها و برونشد از آنها به سلامت را ایجاد کند. به عبارت دیگر، آمادگی «شد» و «برون شد» یا «رفت» و «برون رفت» توأمان در برخورد با صورت ظاهر یک واقعه را به وجود آورد و این رفتاری است که انسانهای مسئلهمند و اهل تذکر دارند. در واقع مردمان هر عصر در صورت مسئلهمندی این همانی شدیدی با تاریخ خویش مییابند؛ تاریخی که خود به عین مسئله تبدیل شده است و مسئلهای که به طور بنیادین جستوجوی چیستی حیات و انسان است و این جستوجو جز در حالت آگاهی و بیرون آمدن از ناآگاهی حاصل نمیشود.
کتاب با یاد خاطره را که برای چندمین بار مرور میکردم، دیدم فاتحهالکتاب آن آیة 62 از سورة واقعه است:
« وَ لَقَد عَلِمتُمُ النَشأتَ الاولی فَلَولاتَذَکّرُون». و سرآغاز آن جملهای است از جملات حکیمانة فرزانة یونان باستان ـ سقراط ـ مبنی بر اینکه «زندگی عاری از تأمل و معاینه به زحمتش نمیارزد» (کمری، ص17) و تأمل که لازمة آن، مرور بودهها و شدهها به قصد نور یافتن برای رهسپاری در فردایی ناآمده است، از نیاز نهاد ناآرام بشر به معرفت راستین ناشی میشود (همان جا).
اینکه چرا یاد و خاطره را ستون خیمة تاریخ میدانم یا برآنم که تاریخ با یاد خاطره علم شده است، به این امر برمیگردد که آن خروج واقعی از حالت ناآگاهی و وقوف به وجود خود و خصایص خویش و آن کاوش اصیل چیستی حیات و انسان که در صورت مسئلهمندی انسان حاصل میشود و به کارِ تاریخ میآید و تاریخ به مدد آن، شالودههای آگاهی مردمان اعصار آتی را پی میریزد، از رهگذر خاطرات حاصل میشود ـ و البته منظور، خاطرات واقعی است که در حالت برونشد از ناآگاهی و توانمندی به آفرینش جهانی خاص خویش نگاشته شده باشند.
این هر دو ویژگی خاطرات واقعی؛ یعنی نگاشته شدن در حالت آگاهی و توانایی آفرینش یا بهتر است گفته شود ابداع، دقیقاً یادآور اسطورههای «اصل و ریشه» و اسطورههای «آفرینش» اند (الیاده، صص31-46). بنابراین، خاطرات با ارجاع نهایی به آنها، مخاطب خویش را بار دیگر به زمان اصلی و آغازین که حادثه نخستین اتفاق افتاده است، برمیگردانند و موجبات آگاهی و خلاقیت او را فراهم میکنند. این سرچشمه اصیل که به آگاهی و آفرینش میانجامد، به دلیل آنکه نقطهای است که تاریخ به تدریج در طول زمان از آن فاصله گرفته است، به امری غیر اصیل به نام «توهم» بدل میشود که به مراتب بزرگتر از حقیقت است و اگر تاریخ هر آینه فارغ از این توهم باشد(توهمی که خود برخاسته از صفات و خصایص بارزی است که به دلیل بارز و برجسته بودن، به هنگام رویارویی با یک واقعه، بیشتر ذهن و اندیشه را از خود متأثر میکند)، مرگ تاریخ فرا میرسد زیرا تابش خورشید تاریخ در گرو طفره رفتن از پاسخ صریح یا تن زدن از آن است. این طفره و گریز، روح تاریخ است و ضامن تداوم توجه مخاطبان تاریخ به تاریخ. مشروط به آنکه طفره و گریز به خوبی در تاریخ پرورانده و به جا به کار گرفته شده باشد و به کار طرح به آیین و روشمندانة پرسش بیاید. چون پرسش ماهیتاً به طرح مسئله میانجامد و حل مسئله به هر روی نوعی آفرینش را در پی دارد.
آن هنگام که تاریخ موفق میشود خوانندگان خویش را به آفرینش وادارد، خون خود را در رگهای مخاطبانش به گردش درآورده است و مخاطبانی که خون تاریخ در رگهای آنها جاری است، همان کسانی هستند که کارآمدی تاریخ را در نگاه به واقعیتها و طرح مسئلههای جدی و هوشمندانه از آن واقعیتها، دریافتهاند و هم به این دلیل به آن رجوع میکنند. این همان کانونی است که پیشتر گفته شد در محل اصابت نور تاریخ به صورت ظاهر یک حادثه یا واقعه تشکیل میشود.
اگر این رأی از سوی اهل نظر پذیرفتنی باشد که ابتنای تاریخ بر شخصیت انسان و جهان بیرونی او استوار است، آیا میتوان گفت این هر دو، حقیقت وجودی خود را مدیون شکل و سامانی هستند که خاطرهها به آنها میدهند؟ و دراین صورت آن سخن آغازین مبنی بر ایستادن تاریخ بر فراز یادها و خاطرهها گزافه خواهد بود؟ آیا جز این است که در آیینة خاطرهها، آگاهی انسانی که خلاقانه جهانی نو میآفریند یا آن را تغییر میدهد یا بازآفرینی میکند، هویداست؟ و آیا این خلق و ابداع و تغییر و بازآفرینی هدفی جز این دنبال میکند که نشان دهد انسان در محدودة تجربة خود محصور نیست بلکه واقعیتی فراسوی او وجود دارد که وی از آن واقعیت تأثیر میپذیرد و بر آن تأثیر میگذارد و رشد انسانها به مدد همین رابطه تأثیر و تأثری که ارتباط با جهان بیرون آن را پی میریزد، حاصل میشود و به جایی میرسد که انسان، جهان را و جهان، او را شکل میدهد؟
بدیهی است با این توضیح، خاطره؛ چیزی است فراتر از سیاهة منظمی از فقرههای مختلف تجربههایی که میتوان به آنها استناد کرد و اهمیت آن علاوه بر ارجاع به تجربهای خاص که در پارهای از زمان حاصل شده، از جهت انتظارات ضمنی است که انسانها ناآگاهانه به قلمرو آن تجربه اضافه میکنند. این انتظارات در حکم سازمانی عمل میکند که میتواند به طور سمبلیک و مستقل و خلاق از نور تاریخ برای تعیین حدود و ثغور تجربهای که از یک واقعیت وجود دارد، بهره گیرد. تاریخ در این معنا، از خاطره نوعی منطق و چهارچوب عام ارجاع میسازد.
ساخته شدن چهارچوب عام ارجاع از خاطره، یکی از تواناییهای شگفتانگیز تاریخ است و نشاندهندة توفیق تاریخ به استخراج اصول کلی است که راهنمای خرد انساناند و سپس منضم شدن آن اصول به مثابه جزئی جداییناپذیر به جان و دل تمایل ذهنی یک ملت آن سان که به صورت نظمی عینی، قائم به ذات، مشروع و قانونی یا اخلاقی جلوهگر شوند.
این امر؛ یعنی شکلگیری منطق و چهارچوب عام ارجاع در محل برخورد نور تاریخ با خاطرات ( با توجه به اینکه خاطرات خود به اساسیترین چیزهایی که در فطرت انسانها منزل دارند، ارجاع مییابند)، بیانگر یک اتفاق میمون و مبارک است و آن عبارت است از اینکه تاریخ توانسته است در نور خود، خاطرات را به سمتی راهبری کند که آنها به کلیتی انضمامی به نام نوع انسان پیوند دهد و به موقعیتها و کردارها و سرنوشت و علایق ذهنی نوع انسان پیوسته و مرتبط سازد. هم از این رو در آیینه تاریخ، فرد انسان را از طریق نوع انسان باز خواهیم شناخت ( و نه عکس آن، که شناخت نوع انسان از طریق فرد انسانی است). بالطبع عالیترین و برجستهترین وقایع و حوادث هر دوره و عصر را در زنجیرة به هم پیوسته حوادث و وقایع دیگر که انسانهای روزگاران پیشین از سرگذرانیدهاند، مطالعه خواهیم کرد. زیرا تنها در این صورت، کارکرد و ماهیت آن وقایع «فهمپذیر» و درک کاملی از تحول نوع انسانی حاصل خواهد شد. و این همه از آن رو است که تاریخ در صورت حیاتمندی، یک طرح یکدست و قول ناگسسته است. به تعبیر دیگر، در پرتو نوری که تاریخ میافکند، در مییابیم هر ذرهای از ذرات یک واقعه، جزئی از جنبشی است که از مبدأیی آغاز شده و به سوی مقصدی مشخص رهسپار است و همین جنبش، تعیین کننده زنده بودن تاریخ است. نور تاریخ در این شرایط هنگامی که به ظاهر یک حادثه یا واقعه میتابد، اشباح و ارواح و غایاتی از صورت آن حادثه یا واقعه میآفریند که برای مردمان دورههای بعد نیز حسکردنی است چندانکه آنها را از مردم و زمانة خود متمایز و متفاوت نمیبینند و میتوانند آنها را بپذیرند. توفیق تاریخ به این گونه بازنمایی جمعی، حکایت از پیوستگی اندیشهها یا تداعی معانی و دوربودنش از اقوال گسسته و ناپیوسته دارد.
گمان میکنم نویسنده دو کتاب یاد مانا و با یاد خاطره با اِشراف به این موضوع یا نظر تلویحی به این نکته ـ بیآنکه الزاماً نظیر این اصطلاحات و مفاهیم را به کار گرفته باشد ـ کوشیده است در بازجُست ریشههای تاریخی خاطره، به طور پوشیده و پنهان و نه چندان آشکار خاطرههای اساطیری را حلقة آغازین در فرآیند شکلگیری منطق و چهارچوب عام ارجاع تاریخی ـ که پیشتر گفته شد ـ تلقی کند و سپس آن را به واسطة حلقهای میانین به نام خاطرات عهد باستان به زمان اکنون؛ یعنی خاطرات جنگ بپیوندد. البته استنباط درک این سه حلقه، زمانی میسر خواهد شد که این دو کتاب، پیوسته و همبستة یکدیگر دیده و خوانده شوند. زیرا تنها دراین صورت میتوان حدس زد که نویسنده از کدام منظر به تعیین حدود و ثغور جغرافیای تاریخی خاطره پرداخته و کدام ردپاهای خاطره را عمیقتر و اثرگذارتر دیده است. شاید بهتر باشد بگوییم پیوستگی و ارتباط موضوعی این دو کتاب، آنچنان است که مطالعه یکی بدون مطالعه دیگری در پی بردن به نقشه ذهنی نویسنده در نگاه به خاطرات خدشه وارد میکند یا دست کم اجازه نمیدهد که به وضوح دریابیم برجستگی و درخشانی خاصی که وی برای این سه دوره تاریخی قائل است، به چه دلیل است.
البته نکته مهمی که به نظر میرسد نویسنده حداقل آشکارا به آن تصریح نکرده، این است که خاطرههای اساطیری نه تنها نقطه آغازین، که نقطة انجامین آن دو حلقه دیگر (خاطرات عهد باستان و خاطرات جنگ) نیز محسوب میشوند و در نگاهی دقیقتر این هر سه جز همان یک بیش نیستند. برای مثال، خاطرات عهد باستان ـ به مثابه یک نقطه عطف جدید در خاطرهگویی/ نویسی ¬ـ تنها از آن رو ظاهراً یک حلقه جدید محسوب میشوند که بیانگر نوعی تجدید و نوشدگی خلقت عالماند منتهی تحت لوای تقدیس شاه . به عبارت دیگر، شاه مسئول ثبات و باروری و نعمت و برکت تمام عالم شناخته میشود. یعنی خدایان همان شاهان به مرتبة خدایی رسیدهاند اما در باطن نمیتوان آنها را از خاطرات اساطیری جدا دانست چون حتی اگر تجدید حیات به مدد پادشاه صورت گیرد، آنچه موجب حکم به این همانی این عالم با عالم قبلی است، همان اساطیر اصل و سرچشمه و اساطیر آفرینش کیهاناند.
این شباهت آن دو حلقه به حلقه نخستین و سرریز شدن آنها در نهایت به چشمه اسطورهها و اتحاد این هر سه با یکدیگر از حیث داشتن آبشخور یکسان، حقیقتاً به این دلیل است که نطفة آنچه امروز در یک زمان و مکان تاریخی مشخص رخ میدهد و نیز رفتارهای شگفتانگیزی که از مردم هر عصر و دوره سر میزند، در زهدان اسطورهها جای دارد و هم از این رو خاطرات اساطیری امکان درک ماهیت آن وقایع و رفتارها ـ به مثابه آنچه آفریده ذهن و روح انسانهاست ـ و فهم علتهای نهفته در پشت حادثات و وقایع انسانی و توجیه بسیاری از زیادهرویها را فراهم میکنند. بنابراین، تاریخ نه به راحتی میتواند و نه اصولاً معقول است که این خاطرات را انکار کند یا ناچیز شمارد یا به طور کلی به دست فراموشی بسپارد بلکه باید زحمت فهم سوابق و مستندات اساطیری را در درک اعمال و وقایعی که رخ میدهد، به خود بدهد فقط به این دلیل که آنها در حکم الگوها یا سرمشقهایی برای رفتار و سلوک انسانهای اعصار بعد به شمار میآیند و به هستی آنها معنا و اعتبار میبخشند. سرمشقدهی، خاطرات اسطورهای را دارای «ساخت»(structure) میکند و معنادهی، آنها را دارای «کارکرد» (function) نشان میدهد و این هر دو، نقش خاطرات اساطیری را در روشن کردن مرحلهای از تاریخ اندیشة انسانی برجسته میسازد.
دلیل بیِّن و موجهی که نشان میدهد استقلال آن دو حلقه دیگر خاطرات، مجازی و صوری است و آنها جز در پرتو خاطرات اساطیری اصالت نمییابند، وجود یک وجه اشتراک اساسی میان این هر سه حلقه است و در واقع همین وجه اشتراک است که به مدد نویسنده شتافته است تا از بین آن همه تداخل و درهم ریختگی خاطرات، به تمایز و بازشناسی و گزینش آنها توفیق یابد و در عین حال چنان آنها را به رشتهای نامرئی درکشد که مانع از گسستن شیرازه تاریخ شود.
به نظر میرسد این وجه اشتراک را باید در اهتمام این هر سه حلقه خاطرات به جستو جوی یک ارزش پایدار و نهان بازیافت که در آیینه آن ارزش، تمامی خصال یک ملت تجسم یافته است. بدیهی است ارزشی که پایدار و نهانی است وقایعی را در پی داشته باشد که سرشت بنیادین آنها ضرورت واقعشدنشان است؛ ضرورتی درونی ولی پنهان که با مداخلة آشکار نیروهای جاودان و ارادة خدایان رخ میدهد. به این ترتیب تأثیر بینش ناشی از خاطرات (که با توجه به عطف همه آنها به خاطرات اسطورهای میتوان در مجموع، آن را بینش اسطورهای خواند) بر رفتار و کردار انسانها این است که خویشتن را فرآوردة وقایع اساطیری تلقی میکنند نه محصول جریان تاریخی وقایع به آن گونه که واقعاً بوده است.
بدون شک بر مرور خاطرات، فوایدی مترتب است وگرنه اهمیت تذکار تاریخی ـ که در آن، پندآموزی و رازآموزی توأمان وجود دارد و انسان مکرر به آن سفارش شده است ـ زیر سئوال میرود. و آن عبارت است از اینکه در این حالت، هر واقعهای که در زمان مشخص تاریخی رخ میدهد، واقعیتی اصیل را زنده میکند که در زمان آغازین رخ داده است و اعادة آن واقعیت در تبیین و تدوین معتقدات انسانی ـ که راهبر فعالیتهای مردمی هر عصر و دورهای است ـ و اعتلابخشی به آن معتقدات و حفاظت از اصول اخلاقی و حاکم کردن آنها بر انسانها بسیار مؤثر است. به عبارت دیگر، هر واقعهای ، معرِف و ترجمان واقعیتی اصیلتر، بزرگتر و از لحاظ معنی، غنیتر از واقعیت حال محسوب میشود که آن واقعیت چون به ریشه و اصل وقایعی که در پی میآیند، ارجاع دارد، میتواند همه فعالیتها و حتی سرنوشت بشر را تعیین و مقدر کند.
بنابراین، هنگامی که گفته میشود تاریخ از این گونه خاطرات، منطق و چارچوب عام ارجاع میسازد، یعنی با اعطای نقش اساسی به خاطرات اساطیری ـ که بیانگر زمان اصل و پیدایی و محمل زایش و بهبود هستند ـ هر واقعهای را در ادامة آن «سرآغازها» تحلیل و تبیین میکند و به شیوه تذکر، ذهن را وامیدارد تا اصل و منشأ و سرآغازها را بشناسد فقط برای اینکه به طور ضمنی نشان دهد نخستین ظهور، معنیدار و معتبر بوده است نه تجلیات پیاپی آن در طول تاریخ.
برای ایفای این مقصود و پیوند دادن اسطورههای نخستین ظهور به جزءجزء واقعیات جهان کنونی، تنها راه فراروی تاریخ، تذکر است؛ یعنی یادآوری این نکته که هر آنچه اتفاق میافتد، بهرغم آنکه زمینة فرهنگیاش ـ که در متن آن، هستی انسان قابل فهم و درک میشود ـ به طور قابل ملاحظهای فرق میکند، نخست بار خدایان آن را در زمان بیزمان انجام دادهاند و لذا هرچه مشاهده میشود فقط تجدید و اعادة آن است.
اما از جمله تبعات اینکه انسانها خود را فرآوردة وقایع اساطیری بدانند این است که حوادث و رویدادها نزد ایشان جنبة بازگشتناپذیر ـ که صفت مشخصه تاریخ و فصل فارق آن از اساطیر است ـ ندارد، بلکه برای آنها تقریباً قطعی و یقینی است که هر واقعهای تکرار چیزی است که در عالم اساطیری (که شاید بتوان آن را نوعی مُثُل افلاطونی برشمرد) به اراده خدایان اتفاق افتاده است و آنها فقط موظفاند آنچه را که خدایان در آغاز کردهاند، انجام دهند و این فرصتسوز بسیاری از ژرفاندیشیها و پرسشگریهاست. مروری بر سه دوره برجسته خاطرهگویی/ نویسی به خوبی از مهمترین کارکرد آنها که همانا کشف و آفتابی کردن سرمشقهای نمونهوار برای همه فعالیتهای معنیدار آدمی است، پرده برمیدارد.
معنای این سخن آن است که خاطرات این سه دوره، ما را از یک سو با ضرورتی که در قلب حوادث و رویدادها وجود دارد، مواجه میکنند و از سوی دیگر، چون قرار است آنچه ضرورت واقع شدن دارد، به وقوع بپیوندد، ما را با چیزی به نام «سرنوشت» روبه رو میسازند که به موجب آن هیچ چیز به میل افراد فرو گذاشته نمیشود بلکه باید تسلیم آنچه هست باشند. در واقع آنان مقهور سرنوشتاند و پیروزی و مرگشان در دست تقدیر است.
آن ارزش پایدار و نهانی ـ که به دلیل تداوم در تاریخ و ناآشکارگیاش به نظر میرسد چیزی جز جوهر اساسی وجود نباشد ـ نیروی این هر سه دسته از خاطرات را پشت هدف حفظ این جوهر در برابر هر واقعهای که به اصالت و وحدانیت آن لطمه بزند یا آن را دچار تجزیه و تفکیک یا تفرقه و تشتت سازد، گرد میآورد و ساماندهی میکند. هم از این رو است که فحوای غالب این هر سه دوره تاریخی خاطره، ناظر بر برشماری دلایلی است که موجب استیلا و نفوذ تمایلات سستکنندة پیوندهای طبیعی انسان با انسان شده و و سرانجام به جنگ انجامیده است.
به نظر میرسد این هر سه دسته از خاطرات به پشتوانه و پشتگرمی همان جوهر اساسی وجود که معطوف به آن هستند، از استعداد باوراندن یا باورپذیربودن به طور ذاتی بهرهمند باشند و همین امر آنها را به رغم ماده خام اولیه شکلدهندهشان، که همانا عنصر احساس و عاطفه و تأثیرپذیری از محرک زندگی ذهنی به طور عام است موفق به توسعه و گسترش در زمان و پای گذاشتن به قلمرو آنچه به طور اخص زندگی عقلانی، نامیده میشود، کرده است. قدم گذاشتن به عرصة زندگی عقلانی آن سان که رابطة انسان با یک زمان مُرده و گذشته شده، امری بدیهی تصور شود، جز به مدد اعاده، تجدید کردن و از سرگرفتن زمان گذشته شده ممکن نیست و این کاری است که تاریخ به کمک تذکار انجام میدهد.در این حالت تاریخ با ساختن منطق و چارچوب عامی که به اسطورهها ارجاع دارد، نشان میدهد که خاطرات (که اکنون بهتر است با توجه به عطف همه حلقههای خاطرات به خاطرات اسطورهای، توسعاً آنها را «اسطوره» بنامیم) به دلیل آنکه به طور انکارناپذیری همچنان در دلتنگیها و انتظارات و رنجهای نوع انسان درگیرند، و به عبارت روشنتر، به دلیل مؤثربودنشان، حیاتمندند. یعنی موثر بودن اسطورهها را نشان از وجود داشتن آنها محسوب میکند و از زمانهای سپری شده چنان کالبد مومیاییشدهای میسازد که روح نوع انسان به رغم رشد و بالش در گذر زمان همچنان خود را متعلق به آن کالبد میداند و اصولاً از رهگذر این تعلق، به تنگی و تهی بودن و حماقتهای جهان دنیوی پی میبرد. شناختی که از این طریق حاصل میشود، نه معرفتی بیرونی و انتزاعی که معرفتی درونی و همیشه زنده است.
این توسعه و گسترشیافتگی خاطرات در زمان (بهویژه خاطرات اسطورهای و باستانی) و توفیق آنها به درنوردیدن عرصة احساس و عاطفه و دست یازیدن به عرصه زندگی عقلانی ـ آن سان که عقلاً و منطقاً نیز باورپذیر باشند ـ برخاسته از دو خصیصهای است که سایه به سایه و دوش به دوش استعداد باوراندن یا متقاعدکنندگی ـ که با ذات خاطرات کهن عجین شده است ـ حرکت میکند و آن، «بداهت» و «اجماع» است. در واقع مسلم است که چون کس دیگری به همان چیز بار آورد که نخستین کس به آن باور داشته است، آن باور بیدرنگ و بیتوجه به جامه و جایگاه نخستینش که حیات خیالین بوده است، تا بینهایت فزونی مییابد و حتی بعضاً با تابندگی و نوری به مراتب بیشتر از حیات واقعیت. شاید به این دلیل که انسان را توهمی بزرگتر از حقیقت راه میبرد و خورشید تاریخ هرگز نخواهد توانست توده آشفته و بیشکل توهم را به درستی و کمال سامان دهد. البته که این سخن فقط تأکید بر این نکته را که اصالت تاریخ، خود از توهم سرچشمه میگیرد و هم به این دلیل، تاریخ هرگز مظهرکمال نبوده و نیست، مراد کرده است و گرنه نتیجه منطقی که از آن گرفته میشود، امیدوارکننده است: روشنترین قسمتهای تاریخ هرگز بیهیچ نقطهای ازتاریکی نیست و تاریکترین بخشهای آن نیز هرگز بیهیچ بارقهای از روشنایی نیست.
اما پرسش مهم این است که چه چیز امکان اشراق را از حیات ذهنی مردمان یک عصر یا دوره باز میستاند؟ و چگونه است که خورشید تاریخ (به رغم آنکه پیشتر گفته شد بنا به ماهیت و ذات خود همواره خواهد تافت) از مردمان عهد و زمانی خاص روی برمیتابد؟
آیا آن چارچوب عامی که تاریخ از فحوای عرضهداشتههای خاطرات اسطورهای و باستانی و جنگ میسازد، و منطقی که از آن استخراج میکند: تحت عنوان منطق ضرورتِ واقع شدنِ یک واقعه با دخالت پنهان و آشکار نیروهای جاودان و ارادة خدایان، و نتیجهای که عقلاً از این منطق حاصل میشود؛ یعنی تسلیم و تقدیرگرایی، و شیوهای که ذاتی چنین نتیجهگیری است؛ یعنی قبولاندن یا متقاعدکنندگی به جای اقناعکنندگی، در مجموع و در کنار هم ذهن مخاطب تاریخ را از آمادگی شعلهور شدن به محض تابش نور خورشید به سطح یا ظاهر یک حادثه و رویداد، دور میکند و آنها را از جایگاه شکارگر بداعتها بودن به طعمه بداهتها شدن هبوط میدهد؟
پاسخ به این پرسش میتواند آشکارکننده نقطهای باشد که تاریخ ظاهراً با مبانی و مبادیای که بر آن استوار شده است یا در واقع با روح رسالت خود که همانا تذکر است، درتضاد قرار میگیرد. به این معنا که پیام خاطرات اساطیری به تاریخ، پیامی حامی وجود استواری و کمال در نقطه سرآغاز است. در دنیای این خاطرات، هیچ چیز رازگونه وجود ندارد بلکه تکلیف همه چیز از پیش روشن است. بنابراین، موفقیت روش متقاعدکنندگی، مفروض و مسلم است.
در حالی که صیرورت و تکاملی که در جوهر تاریخ مؤکد شده است و آن را به تدریج از نقطه کمال اولیه دور میکند (و اتفاقاً به دلیل همین دوری از نقطه آغاز است که راهبر تاریخ، توهم دانسته میشود)، به همه چیز رنگ راز و رمز میزند و اقناعکنندگی جای متقاعدکنندگی را در فرونشاندن عطش کنجکاوی علمی میگیرد.
به محض این جابهجایی، تاریخ ناگزیر میشود به قصد پندآموزی و رازآموزی به یک ولادت ثانوی از واقعهای که پیشتر رخ داده است، دست بزند و مخاطب خویش را از دنیای روشن و شفاف و غیر رازآمیز اسطورهها به تاریکیهای موجود در زهدان یک واقعه ببرد. در این تاریکی رازانگیز است که تاریخ رازگشایی را آموزش میدهد و به تَبَع رازآموزی، پندآموز میشود و خورشید تاریخ از ورای ظلماتی که داخل این زهدان را گرفته است، طلوع میکند.
بنابراین، برخلاف آنکه ظاهر امر چنین مینماید که خاطره و تایخ با یکدیگر تضاد و تفاوتهای آشکار دارند جز این نیست که ابتنای تاریخ بر خاطرات اساطیری برای اعاده حالت مقدم بر تکوین (که همان حالت بیشکلی و آشفتگی در آغاز است) بسیار ضروری است و در واقع تذکار تاریخی در پرتو شناخت الگوهای نمونهوار یا صورت مثالی هر چیز صورت میگیرد. اما آنجا که به نظر میرسد صیرورت و تکاملِ مؤکد شده در جوهرة تاریخ با روح رسالت تاریخ که تذکر است، ناسازگاری مییابد، همان جایی است که معرفتی که تاریخ باارجاع به اسطورهها یا خاطرات اساطیری به مخاطبان خود میدهد، یا معرفتی که از رهگذر رجوع به اصل و ریشهها و یادآوری مستمر آنها به قصد دوباره زیستن بحرانها و فاجعههای گذشته اساطیری حاصل میشود، به جایی رهاییبخشی و گوشزد کردن عواقب تقدیرگرایی و سپردن زمام سرنوشت افراد به دست خودشان، سرنوشت و تقدیر را بر آنها حاکم و مستولی گرداند.
این اتفاق شومی است زیرا نزد انسانهای گرفتار آمده در چنگال تقدیر، همه چیز بدیهی شمرده میشود؛ بداهتی که از همان امر ضرور واقع شدنی ناشی میشود. آنچه پس از هبوط انسانها به سراشیب بداهتها اتفاق میافتد و رفتاری که از آنها سر میزند؛ مبنی بر اینکه میکوشند در رویارویی با هر واقعه و حادثهای، نسخه اصلی آن را از جایی دست و پا کنند و آن را در انگاره یا پارادایم تقدیرگرایی جای دهند، موجبی است برای آنکه بداهت اضطراب آفرین و بیبدیل هر حادثه که آن را به امری تکرارناشدنی تبدیل میکند، به پای بداهتی پرسکون و بیتلاطم قربانی شود.
شاید بتوان این بداهتها را حاصل فوران وحشتبار مکاشفههای نفسانی دانست که سه دوره تاریخی خاطرهگویی/ نویسی از آن آکندهاند. در این مکاشفهها، قهرمان و راوی، در روایت وقایع، بر جایگاهی واحد تکیه زده و از آن جایگاه، تنوع و پیچیدگی وقایع و رویدادها را تحت پوشش استیلای خواست و اراده خدایان قرار داده و یکسره آن را از بین بردهاند. اما آنچه اهمیت دارد این است که متقاعدکنندگی الواح و کتیبهها و سایر مکتوبات خاطرهای این سه دوره، نه برخاسته از فریب و تمهیدی از پیش اندیشیده، که در نهایت دوریجویی از گناه و فاشگویی خطاها و سادگی ذهن از هرگونه پیرایه و به خود بستن و به انگیزه ارشاد و آگاهی دادن اتفاق افتاده است. چنانکه با خواندن آنها انسان احساس میکند به فطرت طبیعی و بکر خود نزدیک شده است.
این همان حالتی است که پیشتر گفته شد تاریخ، انسانها را به مدد خاطرات اساطیری به زهدان تاریک وقایع پیشین میبرد تا به آنها راز بیاموزد. اما اگر انسانها رازگشایی ندانند، این رازآموزی به کار آنها نخواهد آمد بلکه با بیاعتنایی به تاریخ، به دنیای خاطرات اسطورهوار که در آن تمایزات گرانبهای انسانی به کل نادیده گرفته شده است پناه خواهند جست و خود را به آغوش اسطورهها که به آنها نزدیکترند و آنها را با دادن پاسخهای سرراست و تردیدناپذیر به طور مستقیمتر و پیوستهتر یاری میدهند خواهند افکند. تاریخ در این وضعیت، آکنده از گزارههایی میشود که همچون الگوهای دستنزدنی خاطرات اساطیری، باید آنها را یکسره پذیرفت و برای اثبات و تصدیق وقایع آن و صحت اسناد و مدارکش هیچگونه چون و چرایی نکرد. به عبارت دیگر، درهم تنیدگی شدیدی میان تاریخ و خاطرات اسطورهای ایجاد میشود که بسیار مشکلآفرین است.
شاید به دشواری بتوان تشریح کرد که دقیقاً از چه زمانی این آمیزش و درهم تنیدگی میان خاطرات اساطیری و تاریخ به وجود میآید و به دنبال آن، تاریخی که خود محض تذکار و فکر تنظیم یافته را به کار یافتن سرآغاز مطلق و پرده برداشتن از راز خلقت عالم و پیدایی وجود میبرد و به این ترتیب با نورتاباندن به اسطورهها، راه معرفت و رستگاری مردم خویش را روشن میکند و از این رهگذر، از انسانها پیکی میسازد که حامل پیام الهی نخستین باشند، سپس مردمان را به سبب اسطورهخواهی ترک میگوید و نور خود را از آنها دریغ میکند.
به رغم دشواری تعیین دقیق نقطه فروکاهش تاریخ به خاطرات اساطیری، بازجست دلایل قهر تاریخ از پیدایی چنین وضعیتی چندان دشوار نمینماید. مهمترین دلیل، پالودگی دنیای اسطورهها از مسئله است. اصولاً در دنیای خاطرات اسطورهای، «مسئله» شکلی از اشکال بیماری ذهن فرض میشود حال آنکه مسئلهمندی مقتضای حیاتمندی تاریخ است درست همانگونه که بیمار بودن مقتضای انسان بودن است. بنابراین، همان طور که بیماری انسان همان چیزی است که او را انسان میکند، تاریخ را نیز همان چیزی زنده نگاه میدارد که دنیای اسطورهها اصولاً از آن برحذرند؛ یعنی مسئله و پرسش. تاریخ از رهگذر خاطرات اسطورهوار، که مرور آنها نیاز به تأمل و مراقبت و انضباط دارد، حافظه بشر را از آشفتگی میرهاند و حیات پیشین را به یادش میآورد و موجبات وقوف ذهن به وضعی را که درآغاز وجود داشته است، ایجاد میکند. اما اشتباه نکنیم که این فقط تقویت یاد و حافظه جمعی است. اما یادآوری – که سفارش اکید الهی است و کار تاریخ است ـ مؤخر بر تقویت حافظه صورت میگیرد و با آن کاملاً تفاوت دارد.
یادآوری یا تذکر، امکان تجدیدعهد را فراهم میکند و انسانها برای تجدید عهد باید امکان ورود آزادانه (به) و بازآمدن آزادانه از آن عالم را داشته باشند. تاریخ تنها در این صورت؛ یعنی با نشان دادن صیرورت ابدی در حیات انسانی، خود به موضوع معرفت تبدیل میشود و به کار طرح مسئله و پرسش میآید یعنی میتواند ضمن حفظ شوق شناخت گذشته بشر، ساختارهایی را که واقعیت در آن شکل گرفته است، بازشناسد و آنها را برای مردم خویش اعاده کند.
این نکته بس مهمی است که تفاوت یاد (حافظه) و یادآوری را نشان میدهد زیرا انسانهایی که توفیق به تذکر مییابند و به اهمیت حفظ محتوای خاطرهجمعی ـ که فرآورده سنتهاست ـ واقف میشوند، این راز را درخواهند یافت که گنجینهای به نام خاطرات اسطورهوار، هرچند منبع الهام هستی فرد و نزدیک کردن حیات او به کمال و مسئولیتپذیری و هدفمندیاند، به دلیل آنکه خود تحت تأثیر ساختارها قرار دارند، واقعیتهایی برساختهاند که برساختگی بودن آنها، حقایقی را نیز که به چارچوب منطق آنها ارجاع می یابد، به شدت از خود متأثر میکند. بنابراین، برای صحت و سلامت ذهن همواره باید با آنها پرسشمندانه روبه رو شد.
بیراه نیست اگر بگوییم این عین رحمت و عشق خداوند به انسانهاست که آموزگار یا استادی به نام «یاد» را برای ایشان فرستاده است تا آنها را از خواب نسیان و نادانی ـ که بردگی و مُردگی از پی آن میآید ـ برهاند و سپس به کمک تذکر تاریخی، چشمشان را به جایگاه نور بگشاید؛ جایگاهی که انسانها از برکت زیست هوشمندانة ناشی از تذکر، به آموختن و دریافتن حقیقت توفیق مییابند. و البته این توفیق، پیشتر نصیب تاریخی است که زمینههای تذکر و تنبه یا بیداری و پندآموزی را فراهم آورده است. بیگمان مردم به چنین تاریخی ـ که توانمندیهایش در شناخت بهتر مسئلهای که در ورای هر واقعه و رویداد وجود دارد ـ برآنها آشکار شده است، اقبال خواهند کرد و از این اقبال، هم تاریخ و هم مخاطبان تاریخ، هردو نشاط و حیات خواهند گرفت.
از آنجا که تذکر تاریخی تابع نوعی قراریافتگی و فرونشست بحرانها یا گذار از بحرانهاست، دور از انتظار نیست که از مردمان درگیر در بحران یا حتی در حال گذار از بحران، رفتار تذکرپذیری سرنزند. زیرا بحرانها اصولاً احیاگر اساطیرند. دراین مرحله رسالت تاریخ فقط رازآموزی است؛ آموختن راز نهفته در پشت وقایع و حادثههای شگفت و رفتارهایی بس شگفتتر که به اقتضای آن شرایط از مردم سر میزند به مدد ارجاع آن وقایع و رفتارها به اسطورههای اصل و منشأ به مثابه الگو یا سرمشق هر آنچه بروز و ظهور مییابد. در دوره گذار از بحران یا فروکاهش التهابات و جنگها نیز رسالت تاریخ، پندآموزی است؛ آموختن این پند که اساطیر هرچند الهام دهنده و جهتبخش رفتارها و کردارها و پندارهای مردم در هر عصر و زمانهاند، خود تحت تأثیر ساختارهای ذهنی نخستین، واقعیتهایی برساختهاند و برساختگی بودنشان رویارویی پرسشمندانه با آنها را ضروری میکند. فقط مردمانی که این پند را وجدان کرده باشند، خواهند توانست از رازهایی که تاریخ به آنها آموخته است، رازگشایی کنند و به تذکر تاریخی توفیق یابند. در غیر این صورت، چه بسا وقایعی بس مهمتر از وقایعی که از سر گذرانیدهاند، فراروی آنها قرار بگیرد که آنها فقط مطابق شیوة معهود و به جا مانده از خاطرات کهن، میکوشند نسخه اصل آن را در جایی دیگر بجویند . و آن را به سادهترین شکل ممکن یک تحلیل، تقلیل دهند. در این حالت، گویی انسانها «با یاد خاطره» به تاریخ شکل و هیئت اساطیری و قصههای بهشت اولین میدهند و نور تاریخ را برای روشنگری مسائل خویش به کار نمیگیرند و از آن متذکر نمیشوند.
پانوشتها:
چنانکه نویسنده خود در فصل اول تحت عنوان دوره نخست (آثار پارسی باستان) چنین گفته است که:
«تمام تاریخ ایران در یک دوره به هم پیوستة دوازده هزار ساله به چهار دوره کوچکتر تقسیم میپذیرد [که] سه هزار سال نخست، دورة روشناییها و نیکیها [و] مشتمل بر دو قلمرو اورمزدی و اهریمنی است [و] سه هزار سال دوم، دوره آفرینش مادی و پیشنمونههای گیتی است» (با یاد خاطره، ص 117).
تاریخ در این حالت کاملاً به اسطورههای اصل و ریشه و اسطورههای آفرینش ارجاع دارد رد و نشان این اسطورههای نور و ظلمت یا قلمرو اورمزدی و اهریمنی در خاطرات جنگ بسیار مشهود است (رک به: لحظات مرگ و زندگی، ص 46 و 47).
آنچه نویسنده در ادامه مطالب بالا آورده است مبنی بر اینکه:
«در سه هزار سال سوم پیدایی نخستین زوج آدمی از تخمه کیومرث به وقوع میپیوندد. در اواخر این دوره است که سلسله پیشدادیان (فرمانروایان اساطیری) و کیانیان (حکمرانان نیمه اساطیری) پدیدار میشوند. دوره چهارم هنگام ظهور زرتشت است و از این پس اولین نشانههای سپیدهدم تاریخ ایران، اندک اندک آشکار میگردد» (با یاد خاطره، صص 117 – 118)، مؤید این گفته است که در خاطرات عهد باستان، ما با شاهان و پیامبران به مرتبه خدایی رسیده روبه رو هستیم. به ویژه ظهور زرتشت نمونهای از سیرابشدگی و غنایافتگی اساطیر از تجارب مذهبی ممتاز است. این نکتهای است که نویسنده به تعبیری دیگر به آن اشاره کرده است: «پیدایی زرتشت از جهتی حائل دوره اساطیری است و تاریخی قلمداد می شود» (همان، ص 122).
حتی شاید به دلیل این درآمیختگی شدید دین زرتشت با اساطیر است که گفته شده: «هیچ دینی در مراحل اولیهاش به قدر زرتشتیگری دستخوش تحریف و دگرگونی نشده است» (همان، صص 123 – 124). به هر حال مهم این است که در خاطرات عهد باستان ما با نوعی تفویض اختیار تجدد و نو کردن خلقت عالم از خدا به شاهان یا پیامبران روبه رو هستیم(ر ک به: همان، صص 134و 135، لوحة آریامنه؛ ص 152، کتیبه بیستون، بند 7 و 9).
برای مثال، در خاطرات جنگ، تأثیرپذیری از وقایع و تجارب و شخصیتهای برجسته و ممتاز مذهبی بسیار مشهود است. اهمیت توجه به این تأثیرپذیری هنگامی افزونتر میشود که دریابیم حتی پرداخت آغازین یا روایت نخستین از وقایع و تجارب شخصیتهای ممتاز مذهبی بسیار اسطورهگون بوده است و این وضعیت در بازپرداختهای بعدی یا روایتهای پس از روایت نخستین همواره شدت یافته است چندان که دیگر واقعیت یا تجربه یا شخصیت اسطورهای شده و فرازمانی و فرامکانی جای یک واقعیت یا تجربه یا شخصیت تاریخی که به زمان و مکان خاصی ارجاع دارد، مینشیند (رک به: تپه برهانی، صص 87 – 89 -105- 106؛ نقطه رهایی: صص 24، 25، 48،64؛ لحظههای یک پاسدار، صص47، 147،150).
رک به: با یاد خاطره، ص 152، کتیبه بیستون، بند 8؛ ص 153؛ بند 13؛ ص 162، بند 6؛ حماسه هویزه، ص 87، فرهنگنامه جبهه، صص 469،459،454،453،452؛ نقطه رهایی، صص 67 – 69 ، 105.
رک به : فرهنگنامه جبهه ، صص 495،494،473،469،468،461،447
رک به: نقطه رهایی، ص 36، 49، 58، 135 – 136؛ روزهای آخر، صص 131- 132.
رک به: با یاد خاطره، ص 127، اوستا ، سرود 44 و سرود 49 ؛ ص 154 ، کتیبه بیستون ، بند 19؛ ص 155، بند 6 و 16.
رک به: نقطه رهایی، صص 2120؛ تپه برهانی، ص 114؛ لحظات مرگ و زندگی ، صص 100 – 101 حرمان هور، صص 131 – 132 ، 141 ، 152، 161؛ با یاد خاطره، ص 126 ، کتیبه بیستون، سرود 28؛ سرود 33 و سرود 46.
گواه صادق این مدعا، در واکنش برخی از افراد پس از شنیدن خبر پذیرش قطعنامه 598 از سوی امام (ره) باز جستنی است (رک به: روزهای آخر، صص 132 – 133).
منابع:
- الیاده، میرچا. چشماندازهای اسطوره، ترجمه جلال ستاری، تهران: توس، 1362.
- بابایی، گلعلی. نقطه رهایی، تهران: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1369.
- داوری اردکانی، رضا. «تاریخ و عبرت» نامه فرهنگ، سال دهم، دوره سوم، شماره 1، بهار 1379.
- دهقان، احمد، روزهای آخر، تهران : حوزههنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1371.
- طالقانی، حمیدرضا. تپه برهانی، تهران: مرکز فرهنگی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، چاپ دوم 1373.
- فهیمی، سیدمهدی. فرهنگنامة جبهه انقلاب اسلامی ایران در جنگ تحمیلی (جلد 6)، تهران: نشر پایداری، 1381.
- کمری، علیرضا. با یاد خاطره، تهران: سوره مهر(حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی)، 1383.
- (به اهتمام). حرمان هور، تهران: حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1380.
- لحظات مرگ و زندگی، تهران: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، 1364.
- محمدی، محسن، لحظههای یک پاسدار، تهران: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، چاپ سوم 1373.
- محمودزاده، نصرتالله. حماسه هویزه، تهران: امیرکبیر، چاپ دوم 1367.
نویسنده: فرانک جمشیدی
منبع: کتاب ماه ادبیات و فلسفه 97