همنوا با سپاهیان محمد (ص)
اشاره:
گروه موزیک و سرود امور تربیتی خرمآباد در سال 1364 توسط استاد عیسی سپهونی در مدت کوتاهی توانست با همکاری معلمان پرورشی مدارس، دانشآموزان مستعد و خوش آتیه را به گروه خود جذب کند.
استاد سپهونی توانست در کنار آموزش تئوری موسیقی، درس ایثار و خدمت به آرمانهای انقلاب را به شاگردانش منتقل کند. همین امر موجب گشت که او و گروهش با حضور مستمر در جبهههای جنگ و اجرای موسیقی و سرود برای رزمندگان، اجرای برنامه در مراسم اعزام بزرگ رزمندگان تحت عنوان «سپاهیان محمد (ص)» در ورزشگاه آزادی و حضور در مراسم تشییع و بزرگداشت شهدا در شهرهای مختلف کشور، شهرتی فراگیر پیدا کند.
از نیمههای آبان، خبرهایی میرسید مبنی بر اینکه یک مراسم بزرگ اعزام نیرو در راه است. تصوری از بزرگ بودن اعزام نیرو توی ذهنمان نبود. چند روز بعد، مثل همیشه داشتیم توی زیرزمین تمرین میکردیم. یک نفر که احتمالاً از مسئولین امور تربیتی بود آمد جلوی در زیرزمین و «استاد سپهونی» را صدا زد. استاد با آرامش از پلهها بالا رفت و با آن طرف صحبت کرد. بعد از چند دقیقه، پایین آمد. اینبار کاغذی توی دستش بود. جلوی پلهها ایستاد و گفت: «برای اجرا تو یه مراسم اعزام نیروی چند هزار نفری دعوت شدیم تهران. باید بیشتر تمرین کنیم». بچهها از استاد خواستند در مورد این مراسم بیشتر توضیح بدهد. استاد گفت مراسم بزرگی در پیش داریم. تأکید میکرد که اجرای ما مهم است. آذرماه که شد، بیشتر و فشردهتر تمرین میکردیم. برنامههایی که قبلاً توی آنها شرکت کرده بودیم خیلی بزرگ نبودند. ولی اجرا جلوی صد هزار نفر خیلی هیجانانگیز بود.
چند روزی از این خبر میگذشت که دو تا سپاهی آمدند امور تربیتی. گفتند برای اینکه گروه شکل و ظاهر زیبایی داشته باشد، میخواهند برای بچهها لباس بسیجی بدوزند. میخواستند اندازهی چند نفر از بچهها را بگیرند تا از روی همان اندازهها برای همه لباس بدوزند. برای خیلی از بچهها مهم بود که لباسها قرار است از روی قد و هیکل کدام یک از بچهها دوخته بشود. سر همین موضوع جر و بحث پیش آمد. به هر حال بعد از این که یک هفته گذشت، لباسها را آوردند. لباسها دقیقاً براساس اندازهی بچهها دوخته نشده بود. برای همین بعضی از بچهها اعتراض میکردند. یکی میگفت: «شلوارم کوتاهه»، یکی میگفت «آستین پیرهنم بلنده» و... جدای از این مسائل پوشیدن لباسها برای همه جالب بود. احساس میکردیم رزمندهایم و سلاحمان هم سازهایمان است. واقعاً به این لباس افتخار میکردیم.
بیستوسوم آبان، مراسم اعزام سه گردان از پادگان امام حسین (ع) برگزار شد. اجرا بین صد هزار رزمنده بحث اصلی آن روزهایمان بود. هر روز توی اخبار، خبری از این اعزام پخش میکردند. مسئولین هم در مورد اینکه چهقدر این موضوع سرنوشتساز است صحبت میکردند. ما میدانستیم باید توی این مراسم باشیم. برای همین اخبار را با دقت بیشتری دنبال میکردیم.
دو روز قبل از حرکت، اجازهنامهای را که از مدرسه گرفته بودیم به همراه رضایتنامهی والدین، تحویل امور تربیتی دادیم. صبح دوشنبه یازده آذر توی امور تربیتی جمع شدیم. وقتی همه رسیدند، طرف پادگان امام حسین (ع) حرکت کردیم. بین راه مردم را میدیدیم که میرفتند سمت پادگان. هرچه نزدیکتر میشدیم جمعیت هم بیشتر میشد. از لابهلای جمعیت وارد پادگان شدیم. قرار بود ما همراه رزمندگان لرستان به این مراسم در تهران برویم.
محوطهی پادگان پر از جمعیت بود. اتوبوسها، مینیبوسها و لندکروزهای زیادی گوشهی پادگان بودند. صدا و سیما فیلم میگرفت و با بعضیها مصاحبه میکرد. چند نفر هم عکس میگرفتند. خودمان را رساندیم کنار ماشینها و تا کاروان حرکت کند همانجا ماندیم. یکی از اتوبوسهایی که آنجا بود تلویزیون داشت. خیلی تروتمیز بود. بین آن همه ماشین جورواجور این اتوبوس چشممان را گرفته بود. دو، سه ساعت توی محوطهی پادگان معطل شدیم. معلوم نبود چرا کاروان حرکت نمیکند. چند نفر میدویدند این طرف و آن طرف تا هماهنگیهای لازم را انجام دهند.
بعد از کلی معطلی دستور دادند که همه سوار ماشین بشویم. نمیدانستیم باید چه کار کنیم و کدام ماشین را میدهند به ما. جوانی که لباس پاسداری پوشیده بود آمد و گفت «برید سوار اون اتوبوس بشید.» بعد هم به همان اتوبوسی اشاره کرد که تلویزیون داشت. از اینکه آن اتوبوس نصیبمان شده بود. خیلی خوشحال شدیم. سوار اتوبوس شدیم. جمعیت خیلی زیادی آنجا جمع شده بودند. برای همین خیلی سخت توانستیم از پادگان بیاییم بیرون. مردم برای رزمندگان دست تکان میدادند و صلوات میفرستادند. از مسیر «سبزهمیدان» به میدان «شمشیرآباد» یا «بسیج» رفتیم و از خرمآباد خارج شدیم. سرود «حجت ضیایی»، همان آهنگ «جهاد امردینه / جنگ با مشرکینه / دعای خیر رهبر / پیروزی آفرینه» و سرود «دایه دایه» «محمد میرزاوندی» در طول مسیر مدام از بلندگوی پشت یکی از لندکروزها پخش میشد.
حدود ساعت چهار بعدازظهر توی پادگان مهندسی بروجرد ایستادیم. مسیر دو ساعته را هفت ساعته طی کردیم. صف ماشینها خیلی طولانی بود. قرار شد نهار را آنجا بخوریم. جایی برای ما نبود تا نهار بخوریم. فرمانده پادگان وقتی ما را در آن حالت دید، گفت: »بچههای موسیقی برای اینکه سرمانخورن. برن ناهار رو تو دفتر فرماندهی بخورن.» سربازی آمد و ما را برد اتاق فرماندهی. ما هم از خدا خواسته رفتیم و نشستیم توی اتاق فرماندهی.
بین راه چون ماشینها خیلی آرام حرکت میکردند، برای همین «باقر» و «نورخدا» از اتوبوس پیاده شدند. استاد تأکید کرد که زود برگردند. باقر و نورخدا که پیاده شدند. ماشینها حرکت کردند. چند دقیقه بعد باقر و نورخدا ناراحت و مضطرب خودشان را رساندند به اتوبوس و سوار شدند. نمیدانستیم چرا ناراحت هستند، وقتی پرسیدیم. گفتند: «وقتی اتوبوس تو اون تاریکی حرکت کرد، کنار جاده شروع کردیم به دویدن. آب جمع شده بود توی یه چاله کوچیک. بخاطر بازتاب نور ماشینا فکر کردیم که آسفالته و اشتباهی پریدیم توش. توی جوراب و کفشامون آب پر شد.»
توی اردو بهمان کتانی داده بودند. کتانیها مثل پوتین روی ساق پا میآمدند و حالت مخملی داشتند. پیش خودمان میگفتیم آن دو بیشتر از اینکه از رفتن اتوبوس ناراحت باشند، از خیس شدن کفشهایشان ناراحت هستند؛ وگرنه اتوبوس آنقدر آرام حرکت میکرد که به راحتی میشد بهش رسید.
وقتی رسیدیم تهران ما را به آپارتمانی نیمهساز بردند ساختمانها هیچ در و پنجرهای نداشتند و دیوارهای داخلی آنها هنوز آجری بود. تحمل سرمای هوا برای ما غیرممکن شده بود. شلوار و کفش باقر و نورخدا هم خیس شده بود و چون هوا سرد بود، هنوز خشک نشده بود. برای همین بیشتر از بقیه سردشان بود. استاد هی به این در و آن در میزد و میگفت: «بچهها باید برن یه جای دیگه وگرنه سرما میخورن.» با پیگیریهای استاد بالاخره ما را بردند یک سالن ورزشی سرپوشیده. آنجا گرم بود و امکانات بیشتری داشت. طلاب بسیجی را هم آوردند آنجا. اول فکر کردند ما هم بسیجی هستیم و میخواهیم برویم منطقه. تازه میخواستیم استراحت کنیم که استاد گفت قبل از خواب برای طلاب اجرا کنید. با لباسهای راحتی چند سرود برای طلاب اجرا کردیم. استاد کمی کسالت داشت. «عباس رستمی» و «حسن کندی» مثل پروانه دور استاد میچرخیدند و ازش پرستاری میکردند.
صبح خیلی زود ما را بیدار کردند. بعد از نماز صبح، صبحانهها را دادند دستمان و سریع حرکت کردیم. کرههایی که به ما داده بودند، آنقدر سرد بود که نمیشد آنها را با دست گرفت. همراه کرهها یک خرده نان هم داده بودند که سرپایی آنها را خوردیم. بعضی از بچهها کرهی اضافی گرفتند و گذاشتند توی جیب شلوارشان. وقتی رسیدیم جلوی استادیوم هنوز در را باز نکرده بودند. جلوی ورزشگاه معطل شدیم. نمیتوانستیم موقع اجرا کاپشن بپوشیم. همه باید لباس هماهنگ میپوشیدیم. از شدت سرما میلرزیدیم و نمیتوانستیم سازها را دست بگیریم. به دستور استاد کمی نرمش کردیم. ولی باز هم سرمای هوا اذیتمان میکرد. استاد گفت: «شاید بهتر باشه تمرین کنید.»
سازها را دست گرفتیم. سرما انگشتانمان را بیحس کرده بود و راحت نمیتوانستیم فلیتنها را فشار بدهیم. چند مرتبه گام و چند آهنگ اجرا کردیم تا نفسهایمان گرم بشود. در که باز شد، با ذوق و شوق رفتیم توی ورزشگاه آزادی. فکر میکردیم آنجا هوا کمی گرمتر باشد. رفتیم کنار جایگاهی که تزیین شده بود. تریبونی روی آن قرار داشت. روی سکوها یخ زده بود؛ یخ سکوها را شکستیم و نشستیم. موقعی که وارد شدیم کسی تو ورزشگاه نبود. نیروها کمکم وارد ورزشگاه میشدند. خیلی از رزمندگان وقتی داشتند وارد میشدند، پرچمهایی را با دستشان تکان میدادند. روی پرچمها شعارهایی مثل «اللهاکبر»، «لاالله الا الله، محمد رسولالله»، «سپاهیان محمد میآیند» نوشته شده بود. بعضی از رزمندهها شعار میدادند و تکبیر میگفتند. گروهی از نیروها لباسهای ضدشیمیایی پوشیده بودند. جمعی از طلبهها پیشانیبند قرمز بسته بودند و جلوهی خاصی به ورزشگاه بودند. همزمان با ورود رزمندهها ما هم سرودهایی اجرا میکردیم.
مراسم رسماً شروع شد. هوا کمکم داشت گرم میشد. هماهنگکنندهی برنامه با استاد در مورد اینکه کی اجرا کنیم صحبت کرد. بعد از اینکه قرآن را خواندند، سرود ملّی را اجرا کردیم. اولین سخنران یکی از مسئولین بسیج مستضعفین(1) بود. بعد ما سرود «جنگ جنگ تا پیروزی» را اجرا کردیم. رزمندهها با ما همراه شده بودند و جملهی جنگ جنگ تا پیروزی را تکرارمیکردند. سخنران بعدی آقای «هاشمی رفسنجانی» بود. بعد از آقای هاشمی هم «آیتالله خامنهای» سخنرانی کردند. آن زمان رئیسجمهور بودند. چهرهشان هم خیلی جوانتر و شادابتر بود. اولینبار بود جلوی مسئولین ردهبالای کشور برنامه اجرا میکردیم.
لابهلای برنامهها اجراهای کوتاهی داشتیم و به برنامه تنوع میدادیم. تعداد زیادی از بسیجیها کفن پوشیده بودند و درست ایستاده بودند زیر جایگاه. چند هلیکوپتر از بالای ورزشگاه گل میریختند روی جمعیت. در بخش دیگری از مراسم صدها کبوتر را رها کردند توی آسمان. پرواز همزمان کبوترها خیلی زیبا بود. بعد از اینکه مسئولین سخنرانی کردند، مجری اعلام کرد گروه برای رژهی نیروها، به خارج از استادیوم منتقل بشود.
دو ماشین بزرگ دو طرف ما بود. کلی خبرنگار و فیلمبردار و عکاس. روی دو تا ماشین ایستاده بودند. مسئولین هماهنگی جایی جلوی جایگاه برای ما مشخص کرد. مقامهای دیگر از جمله آقای محسن رضایی و آقای هاشمی رفسنجانی بین مسئولین بودند، مردم برای رزمندگان دست تکان میدادند و صلوات میفرستادند. خیلی از مردم اشک میریختند. ما هم با دیدن این صحنهها به گریه افتادیم.
قبل از آمدن به این مراسم کلید «سل» ساز باقر شکست. ساز باقر خیلی مهم بود. خیلی از تکنیکهای زینتی اجراها را با این ساز انجام میداد. مسئول سمعیبصری امور تربیتی چسب آهن آورد تا کلید «سل» را درست کنیم. ما با همان ساز رفتیم تهران. متأسفانه وقتی داشتیم داخل ورزشگاه اجرا میکردیم کلید سل ساکسیفون باقر شکست.
وقتی میخواستیم برای رژهی سپاهیان اجرا کنیم، باقر نمیتوانست کاری کند و این ناراحتش کرده بود. استاد یک پرچم داد دستش. باقر پرچم را گرفت و کنار ما ایستاد. یک پیرمرد نورانی هم آنجا بود. یک پرچم خیلی بزرگ را با دستش گرفته بود. وقتی پرچم را تکان میداد کل گروه را میپوشاند. استاد وقتی دید باقر ناراحت است گفت: «بیا سرود جنگ جنگ تا پیروزی رو بخون.»
بعد از مراسم برگشتیم توی آپارتمانهایی که شب گذشته آنجا بودیم. ولی به خاطر سرما ما را بردند یک جای دیگر. قرار بود نهار بخوریم. از طرف صدا و سیما آمدند و گفتند: دوباره باید سرود جنگ جنگ تا پیروزی را برای ضبط تلویزیونی اجرا کنیم. رفتیم توی حیاط آپارتمانها. یکی از نیروهای بسیجی یک بلندگوی دستی جلوی دهان باقر گرفت تا صدایش پخش بشود. سرود را اجرا کردیم. رزمندگان دور ما حلقه زده بودند. چند سرود و آهنگ بیکلام دیگر هم اجرا کردیم.
سرود جنگ جنگ تا پیروزی خیلی مورد توجه قرارگرفته بود. تصمیم گرفته بودند یک کلیپ تلویزیونی برای این سرود بسازند. آهنگ که پخش میشد وقتی شعر به بیت «دِ دریا چی نهنگم» میرسید قایق رزمندگان را توی دریا نشان میداد. وقتی به بیت «دِ کوه چی پلنگم» میرسید، رزمندگان را با لباس استتار توی کوه نشان میداد و وقتی به بیت «دِ بیشه شیر غرانم» میرسید، رزمندگان را توی بیشهها نشان میداد. این نماهنگ بارها از تلویزیون پخش شد.
ساسان با قد کوچک و لباس بسیجی نشسته بود یک گوشه و داشت استراحت میکرد. یک عکاس ژاپنی انگار که یک سوژهی متفاوت کشف کرده باشد، تند تند داشت از ساسان عکس میگرفت. برادری گفت «آقا اجازه ندید عکس بگیره! میخوان تبلیغ کنن که جمهوری اسلامی داره بچههای کوچیکو اعزام میکنه!» کسی آنطرفتر گفت «بذار عکس بگیره تا بدونن ایرانیا همهشون بسیجیان» ساسان خسته بود و هاج و واج نگاه میکرد. آن عکاس هم کار خودش را میکرد. هوا گرم شده بود و ما تمام حواسمان به اتفاقهای اطراف بود. کرههایی که صبح به خاطر یخزدگی گذاشته بودیم توی جیب شلوارمان. آب شده بود و تا پایین شلوارمان را چرب کرده بود.
فردای آن روز حرکت کردیم سمت یک سالن سرپوشیده در مرکز تهران. آنجا لشکر باقرالعلوم سپاهیان محمد (ص) حضور داشتند. تمام نیروهای این لشکر روانی بودند. آیتالله خامنهای سخنرانی کرد. یکی، دو اجرا هم آنجا داشتیم. صدای باقر گرفته بود و نمیتوانست بخواند. مسعود تکخوان بود. وقتی که داشت میخواند، یک قسمت شعر را فراموش کرد. منوچهر رحمتی بدون هماهنگی قبلی بلافاصله شروع کرد به خواندن جایی که مسعود فراموش کرده بود. طوری این قضیه را جمع و جور کرد که کسی متوجه این اتفاق نشد. مقام معظم رهبری در بین صحبتهایشان چند دقیقهای از استاد و گروه سرود تجلیل و تشکر کردند.
بعد از اجرا توی آن مراسم، آقایان الوندی و امرایی از طرف تبلیغات سپاه آمدند تا کارها را توی زیرزمین امور تربیتی ضبط کنند. یک ضبط قدیمی، چند کاست مشکی رکس و یک دستگاه دِک هم همراه آنها بود. استاد اسم آهنگ را میگفت و ما شروع میکردیم به اجرا. جمعه، روز ضبط کار بود. در طول هفته بچهها میرفتند مدرسه و همه نمیتوانستند حضور داشته باشند. ما از این موضوع ناراحت شدیم. جمعه میخواستیم استراحت کنیم یا تلویزیون ببینیم. سرودهایی که در آن کاست اجرا و ضبط شد شامل مارشهای نظامی، سرودهای با کلام و بیکلام بود. بعد از آن یک نسخه از کاست را به صدا وسیما و یک نسخه را به آموزش و پرورش دادند. آموزش و پرورش نوار کاست را به مدرسهها داد تا مدرسهها بتوانند توی برنامهها و زنگهای تفریح پخش کنند. به هر نفر از اعضای گروه هم یک کاست دادند.
بعد از آن مراسم و پخش نوار، اوضاع جوری پیش رفت که برای خیلی از مراسمهایی که در کشور برگزار میشد ما را هم دعوت میکردند. گاهی دو سه مراسم همزمان اجرا میشد. برای همین استاد مجبور میشد فقط یکی از آنها را انتخاب کند.
1. آقای رحمانی مسئول وقت واحد بسیج مستضعفین سپاه پاسداران.
منبع: نشریه فرهنگی تحلیلی راه، آذر 93، شماره 59، آذر 93، ص 104